۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

جمهوری خوابان و جمهوری خوبان





     جمهوری خوابان و جمهوری خوبان
 
 هشدار به  پیروز مجتهدزاده، سرانجام یگور گایدار را به­خاطر بسپار!
در روسیه دو هویت ملی و دینی (ارتدوکسی) آن­چنان در یک­دیگر تنیده شده­اند که بیم آن می­رود اگر یکی شکسته شود، دیگری نیز بشکند و یا آنکه نفی هر هویت، نشانه­ی نفی دیگر نیز شود. به بیان دیگر، برای فرد روسی دین یعنی ملت و ملت یعنی دین ؛ تصور روسیه بدون ارتودوکسی ویا دین بدون روسیه امکان پذیر نیست کیش ارتدوکسی روسی نمی­پذیرد که ما هم­اکنون در جهانی پولاریزه و خطرناک به­سر می­بریم. به­باور روس­ها اگر دین، جهان را به­فلاکت انداخته است پس چرا همان دین نیز راه رهائی از آن فلاکت را نشان ندهد؟
آیا نباید روسیه را فدراسیون "خوابان" خواند؟ فاجعه آن­که میراث این اقتدار سهمگین تزاری در قفقاز شیرین، اینک در پی خسرو سوار است تا نظامی سازد که "نظامی" خواهد. قشون قزّاقی در ترکمن­چای، مستانه در پی "گلستان" آمد تا ایران از ایران به­رُباید و دولت شیرین خسرو را در پناه اعلی­حضرت تزار مستدام دارد!
نقطه­ی کور فرهنگ روسیه، فقر فرهنگی در این سرزمین "مامون" است، این­که همه شخصیت­های تاریخی و سیاسی این فدراسیون، سیاه هستند یا سپید، این­که هر رخ­دادی در این سرزمین، اهورائی­ست یا اهریمنی. سرشت دوگانه­ی فرهنگ روس که ناتوان از بررسی چندجانبه­ی ژئوپلتیک جهان است، در واقع نشانه­ی فقر فرهنگی فدراسیون روسیه است که اینک در زنجیر مامون روسی، آپاتیک (apathic) نیز شده است؛ فقری که تا گستره­ی قفقاز نیز ادامه یافته است. آرمان­شهر مورد ادّعای راسپوتین روسیه (الکساندر دوگین تئورسین جنبش افراطی اروآسیانیسم) با برقراری امپراطوری "روم سوم" می­خواهد که جهان را از جاهلیت و فساد مدرنیته نجات دهد. این بلندپروازی نشان از آن دارد که فرهنگ ماوراءسیاسی روسی دچار مالیخولیا شده است و بوعلی باید که به بالین این فرهنگ آید تا مالیخولیای دوگین را درمان کند.
یگور گایدار (نخست­وزیر پس از فروپاشی شوروی) و آرشیتکت شوک­درمانی میلتون فریدمن، در تقابل بین وجدان غربی با شرف شرقی (روسی) می­گوید:
"ما فرهیخته­گان باشرف روسی، همیشه در زیر سایه­ی سنگین هژمونی ارباب کرملین هستیم؛ در مقابل این حکومت یا باید مُرده سیاسی و خنثی باشیم و یا آن­که لکاته­ی [روسپی] سیاسی شویم. آری، ما با شرف­های روسی سرانجام، پتیاره­گی را برگزیدیم."
اینک پرسش ساده از برخی فرهیخته­گان ایرانی به­ویژه پیروز مجتهدزاده (که آن­چنان بی­رحمانه به داوری امیرکبیر و مصدق می­پردازد) آن­است که برپایه فراز طلائی یگور گایدار، شما کدام یک از این دو گروه هستید؟! اگر به­بهانه بازخوانی تاریخ، بخواهیم اسطوره­هایی که در حافظه­ی جمعی­ این مرز و بوم آرمیده­اند را بر چهره­اشان تیغ کشیم، آن­گاه آیا تمام اسطوره­های مقدسی که به­هرشکلی در حافظه­ی جمعی ایران رسوب کرده­اند را نباید به­همان بهانه­ی بررسی حقایق تاریخی، بر چهره­اشان تیغ کشید و یکان یکان تقدّس­زدائی کرد؟
 
 
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی­کاران      
به دکّان کسی بنشین که دکان شکر دارد  (مولای رومی)
 
 
                                                                                                                 Alexander Dugin                       
 
-------------------------------------------------------------------------------------------------
- پاره­ای از کتاب "ماوراء تاریخ تا ماوراء سیاست" جستارهائی در فرهنگ، اندیشه و تاریخ معاصر، ص128، نگارش علی­محمد اسکندی­جو، چاپ انتشارات آلفابت ماکزیما، استکهلم، 2010
- پارگراف پایانی اینجا اضافه شده است.
 

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

بال­های شکسته جُغد مینروا (بخش نخست)



 
 
 



 
 
 بال­های شکسته جُغد مینروا                  

درنگی بر «فرجام تاریخ» در فلسفه­ی ایده­آلیستی هگل

نویسنده: علی­محمد اسکندری جو

 

گئورگ ویلهلم هگل فیلسوفی­ست که پنداری از برلین تا آسمان نوشته است. اینک نقد ایده­های او که از برجسته­ترین فیلسوفان کلاسیک غرب به­­شمار می­رود و هم­چنین نشان­دادن زمینه­ی رویش مفاهیم فلسفی در ذهن این فیلسوف کار آسانی نیست. نگرشی نوین به  تاریخ و فلسفه­ی آن در دویست سال پیش که مسکو چند روزی اشغال شد و کرملین، نماد امپراطوری «روم سوم» توسط لشکر ناپلئون بمباران گشت، هگل را برآن داشت که در تبیینی سیاسی از فرآیند تکوین عقل در تاریخ، دولت ناپلئون را بخاطر این لشکرکشی نیم­میلیونی، تجسم واقعی عقلانیت در سیر تاریخ بشمار آورد! تفسیری آرمانی از دو مفهوم تاریخ و دولت که این فیلسوف به مدت بیست­سال تا پایان عمرش در نگارش آن همّت گماشت تا نسخه­ی «اتاتیسم» را بپیچد. پیداست که این نسخه فقط برای تشکیل یک امپراطوری نوشته شده است و مناسب هیچ نوع «جمهوری» نیست. هگل آنقدر بزرگ است که آلمان در برابرش کوچک می­شود. سال­ها طول ­کشید تا پس­از مرگ این­ فیلسوف پرآوازه، بیسمارک آن صدر اعظم مقتدر بتواند دوباره آلمان را بزرگ کند و آلمانی را کوچک. هگل متفکری­ست که در حیات خویش بسیار می­اندیشد و بیش­از آن می­آموزد؛ رساله­ی فلسفه­ی تاریخ او به­گونه­ای نگاشته شده که گویی وی خواسته است با نیروی محرّکه­ی دیالکتیک، شتاب و سرعت تاریخ را افزایش دهد تا هر چه زودتر در زمان حیات خویش به آن مطلوب سیاسی (اتاتیسم) برسد. هگل می­کوشد آلمان را وارد تاریخ کند یا به­بیانی این سرزمین را از حافظه­ی تاریخی­اش تخلیه کند؛ در زمان اوست که مطالعه­ی تاریخ به­مثابه­ی یک رشته­ی مستقل (دیسیپلین) در مراکز آکادمیک مورد توجه قرار می­گیرد. در آغاز سده­ی نوزده میلادی، تشدید «آگاهی» یا همان حس تاریخی که هگل در پی آن است به بهای تضعیف «حافظه» تاریخی آلمان تمام می­شود. چنین به­نظر می­رسد که او می­خواهد با رساله­ی «فلسفه­ی تاریخ» حافظه را نابود و آگاهی تاریخی را جانشین آن کند. در اروپا، ستیز بین حافظه تاریخی و آگاهی تاریخی که از دوران انقلاب کبیر فرانسه آغاز شده است در زمان هگل شدت می­یابد.

 

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

فردید و نیچه در سودای دیونیزوس!

 
 
 

 فردید و نیچه در سودای دیونیزوس!
 
 
 آیا  وظیفه­ی علم است که به­انسان بایدها و نبایدهای اخلاقی را دیکته کند؟ آیا باید از هنر و فلسفه انتظار داشت که هدف و معنا را در زندگی به انسان هدیه دهند؟ آیا چنین انتظاری از علم، هنر و فلسفه بیهوده نیست؟ یونانیان دوران پیش­سقراطی به­راستی کوشیدند تا به یاری هنر و آفرینش هنری، هم زیستن انسان را معنادار کنند و هم مردن او را هدف­دار نشان دهند.
 
بیهوده نیست که فریدریش نیچه ­آن­چنان مجنونِ الهه «دیونیزوس» می­شود که در نوستالژی دوره­ی تراژیک یونان باستان در خلوت تپه­های «اوی­یان» به سوگ می­نشیند. این عصیان­گر آلمانی به نشانه­ی انتقام از مرگ خدایش (دیونیزوس)، سوگ­نامه­­ای برای خدای مسیح تنظیم می­کند و قلم به «نیهیلیسم» می­گشاید و شارح اخلاق پیش­سقراطی می­شود تا آن را جانشین اخلاق مسیحی سازد. شاید او را که همواره در سودای تراژیک آن الهه­ی همیشه مست می­سرود، بی­جهت «فیلسوف دیوانه» خطاب نکرده باشند! حال چرا آن شِبه­فیلسوف شیعه­ی ایرانی (فردید) که هیچ سنخیتی با فرهنگ نیچه و دیونیزوس او ندارد، با تقلیدی ناپسند از این آلمانی شوریده­سر، در فراق «خدای پریروز» یونانی این­چنین مویه می­کند؛ بدون آنکه حداقل مانند هایدگر ابتدا فیلولوژی، آن­هم با گرایش یونانی را خوانده باشد؟ نیچه و هوسرل و هایدگر در دوران پیش­از سقراط، خدای واحد، مطلق و قهّاری که مطلوب فردید است را هرگز نیافتند و خدایی (مونیستی) هم که با امور این جهان بیگانه باشد که دیگر یافتن نمی­خواهد.
 
بنابراین از فردیدی­های ایران که سال­هاست در گفتمان نیچه، غوطه­ورند ولی دفتر «نیهیلیسم» او را نگشوده و نخوانده­، بسته­اند باید پرسید که استادشان چرا در کوچه­های آتن به­دنبال چنین خدای نیچه­گون می­گشت تا به اراده­ی او اخلاق ملکوتی را در زمین انشاء وامضا کند؟ نیچه که شیفته­ی مبانی اخلاقی دیونیزوس در دوران تراژیک یونان است، در بازار شهر فانوس به­دست، پریشان­حال در جستجوی «نیهیلیسم» است و نه به­دنبال خدای پریروز و پس­فردای فردید. به همین سبب است که این سانتور آلمانی کلاً دیانت مسیحی را یک «اشتباه تاریخی» می­خواند و از سقراط بیزار است که بین او و الهه­ی شراب­­نوش (دیونیزوس) فاصله انداخته است.
 
 
 

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

نان نیچه خوردن و منت مارکس کشیدن!






علی محمد اسکندری ­جو


پاسخی به واکنش ها به یادداشت  « درنگی بر چپ ایران و عارضه روسوفیلی»  

برتولت برشت آلمانی از ضمیر گالیله می آورد: کسی که حقیقت را نمی­داند، ابله است اما آن که می­داند و کتمان می­کند تبهکار است. حال حیرانم در پاسخ به رفقا و مبتلایان به عارضه روسوفیلیسم آیا قلم در "قلیا" زنم تا غلظت ترهات حزب توده را اندکی خنثی کنم و یا به شیوه دبیران "راه توده" من نیز حقیقت را کتمان کنم و مانند تبهکاران از فلاخُن ذهن، سنگی اسیدی به سوی پان­روسهای وطنی پرتاب کنم. کسری از حزب توده یا همان پان­روس­هایی که به باورم سالهاست "روسی" می اندیشند و در توهم خویش، ایرانیان را نیز روسی می خواهند. پان­روسهایی که شبها بر قبله مسکو می خوابند و خواب­های چپ می­بینند و روزها در خلسه ی کرملین فرو می­روند و از شوق فنای فی راسپوتین گاهی طامات هم می­بافند. روسوفیل­هایی که جیره "خشکه" هفتگی را همزمان در ایران و افغانستان و روسیه و آلمان منتشر می کنند و در این میان از چپ افغان نیز بهره می برند. رفقا گویی زنّار محمود را بر میان جبهه "پایداری" هم بسته­اند که می­کوشند یاران "احمدی" را به تمکین با کرملین کشند تا "نژاد" روسوفیل را تکثیر نمایند.

چندی پیش در جرس مقاله ­ای نوشتم با عنوان "درنگی بر چپ ایران" و با طرح سه موضوع از سه قاره کوشیدم به اختصار نشان دهم که پاره­ای از هواداران دکترین سوسیالیستی در داخل و خارج کشور، بیش­از اندازه بر گرد "کرملین" می­چرخند که در تحلیل حوادث دچار سرگیجه می­شوند. به بیانی دیگر، این رفقا به راستی در این باورند که برای فهم آنچه در جهان می گذرد همان تحلیل­های مسکو که سرشار از عقلانیت و حکمت سیاسی است کافی به نظر می­رسد و دبیران راه توده فقط "ترجمان" و شارحان بینش سیاسی مسکو باشند و بس. به باور این بخش از حزب توده اگر ما در پیوند با فجایع سه قاره غیر از تحلیل کرملین که از طریق کانال یک تلوزیون شبکه سراسری روسیه شبانه روز "پروپاگاند" می­شود، بخواهیم تحلیلی متفاوت ارائه دهیم پس بهتر است (به بیان ادیبانه رفقا خجالت نکشیم) اعلام کنیم که می خواهیم به امریکا بپیوندیم!

در شگفتم از این همه نبوغ روسی که راه توده نشان می­دهد بویژه اینکه پاسخ اسیدی­ اش به مقاله من را به گونه ­ا ی جابجا می­نویسد تا واژه "خجالت" جرس و پلیدی پیوستن به "امریکا" در عنوان مقاله بسیار برجسته شود. حال آنکه "جرس" به روشنی در پایان مقالات با عبارت "نظرات وارده در یادداشت­ها لزوماً دیدگاه جرس نیست" این نکته را به مخاطب نشان می­دهد.

در پاسخ به جستار من، از سوی رفقا مقاله ­ای در "راه توده" آمده با عنوان "این جرس به منزل نمی رسد" که در آن با قلمی اسیدی مرا به جناح سلطنت طلب و یا راست مذهبی و یا آمریکایی و انگلوفیلی منتسب ساختند و مقاله ­ام را نیز مبتذل و سطح پایین و بی‌انسجام دانستند. تا اینجای پاسخ آنها، به درستی که ملالی نیست جز انصاف هیئت دبیران اما در حیرتم که برپایه یک فرض اشتباه (یا پنهان ساختن حقیقت) رفقای حزب توده در پاسخ به ایده­های من به یک حکم و نتیجه غیر عقلانی و غیر اخلاقی رسیدند.

آیا بهتر نبود که آنان لینک مقاله را در پانویس یا در میانه مطلب خویش می آوردند تا خواننده را به گونه عمدی یا سهوی فریب ندهند؟ در شگفتم که رفقا در یورشی شتاب­زده مقاله مرامبتذل و ناشی از عدم آگاهی و اشراف من به عارضه روسوفیلی می دانند، حال اینکه در همان صفحه از سایت جرس و در ستون چپ همان مقاله، برخی از عناوین جستارهای پیشین من در اشاره به "پوتینیسم" و شکست فرآیند تخمیر فرهنگی برای مطالعه بیشتر خوانندگان آورده شده است.

از سوی دیگر راه توده چگونه به این نتیجه رسید که در مقاله­ای که در پیوند با روسیه و کرملین و راسپوتین نگاشته شده است، عبارت "تحریم‌ها در رهند" یعنی اینکه تحریم‌ها علیه ایران در رهند؟! آیا به نظر آنان تاکنون که ایران چنین هولناک در گرداب تحریم­های غرب غرق­شده است کافی نیست؟ آیا راه توده پاسخ می دهد که چه تحریم­های بیشتری علیه ایران باید اِعمال شود تا حزب توده خشنود گردد؟ اگر چنین نیست و آنان بیش از این راضی به محنت ایرانیان نیستند، پس چرا در برداشتی ساده­لوحانه پنداشته­اند که اسکندری­جو هشدار می­دهد اگر ایران وارد تنش بین اوکراین و روسیه شود پس بی­دریغ تحریم می شود؟!

بیهوده نیست که همواره در مقالات می نویسم که تاریخ و سیاست را چگونه از راست بنویسم که برخی رفقا از چپ نخوانند. اگر این نوع برداشت از قلم من، نشانه چپ­خوانی و چپ­فهمی راه توده نیست پس نشانه چیست؟ رفقای توده­ای را صادقانه دعوت می کنم که همان اندازه که در چپ­خوانی (روسی) مهارت دارند در راست­خوانی نیز به مهارت رسند. افزون بر این، پیشنهاد می کنم راه توده به منظور دوری از دخمه­ کرملین و آشنایی و تمرین راست­بینی در تاریخ معاصر ایران، آخرین مقاله مرا در جرس با عنوان "مصدق را از چپ نخوانیم" مطالعه کنند.

راه توده در نیمه دوم پاسخ به مقاله ­ام پنداری در جاده مانیفست سیاسی قلم­فرسایی می­کند و برخلاف نظر من می­کوشد از سرهنگ قذافی به عنوان متحد ایران و روسیه دفاع کند. حال آنکه در آن مقاله اشاره­ای ساده به لیبی از قاره آفریقا داشتم که ایران را با سرهنگ عجیب­الخلقه­ای به نام قذافی چه کار؟ موجود مالیخولیایی که به تقلید از ساده­زیستی گاندی (که با بزغاله وارد لندن شد) او با چندین شتر وارد پاریس می­شود که مثلاً او هم شیر عربی بدوشد تا شیر بیگانه ننوشد. جناب سرهنگ با چهل محافظ زن عرب، بلغاری، اوکراینی و روسی از هواپیما پیاده می­شود و در وسط یک پارک در پاریس با شترهایش خیمه می­زند و پسر مجنون­تر از پدر نیز در هتل­های لوکس پاریس با خدمه بینوا (مونث و مذکر) آن می­کند که جناب سرهنگ چون به خلوت می­رود با محافظ نگونبخت اوکراینی آن کار می­کند.

سرهنگی که در کتاب سبز مشهورش کوشید با تقلید از کتاب قرمز "مائو" رهبر چین، از هر آنچه بین زمین و آسمان است بنویسد: از جراحی مغز و اعصاب گرفته تا هندسه اقلیدوسی! از آن گذشته، امام موسی صدر را هم بیش از سی سال گروگان گرفت و در مبارزه با امپریالیسم امریکا هم هواپیمای مسافربری را در آسمان لاکربی منفجر کرد و پس از بیست سال پنهان­کاری سرانجام از صندوق بی­حساب و کتاب بیت­المال یک میلیارد دلار به غرب جهانخوار خسارت پرداخت. آنگاه خلق لیبی در بهار عربی به پا می خیزد و سرهنگ (با رضایت همان کرملین که رفقا آن را سرشار از عقلانیت ژئوپولتیکی می شناسند) با توپ و تانک و موشک و زره­پوش و جنگنده بمب­افکن‌های مدرن، در شهر و دشت به شکار همان خلق عشیره­ای لیبی می­رود تا مبادا اتحاد لیبی با ایران یا روسیه خدشه­دار شود! رفقا فراموش می­کنند که به دستور کرملین همان سناریو هم­اکنون در اوکراین پیاده می­شود که همانا بی­ثباتی سیاسی و امنیتی این سرزمین و انداختن اوکراین نگون­بخت به گرداب یک جنگ داخلی "فرسایشی" و نابودی زیرساخت‌های اقتصادی و آوارگی میلیون­ها شهروند است.

حال راه توده که مبانی ژئوپولتیک را از چپ خوانده است از پاسخ به همان پرسش ساده من در آن مقاله طفره می­رود و برای ایران، نسخه همبستگی آن هم نه با خلق لیبی بلکه با دولت قذافی می پیچد و همانند راسپوتین و پوتین در سوگ سرهنگ می­گرید و او را قهرمان خلق عرب می پندارد و لحن (ادبیات!) مقاله مرا نیز به سُخره می­گیرد تا به زعم خویش پاسخ را در راه توده "نمکین" نشان دهد.

جالب است که قذافی با جنگنده ­هایش به آسانی بر سر خلق لیبی بمب می­ریخت و پوتین به سفارش راسپوتین، سکوت می­کرد ولی آنگاه که نوبت به پروشنکو رئیس جمهور اوکراین می­رسد که جنگنده­ها را در شرق کشور برای بمباران جدائی­طلبان بفرستد، این جنگنده­ها هنوز به آسمان شهر نرسیده توسط سیستم رادار روسی ردیابی شده و نابود می­شوند و باز هم پوتین به سفارش آن مرد نامرئی در کرملین هم­چنان سکوت می­کند! البته در آن مقاله­ هشدار دادم که ولادیمیر پوتین در تسخیر راسپوتین دوم یا همان مرد پنهان "ژئوپولتیک" در اتاق فکر کرملین است. همان چهره­ مالیخولیایی که ترهات او را رفقای راه توده همچو "سرمه" می­کشند بر چشم؛ همان راسپوتین دوم که سالها پیش احمدی نژاد را در مسکو ملاقات کرد و دل رفقا از این دیدار غنج می­زد.

پس از ممالک محروسه تزاری و ممالک محروسه شوروی، کیست که نداند کرملین اینک به دنبال ممالک محروسه پوتینی است؟ آیا اتاق فکر کرملین پس از تشکیل "جمهوری روسی اوکراین" در پی صدور این مدل جمهوری روسی به قفقاز، آسیای میانه و جای دیگر نیست؟ آیا به اتفاق رفقای توده­ای در اینجا و آنجا بزودی شاهد جمهوری­های ریز و درشت "روسی" نخواهیم شد که همه به گونه­ای در مدار همان ممالک محروسه پوتین خواهند چرخید؟ آنگاه آیا در سایه ممالک محروسه مفاهیمی از شمار آزادی، استقلال، میهن دوستی و منافع ملی محلی از اعراب خواهد داشت؟ کیست نداند که گشتاور سیاست و فرهنگ در روسیه همانا "اقتدار مطلق" پوتین است و بس؟ سازه قدرت در روسیه آنقدر مقدس و کاریزماتیک است که حتی مشروطه روسی هم نتوانست اندکی از این "قداست" در ساختار سیاسی را بکاهد که اگر می­کاست، پس چرا استالین و پوتین از این میراث "استتیک" همواره کامیاب شدند.

بی ­گمان همین اندک آگاهی از فرهنگ و تاریخ و سیاست روسیه را اخیراً از طریق فیلم­های هالیوودی که در استکهلم نمایش می­دهند کسب نکرده ­ام که ناگهان منتقد ایوان مخوف و راسپوتین دوم و پوتین اول شوم. افزون بر این، هفت سال پیش در ستایش هنر و ادبیات کلاسیک روسی، در دیباچه نخستین کتابم (نیچه­ی زرتشت) آن اثر را به سه "الکساندر" روسی (پوشکین، گریبایدوف، هرتسن) هدیه دادم تا نشان دهم که چرا و چگونه به لحاظ فرهنگی، فردای ایران دیروز روسیه خواهد شد. مطالعه این کتاب را که در آنجا به "کشکول نیچه" مشهور گشته را به رفقای توده­ای داخل و خارج بویژه دبیران راه توده سفارش می­کنم تا قلم قلیایی نگارنده این پاسخ را مبتذل نبینند.

جهت اطلاع دبیران راه توده که به بهانه نقد و اعتراض، شیطنت کرده و نیمی از مقاله درنگی بر چپ ایران را به گونه ناقص دست­چین کردند می نویسم که بارها در جستارهای گوناگون آورده ­ام که روسیه به لحاظ وسعت جغرافیایی یعنی مسکو، سنت پیترزبرگ و دیگر هیچ، اما روسیه به لحاظ سیاسی یعنی پوتین و الیگارشی صد نفره و دیگر هیچ. اقتدار مطلق و فراقانونی پوتین همان آفتی است که مدودُف نخست­وزیر را سرگردان و کمتر از یک ماشین امضا ساخته است حتی اگر دوباره رئیس جمهور شود. حزب توده به جامعه مدنی، انتخابات آزاد، نظام پارلمانی و نهادهای مردم­گرا همواره نیش­خند و ریش­خند می­زند و بجای نگاه و نقد به درون (فساد اداری، رشوه، فحشا، بیکاری، اعتیاد به الکل و مواد مخدر در روسیه) نگاه و نقد به بیرون دارد. دبیران راه توده که پیوسته افاضات سخیف آن مرد نامرئی کرملین را در جیره هفتگی پخش می­کند، آیا بی­خبر از آنند که چرا بجای آنالیز این فلاکت­ سیاسی و اجتماعی در روسیه، رفقا برپایه یک بخش­نامه دولتی که گویی از مسکو صادر می­شود همیشه باید در ستیز و پیکار با اتحادیه اروپا، امریکای جهانخوار و صهیونیسم بین­الملل قلم­فرسایی کنند و نه در نقد این اوهام راسپوتین؟!

آیا به راستی رفقا پنداشته ­اند که روسیه پوتینی به بهانه ایجاد تشکیلات "اروسیایی" و جهان دو قطبی، در اتحاد با قرقیزها و ازبک­ها و افغانها و تاتارها به آسانی فتح­الفتوح خواهد کرد و به لحاظ عیار دموکراسی و آزادی و اعتبار بین­المللی عنقریب کمر اتحادیه اروپا را هم خواهد شکست؟ مگر چین از نظر اقتصادی موتور محرّکه "گلوبالیسم" نیست؟ پس آیا اتحاد پکن و مسکو را مانند رفقای توده­ای باید این گونه برداشت کنیم که در آینده نزدیک این اتحاد مشترک می­­تواند گلوبالیسم (به مثابه عصاره امپریالیسم) را به زمین زند و یا اینکه همین چین که لوکوموتیو امپریالیسم است علیه خودش قیام می کند تا روسیه و حزب توده را خشنود کند؟

در پایان به سبب قدمت و جایگاه تاریخی کهن­ترین و سازمان­ یافته ­ترین حزب سیاسی ایران و نیز به پاس احترام به سلحشوران این تشکیلات سیاسی به روان آزادگان و جان­باختگان حزب توده در ایران و "پرلاشز" درود می­فرستم و بار دیگر اعلام می دارم که حتی مرد همیشه تنهای ادب ایران "صادق هدایت" که با حزب توده مماس گشته، اگر هنگام اقامت در پاریس از جایگاه پرلاشز در ضمیر ستم­دیدگان تاریخ بی­خبر بود پس تنها بیهوده مرده است.




۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

«بال‌هاي شكسته «جُغد مينروا»




درنگي بر «فرجام تاريخ» در فلسفه ايده‌آليستي «هگل»
  • بال‌هاي شكسته «جُغد مينروا»

  • علي‌محمد اسكندري‌جو


  • «گئورگ ويلهلم هگل» فيلسوفي است كه پنداري از برلين تا آسمان نوشته است. اينك نقد ايده‌هاي او كه از برجسته‌ترين فيلسوفان كلاسيك غرب به‌‌شمار مي‌رود و همچنين نشان‌دادن زمينه رويش مفاهيم فلسفي در ذهن اين فيلسوف كار آساني نيست. نگرشي نوين به تاريخ و فلسفه آن در 200 سال پيش كه مسكو چند روزي اشغال شد و كرملين، نماد امپراتوري «روم سوم» توسط لشكر «ناپلئون» بمباران شد، هگل را برآن داشت كه در تبييني سياسي از فرآيند تكوين عقل در تاريخ، دولت ناپلئون را به دليل اين لشكركشي نيم‌ميليوني، تجسم واقعي عقلانيت در سير تاريخ به‌شمار آورد! تفسيري آرماني از دو مفهوم تاريخ و دولت كه اين فيلسوف به مدت 20 سال تا پايان عمرش در نگارش آن همت گماشت تا نسخه «اتاتيسم» را بپيچد. پيداست كه اين نسخه فقط براي تشكيل يك امپراتوري نوشته شده است و مناسب هيچ نوع «جمهوري» نيست. هگل آنقدر بزرگ است كه آلمان در برابرش كوچك مي‌شود. سال‌ها طول كشيد تا پس از مرگ اين‌ فيلسوف پرآوازه، بيسمارك آن صدر اعظم مقتدر بتواند دوباره آلمان را بزرگ كند و آلماني را كوچك. هگل متفكري است كه در حيات خويش بسيار مي‌انديشد و بيش‌از آن مي‌آموزد؛ رساله فلسفه تاريخ او به‌گونه‌اي نگاشته شده كه گويي وي خواسته است با نيروي محركه ديالكتيك، شتاب و سرعت تاريخ را افزايش دهد تا هرچه زودتر در زمان حيات خويش به آن مطلوب سياسي (اتاتيسم) برسد. هگل مي‌كوشد آلمان را وارد تاريخ كند يا به‌بياني اين سرزمين را از حافظه تاريخي‌اش تخليه كند؛ در زمان اوست كه مطالعه تاريخ ‌در حكم يك رشته مستقل (ديسيپلين) در مراكز دانشگاهي مورد توجه قرار مي‌گيرد. در آغاز سده نوزدهم ميلادي، پررنگ شدن «آگاهي» يا همان حس تاريخي كه هگل در پي آن است به بهاي تضعيف «حافظه» تاريخي آلمان تمام مي‌شود. چنين به‌ نظر مي‌رسد كه او مي‌خواهد با رساله «فلسفه تاريخ» حافظه را نابود و آگاهي تاريخي را جانشين آن كند. در اروپا، ستيز بين حافظه تاريخي و آگاهي تاريخي كه از دوران انقلاب كبير فرانسه آغاز شده است در زمان هگل شدت مي‌يابد. حال كه بسياري از آثار انديشمندان آلماني در ايران ترجمه شده است، ما ايرانيان چنانچه بخواهيم آراي سه يار دبستاني (هگل، هولدرلين و شيلر) را در كنار ايده‌ها و آثار كانت، اِشلِگل، شوپنهاور، ماركس و نيچه قرار دهيم بايد از خويش بپرسيم كه اين پيشتازان «دگرديسي» فرهنگي و فلسفي در سده نوزدهم ميلادي چه‌چيزي در حوزه‌هاي اخلاق، تاريخ، فلسفه، سياست و فرهنگ باقي گذاشتند يا نتوانستند به‌ آن بينديشند تا ما ايرانيان بتوانيم در سده بيست و يكم به‌ آن بينديشيم؟ به ‌بيان ديگر، چرا ما از مشروطه تا هنوز در فرآيند فرهنگي ايران (كه هربار مي‌شكند) ساختار هندسي انديشه آلماني را به ‌زبان غيرفلسفي ‌خوانده‌ايم؟ چنانچه در گذشته، فلسفه را به‌زبان ايدئولوژيك نمي‌خوانديم، اينك از نو به بازخواني اين فيلسوفان دچار نمي‌شديم. آيا اين بازخواني تاوان آن باژخواني نيست؟ آنچه به‌نام شرح و نقد انديشمندان آلمان بر ميراث فكري اين مرز پُرگهر افزوده مي‌شود، بيشتر غلظت ايدئولوژيك دارد تا عيار فلسفي. در گذشته‌ نه‌چندان دور در مورد نيچه1، به‌راستي سراسر مدح و شطح بود كه در ايران بر او ‌باريد. در سرزمين ما برخي از نيچه‌شناسان برجسته(!) بر ميان وي زُنار زرتشت بستند يا او را سايه‌نشين طوبي كردند. نكند بر روال سنت ديرين، روشنگران ايراني نيز تئوري تزاريسم را كه امروز در روسيه برابر ايده «اروآسيانيسم» است به امانت اينجا آورند و منطبق بر اتاتيسم هگلي كنند!
    شرم‌مان باد ز پشمينه آلوده خويش/‌‌ گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم
    مفهوم «تاريخ» در مقايسه با ديگر مفاهيم، بسيار جوان است و عُمر آن به‌اندازه طول عمر ايالات متحده آمريكاست. در تمدن‌هاي گذشته از توجه به تاريخ (به‌معناي نوين) نشاني نيست و آنچه را كه در آن زمان، تاريخ مي‌پنداشتند در واقع حافظه‌اي بود از يك شخصيت يا حادثه واقعي يا حتي اسطوره‌اي در گذشته‌هاي دور. آن‌زمان اين حادثه يا شخصيت داراي هويت ارزشي بود. تقدس و حافظه‌اي كه هر جامعه‌اي درون آن مي‌زيست به‌بياني زندگي بدون آن حافظه و ارزش مقدس، ممكن نبود. آشكار است كه بحث تاريخ و تاريخ‌گرايي براي نخستين‌بار توسط يوهان هِردِر و نيز گئورگ ويلهلم هگل تقريبا هم‌زمان مطرح مي‌شود. در پيوند با نگاهي بر رساله «فلسفه تاريخ» هگل، لازم به‌اشاره است كه اين فيلسوف دولتي، طرح برخي از ايده‌هايش از شمار «ديالكتيك» يا «روح جهاني» را تنها به رساله فلسفه تاريخ محدود نكرده است بلكه اين مفاهيم در ديگر رسالات او نيز ديده ‌مي‌شوند. به‌عبارتي، اين ايده‌ها براي جا افتادن همواره در ذهن هگل در آمد و شدند. منتقد بايد از يك‌‌سو، زمانه‌ و زمينه انديشه اين فيلسوف را در نظر داشته باشد و از سوي ديگر سير صيقل اين ايده‌ها را در ساختار انديشه او و با توجه با تجربياتي كه فيلسوف در حيات خويش كسب كرده است، دنبال كند. ‌اين نوشتار كوچك هرگز ادعاي نقد و بررسي منظومه هندسي انديشه هگل را ندارد. براي درك مفاهيم هگلي، نگارنده از پيش شماي هندسي ساختار فلسفه او را در آلمان فراهم كرده است؛ اين به‌اصطلاح «نقشه راه» كه به‌ ديوار اتاق آويزان شده است، نمودار‌برداري هر مفهوم (Begriff) در ذهن هگل را ترسيم مي‌كند. آن‌سان كه مُد فلسفي‌ در ايران است، نمي‌توان از هگل نوشت ولي از پيچيدگي ايده‌ها و مفاهيم غامض اين فيلسوف سخن به‌ميان نياورد. فيلسوفي كه از آسمان تا برلين ‌مي‌انديشد و به‌باور برتراند راسل بسيار مغلق و مطنطن نيز مي‌نويسد. عبور از لابيرنت فلسفي هگل دشوار است؛ اكنون او در ميان ما نيست كه بپرسيم مگر فلسفه و تاريخ را مارپيچ مي‌ديده كه چنين مارپيچ نوشته است؟ پژوهشگران تاريخ عموما هگل، ماركس، نيچه و كروچه را در آشيان زيرين ساختمان تاريخ جاي مي‌دهند و تاريخ توكويل، رانكه، ميشله و بوركهارت را هم در آشيان بَرين مي‌نشانند. به‌همين منظور، حال كه هايدن وايت2 نيز به‌مثابه پژوهشگري برجسته‌، فلسفه تاريخ هگل را چندان سيستماتيك و جدي نگرفت و او را در آشيان زيرين بناي تاريخ نشاند، پس چرا نگارنده اين جستار كوتاه در نگرش به فرجام تاريخ اين فيلسوف ايده‌آليست چنين نكند! در اينجا همچنين اشاره‌ام به منظومه‌ مولانا كه با هگل نرد «عشق» و «عقل» در تخته مي‌اندازند، صرفا به آن‌سبب است كه نشان دهم اين «عشق‌باز» ايراني و آن «عقل‌باز» آلماني با وجودي‌ كه در دو فرهنگ كيميايي و مدرن مي‌زيستند ولي هر دو سوداي سترگي در خيال داشتند كه در فراق آزادي، نرد حافظه و آگاهي را بر تخت «تاريخ» چيدند تا سرانجام كدام يك از آن دو برنده شود. آن رنجي كه مولانا را به دام عشق مي‌اندازد، همان رنجي است كه هگل را به‌دام عقل مي‌افكند.

  • ۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

    مسیح، اسپینوزا و نیچه



    ترجمه مَدرَسی (اسکولاستیک) مفاهیم در جدال زمین و آسمان











     
     اراده، عشق وعقل همان سه­وجه از خدای مدرن است که به­جای پدر، پسر و روح­القدُس  آمده­اند.

                                                                                   "مالویدا فون مایزنبوگ"

    به­باور باروخ اسپینوزا در زندگی درونی و باطنی هر انسان قطب­نمایی هست که نه­تنها جهت­های مختلف را نشان می­دهد بلکه مسیر مستقیم را نیز اشاره می­کند. اواین قطب­نما را "ری­شیو Ratio" می­نامد که امروزه عقل و ادراک نیز از آن استنتاج می­شود؛ ولی در زمان اسپینوزا و با توجه به چشم­انداز مفهومی "Conceptual Scheme" که وی در آن می­زیسته به معنای امروزی برداشت نمی­شد… بنظر می­رسد

     ترجمه­ی اصطلاح اینتلکتوالیس "Intellectualis" به مفهوم پارسی "مزدا" چندان نابهنگام نباشد. در غرب این این واژه لاتین را در دوران­های مختلف ترجمه های گوناگون کرده­اند.... در ایران انتلکتوئل را به روشن­فکر برگردانده­اند و فاصله­ی ما را با اسپینوزا دوچندان ساختند(!) و بجای آنکه از اصطلاح روسی اینتلی­گنسیا "Intelligentsia" که برابر روشن­گر است برای منتقدان ایرانی استفاده کنند از واژه­ی انتلکتوئل فرانسوی بهره برده­اند.

     از مشروطه به بعد مگر ما در ایران منتسکیو، ولتر و ژان ژاک روسو داشتیم؟! آنان روشن­فکر فرانسوی یعنی انتلکتوئل بودند.که در واقع جنبش روشن فکری را بنیان نهادند... فریدریش نیچه­ی به­مثابه­ی فیلولوگ زبان­های لاتین و یونانی در اینجا رهنمای ماست. او که شیدای مزدا است، در هنگام آفرینش شاهکار ادبیات آلمان "چنین گفت زرتشت" دچار خلط تاریخی نمی­شود زیرا که با معرفت (شناخت) شهودی آشناست... برگردان "مهرمزدا" برای واژه اینتلک­توالیس را از آن­روی انتخاب کردم تا هم تفسیر دوآلیستی نیچه (آپولون/دیونیزوس) از این اصطلاح را نشان دهم و هم­آن­که چگونه او دو خدای روح بخش طبیعت، همان خدای اسپینوزا را تقطیر می­کند؛ آن­گاه همان خدا(مسیح) را می­کشد و سپس اخلاق و ارزش­های معطوف به او را نیز با وی در خاک می­کند. به بیان دیگر آنچه که نیچه می پندارد همان است که دوستش خانم مالویدا فون مایزنبوگ در چند خط بالا تراین متن پنداشته بود.  

    پاره­ای از کتاب "ماوراء تاریخ تا ماوراء سیاست" با زیر عنوان "جستارهایی در فرهنگ، اندیشه و تاریخ معاصر" از علی­محمد اسکندری­جو، انتشارات آلفابت­ماکزیما، استکهلم، 2011







    ۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

    تریلوژی نیهیلیستی در ادبیات ایران








      تریلوژی نیهیلیستی در ادبیات ایران



    صادق هدایت چنا­نچه پیش­­از آسودن در پرلاشز، از حماسه­ی کمون پاریس بی­خبر باشد،

     پس همانا در آنجا بیهوده مرده است.



    در این نوشتار آنجا که سخن از فرهنگ است، منظور آن نهادهای غیر رسمی درون جامعه، نرم­­های اجتماعی، ارزش­های اخلاقی و سنت­ها هستند که همواره با پدیده­های سطحی فرهنگ از شمار چگونگی تهیه خوراک، آداب خوردن، شنیدن نوع موسیقی و یا نوع پوشش زنان در تقابل هستند. هر فرهنگی قاعده و رسمی دارد که هر ملتی برای حفظ هویت خویش و بقاء فرهنگی باید بر آن قاعده بازی کند. هر جامعه­ای برای زیستن فرهنگی، قوانینی دارد که به مثابه­ی روح و گوهر فرهنگی می­تواند رابطه و تعامل بین این نهادها و نرم ­ها و سنت­ها را در زیست جمعی تنظیم کند، خواه چرخه­ی حیات انسانی بر محور دین (سنت) باشد، خواه بر محور طبیعت (مدرن) بچرخد. در دویست سال گذشته آن گروه از جانوران که فرهنگ و تاریخ ندارند و از حافظه و آگاهی تاریخی نیز محرومند، بنابراین از تقابل و ستیز بین سنت و مدرنیته هم بی­خبرند.



    صادق هدایت را همانند صادق چوبک نباید در تاریخ ایران خواند، بلکه مرگ پاریسی او را همواره باید در حافظه­ی تاریخی این این سرزمین به­خاطر آورد آن­گونه که فرانسه حماسه و مرگ کمونارهای پاریس را همواره در حافظه­ی خویش ثبت کرده است. صادق چوبک هم به­زیبائی تمام در «تنگسیر» آگاهی تاریخی را در «تنگنا» انداخته است و شیرینی آن حماسه را در چهره­ی شیرمحمد دوچندان نشان می­دهد. چوبک بوشهر، حافظه­ی تاریخ را درایران با حماسه­ی دلیران تنگستان، جان می­بخشد و «تنگسیر» او شاید تلنگری­ست بر حافظه­ی این فرهنگ ناسپاس! صادق هدایت چنا­نچه پیش­­از آسودن در پرلاشز، از حماسه­ی کمون پاریس بی­خبر باشد، پس همانا در آنجا بیهوده آرمیده است.

    پاره­ای از مقاله­ی بلند در مورد صادق چوبک.

    علی­محمد اسکندری­جو

    ۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

    علیه روشنفکری روسی شده

       

        مصاحبه با علي محمد اسكندري جو درباره نيچه و نيچويان در ايران

       نویسنده: جواد لگزیان

       با ديدن كتاب ابتدا اين پرسش به ذهن مي رسد كه آيا نيچه بحث امروز ماست؟
     
    معمولانيچه را پارادايم فرهنگ مدرن مي شناسند. اين فيلولوگ آلماني در واقع فيلسوف فرهنگ است. نمي توان نيچه را ناديده گرفت يا بدون نقد آراي وي از او عبور كرد. همان طور كه مي دانيد در گفت وگو تفاوت ها آشكار مي شود و در گفتمان تفاهم پديدار مي شود و سرانجام آنكه در يك گفتمان پارالوژيك است كه ايده اي جديد زاده مي شود بنابراين پيشنهاد مي كنم كه به جاي پاسخ به اين پرسش كه آيا نيچه «بحث» امروزه است، مفهوم «گفتمان» نيچه را جايگزين كنيم.
    به باورم از نيچه به اندازه نيچه بايد نوشت و بيش از آن سخن بايد گفت. پس از دو جنگ عالم سوز، پنداري او بيش از همه متفكران بار گناه بر دوش مي كشد. «اراده معطوف به قدرت» او اكنون، در هزاره سوم، همچون ققنوسي از خاكستر سربر افراشته و عصاره آثارش اين بار در كام و ذهن خاوران هم رسوب كرده است. او كه فرياد برآورد: «خدا مرده است»؛ پنداري كه خود هنوز زنده است و در سفر است؛ سفري بي پايان. پس به نيچه بگوييد كه نيچه بيايد. فيلسوفي كه نه تنها جان خويش بلكه فلسفه را نيز به خطر افكند و به گفته خودش برخي پس از مرگ، ميلاد دوباره دارند. پنداري او نيز يك صد سال پس از مرگ دوباره زاده شده و طيلسان بر دوش، در سوداي جام جاودان، همچون پارسيفال بر دامنه تپه اوي يان هم دل و هم راز زرتشت مي شود؛ پيامبري كه همان قدر با ما بيگانه است با او آشناست؛ فيلسوفي كه مانند روس ها پنداشته است كه فرهنگ غرب دچار ماليخولياست و غرب مدرن نيز بر اين باور است كه اين شاعر شوريده خود به عارضه ماليخوليا دچار شده است و حتي «گئورگ براندس» دانماركي، نخستين بار او را «فيلسوف ديوانه» به جهان معرفي مي كند. نيچه خود را حكيمي مي داند كه وظيفه دارد فرهنگ غرب را از فرسودگي و تباهي نجات دهد. وي اكنون در شرق و غرب يك فنومن نيست بلكه نمادي است كه به جايگاه اسطوره و «آركه تيپ» عروج كرده است.

    نيچه در ايران چه جايگاهي دارد؟
    در ايران گفتمان نيچه بيش و پيش از آنكه يك گفتمان فلسفي باشد، يك گفتمان فرهنگي است. ورود ديرهنگام نيچه به ايران - مانند ايده مشروطيت- همان طور كه در كتاب آمده از راه روسيه ممكن شده است. شاهراه تجدد و مدرنيته به ايران، روسيه است. دليجان منزجر از مدرنيته نيچه هم هنگام عبور از روسيه و پيش از رسيدن به مرز پرگهر، به روحيه شرف و شهادت ارتدوكسي آميخته مي شود و عدالت و وجدان را در جنوا جا مي گذارد. شرف اندوزي و شهادت طلبي روسي، همانند فكر مشروطيت، در گذر از ذهن تاريخي ايراني- روسي به آثار نيچه افزوده مي شود. او در فرهنگي كه هم نمادساز است و هم ابزارساز، همچنان مي درخشد. بي گمان اين شخصيت كاريزماتيك اكنون يك نام تاريخي نيست كه در كتاب هاي درسي خوانده شود تا نمره اي به كف آيد. شگفت تر آنكه برخي از نيچه شناسان وي را آن كبوتر سفيدي در آسمان ايران مي بينند كه هم «سمبل» است و هم ابزار!

    چرا روايت نيچه در ايران را روسي مي خوانيد؟
    به باورم نه تنها نيچه بلكه هگل و ماركس نيز از روسيه به ايران آمده اند. برخي مي پندارند كه اين انديشمندان از غرب به ويژه از آلمان و فرانسه به اين سرزمين آمده اند. با توجه به زمينه اشتراك فرهنگي ايران و روسيه، دليجان انديشه و آثار اين فيلسوفان ابتدا از اروپا وارد روسيه مي شود و پس از عبور از لايه هاي اعتقادي و فرهنگي اين كشور از آنجا به ايران مي رسد. به نظرم به لحاظ فرهنگي اروپا، روسيه نيست و روسيه هم اروپا نيست بلكه اروپاي دوم است همان گونه كه ژاپن نيز در آسياست ولي آسيايي نيست.

    علت روآوري روس ها به نيچه چه بود؟
    زرتشت نيچه (در كتاب چنين گفت زرتشت) زماني كه به روسيه مي رسد، آنارشيست ها، پوپوليست ها، سنت مداران تزاري، ماركسيست ها و حتي ارتدوكس ها نيز به استقبالش شتافتند. اين جنبش ها آرمان هاي خود را در او مي جستند، هويت خويش را در نيچه بازشناسي مي كردند و خلافكري و ايدئولوژيك روسي را از آثار آفريننده زرتشت پر كردند. اين چه نيچه اي است كه زرتشتش گستره هاي ادبي و فكري و هنري روسيه را پاسخگوست؟ شوق ديدار فارقليط فرهنگ غرب همچنان در دل چپ روسي باقي است. پيش و پس از انقلاب اكتبر، پارادايم نيچه در فرهنگ روسيه هويداست. واژگان و مفاهيم نيچوي به تناوب در رمان هاي روسي به چشم مي خورد. در اواخر سده نوزدهم ميلادي، محيط روشنفكري (اينتلي گنسيا) روسيه كه به سوي پوپوليسم دهقاني خم شده است، چشم به راه اين فيلسوف ديوانه است كه از راه برسد و خون فرهنگي در رگ هاي شاعران و نويسندگان تزريق كند. اين سرزمين پهناور با بافت نيمه شهري و نيمه روستايي اش، روشنگراني همانند چرنيشفسكي (نويسنده اثر سترگ چه بايد كرد؟)، گريبايدف، پوشكين، گوگول، هرتسن، تولستوي، چخوف، سولووي يف، گوركي، مرژكوفسكي، داستايفسكي، پلخانوف، شاعر و اديب مي شوند اما در آلمان اديبان و شاعران (اشپنگلر، هايدگر، نيچه، توماس مان، هرمان هسه) فيلسوف مي شوند! به بيان ديگر در روسيه شاعران و نويسندگان عموما فيلسوف (اخلاق) هستند و در آلمان فيلسوفان، نويسنده مي شوند. روسيه در تاريخ فرهنگي اش به سبب ساختار نيمه اروپايي – نيمه آسيايي، دوران رنسانس، اصلاحات، روشنگري (تز) و رمانتيسم (آنتي تز) و در نتيجه، مدرنيته (سنتز) و حتي اينك «پست مدرنيته» غرب را نگذرانده است. حال بگذريم از آنكه تئوريسين هاي اقتدارگراي جنبش «اروآسياييسم» در اتاق فكر كرملين به رهبري آن مرد شوريده سر (الكساندر دوگين)، اساسا پست مدرنيته را ياوه مي پندارند! من به اين نتيجه رسيدم كه روسيه عاري از فلسفه و فيلسوف است. آنجا كه مي گويم نويسندگان روسي فيلسوفند در واقع فيلسوف متعارف نيستند بلكه نويسنده اي با گرايش اخلاقي اند.

    نقطه آغاز پيدايش انديشه روسي شده در ايران كجاست و تبلور انديشه روسي در ايران به عقيده شما چيست؟
    اجازه دهيد كه پاسخ اين پرسش را اين گونه آغاز كنيم كه آنجا كه عقل از انديشيدن باز مي ماند، روزنه شهود در هنر (استتيك) به روي شاعر و نويسنده روسي گشوده مي شود. تعيين نقطه آغاز انديشه روسي شده با توجه به اين عبارت، كار چندان آساني به نظر نمي رسد، به آن سبب كه انديشه و انديشمند و روشنفكر به معناي متعارف غربي در تاريخ و فرهنگ روسيه يافت نمي شوند. به عبارت ديگر روس ها ايده ها و انديشه هاي گوناگون را پس از ورود به اين سرزمين روسي مي كنند. در نتيجه بومي سازي مفاهيم و نهادهاي غربي در روسيه، بدون آماده سازي زيرساخت فكري، چندان كاركردي ندارند. مثالي بزنم. 200 سال پيش هگل، فيلسوف سياسي آلمان، دولت ناپلئون را تجسم تكوين عقل در تاريخ مي داند و اين سردار فرانسوي را كه با نيروي نيم ميليوني به روسيه حمله كرده است، پرچم دار «اتاتيسم» مي بيند. پس از شكست ناپلئون و تلفات بسيار نيروهايش، مفهوم اتاتيسم در مسكو به گونه اي قلب مي شود تا منطبق بر تزاريسم روسي شود. دولت هگلي آن دولتي است كه همه مردم و آحاد جامعه را سوژه يا رعيت آن دولت مقتدر به شمار مي آورد. به باور او اسكندر، چنگيز، تيمور و ناپلئون در طول تاريخ، رسالتي بر عهده دارند تا روح تاريخ (عقل) را بر دوش كشند و ناپلئون در پايان تاريخ (به زعم هگل) آخرين سرداري ا ست كه اين روح را در قالب دولت امپراتوري فرانسه تزريق مي كند. روس ها اما اين اتاتيسم را طي فرآيندي فرهنگي، گالوانيزه مي كنند و تزاريسم آن لعاب استوار و محكمي مي شود كه نه تنها اتاتيسم هگلي را درون خود قلب كرده است بلكه بر پايه آموزه هاي فرهنگ ارتدوكسي، دولت و قدرت را مقدس و مشروع جلوه مي دهد. اصولادر روسيه قدرت و اعمال قدرت هويت استتيك دارد. به بيان بهتر آنچه در فرهنگ سياسي روسيه شاهديم در واقع «سياست» به معناي متعارف نيست بلكه فراسياست يا ماوراي سياست است. يعني هر آنچه سياست و سياسي نيست بلكه فراسياسي يا به قولي سياست سياست است، يعني اعمال سياست لزوما بدون داشتن يك حزب و تشكيلات ارگانيك سياسي. به همين سياق است تاريخ روسيه كه در واقع تاريخ نيست بلكه ماوراي تاريخ است. اصولاروس ها مانند هنديان، آگاهي تاريخي ندارند بلكه در هزار سال گذشته هرآنچه روس ها به نام تاريخ مي شناختند درواقع آگاهي تاريخي نبوده بلكه سراسر «حافظه تاريخ» است. اين حافظه بر پايه فرقه ارتدوكسي استوار است كه هويت روسي به آن آميخته شده است. روسي يعني ارتدوكسي و ارتدوكسي يعني روسي؛ روسيه منهاي اين فرقه و نيز ارتدوكسي منهاي روسيه ممكن نيست. روسيه نخست «دولت» روسيه است و سپس «ملت» روسيه.
    حال فكر كنم كه با توجه به اين اشاره كوتاه بتوانيم آن نقطه كور انديشه روسي را در ايران بيابيم. تصادفي ا ست كه يورش روسيه به ايران (عهدنامه گلستان) و حمله ناپلئون به روسيه تقريبا هم زمان صورت مي گيرد؛ جالب تر آنكه يك صد سال پس از اين دو حادثه، به فاصله چند ماه دو جنبش مشروطه در ايران و روسيه شكل مي گيرد كه هر دو انقلاب شكست خورده و سرانجام به رضاييسم و تزاريسم ختم مي شوند و عصر پدرهاي كبير سر مي رسد. تزار كبير، پدر روسيه نوين مي شود، آتاترك كبير پدر تركيه جوان مي شود و رضاشاه هم پدر ايران نوين مي شود تا نه از مشروطه خبري باشد و نه از مشروعه و در نتيجه فرآيند «تخمير فرهنگي» در اين سرزمين ها شكسته مي شوند. شايد چندان بيهوده نباشد كه آغاز فرآيند روسي شدن را در حوزه فرهنگ و سياست، از عهدنامه تركمن چاي به حساب آورد گرچه در تاريخ معاصر (اگر آغاز آن را دوره مشروطيت فرض كنيم) سير فرآيند روشنگري قرينه همان تحول اينتلي گنسياي روسيه است.

    با توجه به مطالعات تخصصي شما در زمينه فيلولوژي نقش زبان روسي در اين فرآيند را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
    در مورد زبان روسي هم تنها به اشاره اي بسنده كنم كه اين زبان در واقع زباني بيزانسي است كه در خدمت علم و فلسفه و منطق نيست بلكه يكپارچه در دامن فرقه ارتدوكسي نشسته است و روح اين زبان نيز همواره در سوداي سوبورنوست (اتحاد)، در خدمت تزاريسم و كلان روايت (كيش و ايدئولوژي) است. نبايد نقش زبان را در كنار عقلانيت ناديده گرفت. زبان اسلاوي/ارتدوكسي، هم خالي از ميراث تمدن روم و هم تهي از ميراث فرهنگ عقلاني آتن است. از آن گذشته، اين فرهنگ در چشم اندازي قرار دارد كه درون چارچوب مفهومي آن، از رابطه علت/ معلولي خبري نيست.

    روشنفكران ايراني چقدر در فرآيند روسي شدن نقش دارند؟
    من با مفاهيم «روشنفكر» و «روشنفكري» در ايران و روسيه مخالفم و اين واژه ها را نوعي شعبده بازي با زبان و بندبازي با مفاهيم مي دانم كه ما را متوهم كرده و با ترجمه نابه جاي مفاهيم انديشه غرب (بدون آنكه فرآيندي را گذرانده باشيم) هم در بازشناسي فرهنگ خويش ناتوانيم و هم ساختار فرهنگ غرب را واژگون مي بينيم.

    در مورد خاص نيچه رويكرد روشنفكران ايراني را چه مي دانيد؟
    در ايران نيز همانند روسيه، شارحان نيچه، بر قامت او خرقه صوفي انداخته و بر ميان او زنار محمود مي بندند. شگفتا كه نيچه شناسان به اصطلاح برجسته ايراني او را سايه نشين طوبي و هم نشين شيخ سرخ و شيخ شبستر مي بينند. در زادگاه زرتشت – پير ايران – شارحان با شوپنهاور، هگل، شلينگ و شيلر نيز همين حكايت نيچه را تكرار مي كنند. به جرات مي توان ادعا كرد كه داريوش آشوري (مترجم برجسته ايراني مقيم فرانسه) و احمد فرديد از نخستين كساني هستند كه نيچه آلماني را در ايران زاهد و عارف اشراقي ترسيم مي كنند، يعني همان كاري كه ارتدوكس هاي روسي با هگل و نيچه كردند. مدتي است كه در ايران نيچه دوستان بر طبل صوفيان مي كوبند و نيچه ترسان نيز با همان ضرباهنگ از او مي گريزند! داريوش آشوري در ديباچه نسبتا بلندي كه بر ترجمه كتاب «چنين گفت زرتشت» نوشته است، خود را روشنفكر جهان سومي مي شناسد كه از درك مضامين و مفاهيم غامض كه در آثار نيچه آمده، عاجز است. حال آنكه به باورم، نه آشوري اصطلاحا روشنفكر است و نه نيچه اصطلاحا انديشمند محض به شمار مي رود. اصولافرديد و آشوري و آل احمد و شريعتي ادامه همان «اينتلي گنسيا» يا طبقه روشنگر روسي اند. به بيان ديگر همه مدعيان روشنفكري در واقع روشنگرند و نه روشنفكر. اين قشر روشنگر مختصاتي دارد كه منطبق و قرينه طبقه اينتلي گنسياي روسيه است. به نظر من فرديد، آل احمد و آشوري، كلاپيروان و شارحان نيچه در ايران روي هم رفته قرينه اينتلي گنسياي روسي به شمار مي آيند كه از خوان «فيلُدوكسيا» لقمه اي برگرفتند و پنداشتند كه از بوستان فلسفه نيز ميوه اي چيده اند. فرديد را درنهايت مي توان يك فيلُدوكس و فيلولوگ ناميد و نه يك فيلسوف. از فيلُسوفيا و فيلسوف در روسيه خبري نيست بلكه هرچه هست همان فيلُدوكسيا و فيلُدوكس است؛ كساني كه به نگرش ها و باورهاي گوناگون عنايتي دارند و آنها را به اشتباه انديشه و فلسفه مي پندارند، فيلُدوكس مي نامند. جنبش روشنگري كه پيش از برهه رمانتيسم در انگلستان و فرانسه آغاز مي شود (و روسيه خارج از اين جنبش ايستاده است) به اضافه آنكه انتلكتوئل هايي كه در پيوند با اين جنبش روشنگري و در يك فرآيند «تخمير فرهنگي» ظهور مي كنند، هيچ سنخيتي با روشنگران ايراني و روسي كه اشتباها روشنفكر يا انتلكتوئل خوانده مي شوند، ندارند. طرفه آنكه «انتلكتواليسم» كالايي آماده نيست كه همانند «دموكراسي» از غرب به سوي شرق سرازير شود! به همين سياق نقد جنبش روشنفكري پس از مشروطيت بيهوده است به آن سبب كه ما نه زمينه و نه جنبش روشنفكري همانند فرانسه نداشته ايم و اين به نوبه خود به زيرساخت فكري در فرآيند فرهنگي بازمي گردد كه ما فاقد آن هستيم.

    آيا روش برخورد روس ها با همه پديده هاي غربي همين گونه است كه در روسي سازي نيچه ديديم؟
    در فرهنگ روسيه آنچه مقدس نيست، هرآنچه است كه از اروپا وارد مي شود، چه خواهيم ليبراليسم و اته ايسم باشد و چه خواهيم سكولاريسم. اگر چنانچه اين پديده هاي ناميمون به روسيه آيد، اينتلي گنسيا اين مفاهيم را با شتاب بومي مي كند، مردمسالاري، پلوراليسم، پارلمان (دوما)، بورژوازي و حتي قيصر را نيز تزار (شبان) روسي مي كند و آنگاه همان نهاد هاي غربي را نقد و نفي مي كنند. روسيه تزاري يعني روسيه شباني. در نگرش تولستوي روسيه يعني «جنگ و صلح» و ديگر هيچ. به نظر من روسيه يعني مسكو، سن پترزبورگ و ديگر هيچ. سن پترزيان آرمان گرا (كه شب ها به سوي غرب مي خوابند) همواره ايده ها و مفاهيم مدرن را وارد مي كنند و مسكونشينان عافيت طلب آنها را به درون همان صندوق جادويي فرهنگي «چشم انداز زباني» مي ريزند و يكي يكي آنها را بومي مي كنند تا همه با هم از روسي سازي ايده ها حظي برند.
    در فرهنك آنتاگونيستي روسيه، تفاوت سهمگين بين حقيقت و واقعيت را شايد بتوان اين گونه خواند:
    در روسيه اين«حقيقت» نيست كه مقدس است بلكه آنچه مقدس شد حقيقت است. بنابراين هر آنچه ارتدوكسي است و در سمفوني (بيعت) بين نهاد قدرت (كرملين) و اسقف اعظم (پاتريارك مسكو) نوشته شود، مشروع است. در نتيجه، فدراسيون جمهوري روسيه همان قدر فدراتيو است كه جمهوري هاي آفريقايي، دموكراتيك هستند! آنان كه هزار سال پيش در بيزانس، فرقه ارتدوكسي را با كوله باري از صدها صليب و شمايل و بيرق و تمثال به دوش كشيدند و از قسطنطنيه به روسيه آوردند، آيا فراموش كردند يا آنكه نخواستند ديالوگ، لوگوس، ايدوس و ديالكتيك را نيز بر همان دوش كشند و اين ميراث يوناني را نيز از بيزانس به سوي مسكو آورند؟ در اينجا بايد هشدار داد كه در ايدئولوژي اروآسيايي روسيه، سياست در واقع يك رفتار «استتيك» به شمار مي رود و قدرت نيز در اين رويكرد ضدغربي، سرشت متافيزيكي دارد. روسيه نخست «دولت» روسيه است و سپس «ملت» روسيه. در يك صد سال گذشته، به راستي كه در سراسر گيتي هيچ ملتي به اندازه روسيه، ستم و رنج و شكست را تجربه نكرده است. براي من كه سال هاست روسيه را مطالعه مي كنم اين نكته روشن نيست كه چرا روشنگران اين سرزمين به جاي نگاه به درون و نقد جنبش افراطي اروآسيانيسم، نگاه به بيرون دارند و با كاپيتاليسم اليگارشيك روسي مي خواهند به پيكار با كاپيتاليسم غربي بپردازند.
         
        

    روزنامه شرق ، شماره 1421 به تاريخ 29/9/90، صفحه 14 (كتاب)