۱۳۹۹ فروردین ۲۱, پنجشنبه

درنگی بر مرگ صادق و فرهنگ هدایت








علی­محمد اسکندری جو

کیست به یاد صادق باشد آنگاه که هدایت مرده است؟ اگر فرهنگ حیران است و زبان نیز ویران، اگر زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که "الگوریتم" آن واژگون شده را نه می دانی و نه می خواهی پس صادق بخوان شاید "هدایت" شوی. وُلگاریزه شدن فرهنگ و خلط نابجای آن با مفهوم "تمدن" آسیب به هر دو می زند. این نوشتار کوچک هم به بهانه سالگشت آن منتقد فرهنگ و آفریننده "بوف کور" است؛ مترجم، نویسنده و روشنگری که در بهمن تهران چشم به ایران گشود اما در بهار پاریس در حالی که هیچ بیم و امیدی به آن سوی "مرگ" نداشت چشم از ایران بست. هنرمندی که همواره در حبّ ایران و حجب آریایی زیست و نوشت. در آن مرز پر گهری که کمتر از ده سال سه نخست وزیر آن "ترور" می شوند آنگاه این خویشاوند تمیسار "رزم­آرا" آیا باید در سوگ مرگ نابهنگام رئیس دولت و این فرهنگ چاندلایی بنشیند یا در سوگ مرگ هولناک خویش؟ حال کیست "سه قطره خون بخواند" آنگاه که صادق مرده است؟

جنس یا خمیره هدایت از "واژه" است؛ این باور من پیداست یک "استعاره" درباره صادق نیست بلکه یک گزاره خبری از اوست، نویسنده ای که می توان عصاره خلاقیت، خیال و خلوص ادبیات معاصر ایران را در نثر او یافت و باقی همه حاشیه بر سبک اوست. نثری که هم به مرگ نظر دارد هم به زندگی. کلمه در واقع عنصر ذهن و ضمیر صادق است. پیکر وی در "پرلاشز" به چه کار آید؟ هدایت برای بقای "استتیک" نثر نوین محتاج واژه است و واژه نیز مشتاق اوست؛ گویی به تعبیر یوحنّایی از این نویسنده ایران­دوست: در آغاز فقط کلمه (Logos) بود و کلمه نزد او بود؛ آنگاه وی صادق را آفرید تا "هدایت" شود. به این سیاق، پیوند صادق و زبان است که ادبیات معاصر ایران را ارزش می دهد. معنای زندگی هدایت همان ذوق کلمه است؛ زمانی که بند بند این نشاط استتیک به تدریج سست شده و پیوند آفرینش ادبی با وی قطع شود پس زندگی او هم بی معنا می­شود. آفرینش هنری صادق هدایت در واقع خلق هستی از نیستی (Ex-nihilo) نیست چرا که کلمه همانجا در نزدیکی اوست تا دیده و خوانده شود. حال که نیمی از هدایت  در ایران مرده است پس نیمه دیگر هم در فراق آن نیمه در پاریس می میرد. صادق شاید هشیارانه آنقدر نماند تا دچار آفازی (Aphasia) شود که خلاقیت و خیال و خلوص ادبی در وجود او به تدریج پیر و پریشان شوند.

به لحاظ پیوند پویا با هنر آیا هدایت هم­سنگ "کافکا" یا گوته نیست؟ شوق صادق به زبان از او یک فیلولوگ (دوستدار لوگوس) ساخته است؛ فیلولوگی که در جوانی شب ­نشین پیر ایران "خیام" می شود تا برای اعتلای زبان و فرهنگ و هویت این سرزمین چاره ای بیاندیشند. در ایرانی که جوانش دیپلم بگیرد بدون آنکه نام "مصدق" را شنیده باشد و یا لیسانسیه شود بدون اینکه اثری از "هدایت" خوانده باشد آنگاه زبان این ملت، شکوفا و فرهنگ آن شکفته و تاریخ آن شکوهمند است؟ آیا هر جوانی در آلمان می تواند دیپلمه شود بدون آنکه "کافکا" یا بیسمارک را شنیده یا خوانده باشد؟ بی سبب نیست که در شوره زار زبان، ایده ها و آرمان ها و اندیشه ها چندان نمی رویند.

در میهن ما ولگاریزه شدن مفهوم "فرهنگ" و کاربرد نابهنگام آن سبب شده دشوار بتوانیم مرز بین فرهنگ و تمدن را مشخص کنیم یا پیوند آن را با دین، زبان و هنر آشکار سازیم. آیا فرهنگ در مدار سیاست می چرخد یا در کمان "زبان" نهاده شده است؟ سیاسی ساختن فرهنگ (همانند دین) و پیوند آن با ایدئولوژی، پیامدی هولناک دارد که هم قدرت سیاسی را غیر عقلانی می کند و هم فرهنگ را فلج و عقیم می سازد. 

صادق هدایت در واقع منتقد فرهنگ ایران است که این فاجعه را به نیکی دریافته؛ او می داند در یک نظام آسیایی افسار فرهنگ دین­محور در دست چه نهادی­ست؟ صادق در حالی که در سوگ این فرهنگ نگونبخت، بسیار می نویسد اما بانیان و باعثان این فلاکت تاریخی را نه می بخشد و نه فراموش می­کند. بااین حال هدایت آیا نمی دانست این فرهنگ نه می توانست و نه می­خواست این شمشیر دو لبه تاریخ را فراموش کند و یا ببخشد؟ صادق که نیچه خوانده است، هشدار او در کتاب "مزایا و مضرات تاریخ" و نقش آن در انسجام یا انهدام هویت جمعی را آیا نادیده گرفته است؟
با نگاه به دهه 1320 ایران در می یابیم صادق هدایت حافظه­ی تاریخی ایرانیان را چنان لبریز از "دین" می بیند به گونه­ای که فضای لازم برای بیداری زبان و بالندگی فرهنگ و تاریخ (بویژه دوران باستان) را تنگ ساخته است. مگر حافظه تاریخی ما در واقع یک پاره از "هویت" جمعی ما نیست؟ هویتی دوزیستی که در دوره هدایت بین ملیت و دین در نوسان است. دانش ما از تاریخ ایران و نقشی که این آگاهی در تخمیر فرهنگی این سرزمین دارد، در واقع آنگونه نیست که هست. 
ما چندان حس یا آگاهی (Consciousness) تاریخی نداریم بلکه ملتی هستیم سرشار از حافظه و خاطره. این حافظه جمعی ما همواره بر مدار دین و حادثه و حماسه دینی می چرخد. از سوی دیگر در شوره زار زبان هیچ اندیشه­ای نمی روید. زبان و فکر و فرهنگ به هم پیوسته­اند گویی که سه "ارگانیسم" پویای دارای هویت­اند. البته اندیشه در خلا و خواب تاریخی رشد نمی کند پس به زعم صادق، این تاریخ گروگان گرفته شده است. به همین سبب هدایت در پژوهش این مرز و بوم، در کنج دور این دیار حکیم عمر خیام را می یابد و هم­نشین او می شود تا تاریخ را از مدار حافظه رها کند. بنابراین در فرایند تخمیر فرهنگی ایران نیز این باستان گرایی صادق هدایت "ضرورت" زمان اوست تا غلظت هویت جمعی (ملی) فراتر از ویژگی قومی، عشیرتی و ایلیاتی شود.
خیام در ضمیر صادق، نماد یک چالش فرهنگی­ست و نه فقط یک سراینده رباعی یا ریاضی­دان معادله درجه سه در مدرسه تیزهوشان. هدایت نیز مانند خیام با تاریخ سر جنگ ندارد بلکه می خواهد این تاریخ را بیدار و هشیار کند؛ تاریخی که قرار بود در گرمای ایران به یک قیلوله (خواب نیم­روز) بسنده کند اما گویی اینک به خوابی بس عمیق افتاده است. آیا ایران کشوری­ست همیشه بیدار؟ هدایت صادقانه از ما می خواهد که مانند او خیامی شویم و بکوشیم تاریخ و زبان و فرهنگ را بیدار کنیم. به باورم جنبش بیداری فرهنگ و تاریخ ایران که با ورود آلمان به این سرزمین در دهه 1310 خورشیدی آغاز شده بود صادق هدایت را به سوی خیام و میهن باستان کشاند؛ البته ورود دیرهنگام آثار نیچه، گوته و کافکا به ایران نیز صادق را در میهن­دوستی و نقد فرهنگ این سرزمین کهن هشیار ساخت.

در نخستین گام درمان فرهنگ، هدایت می کوشد با گریز به جهان­بینی خیامی بین حیات مادی و حیات معنوی (مینوی) در ضمیرهر ایرانی تعادل برقرار کند. در باور صادق، این خیام نابغه همان فارقلیط (Paraclete) بشارت دهنده است:

"خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش"

بی سبب نیست که هدایت در مجموعه "مردی که نفسش را کشت" این رباعی منتسب به خیام را آورد تا نشان دهد مینوی او در پیکار با "گیتی" بسی بی­صدا می­شکند. صادق هدایت اما همانند ریلکه، کافکا و کامو (آلبر) در آغوش گیتی آرام می گیرد. این شارحان و پیروان اربعه نیچه (ریلکه، هدایت، کافکا، کامو) هم به مرگ نظر دارند و هم به زندگی. به عبارتی بینش خیامی که نیچه در نقد مدرنیته و انحطاط فرهنگی اروپا، آن را در دوآلیسم یونانی (آپولون، دیونیزوس) متجلی می سازد، هم ناظر بر فرهنگ مردگان است و هم دلالت بر فرهنگ زندگان دارد. بنابراین موضوع زندگی، مرگ می شود و موضوع مرگ نیز زندگی یا هرآنچه بین هستی و نیستی در جهان لاادری (Agnosticism) می گذرد. مگر نه اینکه ما زنده ایم برای اینکه می میریم؟

مرگ در ذهن و ضمیر صادق

در اندیشه و آثار هدایت، مرگ اغلب حضوری سنگین دارد؛ اشارات او به مرگ کم نیستند. برای نمونه "زنده به گور" که در همین نزدیکی به حیات صادق خیره شده، مرگی­ست نشسته بر بام "بوف" که گویی در سفر هند نیز همراه اوست؛ او در "زنده به گور" همواره مرگ را قلم­فرساست:

"بی اختیار رفتم در قبرستان...اسم برخی از مرده ها را می خوانم. افسوس می خورم که چرا به جای آنها نیستم. با خود فکر می کردم: اینها چقدر خوشبخت بودند. بنظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند...مثل این بود که مرده ها به من نزدیک­تر از زندگان هستند...چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند!...نه، کسی تصمیم خودکشی نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و سرشت آنهاست- نمی توانند از دستش بگریزند."

آیا هیچ نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت درباره مفهوم رازآمیز مرگ آگاهی (Amor fati) چنین جذاب و سیال نوشته است؟ پنداری صادق می میرد تا پس از مرگ یک استعاره شود؛ استعاره ای در لایه زیرین حافظه ما تا فرجام تراژیک فرهنگ را هشدار دهد. کدام نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت رنج کشیده و یا درباره مفهوم رازآمیز زمان و مرگ­آگاهی (Amor Fati) چنین جذاب و سیال نوشته است؟ این نویسنده از مرگ آن­سان می نویسد که تلنگری بر ذهن ما باشد و ما را هشیار ساخته و به اندیشه اندازد. پیداست در پیوند مرگ و زندگی، هنر نقشی برجسته دارد و با هنر (بویژه ادبیات) است که می توان پرسشی مطرح ساخت و احساسی را بیان کرد. مرگ گرچه عمومی­ست ولی برای هدایت، منحصر به فرد می شود؛ همان­سان که گفت مرگ به سراغ او نمی آید و حتی گاهی او را پس می زند. اگر نخواهیم مرگ او را دراماتیزه کنیم پس نباید آن را سطحی و بی­اهمیت هم بدانیم؛ او سرانجام می میرد تا عارضه­ی فرهنگ را التیام باشد؛ به عبارتی فتالیسم (تقدیرگرایی) صادق با فرهنگ ایران متقارن می شود. در اینجا نباید فتالیسم هدایت را  با "عشق به سرنوشت" اشتباه گرفت.

برای صادق هدایت مرگ هرگز پلیدترین راز هستی نیست که پایانش نیستی باشد بلکه آن دروغ سیاه پیچیده در یک روایت "سپید" است که زشت ترین راز حیات ایران می شود. از این پس او نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ دادن، بیشتر به کار هنر می آید تا به فرهنگ؛ او در واقع با "سه قطره خون" خویش به ستیز با فرهنگ وُلگاریزه (فرومایگان) بر می خیزد. هدایت می داند که در شوره زار زبان است که فرهنگ رجاله ها بارور می شود و لکاته ها جولان می دهند؛ آنگاه زیستن در این فرهنگ منحط بسیار دشوار و توان­فرسا می­شود.

هدایت در بازگشت از هند در نخستین گام، تکلیف خویش با دین و فرهنگ و طبیعت را روشن می سازد. بی گمان در تاریخ معاصر ایران تخمیر فرهنگی بارها شکسته می شود. یکی از علل ناکامی این شکست نیز نقش و جایگاه این مفاهیم سه گانه (دین، طبیعت، فرهنگ) است که همواره جا به جا می شوند. در ایران زمانی گستره فرهنگ فراخ می شود که دین و گیتی را در سایه می نشاند. گاهی دامنه دین آن چنان گسترده شده که فرهنگ و طبیعت را به درون خویش می کشد اما نوبت به طبیعت که می رسد هرگز این گیتی فراختر از دین و فرهنگ نمی رود.

مرگ برای این صادق ایران­دوست آن نیرویی­ست که گویی فراسوی فرهنگ می نشیند و تنها به این وسیله است که هدایت مرگ را "سوبلیمه" می کند. به این سبب اصرار دارم که اراده معطوف به مرگ این منتقد برجسته را باید از این منظر تماشا کرد و نه خودکشی یک نویسنده گرفتار گرداب مالیخولیا آنهم در آغاز بهار پاریس: "در زندگی زخم‌هایی است که مثل خوره روح را در انزوا می‌خورند و می‌تراشند. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند..."

استکهلم، بهار 2020