۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

زرتشت در دام نیچه 2


نسبت زرتشت به زبان آلمانی همچون نسبت شاهنامه است به زبان پارسی.این ادیب فرزانه1 با آفرینش زرتشت و قلم خویش هویت ملی ملت نو پای آلمـان را بارور ساخت، همچنانکه پیـر فرزانه طـوس با اثر جـاودانه اش، احیـاگـر زبان پارسی گشت. گزاف نیست اگر این دو شاهکار کلاسیک را مهم ترین میـراث هویـت دو ملت به شمار آوریم
آلمانی ها در پروسـه ملت سازی از آثـار نیچـه و واگنـر بهـره فراوان بردنـد. بی سبب نیست که «زرتشت نیچـه» را لایق اپرای واگنر و در اندازه شاهکار او پارسیفال می دانم؛ چرا که این اثر نه فلسفی است و نه عرفانی، نه اشراقی و نه بودایـی. زرتشت آن هـم، زرتشت نیست و نیچـه ( شاعر) آن هم نیچـه ( فیلسوف) نیست. در این کتاب نه نیچه را می بینیم و نه زرتشت را می خوانیم. اگر گمانه زنیم ـ به منظور درک نقش هنـر درتاریخ آلمان ـ که دو ملت ایران و آلمان از هنر، تعریف و تفسیر همگون و همـوژن دارند ( که به نظرم ندارند)، در آن صورت ترکیب کیمیایی این دو عنصر (شعر و موسیقی) توسط نیچه و واگنر و اهمیت این آژنـد در ذهنیت تاریخی این ملت هویدا می شود.

دو صـدر اعظـم هـوشمنـد آلمـان ـ ویلهلم و بیسمارک ـ به جایگاه اسطوره ها در پروسه ملت سازی آگاه بودند و به همین دلیل «زرتشت» نیچه و «پارسیفال» واگنر را از این دو فرزانه وام گرفتند و موسیقی را برتر از شعر بر تارک هنر غرب نشاندند. بیسمارک که مهندس فرهنگی آلمان شناخته می شود ـ همـانکه در نمایش اپـرای پارسی فـال واگنــر اشک می ریزد ـ می گـویـد ملتی که اسطوره ندارد، ملت نیست." یکی از آن اسطوره ها زرتشت ایرانی است که پارسیان هند را به دست بوسی الیزابت (خواهر نیچه) به آلمان آورد!
ویلهلم قیصر آلـمان ـ که او هم اشک ریزان از اپرای واگنرـ در خلسه خیال آلـمان واحـد، ذوق دیداری و شنیداری می برد، در مهندسی سازه های دولت مدرن آلمان، از شاهکار این دو کیمیاگر کلاسیک بی بهره نبوده است. کسی که تنها زرتشت را بخواند نمی تواند تصویر درستی از نیچه داشته باشد. آفـریننده زرتشت، این کتاب را در چهار بخش و در فاصله دو سال از ژانویه 1883 تا فوریه 1885 نوشت این اثراز نظر سبک و فرم و محتوا نسبت به باقـی آثـار او تفاوت دارد. خواندنی است که اقبال عمومی از زرتشت و بیزاری نیچه از این کتاب نسبت عکس دارند. این اثر به تمام زبان های معتبر ترجـمه و تجدید چاپ شده است.

توماس مان که رمانی هم درباره نیچه نوشته است می گوید :" من که در این کتاب هـرگز زرتشت را نیافتـم، فقط نیچـه را دیـدم و دیگـر هیـچ." حتی توماس مان هـم ـ که از نیچه بسیار آموخته و شارح اوست ـ از زرتشت او می گـریزد. شوق توماس مان به نیچـه و زرتشت آن چنان بود که سفـری به سیلس ـ ماری( Sils-Maria) ایتالیا میرود تا با گردش در کوهپایه و تنفس هوای آزاد این منطقه، پژوهشی در احـوال و روحیـه این صنتـور شـوریده کند؛ سپس می نویسد: "این مردک جادوگر – زرتشت – بالدار بی چهـره و بی تن، با آن تاج گل بر سرش و پاهای رقصانش، زرتشت فقط بازی کودکانه با کلمات است، او سراسر شیـوا و شیریـن( رتوریک) و بلیغ است. این طیلسان پوش، پیامبری مشکوک، رنجور و نحیف، شبحی گمشده در نخوت و غرور، چهره ای مضحک و خنده آور است. "
کارل برنولی( Carl Brecht Bernoulli )از حامیان و مریـدان نیچه، صحنه های کتاب را به یک «بالـماسکه، دشت و کوهی شبیه ساخته که زرتشت مترسکی است پر از برچسب های ضد و نقیض بر پیکرش». این کیمیاگر زبان آلـمانی در برخورد با کتاب زرتشت موضعی دو گانه دارد. از یک سو عنوان می کند که «چنین گفت زرتشت» اثری جاودان و مقدس است که او خلق کرده است. این کتاب مقدس غنی ترین اثری است که در زبان آلـمانی تا کنون آفریده شده است. او با لحن اغراق آمیزی می افزاید:" کتاب مقدس من بقیـه کتب آسمانی را به چالش می کشد." اما از سوی دیگر در نامه ای به دوست دیرینش اوربک ( Overbeck ) می نویسد:" به یاد می آورم آخرین حماقتـم را، زرتشت را می گویـم، آیا اصلا میتـوان آن را خواند؟ من مانند خوک ها می نویسم..... نمی دانم ! آیا این کتاب ارزشی دارد؟ خودم که در این سرمـای گزنده زمستانی، قدرت قضاوتم منجمد شده و نمی دانم چه چیزی با ارزش است و چه چیزی نیست. نمی دانم که تا شش ماه دیگر با چه هدفی زنده باشم. بشدت رنجور هستم و بر حوادث و ناکامی و خطاهایی که در کل حیات معنـویو روحانی ام داشته ام به نوعی واقفم. حالا چه می شود کرد؟ دیگر هرگز به جبـران خسـران قادر نخواهم بود. فایده اش چیست؟
نیچه ـ به اعتراف فرانتس اوربک ـ به اندیشه خودکشی هم افتاده بود و در سرمای یخبندان برهنه کنار پنجره نشسته و تریاک2و محلول کلرال مصرف کرده بود. پس از پایان قسمت چهارم کتاب چنین گفت زرتشت، احساس دلتنگی می کند که دوباره به فضای ایجازنویسی بازگردد. نیچـه، زرتشت را کتاب شعری3 بیش نمی داند. و در جای دیگر آن را یک «سمفونی» می نامد؛ گویا این شیدای شکست خورده از عشق نا فرجام سالومه، به نیکی می داند که چگونه در جلد زرتشت رود و غرور خویش را در اوهام او بازیابد. او در بخش نخست «ابر مردی» با چشمانی براق و پر هیبت می آفریند و در بخشهای بعدی با مطرح ساختن «بازگشت جاودان» نقش این کوه نشین را کم رنگ تر کرده و در پایان کاملاً محو می کند. گشتالت زرتشت فرستاده اهورا نیست بلکه رسول نیچه است. خواننده ای لحن حماسی و جدلی ( Polemic) این اثر را می پسندد و دیگری از موسیقی آهنگین کلمات و عبارات لذت می برد. آیا بزرگترین خدمت نیچه به ادبیات آلمان فقط زندگی پر از فراز و نشیب اوست؟

غارنشینی و تنهایی و زیست کوهی و خلوت زرتشت در واقع انعکاسی از رنج و رسنتیمان نیچه است که از قلم او بر کاغذ می تراود. این کتاب با طرح نمادینی که دارد شاید «چنین گفت نیچـه» است و زرتشت چراغی است که خواننده در دست بدنبال نیچه می گردد! آیا تصویر صعود به قله کوه و اعتکاف و سپس بازگشت به سوی مردم (عوام، خلق، ناس، توده، چاندلا) حکایت از ییلاق و قشلاق نیچه بین قله های آلپ و سواحل مدیترانه نیست؟ زرتشت به صورت تصویری ایده آل از نیچه ارائه شده و متن کتاب در واقع کلید شرح حال و خاطرات اوست. زرتشت ایرانی دارای تمام نیرو و ارزشهایی است که این فیلسوف شوریده حال، آرزویش را داشت. نکته پارادوکسال و بسیار قابل توجه آنکه دقیقـاً همـان توده ای که زرتشت نیچه بر سر آنها می کوبد و فریاد می کشد و اعتراض می کند و هشدار می دهد، دوباره همان پا برهنه ها و فرومایگان ( Decadents, Chandela ) به آغوش او پناه می آورند! همانطور که اشاره کردم، پژوهشگر اگر تمام آثار او را هم مطالعه کند، ناچار است از نیچه به نیچه پناه برد.

او زرتشت را ناجی خویش می خواند «Meine hebensretter heisst Zarathustra» و زمانیکه قسمت دوم کتاب چاپ گشته و در چند نسخه منتشر می شود، نیچه به ناشر می نویسد:" مانند کیمیاگران باید مس (زرتشت) را به طلا تبدیل کنم، اگر نتوانم، فاتحه ام خوانده است." زرتشت پس از ده سال غارنشینی و زهد و اعتکاف از کوه سرازیر می شود و به میان توده میرود. تحت تاثیر داروین به مردم میگوید که انسان در ابتدا کرمی بیش نبوده و سپس بوزینه گشته و آنگاه به بشر«راست قامت Homo Erectus» و در پایان به انسان«Homo Sapiens» تحول یافته است. انسان برتر نیچه، نه از میان بشر های راست قامت بلکه از میان انسان ها بر خواهد خواست. او که از آزمایشگاه فیزیولوژی در شهر نیس ـ جنوب فرانسه ـ که جوزف پانت ((Josef Paneth در آنجا پژوهش میکرد، دیدار داشته، و با چشم خود دیده که این بشر های راست قامت نسبت به درد و آسیب بسیار کمتر از نژاد سفید4 واکنش نشان می دهند! با این حال نیچه بعید می دانست که در گیتی بتوان نژاد خالص یافت و ایده برتری نژاد را رها کرده و در نامه به خواهرش انتقاد و اعتراض می کند، که خون آریائی ژرمن ها هم آلوده است و در آمریکای لاتین5 بیهوده در پی آرمان های نژادی نباشد. گام بعدی «انسان کامل یا ابر مـرد» است.

نیچـه آته ایست، خود را از تمام دغدغه های معنوی و روحانی رها ساخته و در خطابه ای لائیک فـریاد می دهـد:" زنهار! برادرانم، به گیتـی (زمین) وفادار باشید و به وعده ها و امیدهای فرا زمینی (مینــوی) دل خوش مـدارید. پس جان و نهـاد بشر چه می شود؟ نفس و روح احتمالا باید فنومنی، فیزیکی و مادی باشند که به جسم وابسته اند. در زنجیره تحول آنگاه که انسان از عقل و خـرد و اخلاق و سعادت دنیوی عبور نموده است به مقام ابر انسانی می رسد. پیام زرتشت صریح است:" بشر باید از مرحله بشری (عوام زدگی، فرومایگی، چاندلائی، خلقی) بگذرد و به مقامی والاتر ( (Homo Sapiens برسد. اگوئیسـم باید از زنجیر اسارت انسانیت آزاد شود. بنا به نظر نیچـه، بشر طنابی است بین حیوان (بوزینه) و ابر انسان.
1 در اینجا من فرزانگی را در ادب نیچه دانسته ام و نه در فلسفه او، و اشاره داشته ام که مطالعه و پژوهش فلسفی (به عنوان دیسیپلین) در حوزه آکادمیک، لزوماً انسان را دارای حکمت و فرزانگی (die Einsisicht ) نخواهد کرد.
2 احتمالاً شکل خودکشی نیچه از طریق شاعر آلمانی راینر ماریا ریلکه به صادق هدایت رسیده بود که در رمانش آورده است. صادق ترجمه فرانسوی اثار ریلکه را خوانده است و به همین علت هم مرگ را صادقانه اروتیزه کرد. صادق با مرگ هم صادق است.
3 Es ist eine dichtung und keine aphorismen- sammlung
4 دربخش پایانی کتاب اشاره ای به جنون نژادی الیزابت نیچه داشته ام که چگونه سودای سرزمین آریائی، او را آواره آمریکای لاتین (پاراگوئه) کرد.
5 (در آن زمان اسیران و بردگان را از افریقا، آسیا، و آمریکای لاتین به مراکز فیزیولوژی می آوردند که ببینند آیا ویژگی حواس، اعصاب و اندازه حجم مغز آنها به اندازه نژاد سفید اروپایی است!