۱۳۹۸ اسفند ۲۱, چهارشنبه

ستیز یا دیالوگ با مدرنیته






علی محمد اسکندری جو
 
مدرنیته گرچه مقوله مفرد است اما در فرهنگ‌ های گوناگون این سیاره برداشت و تفسیر متغیر دارد. به بیان دیگر آن مدرنیته‌ كه در غرب جاریست و درك می‌شود، همانی نیست كه ما در ایران داریم و آن را درك می ‌كنیم. مدرنیته زمانی كه به فرهنگ ایرانی عرضه می‌شود تا ما برداشت خویش را از آن به چالش كشیم (یا آن را اصطلاحا بومی ‌سازی كنیم) دیگر آن مدرنیته‌ نیست كه در غرب درون آن فرهنگ می‌اندیشند و می ‌نویسند و می خوانند. بنابراین چرا نگوییم كه دنیای امروز تنها یك مدرنیته (جهانشمول) ندارد بلكه نظر به فرهنگ‌ های گوناگون زمین، ناچار چند مدرنیته و چند برداشت گوناگون و حتی متضاد از این یک مقوله دارد. این تكثر مدرنیته‌ ها در واقع "تكاثر" مدرنیته غرب نیست بلكه تعداد آن منطبق بر شمار فرهنگهاست. بی تردید با وجودی که جوهر مدرنیته یکسان است اما در جوامع گوناگون در "عرَض" تغییر شكل می‌ دهد.

در ایران شاید مدرن‌ ترین پرسش آن باشد كه در این ضیافت فرهنگی، ما چگونه وارد دیالوگ با مدرنیته شدیم و مگر نه اینكه بهانه هر ضیافت (به معنای سقراطی آن) شركت در دیالوگ است؟ غرب (به ویژه آلمان) برای درك درست اینكه پدیده مدرن كدام است و مدرنیته چیست، به تاریخ دوران روشنگری روی آورد. ما اما در برزخ تاریخ گرفتار شدیم و نیمی به سوی ساسانیان رفت و نیمی به سوی سامانیان. در ایران از مشروطه تا هنوز، مدرنیته با همه مولفه ‌های جوهری و عرَضی‌ اش هرگز به صورت یك كلیت جامع به كشور ما پا نگذاشت بلكه این تحفه به صورت سی.كی.دی (Completely Knocked Down) به سرزمین ما آمد. آنگاه كه اجزای این مدرنیته روی خط تولید می رود تا اعراض این پدیده روی جوهر آن استوار شوند؛ فرآورده نهایی (فهم و برداشت ما از مدرنیته) همانی نمی ‌شود كه در غرب اندیشیده و درک شده است. به بیان دیگر، این مدرنیته بومی مونتاژ شده دیگر متقارن همانی نیست که در غرب هست. برخی از ما در این ضیافت صد ساله با انبوهی از پیش‌ فرض‌ های (دینی، تاریخی، فرهنگی) که بر دوش کشیدیم، از همان آغاز روشن نساختیم آیا می‌خواهیم با این مدرنیته سر ستیز داشته باشیم یا آنكه می‌ خواهیم با او وارد یک دیالوگ شویم. شاید هم نمی ‌خواهیم تكلیف خویش با این مدرنیته را مشخص كنیم. از سوی دیگر، هنگام رویارویی با این تحفه غرب آیا پذیرای شروط دیالوگ هستیم یا نیستیم؟ نخستین ‌شرط گفتگو (برخلاف مناظره، مذاكره، محاجه..) آن است كه تمام پیش‌ فرض‌ ها را در پشت دیوار این ضیافت رها كنیم سپس وارد آستانه شویم.

پاره‌ ای از ایرانیان می ‌پندارند مدرنیته میهمان ناخوانده این ضیافت است؛ بنابراین نظر به همان پیش فرض ها حکم تکفیر آن "طاعون" را صادر می کنند. حال آنكه پاره ای دیگر می‌پندارند نه این ایران و نه آن مدرنیته، هیچ‌ یك میهمان ناخوانده نیستند. شایسته است به خاطر بسپاریم ضیافت آن كوهی است كه در ستیغ آن "دیالوگ" ایستاده است. اصولا بهانه ضیافت، دیالوگ است و نه برعکس. بی سبب نیست كه غرب هر آنكه با مدرنیته، ناسازگار است و با آن سر ستیز دارد را "بنیادگرا" می‌ خواند و هر آنكه نقدی بر مدرنیته دارد را "پست‌ مدرن" می ‌نامد. تنها در ضیافت و در گفتگوست كه همه در پی كشف "حقیقت" هستند و نه در مناظره که هیچ یک از طرفین به دنبال یافتن آن نیست. اگر حقیقت نزد همه فرهنگ‌هاست، پس دیگر چه نیازی به دیالوگ و گفتگوی بین تمدن ها؟!

فرهنگ مدرن یا روشنگری در روشنگری
شاید آسان ‌ترین برداشت از مفهوم مدرنیته را اندیشمند آلمانی "ماکس وبر" ارایه داده است؛ او نسبت به دوران روشنگری غرب در یک خلسه نوستالژیک اصطلاحا می‌كوشد روشنگری در روشنگری كند. ماکس وبر این مقوله مدرنیته را مترادف با نوعی "راز و رمز زدایی" از این جهان نشان می‌دهد. یک صد سال پیش این جامعه‌شناس آلمانی به گونه‌ ای حجاب از رخ مدرنیته گشود و خدای جمعی جهان را در آسمان حبس خانگی کرد. به بیانی دیگر، راز و رمز گشایی ماكس وبر از جهان یا همان روشنگری او در واقع گوهری فرهنگی دارد؛ وی پدیده "فردگرایی" و فرآیند سكولاریزم و ایدئولوژی لیبرالیسم و سودطلبی فرقه پروتستانی را همانند آشیان‌ها (طبقات) در ساخت یك مسكن روی هم استوار می‌كند سپس فرهنگ كاپیتالیسم را به جهان ارایه می‌ دهد.

به باورم ماكس وبر نیز می‌ داند كه هگل فیلسوف سه بار به سوی خدا می‌ رود و سرانجام غلظت فعال مایشایی و لایزالی پروردگار را آنقدر رقیق می ‌كند كه حضرت حق صرفا وجودی وحدانی می ‌شود كه بر عرش الهی تكیه زده است و دیگر در امور جاری جهان هیچ دخالتی ندارد. آنگاه نوبت ماکس وبر می‌ رسد كه همان خدای بی اقتدار (Monistic) و نشسته در حبس آسمانی را بازهم انتزاعی و خصوصی ‌سازد تا این سیاره با شتاب بی پایان در مدار ماتریالیسم کاپیتالیستی پروتستانی وبری بچرخد. ماكس وبر در واقع هنگام تئوریزه كردن مدرنیته (به مثابه یك جهان‌بینی لیبرالیستی) به آن هویتی دوگانه می ‌دهد. پیداست زمانی كه این میراث دوگانه به مكتب فرانكفورت می‌رسد، عموما یاران (گهگاه سوسیالیست) این مكتب از مدرنیته یک چهره نسبتا منفی نشان می‌ دهند. یورگن هابرماس جوان‌ترین عضو این حلقه اما می‌ كوشد كه یک چهره‌ منطقی و مردم پسند هم از این مدرنیته را تئوریزه كند تا این نگرش دوگانه حلقه فرانکفورت متناظر با آن میراث دوگانه وبری شود.

پس از جنگ دوم بین‌الملل منتقدان مشهور به نعل اسب (ائتلاف ناخواسته سنت گرایان راست محافظه کار با فیلسوفان چپ فرانسه) از شمار گنون، فریشهوف، سارتر، فوكو، لیوتار، بدیو، لویناس و دلوز نقدهای سنگین بر مدرنیته و انسان مدرن نوشتند. اصولا مدرنیته وبری در غرب هویتی فرهنگی دارد؛ فرهنگی كه گشتاورش (مانند ایران) دین نیست بلكه طبیعت است. آنجا انسان فرهنگی، طبیعی زندگی می‌كند و در مقابل، طبیعت هم هویت فرهنگی دارد به این معنا که انسان طبیعی لزوما با فرهنگ است و فرهنگی زندگی می کند. در تاریخ غرب بی‌ گمان این تغییر گشتاور از سنت به مدرن، آسان و بی‌ هزینه به كف نیامده است. آنجا طبیعت و فرهنگ در انسان به هم می ‌رسند. حال برای زیبا رسیدن این دو به هم، ماكس وبر پنداری می‌خواهد انسانی نوین بیافریند؛ انسانی كه خدایش باید همچنان در حبس آسمانی گرفتار بماند. حال گویی این انسان دچار نوعی "دگردیسی" شده است تا در رویارویی با مظاهر تجدد و فرهنگ مدرن در چاله حیران و حیرت نیافتد. مایه تاسف است که "زن" به مثابه نیمی از جلوه مدرنیته در میانه این فرآیند از پا افتاد و حتی "فمینیسم" افراطی غرب هم نتوانست مانعی بر كم رنگ شدن جایگاه او در فرهنگ مدرن شود.

جا به‌ جایی گستره دین با فرهنگ را شاید با این اشاره ساده بتوان نشان داد: در جامعه وبری كه پروای فرهنگ دارند، كار (Labour) با كار (Work) هرگز برابر نیست؛ كار نخستین از آن رعیت است و كار ثانوی هم از آن ارباب. رعیت به زمین و كشت و شخم مشغول است و كار روزانه او شكل تكراری دارد که سودای نان دارد. این كار نه ارزش هنری دارد و نه ارزش فرهنگی بلكه ارزش تولیدی و مادی دارد؛ در این نوع كار دهقانی، از شعر و ادب و موسیقی و كلا از هنر و فرهنگ هیچ خبری نیست. بهره كشاورز از زمین هم همان سد جوع اوست؛ حال آنكه كار ارباب علاوه بر آنكه گوهر "استتیك" دارد آفرینشی زیبا و ماندگار نیز هست. به بیان رساتر، فقط آفرینش (یک اثر) است كه عیار زیبا شناسانه دارد و به این جهت كار اربابی یا كاری كه به سفارش او باشد را یک اثر زیبای هنری می‌ نامند كه همانند تابلو "مونالیزا" نمایانگر فرهنگ است که فقط در یك نسخه زیبا آفریده می ‌شود.

اینك می‌توان پرسید كه رعیت را با فرهنگ چه كار؟ به نظر می‌رسد روشنگری در روشنگری ماكس وبر (موج نخست در میانه سده هجدهم و موج دوم در آغاز سده بیستم) سرانجام غرب به خطای برداشت كلیشه‌ ای از مفهوم فرهنگ پی برده است و می ‌داند كه كار رعیت هیچ هویت فرهنگی و هنری و استتیک ندارد. البته اینكه همه رعیت‌ ها و ارباب ‌ها روی دو پا راه می ‌روند، نشانه فرهنگ نیست. این نوع راه رفتن "ویژگی" انسان‌ است، خواه رعیت باشد و خواه ارباب كه اصولا در چارچوب فرهنگ یا حتی سنّت نمی ‌گنجد. اینكه ارباب و رعیت "چگونه" راه می ‌روند است که یك ویژگی فرهنگی به شمار می‌ رود. به این سیاق، برای تفاوت فرهنگ ایران با آلمان باید برش كیفی این دو فرهنگ را بیشتر اهمیت داد و نه برش طولی یا كمی آن دو را. بنابراین، برای دیالوگ با مدرنیته و درک فرهنگ مدرن آیا کسی می داند خدای هگل و وبر هنوز هم در حبس آسمانی است؟

ضرورت موج سوم روشنگری
به درستی كه مدرنیته صرفا در انحصار غرب نیست آن گونه كه كاپیتالیسم هم در انحصار غرب نیست. این مفهوم پیچیده (كه گاهی مترادف مدرنیسم می‌شود) و آثار و مظاهر آن فقط در اراده غرب نیست. البته در سال ‌های گذشته نظام كاپیتالیستی (برخلاف مدرنیته) آن چنان گسترده شده كه گاهی آن را مترادف و برابر مفهوم فرهنگ می‌آورند یا به اصطلاح در آن سوی معادله فرهنگی قرار می‌دهند. بااین حال بپذیریم كه سال‌ها كوشش در نقد ویرانگر مدرنیته دامنه این مقوله را كوچکتر از كاپیتالیسم ساخته است. به نظر برخی از پست‌ مدرن‌ ها یا همان منتقدان مدرنیته، دوران ركود و نابودی این فرهنگ مدرن از مدت ‌ها پیش آغاز شده است. طرفه اینكه دوران "كاپیتالیسم" هنوز به سر نیامده بلكه همچنان زنده است و به راه خویش می‌رود! بی ‌سبب نیست كه در شرق رویارویی با مدرنیته همواره هزینه گزاف به بار آورده است.

ایران اما در این ضیافت فرهنگی، با كاپیتالیسم نیز همانند مدرنیته یك دیالوگ بی‌سرانجام دارد. به بیان دیگر، گرچه نقد ما از كاپیتالیسم به حجم نقد ما از مدرنیته نیست اما به هر روی مولفه‌ ها و نهادهای نظام مدرن كاپیتالیستی از شمار بانك، بورس، دانشگاه، پارلمان، نظام وظیفه، بهداشت، بیمه و آموزش همگانی را به شكلی بومی (بعضا نه چندان رضایت بخش) پذیرفته ‌ایم تا بتوانیم از عهده تنظیم امور كلان شهرها و روابط اجتماعی در کشور برآییم. اینك ایران در این ضیافت می ‌تواند بار دیگر در دیالوگ با كاپیتالیسم، لیبرالیسم و گلوبالیسم شركت كند و نشان دهد كه چه حجم از مدرنیته و چه میزان از فرهنگ مدرن و كدام یك از نهادهای كاپیتالیستی را در این سرزمین می ‌پذیرد. از سوی دیگر متولیان گلوبالیسم و كاپیتالیسم هم به تدریج خواهند آموخت (لااقل در دیالوگ با ایران) كه ایرانیان به چه می‌اندیشند و چگونه بیاندیشند كه حضور آنها در این ضیافت فرهنگی دلالت بر كشف حقیقت داشته باشد. بنابراین احساس می‌شود كه جهان امروز به تدریج نیازمند یك "پارادایم" در روشنگری است. به عبارتی، یك صد سال پس از ماكس وبر و در فرآیند گلوبالیسم یا جهانی شدن، فرهیختگان جهان اندك ‌اندك به ضرورت موج سوم بیداری یا روشنگری پی می ‌برند. كیست كه نسیم برخاسته از موج سوم را نوید دهد؟ این انسان فرا مدرن دیگر آن انسان مدرنی كه ماكس وبر آفریده بود نخواهد شد؛ بزرگ ‌ترین وجه افتراق او با انسان موج دومی یا وبری نیز همانا ویژگی گلوبالیستی اوست. انسانی انباشته از اطلاعات و آگاهی درون مرزی و برون مرزی و با نگرشی در فراسوی افق ایران كه به راستی پروای "حقیقت" در یک دیالوگ را دارد. اینک ایرانی می ‌داند که در گفتگو، تفاوت آشكار می ‌شود و در "گفتمان" است که تفاهم ایجاد می ‌شود؛ سرانجام اینکه تنها در یک گفتمان "پارالوژیک" است كه ایده و نظری تازه ‌زاده خواهد شد و نه در دیالوگ و گفتمان معمولی. در پایان اینکه آیا انسان موج سوم، انسان دیالوگ است و میهمان نجیب یک ضیافت که به راستی هم در جست ‌و جوی حقیقت است؟