۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

زبان وموسیقی دو چشمان گیتی ومینو


زبان و موسیقی دو چشمان گیتـی و مینـو

بحث «اراده» که ریشارد واگنر و نیچه مجذوب آن بودند ، یکی در اپرای جاودانه «پارسی فال»و دیگری در «چنیـن گفت زرتشـت»از آن بهره برد. شوپنهاور نسبت عقل و اراده را چنین شرح می دهد: در جانوران عقل کاملا برده و مطیع است ،هستی و وجود جانوران در ارتباط با اراده آنها،یا در واقع در چشمان آنهاست، که خطر را در یابند و بگریزند. در مورد بشر معمولی تصویر و درک انسان از جهان، رنگ «سوبژکتیو» دارد که پس از گذار از مرحله بشری ــ رسیدن به آستـانه متعالی انسانی ـ است که در مکاشفهContemplation ) (بصورت بسیار آنی و کوتاه، عقل از زنجیر اراده رها شده و به مرحله«ابژکتیو» صعود می کند . «نظریه عینی هستی Objektive Anschauung» در اینجا مانند آیینه ای صاف است که چشـم هر دو جهان است ـ هم مینـوست وهم گیتـی ــ. این لحظات پاک، به نظر شوپنهاور تنها از طریق آفرینش هنری و بویژه موسیقی امکان پذیر است.زبـان موسیقـی، زبانی درونـی است. موسیقـی در غـرب زبـان هنـر است، ولـی در خاورمیانه، شعـر است، که که به جایگاه موسیقـی در باختـر می رسد. جوانان اروپا در دویست سال گذشته، علاقه به ادبیات رامعمولاً از«گـوته» آغاز می کنند، وعشـق به فلسفـه را با شوپنهـاور و نیچـه. آموزش ادبیات، موسیقـی و فلسفـه در قرن نوزدهـم از مقدمات «فضائل شهـری» به حساب می آمد، میثـاقی ارسطوئی که پس از رنسـانس در جوامع شهری در اروپـا رایج گشت. شوپنهـاور، نیچـه و واگنـر به این میثاق آتنـی ( Attic Convention) و فضائل شهـری وفـادار ماندند. یکی از دلائل رسنتیمان نیچـه از مظاهـر مدرنیسم، همین تبدیل شدن شهـر به روستـای بزرگ، ریزش فـرهنگـی و نابودی ساختـار دمـوکـراسـی افلاطـونی بر پایه فضیلت شهـری و کنوانسیـون آتنـی بـود. شگفت نیست که صادق هـدایت نیزــ مانند نیچـه و ریلکـه ــ پس از ابتـلا به عارضـه شیزوئیسم، قـوه آفرینش هنـری خویش را در اراده ای ایـرانی متجلی ساخته، تا رسنتیمـان تاریخـی را در رئالیسم افراطی ( Natural Realism) آثارش تخلیـه کند. اگر زمانه با نیچـه، ریلکـه و هدایت صادق نبوده، اما آنان با خو یش صادق بودند. صادق مرگ را اروتیـزه کرد، ریلکه حیات را، و نیچـه هـر دو را؛ آنها آژند فلسفـه هنـر شوپنهـاور را در چشمان گیتـی جسته اند. تجـلی اراده در چگـونه مردن و چگـونه زیستن، استعداد برخاسته از رسنتیمان و تخریب سیستم های سنتی در سایه هنـر.
این استعداد هنرمند حاذق که از زنجیر اسارت اراده رهیده است، در واقع همان گوهر اراده اوست که تجلی آفرینش هنری است؛ اراده ای که فقط انسـان متعالی از آن برخوردار می شود. شوپنهـاور معتقـد است که این «نبوغ آفریننده» در عرصه هنـر و موسیقی که می تواند شاهکار خلق کند، بی واسطه و بی حجاب، حظ هستی را در چشمان گورو (Guru)1بچکاند، در واقع همان معـرفت اسپینـوزا ( Amor Intellectualis) می باشد. نیچـه هم به پیروی از شوپنهاور این معرفت شهودی را در گفتگوی زرتشت با گورو2آورده است، تا نشان دهـد که زرتشـت او در همیـن گیتـی «تصعیـد» شده و مینـوی (متافیزیکی) گشته است. نیچـه خواستـه است نشان دهد که زرتشـت او همـان چنگیـز است ـ فـرزنـد زمین و آسمـان ــ کـه همچـون مسیـح گرچه در گیتـی است، ولـی مینـوی است. سرشت زرتشت نیچـه هرگز ایـرانی نیست، بلکـه او از خامـه ای دیگـر است. زرتشت نیچـه در واقع مظهـر اراده اوست؛ به عبارت دیگر، قـوه خـلاق ( Creative Competence ) نیچـه در قـامت زرتشـت، باید جلـوه اراده دانست. در اینجـا بر خـلاف شوپنهـاور که «اراده کـور» را در هـنر موسیقـی متجلی ساخته، نیچـه اراده حیـات بخـش را در زرتشت زنـده ساختـه است؛ به همیـن سبب بنظـرم «چنیـن گفـت زرتشـت» دارای ژانـر ( Genre ) ادبـی و هنـری است و به عنـوان یک اثـر مشهـور کلاسیـک ، بهـای فلسـفی ندارد.

اسپینـوزا آگاهی (دانش ) را به سه دسته تقسیم کرده است. البته بـاروخ کلیمی در این تقسیم بندی تنها نیست، بلکه در فلسفه شرق هم دانش (آگاهی) را به همین تعداد می دانستند. از یک و سه نگذریم این علم دوم یا آگاهی علمی ( Wissenschaflich Kenntnis ) همان است که معرفت اسپینوزا نامیده ام.
او خودش آن را معرفت شهودی می نامد و از واژه معرفت بجای علم یا آگاهی استفاده می کند؛ معرفت را مرتبه ای ممتاز و متعالی می بخشد. اسپینوزا علم اول را امپریک یا حسی می گوید و شناخت جهان را از طریق پنج حس ممکن می داند. علم دوم را علم عقلی و جدلی و استدلالی یا علم برهانی می داند، یعنی همان علمی که به زبان ریاضی، از زمان گالیله و نیوتن در حال پیشرفت و تحول است ـ از مکانیک به کوانتوم و نسبیت رسیده ـ و قانون مندی این علم بر پایه ریاضیات و منطق و برهان و تجربه و آزمایش و خطا استوار است. همانطور که اشاره شد، حکمت مطلوب این پانته ایست هلندی ( Amor Intellectalis )است که نزدیکترین ترجمه برای درک این حکمت «مهر مزدا» می باشد. هم مهر و عشق ( Amor ) در فرهنگ اسطوره ای ما آشناست و هم ( Intellectualis ) که دانای دوم به حساب آمده و از علم حسی و برهانی هم عبور نموده است.
خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج
بنظرم ترجمه ( Intellectualis ) به مزدا چندان دلپذیر هم نباشد، چرا که غربیان این واژه لاتین را در دورانهای مختلف ترجمه کرده اند و امروز این صفت را مقابل اسم ( Intellectus ) به معنی درک و فهمیدن قرار می دهند. در زبان فارسی هم انتلکتوئل را به روشنفکر برگردانده اند و فاصله ما شرقیان با اسپینوزا را دو چندان ساخته اند. اما نیچه ــ که شیدای مزداست ــ به عنوان فیلولوژیست زبان های لاتین و یونانی، در هنگام آفرینش زرتشت دچار این خلط تاریخی نشده است و درک شهودی در باور پانته ایستی، را دقیقا می دانسته که چیست و شوپنهاور هم از سوی دیگر به تشابه نظریه اسپینوزا و فلسفه هندوئی – بودائی پی برده است. به این جهت است که برگردان «مهر مزدا» را برای ( Amor Intellectualis) انتخاب کردم تا هم در فضای دو آلیسم این دو آلمانی باقی بمانم و هم آنکه نشان دهم که چگونه این دو تن مفهوم «خـدا» را از نظریه فلسفی با روح تقطیـر می کنند؛ یکی آنرا به کناری می نهد و دیگری ارزش های معطوف به او را با قتل سمبولیک او نفی می کند! در واقع با طرح نظریه وحدت وجودی، اسپینوزا اولین گام ها را برای حذف خـدا از منظومه متافیزیک در غرب را برداشت و میراث مونیسم ( Monism) خویش را به رنـه دکارت و سپس به ایمانـوئل کانت بخشید.
پس از کانت این میراث وحدانی به دو شعبه شد که یکی ایده آلیسم هگل است ــ که شوپنهاور او را شارلتان می نامد! ــ و دیگری با عبور از لایه های کاتالیزور بودیسم به شوپنهاور میرسد و دوباره به دو بخش تقسیم میشود که ریچارد واگنر در خلق شاهکارش ـ اپرای پارسیفال ـ دوباره الوهیت مسیح را در آن احیاء می کند؛ بخـش دیگر به زرتشت نیچه می رسد و رنجش شدید نیچه از واگنر و مضامین حماسه او در کتاب «در باره واگنر» آمده است. ایـن سالک شیدایی جویای جـام جـاویـد (جام خون مسیح) را ابله و ساده لوح خطاب می کند. پژوهشگر نیچه شناس پس از مطالعه کلیه مکاتبات و آثار نیچه به علت اصلی جدایی این شورشگر شیدایی و سودایی ازپیر و استادش ریشارد واگنر3 پی خواهد برد.
ما به سیمرغی بسی اولی تریم زانکه سیمرغ حقیقی گوهریم (عطار، منطق الطیر)
به عقیده اسپینوزا، در زندگی درونی و باطنی هر انسان قطب نمایی هست که نه تنها جهت های مختلف را نشان می دهد بلکه مسیر مستقیم را نیز اشاره می کند. اواین قطب نمـا را ری شیـو (Ratio ) می نامد که «عقل و خرد» هم نامیده می شود. صدایی که درک واحساس را هماهنگ ساخته و با گوهر و جوهر انسانی همسـو است. این (Ratio) به زبان کلمات با انسان سخن نمی گوید، بلکه حسی است که در درون انسان بر انگیخته می شود و جهت را نشان می دهد . این انتخاب راه در واقع تجلی طبیعت انسان و قابل اعتناء است. اما در قرن هفدهم در عصری که اسپینوزا میزیست واژه (Ratio ) معنایی و تعبیری کاملا متفاوت از هزاره سوم دارد. عقـل (Vernuft) آلمانی و خـرد (Reason) انگلیسی و درک (Raison) فرانسوی که ما آز آن عقل و اندیشه را استنباط می کنیم و بحث، جدل، استدلال، منطـق و برهان را از آن طلب می کنیم، در نظر اسپینوزا چنین نبوده است. مراد او از (Ratio) اگر نزدیک ترین ترجمه را با توجه به فرهنگ و تاریخ و دین و کیش ایرانی منظور کنیم ،همان است که در حـوزه عرفان، اشـراق، کشـف و شهـود، و علم و حکمت حضوری است. این علـم رابطه ای با ( Intellect) و عقل و عقلانیت به مفهوم مدرن ندارد. بعضی واژه ها ومفاهیم کهن کلیدی که در زبان معنـوی ) Esoteric ) یونانی و لاتیـن در آثار فیلسوفان کهن غرب آمده است، بصورت ریشه وارد زبان های آلمانی و انگلیسی و فرانسه شده که سپس مشتقات گوناگون از آن ساخته شده است؛ به این وسیله وحدت معنی و تفسیر مفاهیم در زبانهای اروپایی حفظ شده است.
1 گورو Guru به معنی تحت الفظی خاموش فروزنده که جمع نور وظلمت و حتی فراسوی آن است، در فرهنگ عرفانی ایران ، گورو نامی نا آشنا نیست. خواجه عبدالله انصاری، بایزید بسطامی، شیخ اکبر....
2 ( حکیـم پیـر و یا شیخ هندوئیسم، نیچه با اصطلاح چاندلا و گورو آشنا بوده. نیچه به گــورو نانک 1469ــ 1539 (Guru Nanak) اشاره می کند که پس از باز گشت از سفر مکه در هندوستان می گوید:" خدا فقط در مکه نیست ،بلکه در هندوستان هم هست." نانک یکی از ده گـــورو بزرگ هند است.
3 واگنر تهمت های بسیار زشت و شایعات زننده علیه نیچه منتشر ساخت و نیچه نیز در رساله ای که علیه واگنر نوشت سبک موسیقایی او را مورد انتقاد شدید قرار داد.

رسنتیمان نیچـه و جنگ نخست


رسنتیمان نیچـه و جنگ نخست

سرنوشت شوم نیچه ـ یازده سال فلج مغزی و عارضه روانی ـ از او چهره ای خیالی و نابغه نوستالژیک رومانتیک ساخته بود، دیگر زرتشت او شخصیتی عینی و ابژکتیو در تاریخ نبود و نویسنده آن نیز ـ با حیات و مرگ تراژیک خویش ـ به عالم اسطوره ها پر کشیده بود. پس از او بسیاری از نویسندگان و شاعران هویت خویش را در نیچه و رنج و محنت او می جستند و چنان شیدای او گشتند که نگاهشان به زن، نگاه نیچوی بود. مـریدان و پیـرواش رنجش و انزجار شدید ( رسنتیمان Ressentiment) وی از مظاهر مدرنیته را در قالب های فرا فکنی اخلاقی، زن ستیزی، ذوب در قدرت، حتی خودکشی، خودزنی، تنهایی اپاتیک بروز داده و انفعال مطلق اجتماعی ـ سیاسی را از او آموختند.
اسکاروایلد، ریلکه، آندره ژید،صـادق هدایت، توماس مان، والتـر کاوفمن، کارل گوستاو یونگ، اسوالد اشپنگلر، آلبر کامو، برتولت برشت، هرمان هسه، ت.ث.الیوت، تئـودور آدرنو، میشل فـوکـو، ژاک دریدا، اسلاوژ ژیژک اسلوانی1و احمـد فـردید "از جملـه کسانی هستند که در عنصر رسنمان ( رسنتیمان) با نیچه شریکند. در تاریخ از این نوع افراد را می توان یافت که رسمـاً تعلقی به هیچ سازمـان، گروه و حزبی نداشتند، تنها بر سخـن یا قلم خویـش تکیه داشتند.2 اسپینوزا، روسـو، ولتـر و نیچـه از این شخصیت ها هستند. آنهـا روح رها گشته و بعضاً سرگشته اند. باقی اندیشمندان در طول تاریخ، یا با جان و روح خویش در خدمت دین و نهاد های دینی گام برداشته اند و یا با جان و روح با آنها در افتاده اند .
اشپنگلر و نیچه و هرمان هسـه، هر سه نوعی درون گرا و در اعتکاف بودند. آنان معنی زندگی و حقیقت را نه در دین و نه در ایدئولوژی یافتند، بلکه در غور درونی خویش یافتند. این سه تن به آنچه که توده ها «حقیقت» می پنداشتند، باور نداشتند و مانند اسپینوزا حکمت و عقلانیت «Ratio» را خارج از جوامع خورده ـ بشری ( Sub-Human) می جستند. ایشان خود را از نهادهای دینی، ایدئولوژیک، آموزه های اخلاقی و نرم های اجتماعی رها ساخته بودند. عزلت و اعتکاف آنها در واقع نوعی زیست زاهدانه بود که ریشه در زهد هندی بودایی داشت؛ آمـوزه ای که اشلگل، شوپنهاور، امرسـون، گوته و شیلـر به غرب آوردند، هیچگونه رابطه ای با عرفان و اشراق اسلامی نداشت. آن پاسیفیست کبیر ـ مهاتما گاندی ـ با بهره برداری از این میراث هندی، استقلال به شبه قاره آورد؛ هرمان هسـه نیز در جنبش هیپیسم( Hippism3 ) متجلـی گشت و نیچه هم پیامبـر رایش سوم و سوداگر نژاد و خون شد!
نیچه جامعه مدرن را در دو طبقه می طلبد؛
الف ـ طبقه اشراف ، اربابان ـ منهای بورژوازی نو ظهور ـ یا همان برگزیدگان تیره ای بشری (Homo Sapiens) که او در دوران پیش سقراطی مطالعه کرده و در قرن نوزدهم در جوامع دارای فضیلت شهری در پاریس، رم، برلین متمرکز بودند.
ب ـ در مرحله پایین، طبقه بردگان و چاندلا (Homo Erectus) که وجودشان برای خدمت به تیره برتر لازم است، این تیره در دوره معاصر نیچه به شهرها هجوم آورده، فاقد حس شهروندی (Sense of Citizenship) بوده و از آموزش فضائل شهری ـ به معنی افلاطونی در آتن و رم باستان ـ نیزبی خبر و بی بهره بودند. در اروپای قرن نوزدهم و در پایان اپک رمانتیسم اندک اندک تندیس و مجسمه شخصیت های اسطوره ای و باستانی رم و آتن در میدان های شهر نمایان می شوند تا درنوستالژی نسیم ایدآلیسم که بر چهره هنر و فلسفه غرب می وزد، اروپا بتواند آخرین بارقه آفرینش هنری (معماری، تئاتر، موسیقی) را در چهره و نهاد شهر نمایان سازد. پس از آن سوسیالیسم است ولیبرالیسم است و داروینیسم، که نیچه از هر سه بیزار است. این شیزوئید شوریده ـ که شاهد تباهی فرهنگ و فضائل شهری بر اثر کوچ مهاجران است وبی شکل شدن شهر و تباهی فرهنگ است ـ کلک رسنتمان بدست گرفته بر اخلاق، هویت، ملیت، سنتها، ایمان و باورهای خلق می تازد. نیهیلیسم فرانسوی4 او در واقع برآمده از رنجش او از آثار زخم های مدرنیته است که روح و روان او را پریشان کرده است. اگر انسان مدرن و شهری برای درک او باید از نیچه به نیچه پناه آورد، پس چرا وی برای درک بردگان و چاندلا، از خلق به آغوش خلق پناه نیاورد؟! او که برای گریز از ایدئولوزی به دامن فلسفه می افتد، چرا هم خویش را و هم هم فلسفه را به خطر انداخته است؟5

در جنـگ جهـانی اول، سـربازان رایش درون کوله پشتی یک نسخه انجیل و رمان فاوست گوته و جزوه کوچکی بنام « همـه زندگان گوش به فرمانند Alles lebendige ist ein Geborchendes » حمل می کردند که در واقـع، آمیزه ای از کتاب چنین گفت زرتشت و عباراتی هیجانی و تحریک کننده در ستایش قـدرت و اطاعت بود. این عبارت مشهـور از نیچه است، ولی آیا اشاره این نیهیلیسـت به نـدای درونی و باطنـی بوده! یا خواسته است، به تقـلیــد از انجیــل، ایهــام رتـوریــک را بـرای تأویــل آینـدگـان به ارث گـذارد، تا سال ها در حلقه های بی شمار نیچـه به دنبال تفسیر و معنـای آن بـروند. تحریف انجیلـی و تحریف نیچـوی به یکدیگـر مماس شده اند.
سه سال قبل از آغاز جنگ نخست جهانی، ژنرال فردریش برناردیس در کتابش «آلمان و جنگ بعـدی» از نیچه بعنوان فیلسوف جنگ یاد کرده و به این شعار کتاب زرتشت اشاره می کند: جنگ و دلاوری بیش از عشق به همسایه ارمغان دارد و این نه همدردی شما، بلکه شجاعت شماست که بیچارگان را نجات داده است. ژنرال می پرسد: " فضیلت نیکی در چیست؟". و در پاسخ می نویسد:" شجاعت و شهامت جنگیدن، نیکی و فضیلت است." از این نوع فراز ها و تمثیل های نیچـه بسیار مورد استفاده ژنرال ها قرار گرفته است. حیرت انگیز است که در اوائل قرن بیستم، ایهـام رتوریک نیچـوی چگـونه در ایدئـولوژی آلمانی و روسی ، مورد تفسیر ژنرالی دراین دو کشور قـرار گرفته است. کنایه آنکه در قـاره سیاه و امریکای لاتین، ژنـرال ها ـ بدون آنکه خـود بدانند! ـ درتفسیر اراده معطوف به قدرت عبارات ایهامی، رندانه و رتوریک نیچـه را تاویل می کنند. حتی بدون آنکه از اشارات و استعارات دیگر نیچه، بهـره ای بـرده باشند.
پس از دو جنگ هر کسی که از آلمان و آلمانی بیزار بود از نیچه به زشتی یاد می کرد و هر که ستایشگر رایش سوم بود به نیکی. اما نکته اینجاست که در غرب با مطالعه آثار نیچه هم دوستان و هم دشمنانش، در عبور از اثر ( Work) به متن ( Text) و یا برعکس، تنها حظ ادبی بردند و چندان تحت تاثیر عصاره هنـر او قرار نگرفتند. قلم نیچـه آن چنان شیـوا و برجستـه است که مانند سبک آثار هگل، کانت، ویتگنشتاین، آدرنو، هیدگر، دریدا، و ژیژک احتیاجی نیست که نام نویسنده بر جلد کتاب آورده شود. ضرب المثلی غربی می گوید :" اگر کشیشی ایمـان خویش ببـازد، خلـع لباس می شود ؛ اگر فیلسـوفـی ایمـان خود را از دست دهد، تعریفی نو از فلسفـه می دهد!" نیچه از6 آن دسته از فیلسوفان بود که براثر انزجار عمیق، از عقلانیت دوره روشنگری و تجدد برآمده از آن، دوباره فلسفه را به عالـم متافیـزیک پرتاب کرد. او آخرین متفکرقرن نوزدهم است که فلسفه اش را از متافیزیک آغاز می کند و به ماوراءالطبیعه هم ختم می کند. «ناخود آگاهی» ابتدا در ذهن نیچه حجاب از چهره گشود ولی از آنجا که این فیلسوف دیوانه، بار این امانت نتوانست کشید و از درک آن فلج گشت، قرعه به نام زیگموند فروید زدند و «ناخودآگاهی» که پس از هزاران سال، در برابر فروید نقاب از چهره گشود، خدای نیچه را از گیتی (خودآگاهی) برداشت. اشتباه تاریخی اعلامیه قتل او را نیچه در«چنین گفت زرتشت» و هگل سال ها پیش از اوـ در پایان اپک رمانتیسم ـ آورده بودند. فیلسوفان در غرب او را نکشته اند، بلکه پس از آنکه «ناخودآگاهی» زیگموند فروید را کشف کرد، این لشکر روان شناسان و روان کاوان اروپائی بود که او را از پای در آورد.
نیچه طرحی نو در انداخت که باعث گشت، روانشناسی از درون فلسفه اسطوره ای او زاده شود. «من» نیچه دیگر آن «من» دکارتی ( Subject) نیست. وی تنها متفکری است که آثارش کلاسیک نمی شود، یعنی نمی تواند کلاسیک شود و همچنان معاصر است. این آتـه ایست شوریده، مشروعیت درونی فلسفـه (Academic Discipline ) را در جهان مدرن از بین برده و حوزه علوم انسانی را از سلطه دانشگاه رها ساخت. نیچـه به انسان و جهان بینی نسل خارج از کلیسا پرداخت:" انسان کیست و چرا او این گونه است که هست." بنابراین فیلسوف شورشگر، مشروعیت درونی فلسفه را به مشروعیت بیرونی (اجتماعی) تبدیل ساخت.
به باور برخی از پژوهشگران غربی، اگر نیچه در جنگ نخست جهانی، حظوری کم رنگ داشته است، اما دردوران رایش سوم ـ هیتلرـ به مقام فیلسوف رسمی نازیها ارتقاء یافته است. تلاش والتر کاوفمن و مارتین هیدگردر ارائه تفسیری لیبرالی ازآثار واندیشه این فیلسوف شاعران، نتوانست نگرش جهان آزاد را نسبت به او تغییر دهد.
1 ( اسلاوج زیزک در زبان انگلیسی Slavoj Zizek )
2 میشل فوکو، صادق هدایت، آلبرکامو،آندره ژید، اسکار وایلد در مرگ اروتیزه با هم شریکند.
3 Hippism هیپیسم جنبش اجتماعی جوانان آمرکائی در اوائل دهـه 1960 ، که ضد جنگ و سلطه امریکا در ویتنام و نیز پیرو آزادی جنسی بود.
4 نیچه به یقین با نیهیلیسم روسی بعنوان جنبشی سیاسی آشنا بوده ولی در اینجا نیهیلیسم فرانسوی را بعنوان مضمون آورده ام و نه یک جنبش سیاسی فرانسوی
5 برای درک بهتر منظور نیچه از توصیف این طبقه در اینجا از اصطلاح نسناس یا بشر راست قامت (Homo Erectus ) استفاده کرده ام. البته نیچه به شکل بسیار توهین آمیز به این قشر از انسان ها نگاه کرده است. این تیره بشری بسیار پیش از تیره صاحب عقل (Homo Sapiens) در گیتی می زیسته .
6 ضرب المثل ها هم مانند مفاهیم و سنت ها، زمانیکه به فرهنگ و تاریخ ملتی وارد می شوند، آنچنان شکل وشمایل بومی به خود میگیرند که گوئی آن مفاهیم و آداب سنن از آن کشور به دیگر نقاط جهان رفته است!؛ از آن جمله است حکایت کشیش ارتدکس روسی که ایمان خویش باخته و در دوره تزارها به جنبش سیاسی پوپولیستی می پیوندد.

نیچه ای از چنس دیگر


نیـچـــه ای از جنـس دیـگــر

در ایران و جهان غرب نیچه کتابی بسته و خوانده نیست، او همیشه باز است و به لطف مترجم قوی دست و زرتشت، آن پیر پارس، ابرهای بارور نیچوی در آسمان ادب و فرهنگ ایران گسترده است. مدتهاست که صنتورهای ادبی و سیاسی در سودای «اراده معطوف به قدرت» و «انسان برت» از آسمان نیچه بر این سرزمین باریده است. زیبایی، زلالی، و ظرافت آثار او، کاملاٌ مدرنیسم استیتک را احاطه کرده است. به نظرم نیچه کم اندیش، محل تلاقی و منازعه مدرنیته و پسا مدرنیته است. او داوری است که گاه این سو و گاه آن سوی جهان مدرن است و آرمانها و ایده ها را به نیش قلم خویش حکم ابطال میدهد. این قاضی به قضاوت تاریخ، فلسفه، هنر، اخلاق و خدا نشستـه است. شگفتا! که عدالت را تجسم قانون1 یافته است؛ غافل از آنکه قانون در عصر او برتر از عدالت جلوه کرد. این شاعر شوریده فیلسوفان، هرگز این دو مفهوم مبارک و مقدس را در عصر پیش سقراطی و یا حتی در عصر خویش هم مورد مداقه قرار نداد.
نیچه شیفته فیلسوفان ژنده پوش و خمـره خراب و کوزه گر قبطی و فنیقی و یونانی بود، به گفته مترجم شهیرش داریوش آشوری: "گذر از انسان به ابر انسان برای او یک معنی هستی شناسیک داشت." چه شد که نیچـه به تأسی از آن اندیشمندان پا برهنه، پاره خطی در تبیین این دو مفهوم و رابطه آن با اخلاق و سیاست ننوشت؟! او که دولت و دین را هر دو ریاکار میداند2 و از ریشخند این دو نهاد حظ ادبی میبـرد، در توهم فلسفی خویش ( Philosophical Illusion ) با تکیه بر تن و هنـر، منشـور فکری اش را بر آن سه پایه (هنر، تن، توهم) قرار میدهد. بی سبب نیست که این شوالیه نیهیلیسم را باید شاعر فیلسوفان و فیلسوف شاعران نامید، به عبارتی آنجا که سخن از فلسفه و بحث و منطق و عقل و استدلال است، او شاعر و خیال پرداز است. آلمان ها هرگز این خطای نیچه را نبخشیده اند که چرا او فلسفه خویش را در چارچوپ دیسیپلین سیستماتیک پی ریزی نکرده است واینکه چرا مانند روسها و فرانسویان غیر سیستماتیک می نویسد! ژان پل سارتر، سیمون دو بوار3الکساندر سولژنیتسین، آنتوان چخوف، اسلاوژ ژیژک (زیزک)، آلبر کامو همه از نیچه آموخته اند که خارج از آکادمی هم می توان آزاد بود و آزادانه اندیشید. اینکه در آلمان او را شاعر فیلسوفان یا فیلسوف شاعران خوانده اند به سبب انزجار آنها از این بی نظمی در اندیشه و آثار او بوده. اگر نیچه هم مانند فردید هیچ نمی نوشت، همانکه «ناخودآگاهی» را همچون جرقه ای در ذهن زیگموند فروید برانگیخت و نیهیلیسم فرانسه را از روسیه به ایران آورد برای ایرانیان و فرانسویان کافیست تا شارح و ستایشگر او باشند. به باور من این نیچه درایران، روسی ست، در روسیه آلمانی ست، و در فرانسه، فرانسوی ست. اما نیچه در آلمان، بی وطن است و تنها به ارج «زرتشت» است که او را آلمانی خوانده اند.

بنا به ادعای یو آخیم کهلر(Joachim Kohler) نامه های نیچـه، بیش از کتابهای او اهمیت دارند که ویژگی روانی و زیستی این مبارز اخلاق شکن را نشان میدهند. او از پرسه های نیچـه در شبهای سورنتو وسیسیل و تماشای شاهدان شهر آشوب کرانه ها، مصرف تریاک سناتوری، کنایه، تمثیل و اشارات بس زیبایش، خامه روانی و جنسیت او را از نوع نیمه دیگر می داند. حلقه مترجمان ایرانی نیچه جملگی او را شیدای شاهدان قدسی میدانند، اما یوآخیم در کتابش آورده است که این هنجار شکن شجاع در تورنتو و پروانس (فرانسه Provence) مطلوب خویش، آن شاهد بازاری را می جسته است! به همین دلیل بارها استنباط می کند که قلم نیچه در دست مزاج اوست؛ نمی توان و نباید نامه های او را کمتر از آثارش بها داد.
یواخیم در فصل دوازده کتابش بنام «راز زرتشت» اشاره دارد که آن حال مکاشفه در کرانه دریاچه ژنو در 1881 که «بازگشت جاوید» را در ذهن او پدیدار ساخت، آیا منظورش بازگشت همان «ماسک» نبود که نیچه بطور رمزی از شاهدان یاد می کند؟! یواخیم کهلر4این ماسک را ماسک نیاز طبیعی نیچه می داند که شبیه به سپر آشیل در حماسه ایلیاد هومر است. به عبارتی این ماسک «سپـر» اعتبار عینی و مشروعیت طبیعی این نیاز است که از یونان باستان به زمان نیچه بازگشته است. بنظر او اصطلاح « بازگشت جاویدان » را نیچه از هولدرلین و او از سمپوزیوم افلاطون وام گرفته است. هولدرلین از زبان دیوتیما ( Diotima ) شخصیت داستان می پرسد:" آن چیست که مـردان هـزاران سال است به آن می اندیشنـد و عمل می کنند در مقایسه با یک لحظـه از مهـرورزی؟" متفکران سال هاست که می پرسند آیا این «حادثه جاودان» یک ایـده در حوزه جهان بینی است، یا یک آلترناتیو اخلاقی است برای ده فرمان انشائی موسای پیامبـر.
دهه پایان قرن نوزدهم را بدرستی باید دهه کشف نیچه نامید. قبل از آن تمام آثارش بیش از اندکی خواننده جدی طرفداری نداشت. در طول بیست سال نویسندگی و فلسفه نویسی و بیش از چهارده اثر که چاپ کرد، کمتر از پانصد جلد ازکتاب هایش فروش رفته بود. یکی از آنان که این نابغه را قبل از فلج مغزی کشف کرد گئورگ براندس ( Georg Brandes ) دانمارکی بود که طی چندین سمینار در دانشگاه کپنهاگ به نقد آثار او پرداخت. او بعدها به پاریس رفت و برای اولین بار اصطلاح «فیلسـوف دیــوانـه» را در اروپا پراکنده ساخت. در چشم انداز تاریخ، الیزابت و براندس، این نیچـه دیگر را از فنومن به «نماد قدرت» تبدیل کردند. هارالد هوفدینگ5( Harald Hoffding) دانمارکی بر خلاف هموطنش ـ براندس یهودی ـ سخت به نیچه حمله کرد و او را سوسیال ـ داروینیست، ضد اخلاق، کیش پرور و اشراف طلب تندرو معرفی کرد که از دهان زرتشت سخن می گوید و بذر اقتـدار و قدرت طلبی در میان خورده ـ بشرها (Sub-humans عوام) می پاشد . براندس طرفدار تز اخلاقی جان استوارت میل (John Stuart Mill) و جرمی بنتهام (Jeremy Bentham) بود ، روشن اندیشی که در راه حمایت از توده ها مبارزه لیبـرالی می کرد و مخالف خیزش ستایشگر نیچـوی بود. هوفدینگ ـ سوسیال دمکرات دانمارکی ـ از جناح چپ این فیلسوف دیوانه را مورد انتقاد قرار می داد و براندس لیبـرال دمکرات از جناح راست از نیچـه حمایت می کرد.

این دو نقد و برداشت متفاوت در مورد نیچـه، از دانمارک به سوئد رفت و از آنجا به آلمان و فرانسه، سپس به آمریکا گستـرش یافت. درزمانی که اساتید ومنتقدین آلمانی آثار نیچـه را بها نمی دادند و در جراید ادبی، فلسفی به ندرت نامی از این فیلسـوف دیوانه به میان می آمد، برای اولین بار دو روشنفکر دانمارکی آراء و نظرات نیچه را ـ در حوزه آکادمیک ـ از دو محور مورد نقد و بررسی قرار دادند. نویسنده مشهور سوئدی آگوست استـریندبرگ6 (August Strindbrg)به گمانم اولین قربانی سبک وآثار نیچه است.او در آخرین روزهای نیچه7 با وی مکاتبه داشته و نیچه از او خواسته بود که آثارش را به فرانسه ترجمه کند. آگوست استریندبرگ هم بر اثر رسنتیمان از فرهنگ مدرنیته به خرابات آمده و جنون، دیوانگی، تنهائی و خودکشی او را اروتیزه می سازند. او هم در این مرحله به دنبال حیات دیوژنی است تا از رنج مدرنیته بگریزد. قربانی دوم جاذبه نیچه باز هم سوئدی است ـ اریک هرملین8(Eric Hermelin)که در حالیکه در تیمارستانی در جنوب سوئد به مدت چهار سال بستری بود توانست ده هزار بیت از مثنوی مولانا را ترجمه کند.
من مست وتـو دیوانه مارا که برد خانه
صـد بار تـو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
اینکه چـرا صنتور بی وطن بعد ها به درجه «پارادایم فرهنگی» صعود می کند و به عنوان یک «فنومـن» در حوزه فلسفه و ادبیات مطرح گشته، راشایـد بتـوان این گونه پاسـخ داد که نیچـه اولین پدیده نو ظهـور در غـرب است که که شتابان شهـره گشت؛ راز جاودانگـی فـروغ نیچـه، نه در غلظت آثـار او، بلکـه در دهلیـز فـرهنـگ مدرنیتــه غرب نهفتــه است.

به ایران و جهان عرب، نیچـه با زرتشـت آمد و به لطف دو متـرجم، در مقام و جایگاهی رفیع و اولیایی معرفی گشت. متـرجـمان دیگر آثار او این ستایش و کرنش را بسط دادند و با پیش گفتارهای عربی و فارسی آنچنان در مدح و کرامات معنوی این «گشتالت پارادایمی» قلم فرسایی نمودند که گفتمان نیچه یکپارچه شرح ثنا گشت! به آن دلیل این شاعر فیلسوفان، یک گشتالت پارادایمی است، که در آغاز سده بیستم این مفاهیم و فرازها ـ از نوع اعلامیه مرگ خدا ـ نبود که خوانندگان به عظمت نقش او در تاریخ سیاسی پی بردند، بلکه از آن رو که بین زرتشت و نویسنده آن تفاوتی ندیدند. گویی بیوگرافی این نیهیلست از قلم زرتشت جاری است .

1 قانون یا عدالت ونیز اینکه درسایه کدامیک، دیگری محقق می شود.
2 * قطعه رویدادهای بزرگ از کتاب زرتشت *
3 Simone de Beauvoir سیمون دو بوار از رهبران جنبش فمینیستی فرانسه در دهه 1960 که در شاهکارش ( جنس دوم Le Deuxieme Sexe) آنرا تئوریزه شده است
4 کهلر پژوهشگر آلمانی که چندین اثر در مورد واگنر و نیچه نوشته است و نیز کتاب راز زرتشت The secret of Zarathustra از اوست.
5 یکصد سال پس از هگل، هرالد هوفدینگ Harald Hoffding سوسیالیست میانه رو و استاد فلسفه تاریخ در دانشگاه کپنهاگ که سمینار هایش مانند هگل پر از دانشجویان وپژوهشگران بود؛یکصد سال بعد اسلاوژ ژیژک( شهروند اسلوونی) همان جایگاه هوفدینگ وهگل را در غرب یافته است.
6 ( سبک رئالیسم طبیعی (افراطی )این نویسنده سوئدی که آثارش به فرانسه ترجـمه شده بود، مورد توجه صـادق هدایـت قرار گرفت، رمانهای کوتاه این دو نویسنده بسیار به هم شبیه است.
7 ـ پیش از انتقال به تیمارستانی در شهر بازل سوئیس ـ
849اریک هرملین(Eric Hermelin) اشراف زاده سوئدی که به استخدام ارتش انگلیس به هندوستان فرستاده شد. در مکتب پارسیان هند با زرتشت، مولانا، حافظ، سعدی وسنائی آشنا شد و زمانی که به سوئد بازگشت به عنوان مجنون و دیوانه ـ به سفارش اقوام ثروتمندش ـ بستری گشت! عارضه روانی او حالات ذوقی و شطح اشراقی بود.

غربی ها در برخی موارد هم که تلاش کرده اند مفاهیم فلسفی باستان را کلاً به زبان خویش ترجمه کنند با مشکل روبرو شده اند. در مورد نیچه و شوپنهاور و کانت که با (Ratio ) 1روبرو شده اند، آنرا معادل مفهوم آلمانی عقل (Vernuft) قرار داده اند؛ در واقع به معنی «عقل غربی» تفسیر و تعریف کردند. این سه که در فرهنگ مسیحی با اسپینوزا مشترک هستند، چنین به انشعاب افتاده اند؛ پس ایرانیان ـ با فرهنگ و زبان متفاوت ازغرب ـ چگونه اختلاف ( Ratio و Intellectus) را دریابند؟! آیا بهتـر نیست که مفاهیم اساسی، را بدون تغییر وارد زبان فارسی کنیم که خلط ترجمه، تعبیر، تفسیر و تأویل پیش نیاید؟ کنـایه آنکه، بعضی ترجمه ها آن چنان دور از ذهن، نا مأنوس و چند کلمه ای است که در نتیجـه فهم و دریافت فارسی آنها برای خواننده مشکل است. در ریاضیات، فلسفه، منطق و علوم پایه، ایرانیان، بسیاری از واژه های عربی و مشتقات آنرا وارد زبان ساختند؛ بنابراین پس از هـزار سال، چرا نباید واژه هاو مفاهیم کلیدی فلسفه یـونان باستان رابه جای عبوراز عربی، عبری و سریانی، مستقیماً از لاتین یا یونانی وام گرفت؟
بسیاری از واژه های متا فیزیکی و مفاهیم دینی و فرهنگی که در دوره اسکولاستیک و زیست دینی در شرق و غرب سیاره تقریباً معانی نزدیک به هم داشت، در دوره ساختار شکن کنونی بایستی از لایه های سکولاریزه عبور کنند و برخی از ویژگی هایی که جمعاٌ این مفاهیم (Concepts) را ساخته اند، رسوب کنند و با هویت جدید در نظریات و ایده های اندیشمندان ظهور کنند. شرق و بویژه خاورمیانه، علیرغم تجدد و شکل مدرن اجتماعی، همچنان در زیست دینی – اخلاقی و ذهنیت متافیزیکی باقیست و در مقابل موج سکولاریزاسیون و مظاهر آن مقاومت می کند. ترجمه واژه های بر گرفته از دوران رنسانس به زبان فارسی و عربی در واقع احتیاج به نوعی پژوهش و بررسی فیلولوژیکی دارد، همان رشته ای که هیدگر و نیچـه در آن استاد بودند. شهود ( Intuition ) ، خلوت ( Retreat) و سوبلیم ( Sublime) آنگونه که در ذهن و باور غربی است هرگز مترادف با آنچه که در ذهن عارف و عابد است،نمی باشد.

از زمان دکارت به بعد، مفاهیم عرفانی را در غرب به سیستم فلسفی آوردند و از آنجا به علوم طبیعی و سپس به علم روانشناسی ریخته اند و از معنی و معنویت خالی کرده اند و به روش های ساده انگاری ( تقلیل گرائی Reductionistic ) در تلاش هستند که در حوزه روانکاوی و نورولوژیک مثلاٌ، ایده ( Anschauung ) را بصورت ابژه روانی تصویر برداری کنند و ذوق و ادراک شهودی مصنوعی به بازار روانشناسی عرضه کنند! دیگر سخن از طلب و عشق و معرفت و علم حضوری نیست، که هرچه هست حصولی و ابژکتیو است! اما شرق تا این مرحله پیش رفته غرب برسد، مترجمین و پژوهشگران و بویژه نیچه شناسان! مفاهیم هسته ای را ترجمه اسکولاستیکی نکنند و نیچه را در عرصه تجربیات شهودی و علم حضوری در اندازه مولانا و قـامت حلاج و عظمت خواجه عبدالله معرفی نکنند. ذوق خلاق و آفرینش شاهکارهای نثر و نظم نام آوران دوران کلامی (Scholasticism) ایران که در پی سال ها سلوک بی بدیل در آن دوران زیست معنـوی حاصل گشته، نباید با دست آورد شورشگر شیدای بی وطن، یکسان تلقی شوند.
در مقدمه ترجمه فارسی آثار نیچـه و نیز برگردان مفاهیم معنوی این خلط ادبی و فلسفی و عرفانی کاملاً مشهود است. نیچه با مطالعه آثار شوپنهاور که واژه های فرهنگ شرقی و حکمت و جهانبینی بودیسم را در قالب رمانتیسم آلمانی ریخته بود، دچار عـارضه موسوی2 « Mose Syndrom » شد. او در اولین مرحله از تحول فکری خویش هنر و موسیقی را رهایی بخش دانست و با انتخاب تاریخ از نوع سوم، خسـران تاریخ را بیش از سـود آن میدانست. این صنتـور فلسفـه آلمان، در افق تاریخ مرگ و نابودی را می بیند. هگل به انسان مدرن آموخته است که تاریخ را برتر از دین و هنر تصور کند، اما تاریخ باید خودش مشکل تاریخ را حل کند.

نیچـه به عنوان یک فیلولوگ میداند که باید از یونانیان بیاموزد، که چگـونه با تکیه بر اسطوره های دلفی و المپ از سقوط و تبـاهی فرهنگی آتن و اسپارت جلوگیری کردند؛ آنهـا تا قرنها توانستند در مقابل هجوم ادیان و اقوام دیگر مقاومت کنند. نیچه جوان ــ که دچار این سندروم موسـوی شده ــ در خود رسالتی می بیند که طرحی نو دراندازد و بر علیه اخلاق متکی بر مسیحیت که از دبیـرستان علمیه به ارث برده، به مبارزه برخیزد. شوپنهاور برای او نقش الگو و خط شکن داشت که آزاد و رها از تفکر حاکم3. فلسفه دولتی پروس بود. ایمانوئل کانت ـ که بین دو دوره روشنگری و رمانتیسم می زیست ـ هرگز جرات نکرد از سیاست آکادمیک و فلسفی آلمان سرپیچی کند .او به باورهای دینی وفادار ماند و «سنجش عقل عملی» را در واقع به نشانه همبستگی با اخلاق مسیحی نوشت! و آسیب اساسی بر پیکر دین مسیحیت را او و اسپینوزا و دکارت ـ که هر سه هم دیندار بودند ـ زدند؛ اما شوپنهاور بدون وابستگی به دولت و دانشگاه و نگرانی معیشتی، به رهایی مطلق رسیده بود، همانطور که فیلسوفان یونانی بودند.
آسیب این سه به دین برابر خدمت آنها به فلسفه است.
فلسفه باید آزاد از دولت و دانشگاه باشد تا به قضاوت و داوری فرهنگی به نشیند. نیچـه با مطالعه افکار شوپنهاور در مرحله دوم تحول فکری اش از او فاصله می گیرد. از آنجا که آرتور هم «زندگی» را و هم «هدف زندگی» را نفی میکرد، در نتیجه مشکلی برای خلق انسان کامل یا ابر انسان نداشت؛ اما در ذهن نیچه، برعکس، این نفی حیات، هدفی مثبت ــ به زعم اوـ در بر داشت و راه را برای آنچه که جاودان است هموار میکرد. به باور او وجود در هر شکلی که باشد اگر قابل نفی است، پس باید نادیده گرفته شود. آن وجودی قابل باور است که کذب نباشد و«وجود صادق» باشد. برگردان تصویر ایده آل«بدبینی» شوپنهاور به یک ایده آل «آرمانی» و فعال و جوشنده، وظیفه آن فیلسوفی (نیچه) است که در اندیشه متافیزیکی خود قانون سنجش و اندازه «معیار وجود» را تعیین کند. اما آن فلسفه ای که بنظر نیچه باید «دانشی وحشتناک» و یا «زاینده قهرمان» باشد کجاست؟ تولیدات فلسفی در دانشگاه غربی که به کار دولت مردان و فرماندهان نمی آید. در جای دیگر می گوید: «فلسفه باید فراموش کند که دانش محض باشد و عشق به حقیقت بسیار استوار ولی وحشتناک است». او در کتاب آنک مرد ( Ecce Homo ) بدنبال آن حقیقتی ـ فلسفه ای ـ است که جهان را تغییر دهد. نیچه در این مرحله از خلاقیت ـ که بنظرم نتیجه طبیعی شیزوئیسم و رنجش اوست ـ خویشتن را عصاره واگنر و شوپنهاور می بیند.

فریدریش هگل در واقع فلسفه را از یونان آغاز نموده و به یونان هم ختم می کند. او از حوزه متافیزیک پا بیرون نمی نهد. اصولاً شرائط فرهنگی اواخر قرن هجدهم، هگل، شیلر، فیخته، گوته، اشلگل و شلینگ را در مدار جاذبه رمانتیسم ( به عنوان واکنش و آنتی تز عقلانیت دوران روشنگری) جود کشیده بود، و این متفکران 4نمی توانستند و یا نمی خواستند که از میدان جاذبه رمانتیسم خارج شوند. برخلاف شوپنهاور سرچشمه فلسفه را در یونان می داند و در تعریف و منظور از فلسفه رسیدن به «فضیلت دانایی» است و دستیابی به حکمت و بصیرت ( Einsicht ) است. شوپنهاور در پاسخ به هگل، با کنایـه از او می پرسد: اگر فلسفه هنر (شرقی) بدنبال حکمت ( Einsicht) نیست پس بدنبال چیست؟! آیا فقط یونانیان بدنبال معرفت و دانایی بودند؟ آیا تعریف و هدف فلسفه همان است که در زمان باستان بود؟ بازگردیم به فلسفه هنر شوپنهاور که بشدت بر روی این نابغه جوان ـ نیچه ـ تاثیر گذاشت و حتی شوق او را به عالم موسیقی و تنظیم آهنگ برای پیانو برانگیخت. نیچه هم در زمینه موسیقی و هم در عرصه شعر و ادب از شوپنهاور الهام گرفته است، ولی در مرحله سوم تکامل فکری و جهان بینی خود، نظریات فلسفی استاد را نمی پذیرفت. شوپنهاور در مورد ایده ها می گوید: انسان با تماشای اپرا چنان در لحظه ای گوهر وجودی اش بی قراری می کند تا او را از امواج خروشان گیتی Phenomenal)) رها کرده و اوج بگیرد که به فراسوی طوفان هراکلیتی پرواز کند تا به آنجا برسد که دیگر نخـواهد دوباره وارد منظـومه حیات شود.

نگاه و نظر به «ایده یا تصـور» باید انسان را به فراسوی مرز زمانی بالا بکشد. او برای توضیح بیشتر از مفهوم ایده، از جنس افلاطونی نیست می گوید: آیا می شود شکو فه ای را تصور کرد که به گل و سپس به میوه تبدیل می شود و ما که نظاره گر این شکوفه ایم، بر اساس قانون علوم طبیعی باید در حوزه زمان این تغییرات را در ک کنیم و تبدبل شکوفه به میوه بدون زمان برای ما قابل تصور نیست و ایده ای که من از آن سخن می گویم«متامورفوس گیاهی» است که ولفگانک گوته در شعرش آورده است یعنی تغییر در صورت و نهاد ـ یا حـرکت در جـوهر و عـرض. گوته در دیداری که با شیلر( Schiller ) در ایتالیا داشته، از مشاهده طبیعت زیبای جنا5 و تماشای شکوفایی شکوفه شقایق، با شور و شعف آواز می دهد "Das ist eine Idee, Das ist keine Erfahrung" این آروین نیست بلکه ایده است. اینکه «ایده» در اوج فرا زمانی آشیانه می کند و تجلی امری جاودان می گردد، محک و معیاری برای داوری و سنجش هنر در تاریخ بوده که بعدها نیچـه این ایده هنر را به قلم خویش میکشد و زرتشت جاودان را می سازد، و در غار تنها یی اش روزنی می سازد تا در صبح مدرنیسم، شاید تصویر«صادق» او بر دیوار افتد که ندا دهد: بکش مرا که منت آرزوست؛ شاید سحری، صفیـر سیمـرغ از روزن آید که برخیز و ببین، تو آرش رایش، آیا تیر آریانی از آن روزن نیانداختی؟ اکنون به پاخیز تا آتش ققنـوس از تیر آرشـت بینی، تا چند از آن غار به دره آیی، تا به جستجویم آیی. اکنون برخیز و ببین که شکوفه خون است که دره و دشت همه خون. مگر در «سپیده دمان» مرا نمی جستی؟ به پا خیز که اکنون فلق و سپیده سرخند، که گیتـی تا شفق سرخ است. اما شیدای من!، بسوز در آتش من، که منت خویشم. از خاکستر من هزاره پرواز رفته، اکنون رایش سوخته است .آیا آتش آریانی تونبود که سودای «هزاره اش» در پی رایش نازی بود؟ «بازگشت ابدی» در آتش و دود، آیا تو در غـار خلوت خویش، آن شب سیمین، «ایده» را از آن روزن مهتاب به دره سـرخ نیانداختی؟ پس به پا خیز که از کـران تا کـران و از سحـر تا سحـر زمانه سـرخ است.
نگفتمت مرو آنجا که آشنایت منم؟

در این سراب فنـا منتهایت منم؟

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

عاقبت به من آیی که منتهات منم

تاریخ شارح عقل وخـرد انسان است و دانش در واقع شرح انسان و ایده اوست، اما موسیـقی تاج تاریخ است.
مورخ آن کسی است که بدون دانش حساب و هندسه، کسانی را که در تاریخ می بیند، تاثیر و نقش آنها را بطور تجربی اندازه می گیرد. اما شاعر و هنرمند تکیه بر ذوق شهودی دارند. البته مفهوم«شهود» آنگونه که شوپنهاور در اینجا آورده است و در فلسفه متافیزیک فریدریش شلینگ هم به صورت شناخت شهودی6 (Finite Cognition) نام برده شده، با آنچه که در ذهن تاریخی عرفانی ایرانی رسوب نموده متفاوت است. هنر مند همچون ریاضی دان است که بصورت پیشین( Apriori )7اشکال را در ذهن خویش طراحی می کند که بعداٌ بصورت نمـادهائی در روابط فرا زمانی مجسم می شوند. ( Apriori ) دانشی است که از پیش داریم و صحت و اعتباراین ناخودآگاهی، بدون ارجاع به واقعیت های حسی و جهان فنومنال، درک می شود. این مفهوم در حوزه فلسفه و منطق و الهیات بکار می رود، و در هستی شناسی (انتولوژیOntology) در تلاش بر اثبات وجود خدا مورد استفاده قرار می گیرد. این مفهوم به همراه( Aposteriori )هر دو میراث دوران فلسفه اسکولاستیک است که در فلسفه کانت دوباره بطور جدی مطرح می شود. گوهر«ایده» در هنر عمیق تر از گوهر تاریخ است. به همین خاطر نیچه و فردید نیز مانند شوپنهاور، مورخین یونانی را می ستایند. نثر این مورخین به شعر حماسی نزدیک است و آنان بر خلاف مورخین مدرن، تصویری ایده آل از شخصیت های تاریخی می سازند. هویت «ایده» عموماٌ بایستی از هویت«مفهوم» تمییز داده شود، حسنی که افلاطون چندان بدان پایبند نبود، ودر نگاه نیچه، چه زشت بود افلاطون.
1 خرد اسپینوزاRatio و فراز و نشیب مفهومی و معنایی آن دربیش از چهار صد سال را در اینجا بابت مثال، یک واژه اساسی دانسته ام، ضمن آنکه تلاش مترجمان را در معادل یابی مفاهیم بیگانه همیشه می ستایم، با این وجود بنظرم فقط واژه ها ومفاهیمی که بسیارکلیدی وپربارهستند باید اززبان بیگانه وام گرفته شوند و فقط به تلفظ فارسی درآیند؛ و شاید پیش از این کار باید پرسید که مفاهیم اساسی کدام است و چه مرجعی و با چه هویتی، در جهان دو هویتی، حق شناسائی و معرفی این مفاهیم را دارد. ملالی نیست شاید تا سالی چند، در پروسه جهانی شدن ( و یا جهانی ساختن) تاریخ زبان هم به سرآید و همه، هم زبان را بشکنیم و هم ـ چو نیچه « خاموش فروزنده » شویم!
2 در تاریخ معاصر غرب، رایش سوم به عارضه موسوی دچار شده بود که می پنداشت برتری نژاد آریائی در سروری و رهبری جهان امری طبیعی . ضروری ست و در فرانسه هم رنه دکارت ـ که می پنداشت علم را بر پایه ای استوار قرار داده ـ به این خیال دچار گشته بود.
3 درمجارستان، اتریش، لهستان، آلمان و سه جمهوری بالتیک، که امپراطوری پروس را تشکیل می داد ، آموزش دینی و فلسفی براساس سیاست ملوک الطوایفی تنظیم شده بود. در دوره روشنگری و اپک رمانتیسم اندیشمندان و روشنفکران برای بیان آراء و نظراتشان از ایالتی به ایالت دیگر در پروس آواره می شدند.
4 (سیستم اداره ایالتی یا همان ملوک الطوایفی قاجاری پروس و تبعید، بیکاری، فقرو گمنامی متفکران آزاد اندیش)
5 (همان ماتریسی که نیچـه در ثقل آن به انکشاف رسید!)
6 فریدریش شلینگ (Friedrich Schelling ,1775-1854)نابغه عصررمانتیسم، شناخت رادرسه وجه ،ایده، شهودی واستدلالی دسته بندی کرده بود.
7 ( Apriori ) که ایمانوئل کانت از لاتین وام گرفته است به معنی آگاهی پیشین ترجمه می شود.