۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

دو نیچه در ایران



گفت‌وگو با علي محمد اسكندري جو مولف كتاب «دو نيچه در ايران»



 

ما ايرانيان نيچه را چگونه فهميديم


به درستي كه از نيچه نوشتن كار آساني نيست به ويژه آنكه اگر دو نيچه باشند. سرنوشت غمبار فريدريش نيچه با فلج مغزي و عارضه «شيزوييسم» از او چهره‌يي خيالي و نوستالژيك مي‌سازد. راز جاودانگي فروغ نيچه، نه در گوهر آثار او بلكه در دهليز فرهنگ مدرن غرب نهفته است؛ بي‌سبب نيست كه او را «پارادايم» فرهنگ نيز خطاب كرده‌اند. علي محمد اسكندري‌جو، پژوهشگر در حوزه فلسفه فرهنگ، با وجودي كه دو جلد كتاب با نام‌هاي «نيچه زرتشت» و «دو نيچه در ايران» نوشته است، ولي خود را نيچه‌شناس نمي‌داند. به مناسب سالگشت فيلسوف آلماني در بيست و پنج ماه آگوست (چهارم شهريور) از اسكندري‌جو كه اينك در سوئد مقيم است درباره دو نيچه در ايران پرسش‌هايي را مطرح كرديم.


شما در آغاز كتاب «نيچه زرتشت» مي‌نويسيد كه از نيچه به‌ اندازه نيچه بايد نوشت و بيش‌از آن بايد سخن گفت، چرا؟
در اين عبارت «رتوريك» اشاره‌يي به فيلسوف آلماني، مارتين هايدگر، دارم كه آنقدر درباره هموطنش، نيچه سخن گفت كه كتابي به حجم هزار صفحه شد (شگفتا! جمله‌يي در انتقاد از هيتلر و اعتراض به امپراتوري رايش سوم به زبان نياورد) و من همچنان براين باورم كه درباره نيچه بيش‌از نوشتن مي‌توان سخن گفت، چرا كه نيچه «رند» آلمان است. به بيان ديگر، رند و رندي مختص حافظ و ايران نيست بلكه آلمان هم رندي مانند نيچه دارد. برخي از فرازها در آثار و نامه‌هاي نيچه نشان مي‌دهند گوهر رندانه با ديوان حافظ ما هم‌سنگ است؛ بي دليل نيست كه در غرب پس‌از انجيل و افلاطون، آثار نيچه را بيش از همه مي‌خوانند. حافظ كه مي‌سرايد: «مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست» پانصد سال پس‌از او، نيچه نشان مي‌دهد كه خبري هست كه هست. اگر قرار باشد در ايران هرگز «حافظ» دوم نداشته باشيم (كه نخواهيم داشت) پس نيچه ديگري هم در آلمان ظهور نخواهد كرد يعني كه دوران آفرينش هنري و حضور نوابغ هنري مانند حافظ و نيچه، اينك سپري شده و به قولي «آنتروپي» آن شرايط فرهنگي براي آفرينش آن شاهكارها تا ابد شكسته شده است.

پس آيا به سبب «رندي» نيچه است كه شما در ديباچه كتاب «نيچه زرتشت» مخاطبان ايراني اين فيلسوف آلماني را به دو گروه «نيچه‌ترسان» و همچنين «نيچه‌دوستان» تقسيم مي‌كنيد؟

بله، درست حدس زديد. برخي از نوواژه‌ها (Neologisms) و اصطلاحات كليشه‌يي نيچه، رندانه خلق شده‌اند تا شايد آتشي بر خرمن اخلاق شوند و بهانه اقتدار و برتري نژادي باشند. از شصت سال پيش كه نيچه از روسيه به ايران آمد، ما شاهد اين دو گروه نيچه‌ترس و نيچه‌دوست هستيم. البته ايهام و ابهام موجود در نوواژه‌هاي او و تفسيرهاي بعضا ضد و نقيض از اين مفاهيم، بر آتش آشوب افزوده‌اند و در نتيجه نمي‌توان از اين فيلسوف خطرناك يك تفسير همسان ارائه‌ داد. نيچه به باورم هم فلسفه‌ را به خطر انداخت و هم خويش را. بعضي‌ بر اين باورند از آنجا كه فريدريش نيچه فيلسوف مطلوب و محبوب عالي‌جناب گروفاس (آدولف هيتلر) است، پس نبايد آثارش را خواند بلكه بايد به همراه گروفاس او را هم به زباله‌دان تاريخ انداخت، اما آنان كه نيچه را مي‌ستايند و مي‌نوازند، معتقدند كه او فيلسوف و عارفي شوريده است. به همين علت من هم خطاب به نيچه‌دوستان در كتاب نوشتم كه در اين سرزمين كدام شيخ و شارحي، خرقه بر دوش او انداخت يا بر ميان وي زنار محمود بست و او را سايه‌نشين طوبي و هم‌نشين شيخ سرخ (سهروردي) ساخت. خواسته‌ام نشان‌دهم كه گويا برخي از هواداران نيچه در ايران، به‌راستي او را عارف و صوفي پنداشته‌اند(!) و يك نگاه ساده به ديباچه‌ها و پانويس‌ها و حتي تصوير روي جلد ترجمه آثار گوناگون نيچه در ايران، اين ادعا را نشان مي‌كند.

با اين برداشت پس شما خواسته‌ايد هشدار دهيد كه اين گروه دوم نبايد «گفتمان نيچه» را به سوي عرفان و اشراق ايراني سوق دهد و اصطلاحا آن را گفتمان «غالب» سازد ولي چرا مي‌گوييد نيچه را از روسيه آوردند؟


به نظر من ورود ديرهنگام نيچه به ايران از راه اروپا نبود بلكه از طريق روسيه بود؛ البته نه‌تنها نيچه بلكه به‌باورم هگل و ماركس و هايدگر هم از روسيه به ايران آمدند، چراكه به‌لحاظ فرهنگي، گرچه روسيه در قاره اروپا واقع شده است ولي اروپايي نيست و مگر ژاپن كه در قاره آسياست واقعا آسيايي است و ذهنيت آنها مانند ما آسيايي‌هاست؟ منظورم آن است كه در روسيه آثار متفكران غربي را با زبان «فلسفه» نخواندند بلكه گاهي با زبان «ايدئولوژي» ‌خواندند و گاهي نيز با زبان دين و عرفان. مي‌دانيم كه فاصله بين اين سه نوع زبان همانا به اندازه تفاوت بين سه حوزه فلسفه و ايدئولوژي و دين است كه در كتاب به آن پرداخته‌ام. فلسفه همسايه علم است و از زمان هگل تا حال، فلسفه طفيلي علم شده و در سايه او حركت مي‌كند يا لااقل در غرب جايگاه فلسفه همانند جايگاه والاي علم نيست. اينكه چرا در ايران نيز بسياري نيچه را از همان ابتدا با ذهن و چشم روسي (گاهي ايدئولوژيك، گاهي عرفاني) ديدند و او را همانند روس‌ها عارف و صوفي پنداشتند، بيش‌ از آنكه در پيوند با زمينه و زمانه نيچه باشد، مربوط به فرهنگ دين‌محور ايران و نزديكي بين دين و عرفان است كه شايد شبيه دو دايره بسيار كوچك و بسيار بزرگ ولي متحدالمركز و «خدامحور» هستند. در اين دو كتاب من بيشتر سعي كرده‌ام كه زنار از ميان نيچه باز كنم و او را از طوبي تا «تورين» پايين كشم.

چرا تا تورين، مگر نيچه آنجا چه مي‌كند؟
نيچه در تورين ايتاليا در يك پانسيون كوچك به سر مي‌برد و از طوبي تا تورين، اشاره‌ام به تفسير و برداشت متافيزيكي از برخي فرازهاي بعضا زميني و جنجال‌آفرين اوست؛ فرازهايي شهرآشوب كه نيچه با خامه عصيانگرش نوشته بود، به سرعت او را در ايران بر سر زبان‌ها انداخت. در تورين ناگهان نيچه، به‌سوي يك اسب مي‌دود كه زير شلاق درشكه‌چي است و آن شريف‌ترين حيوان را در آغوش مي‌كشد. از آن‌پس نيچه نويسنده، شاعر، فيلولوگ، موسيقيدان و شايد هم فيلسوف، مجنون و «مزوييد» مي‌شود و 11 سال بعد در همين‌روزها در حالي كه مراسم «زرتشت‌خواني» در خانه او برپاست چشم از جهان مي‌بندد. من هيچ نويسنده‌يي را نمي‌شناسم كه از جواني تا مرگ در ميانسالي، به‌اندازه فريدريش نيچه رنج و زجر كشيده باشد.

يقينا منظورتان كتاب «اوستا» نيست و بلكه همان اثر مشهور فريدريش نيچه «چنين گفت زرتشت» را مي‌گوييد كه به نظر مي‌رسد محصول رسنتمان اوست. چه كساني اين مراسم را برگزار مي‌كردند؟


بله، حق با شماست. آنها عموما با اوستا بيگانه‌اند و منظور همان كتاب نيچه است كه جوانان پرشر و شور آلماني بخش‌هايي از كتاب «چنين گفت زرتشت» را به صورت آواز و سرود جمعي مي‌خواندند. اصولا من معركه‌گيري «زرتشت‌خواني» در خانه نيچه را نمي‌پسندم و اين اطوارها را نشانه خودسري خواهر او اليزابت نيچه براي كاسبي به بهانه جمع‌آوري اعانه مي‌دانم. شوهر نژادپرست اليزابت با نام فورستر با وجودي كه خودش بنيانگذار فرقه آريايي بود ولي تحمل افراطي‌گري اليزابت را نداشت و با شليك گلوله به سرش خودكشي كرد. اليزابت و همسرش سال‌ها در جنگل‌هاي اكوادور در امريكاي لاتين با گروهي از هواداران آلماني اين فرقه، به‌زعم خويش كوشيدند ازدياد نسل «آريايي» كنند و خون پاك اين نژاد(!) را در جنگل‌هاي آن‌ سوي دنيا و هزاران كيلومتر دورتر از آلمان حفظ كنند. اليزابت همان است كه پارسيان زرتشتي هند به خاطر زنده كردن نام زرتشت پيامبر ايراني توسط برادرش نيچه، به دست‌بوسي(!) اين خانم رفتند. هيتلر و آيشمان (دژخيم اس‌اس) و يوزف گوبلز (وزير تبليغات) هم به ديدن او رفته‌اند. معلم و مراد اليزابت نيچه يك صوفي آلماني با نام رودولف اشتاينر است كه رنه‌ گنون فرانسوي و فريشهوف سويسي، شاگرد و مريد او بودند. فريشهوف به‌ نوبه خود (متاسفانه) مراد و يار دكتر سيدحسين نصر بود و... بي‌سبب نبود كه در دهه 1340 خورشيدي بسياري نيچه را در ايران هم‌سنگ «شيخ شبستر» ديدند. در برهه روشنگري ايران كتاب‌ها و مقالاتي از رنه گنون، اسوالد اشپنگلر، ژرژ گورويچ، لوئي ماسينيون، ميرچا الياده، هانري كربن، جوليوس اولا و موريس مترلينگ با ياري نيچه‌دوستان، ترجمه و منتشر مي‌شدند. همه اين به اصطلاح فيلسوفان و صوفيان غربي كه در نقد فرهنگ مدرن نوشتند، در واقع مستقيم يا غيرمستقيم از اين فيلسوف فرهنگ تاثير پذيرفته‌اند. البته آثاري از نسل جديد اين صوفيان غريب‌آشنا هم‌اكنون در ايران و روسيه ترجمه و پخش مي‌شود.

از رسنتمان يا رنجش نيچه بگوييد و اينكه چرا از او به عنوان «نويسنده» ياد مي‌كنيد؟
چنانكه مي‌گويند در سده نوزدهم، فيلسوفان آلماني معمولا نويسنده بودند و نويسندگان روسي هم معمولا فيلسوف‌ بودند. به باورم نيچه را مي‌توان در ميان اين دو گروه قرار داد و بايد ارادت به هنر و ذوق قلمي وي داشت تا عنايت به انديشه او. در بعضي از كتاب‌هاي نقد آثار نيچه ديده‌ام كه او را فيلسوف شاعران يا شاعر فيلسوفان خطاب مي‌كنند. البته كه نيچه، فيلسوف به معناي «متعارف» و در قامت و اندازه رنه دكارت يا ايمانوئل كانت و برتراند راسل نيست. اگر نيچه واقعا يك فيلسوف به شمار مي‌رفت، غرب در داوري خويش نسبت به نيچه و سنجش آرا و آثار او چنان به خطا نمي‌رفت كه وي را در نهايت، شاعر فيلسوفان بخواند. اما درباره رسنتمان و رنج شديد نيچه، چنانچه بخواهيم در ايران نويسنده‌يي را در نزديكي محنت و رنج او ببينيم، مي‌توان از صادق هدايت ياد كرد. اگر نيچه اين رسنتمان فرهنگي را در آفرينش شاهكار ادبي آلمان يعني «چنين گفت زرتشت» تخليه مي‌كند اما صادق اين رسنتمان فرهنگي را در «بوف كور» مي‌ريزد. هنگامي كه فرهنگ «ولگاريزه» مي‌شود يا به‌گفته نيچه، هنگامي كه فرهنگ «چاندلايي» مي‌شود و هنر هم رنگ و بوي بورژوايي (در اينجا منظورم دو قشر فرومايگان و تازه به‌دوران رسيده‌ها در زمان نيچه و هدايت است) دارد، رسنتمان در وجود هدايت و نيچه غليان مي‌كند. اصطلاح «چاندلا» پايين‌ترين طبقه در سيستم اجتماعي «كاست» هند است كه نيچه بارها در دو رساله «دجال» و همچنين «تبارشناسي اخلاق» انزجار خويش از اين فرومايگان را ابراز مي‌كند. نيچه در اين دو رساله بر مسيح و چاندلاي اروپايي كه پيروان او هستند حمله مي‌كند. صادق هدايت هم گاهي چاندلاي ايراني يا فرومايگان متظاهر و فكلي را به سخره مي‌گيرد. شايد دغدغه‌هاي فرهنگي نيچه باعث‌شد كه برخي او را فيلسوف فرهنگ به حساب آورند. به باورم انزجار نيچه و هدايت با دو عنصر ديگر يعني ذوق و استعداد آنها در ظرف «هنر» تركيب مي‌شوند و اثري كيميايي مي‌آفرينند كه هم نظر به فرهنگ مردگان دارد و هم نظر به فرهنگ زندگان. من همواره نيچه را يك كيمياگر ويرانگر و يك «سانتور Centaur» عصيانگر مي‌بينم كه بي‌محابا به ستيز با سنت چاندلايي در غرب برخاسته است.

به سراغ «نيچه زرتشت» برويم و شما ديگر چرا با انتخاب اين عنوان براي كتاب‌تان، نيچه را گويي متعلق به زرتشت مي‌دانيد؟


برخلاف عنوان كتاب نيچه (چنين گفت زرتشت) كه در آن زرتشت ما هيچ نگفت و فقط يك استعاره در صنعت ادبي است، به ذهنم آمد كه يك «تقارن» بين نيچه و زرتشت بسازم كه در آن پيامبر ايراني هيچ سخن نگويد و در آن كتاب به زمينه و زمانه اين سانتور آلماني پرداخته شود. بنابراين متقارن «زرتشت نيچه»

مي‌شود «نيچه زرتشت» را عنوان كتابم گذاشتم كه از زرتشت آنقدر دور شوم كه او برايم يك استعاره شود و به نيچه بسيار نزديك شوم تا شايد رمز عبور «رندي» او را به متافيزيك قدرت و اراده كشف كنم. در اينجا اشاره كنم كه بلافاصله در عنوان فرعي كتاب (نيچه زرتشت) عبارت «درآمدي بر گفتمان پارادُكسال فلسفه غرب در ايران» را نوشتم تا به‌زعم خودم با تيري چند نشان زنم كه ديدم گرچه آسان كرد اول، ولي افتاد مشكل‌ها! منظورم از پارادكسال آن بوده كه فلسفه را مانند دين و ايدئولوژي بايد از راست خواند و مثلا نمي‌توان فلسفه را از «چپ» خواند و راست فهميد. اين «چپ‌خواني» فلسفه به جاي «راست‌خواني» امري پارادكسال (با تلفظ فرانسوي و نه انگليسي) است و در كتاب با ذكر مثالي نشان داده‌ام كه مثلا نبايد ايدئولوژي را با زباني فلسفي خواند. ما نبايد فلسفه و ايدئولوژي غربي را در ايران «بومي‌سازي» كنيم و به آنها هويت بومي دهيم، آن گونه كه با نيچه كرديم. نيچه‌يي كه ميخ را بر تابوت كوبيده است و از مسيح بيزار است و مسيحيت را «انحراف» در مسير تاريخ مي‌خواند؛ حال ببينيد اين نيچه به ايران كه مي‌رسد ناگهان چهره‌يي ايدئولوژيك و عارف و سالك و فيلسوف مي‌شود. من هم كشكولي به نام «نيچه زرتشت»

ساختم و آن را پر از زنهار و هشدار كردم و به گردن نيچه آويختم. توماس مان آلماني و برنده نوبل ادبي و نويسنده مشهور «مهره‌هاي شيشه‌يي» بر اين باور است كه زرتشتي كه نيچه توصيف مي‌كند، موجود عجيبي است. با اين‌ حال مترجم برجسته ايراني در تعريف نيچه و كتابي كه صرفا ارزش ادبي دارد و نه ارزش فلسفي، چنين به شعور روشنفكران ايراني (جهان‌سومي!) مي‌تازد كه از درك نيچه و زرتشت او عاجزند. نمي‌دانم آيا روشنفكر ايراني از درك «رندي» نيچه عاجز است يا از درك «رندي» مترجم؟!

اين اصطلاح «كشكول نيچه» ديگر از كجا آمده، ممكن است توضيح دهيد؟

در پاسخ اين نام مستعار بايد عرض كنم كه اولا رسم است كه براي نيچه خواندن ابتدا بايد سراغ «آرتور شوپنهاور» برويم و كتاب مشهور او با نام «جهان به‌مثابه اراده و ايده» را بخوانيم تا در فهم نيچه به خطا نرويم. من هم به سراغ شوپنهاور رفتم و رساله‌اش را خواندم. مشهور شده كه مي‌گويند شوپنهاور بدبين است و جهان را «اراده‌يي كور» مي‌بيند و مانند صادق هدايت همواره مرگ را طلب مي‌كند، ولي نيچه خوش‌بين است و جهان را «اراده‌يي بينا» مي‌بيند و همواره مانند «ديونيزوس» الهه شادي و شراب «زيستن» را مي‌طلبد. گويا شوپنهاور در ايران ناآشناست و اثرش هم به فارسي ترجمه نشده است. ناشر محترم در «نشر آمه» نسخه خام كتاب «نيچه زرتشت» را به چند صاحب‌نظر داده بود تا بخوانند و نظري دهند كه آنها هم خواندند و نظري دادند. با توجه به اينكه نيچه از كانت، شوپنهاور، هگل و واگنر تاثير پذيرفته است و من در كتاب مجبور به اشاره و توضيح در اين خصوص بودم، ناشر به كنايه گفت كه‌ اي رفيق! اينكه يك «كشكول» است و راستي بيا و قلندر شو و درويشي، پيشه كن؟ من هم از صندوق حكمت رندانه نيچه، پاسخي آوردم كه اين كشكول، تحفه درويشي است تقديم به فرهنگ سرزميني كه كتاب و نيچه و زرتشت او در آنجا شب به شب، كم‌فروغ مي‌شوند. هنوز هم برخي رفقا به جاي «نيچه زرتشت» نام مستعار كشكول نيچه را مي‌گويند؛ اما درباره كتاب «زرتشت» كه نيچه نوشت، حكايت از نوع ديگر است. 130 سال پيش ناشر آلماني پس‌از دو سال به نيچه نامه مي‌نويسد كه فقط 10 جلد از كتابش فروش رفته و 10 جلد ديگر را هم بنا بر سفارش او به آدرس دوستان فرستاده است و حال بهتر آنكه بيايد و صدها جلد كتاب‌ را از آنجا ببرد و يا اجازه دهد كه ناشر همه را بسوزاند! ولگاريزه شدن فرهنگ آن هم در آلمان، نيچه را سخت آزرده است. نيچه‌يي كه با انتخاب استعاره «زرتشت» در واقع خامه خيال را در آمه «هنر» فرو مي‌برد و كتابي مي‌نويسد كه آلمان‌ها آن را شاهكار ادبي به حساب مي‌آورند. جالب است كه در جنگ نخست بين‌الملل، پاره‌يي از همان كتاب كه قرار بود آن را بسوزاند در كنار آياتي از انجيل مقدس بر كوله‌بار صدها هزار سرباز آلماني در جبهه جنگ حمل مي‌شد.

در كتاب‌تان از يك طرف اصطلاح «دوآليسم نيچه‌يي» را مطرح كرده‌ايد و از طرف ديگر نوشته‌ايد كه نيچه به اين ثنويت يوناني پايبند نيست و گويا از يك اسطوره بيزار و گريزان است و ديگري را مشتاق و محتاج است، به نظر شما چرا نيچه چنين برداشتي از فرهنگ پيش‌سقراطي داشته و اين‌چنين شيفته آن عصر تراژيك است؟

نبايد فراموش كنيم كه نيچه يك فيلولوگ است و فقه‌اللغه (Philology) يوناني و لاتين خوانده و بر فرهنگ يونان باستان به ويژه دوران پيش از سقراط كه عصر «تراژيك» هم مي‌نامند اشراف كامل دارد. ما هنوز در ترجمه فيلولوژي و فيلولوگ مشكل داريم چراكه آن را معادل «زبان‌شناسي» مي‌آوريم كه درست نيست و من معادل «فقه‌اللغه» را پسنديدم به آن دليل كه صدها سال پيش در دوران مدرسي و در حوزه‌هاي علميه ايران و اروپا اين واژه مأنوس و قابل فهم بود. اصولا نيچه بود كه دو اسطوره يونان باستان يعني «ديونيزوس» نماد احساس، هنر و همچنين «آپولون» سمبل عقلانيت، تعادل و منطق را بسيار برجسته ساخت و به جهان مدرن هديه داد. پس‌ هر كه به دنبال نيچه رفته و به سبك و سياق او نوشته، نمي‌توانسته كه تاثير اين دو اسطوره عصر پش‌سقراطي يا عصر تراژيك را نديده بگيرد. نيچه شيداي خداي شراب و شعر و بزم «ديونيزوس» است و از سقراط و «لوگوس» يوناني بيزار است. هيچ كسي را سراغ ندارم كه به‌اندازه نيچه از سقراط متنفر باشد. او هرگز خصلت پرسشگري سقراط را نمي‌پذيرد و گلايه دارد كه آيا سقراط نمي‌دانست كه لوگوس همچون دشنه‌يي در دست اوست كه بر سينه ديونيزوس يونان فرو مي‌كند. به ياد آريم كه ديونيزوس در واقع «روح» فرهنگ يونان باستان بود و سقراط قاتل است. نيچه در كتاب «ميلاد تراژدي» همواره از ريسمان ديونيزوس آويزان است و بر سر سقراط فرياد مي‌كشد كه «لوگوس» و عقلانيت و ديالكتيك تو بود كه بساط جشن و شادي، عيش و نوش، ضيافت‌ شب‌هاي شرابي آتن، شبه‌هاي «ديالوگ» دلنشين ياران، موسيقي، تئاتر و ادبيات را در يونان نابود كرده است. نيچه سپس بر مسيح مي‌تازد كه چرا تاريخ را به انحراف كشانده است و ميخ را بر تابوت خداي نيچه يعني ديونيزوس زده است.

به همين علت است كه نيچه با «نيهيليسم» ويرانگرش از مسيح و سقراط انتقام مي‌گيرد و ميخ را بر آن تابوت مي‌كوبد و اعلاميه مي‌دهد كه... آري ما با دستان خويش خون او را ريختيم. حالا شما مقايسه كنيد اين نيچه‌يي را كه من توصيف كردم با آن نيچه‌يي كه شارحان ايراني تحت عنوان نيچه‌شناسان برجسته در ايران توصيف كرده‌اند.