۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

هویت در برزخ دین وفرهنگ

 


علی­محمد اسکندری­جو

از آنجا که دین و فرهنگ در انسان به هم می رسند پس اینها دو پاره­ از هویت او می­شوند. به بیانی، دین و فرهنگ برای آنکه در انسان جمع شوند باید از پل هویت او عبور کنند. تعریف هویت آسان نیست اما آن را به هم­سانی یا این همانی برداشت می­کنند. به این سیاق، من دیروز همان من امروزم که به لحاظ فرهنگی یا دینی، دیگران تغییر محسوسی در من نمی بینند. دین و فرهنگ در یک پیوند دو سویه قرار دارند که مرز بین این دو سیال و لغزان است. این مرز بندی البته شکلی کیفی دارد و نه کمّی. حال که انتظار ما از فرهنگ آن است که زندگی را شایسته زیستن کند پس چرا از دین یا ایدئولوژی چنین انتظاری نداشت که به زندگی ما ارزش زیستن دهد؟

تعین هویت ما (یا) به فرهنگ است یا اینکه هویت خواهی نخواهی معطوف به دین خواهد شد؛ برخی ادعا می­کنند صرفا هویت فرهنگی دارند و از بار دین سبک شده و این پاره را ندارند که البته این ادعا نیازمند چالش است. کسی که هویت دینی دارد لزوما به این معنا نیست که او مذهبی و ملزم به انجام فرایض است بلکه این هویت صرفا به معنای عضوی آماری از یک فرقه به شمار می­رود. هویت گرچه یک ویژگی فردی "من" در برابر یک جوهر فردی "تو" دارد اما هم­زمان این هویت یک مولفه جمعی نیز دارد.

دین (ایدئولوژی) و فرهنگ به زندگی ارزش، هدف و معنا می­دهند؛ خارج از این سه حوزه زندگی نه معنا دارد و نه ارزش و نه هدف. آداب و سُنن برآمده از دین و فرهنگ­ است که انسان را به فراسوی غریزه (زیست جمعی جانوری) سوق می­دهند. انسانی که اینها را نداشته باشد پس در گودال غریزه است. آنگاه نگرانی انسان مدرن این است که حیات او چگونه درون گودال غریزه می تواند دارای هدف، معنا و ارزش هم باشد. من که در این گودالم هم­زمان چگونه می توانم ادعای زیست فرهنگی یا حیات دینی داشته باشم؟ برخی فرهنگ را گنجینه ارزش­ها، اهداف و آرمان­ها می دانند و عده­ای نیز  دین را سرچشمه اخلاق، معنا و هدف زندگی می شناسند؛ من گودنشین اما که نه این را دارم و نه آن را چگونه می توانم به زیستنی تظاهر کنم و مدعی شوم که (یا) این را دارم و یا آن را؟

فرهنگ می تواند شارح دین باشد و دین را نیز فرهنگ می تواند تفسیر کند. آژند مذهب به گونه­ای است که هویت دینی را نمی توان به کرامت و به دعایی به دست آورد یا اینکه به طرفه­العینی از جلد آن بیرون جهید و آزاد شد. فرآیند شکل گیری هویت ما به شکلی­ست که در انتخاب آن آزاد نیستیم بلکه بازیگرانی هستند که قبای این هویت را به قامت ما می دوزند.

جوامع گوناگون هر سال شاهد جلوه ها، مراسم و اعیاد دینی فطر و فطیر یا کریسمس و پاک هستند. مشکل بتوان پذیرفت که شهروندان با برپایی یک جشن­ دینی یا سوگواری مذهبی نشان می­دهند که "من" دینی ندارند و فقط من فرهنگی دارند. پنداری اینجا دین و فرهنگ همانند ظروف مرتبطه می شوند که هویت انسان در آن شناور است و او چیستی و کیستی خویش را در این ظرف می یابد. به عبارتی در یک کلان­شهر مدرن، می­دانیم که که نگاه ما به خویش منطبق بر نگاهی­ست که دیگران بر ما دارند. بدین شکل، یک هویت متقارن در جامعه داریم که بر پیشانی این هویت، یک "ما"ی مشروع حک شده است. حال چنانچه دین نتواند پاره مهمی از این هویت باشد آیا فرهنگ می تواند بخش مهمی از آن باشد؟ پاسخ به این پرسش آسان نیست و بستگی دارد که مفهوم "فرهنگ" را چگونه تعریف کنیم یا آنکه از فرهنگ چه انتظاری داریم. البته می دانیم دین چیست و از آن چه می­خواهیم یا نمی­خواهیم. از سوی دیگر ما حتی با دین سکولار (ایدئولوژی) نیز تکلیف خویش را روشن ساختیم و از مزایا و مضرات آن آگاهیم اما درباره "فرهنگ" هنوز به یک اجماع نرسیدیم و راه درازی در پیش داریم. گرچه تعاریف بی­شمار از مفهوم فرهنگ داده می شود اما می توان این تعابیر و تفاسیر گوناگون را بر دو محور شرقی و غربی چرخاند.

در غرب گشتاور فرهنگ عموما دین نیست بلکه "طبیعت" است که در اینجا آن را فرهنگ "وجدان" محور فرض کنیم. در شرق یا روسیه اما گشتاور فرهنگ، مذهب ارتدوکسی است که آن را فرهنگ معطوف به "شرف" بدانیم. برای درک این تفاوت فرهنگی لازم است اینجا به یک نمونه تاریخی از شرف­اندوزی روسی اشاره کنم: در دوران اتحاد جماهیر شوروی آنها در لهستان، چک، آلمان شرقی و مجارستان بر روی دگراندیشان یا به­زعم خودشان بیگانگان و دشمنان کمونیسم اسلحه کشیدند و توپ و تانک به شهر آوردند اما زمانی که نوبت به روسیه و کودتا علیه "گورباچف" رسید سربازان روس علی­رغم فرمان رهبران حزب کمونیست به روس­ها ­شلیک نکردند حتی به بهای سقوط کرملین.

به خاطر این انتخاب طبیعی شاید بی­سبب نباشد که در شرق، فرهنگ غربی را نیهیلیستی می­خوانند. البته جوهر این فرهنگ نیهیلیستی هرچه باشد بااین وجود، هم به "مرگ" انسان نظر دارد و هم به حیات او. بنابراین هم فرهنگ مردگان است و هم فرهنگ زندگان. آنجا مردگان چنان سهمی در فرهنگ دارند که گویی زنده­اند. در آغاز دوره مدرن و فرآیند دولت – ملت سازی، آلمانی ها خلا دین را با سرنوشت مردگان یا همان "تاریخ" پر کردند. البته این باستان گرایی آلمانی در دوران پهلوی به ایران نیز رسید و اندکی نیز اوج گرفت تا شاید هویت ملی یا میهنی ما سنگین­تر از توشه عشیرتی، قبیله­ای و ایلیاتی ما شود. بیسمارک صدر اعظم سکولار آلمان با تکیه به حافظه جمعی تاریخی چنان فرآیند دولت - ملت سازی را پر شتاب آغاز می­کند که در زمان اندکی این سرزمین پراکنده ایلیاتی به قدرت­مند ترین کشور مستقل اروپا تبدیل می­شود که گویی "تاریخ" توانست به مثابه ایدئولوژی آلمان مدرن شناخته شود. این تاریخ در آغاز دوره پهلوی با شوق زیاد وارد فرآیند دولت – ملت سازی در ایران می­شود و برخی اوقات با احتیاط فراوان و حتی با تغییر ایفای نقش به عنوان یک "کاتالیزور" همچنان در این فرایند سیاسی حضور دارد.

در کشور ما وُلگاریزه شدن مفهوم فرهنگ و کاربرد بی­هنگام آن سبب گشته که نتوان تعلق این مفهوم را به دین، زبان و هنر آشکار ساخت. رایج است که فرهنگ را به اشتباه در کنار هنر بکار می بریم تا نشان دهیم فرد با فرهنگ لزوما انسانی باهنر و در نتیجه ارزشمند نیز هست. افزون براین، معمولا فرهنگ را مترادف با مفهوم تمدن می شناسیم؛ حال آنکه تمدن دلالت بر لایه سطحی جامعه دارد اما فرهنگ معطوف به باطن یا "روح" مشترک یک ملت است. نمادها و مظاهر سرد و سیمانی شهرسازی از سنگ و پولاد و بتُن، نشانه تمدن یک ملت است اما چگونه و چرا زیستن آن ملت (شرف­اندوزی یا وجدان جمعی) را فرهنگ و دین یا به تعبیر آلمانی­ "روح" ملت تعیین می­کند. به این سبب است که تمدن سرد و سطحی می­شود و فرهنگ نیز گرم و عمقی.

در غرب دوران گذار هویت از دین به فرهنگ یا به عبارتی دوران تغییر گشتاور هویت جمعی از متافیزیک به فیزیک (طبیعت) دورانی بسیار سهمگین و پر هزینه شد. این گذار هولناک دیر یا زود به دیگر نقاط نیز می­رسد تا هویتی که در برزخ دین و فرهنگ گرفتار است روزی از این دو راهی خارج شود. به باور فیلسوف آلمانی "آرتور شوپنهاور" ملت او نیز سال­ها در برزخ "خارپشت" گرفتار بود به شکلی که نه می توانست از این دل بر کند و نه از آن. شوپنهاور دویست سال پیش سرنوشت آلمان را به برزخ خارپشت تشبیه کرد که ملت باید (یا) دین را انتخاب کند یا فرهنگ را. بی دلیل نیست آنجا که شرف روسی هست از وجدان آلمانی چندان خبری نیست و آنجا که وجدان آلمانی ایستاده است از شرف روسی خبری نیست؛ چه سخت است اما افتادن ملتی در برزخ خارپشت.