۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ققنوس در مرداد





ققنوس در مرداد

درنگی بر مصدق و کودتای آژاکس

علی­محمد اسکندری­جو

هر تابستان در ماه جاویدان (امُرداد) حافظه­ی جمعی ما شهروندان این سرزمین به­سوی دو حماسه­ی تراژیک و دو اسطوره­ ایرانی بال می­کشد؛ نخست مشروطه که یادآور عِرق ملی ماست و تجسم این شرافت شرقی را در چهره­ی سردار ستار می­جوییم، همان راد مردی که درفش کاویانی برافراشت. دیگری نیز قیام بیست و هشتم ماه "زندگان" است که نشان­گر وجدان ملی ایرانیان و یادآور دکتر محمد مصدق که بیرق حماسه­ بر دوش کشید. نخست­وزیری که دو سال پیش­از سقوط دولت با چاپ تصویرش بر روی جلد رسانه­ی معتبر بین­المللی (Time) برجسته­ترین چهره جهان معرفی می­شود. به ما گفته­اند که سیاست خارجی هر کشور معمولاً ادامه همان سیاست داخلی­ست ولی به ما نگفته­اند که در کشورهای آنگلوساکسون، چرا این معادله گاهی پارادُکسال می­شود. پیر ایران گرچه خوش درخشید ولی دولتش مستعجل بود و در کودتایی با رمز عملیاتی "آژاکس" سر نگون گشت تا پس از او، بذر سیاست در ایران به فراسیاست Metapolitics)) دگرگون شود. در تاریخ معاصر سرزمینی که شاهانش می­گریختند یا بیرق بیگانه بر سر کوشک می­افراشتند، دو قهرمان میهن ستار و مصدق در هنگامه­ی تاخت و تاز نیروی اهریمنی و در محاصره­ی آتش گلوله­های فرومایگان وطنی، هرگز پرچم بیگانه بر سرای خویش نکوبیدند. ما از ستار غیرت و شرافت ملی را طلب می­کنیم و از مصدق هم "وجدان" ملی را می­طلبیم. از این دو ایرانی بیش­از آن، هیچ نمی­خواهیم. دکتر محمد مصدق بنیان­گزار نخستین دولت ملی در جهان سوم بود که الگویی برای دیگر ملل درمانده به شمار می­رفت تا به انگیزه وطن­خواهی، آنان نیز در برقراری نظام مردم­سالار سال­ها بکوشند. شصت­سال پیش به درستی که هم مصدق و هم ملت ایران می­دانستند که دموکراسی یک محصول آماده و واراداتی از غرب نیست، بلکه فرآیندی­ست که گوهر آن در واقع اراده­ی هم­میهنان است و "انتخابات" نیز تبلور این اراده میهنی است. مصدق آخرین تیر را بر پیکر نیمه جان امپراطوری رو به زوال بریتانیا پرتاب کرد. شهامت و استقامت پیر محمد جسور، هنگام تقاضای افزایش سهم ناچیز 16 درصدی از سود خالص نفت به 50 درصد، خشم و واکنش تحقیرآمیز بریتانیا را در پی آورد. در حوزه مشارکت نفتی با بریتانیا، همین درصد ناچیز (بنا بر اصطلاح حقوقی Royal Right) مشروط به وفاداری و تعهد ایران نسبت به مفاد اساس­نامه شرکت نفتی مشترک بود. نظر به همین ترم حقوقی مندرج در اساس­نامه­ بود که مصدق حقوق­دان خواهان تجدید­نظر در آن شد و سپس ایران در تحریم قرار گرفت. محاصره­ی بنادر کشور و بلوکه کردن حساب ارزی و بیکاری ده­ هزار نفر پرسنل پالایشگاه آبادان هیچ خللی در اراده­ی او وارد نساخت. مصدق با اخراج دیپلمات­ها و جاسوسان بخش اطلاعات خارجی بریتانیا (MI6) از ایران، طرح کودتا را هشیارانه خنثی کرد ولی روزولت از سازمان اطلاعاتی آمریکا آمد و عملیات آژاکس را ادامه داد. به­ بیان دیگر، دخالت آمریکا در شکست روند دموکراسی در ایران و عملیات آژاکس در واقع "عطف به ما سبَق" شده است. برای مدت دراز کودتا علیه یک دولت قانونی، یک قیام ملی توجیه شده بود و با افشای اسناد بود که کودتا بجای قیام ملی نشست. پس­از جنگ دوم بین­الملل این اقدام هولناک ایالت متحده نه تنها مصدق را شکست و امید به توسعه سیاسی درایران را به تأخیر انداخت بلکه بذر خودفریبی و ناامیدی را نیز در جهان­سوم پراکنده ساخت.

نظر به جایگاه ملی پیر احمدآباد اینک از برخی تحصیل­کردگان بویژه از پیروز مجتهدزاده (که چنان ویرانگر­ به داوری مصدق و امیر کبیر می­پردازد) باید پرسید که این پژوهشگر جغرافیا می­خواهد از کدام دسته باشد، از گروه بازخوانان تاریخ یا از حلقه­ی باژخوانان تاریخ؟ اگر به بهانه­ی بازخوانی بخواهیم بر چهره قهرمانی که در حافظه­ی جمعی ما حضور دارد، تیغ کشیم، آن­گاه به همین بهانه­ی نقد و بازخوانی تاریخ، آیا نمی­توان بر چهره­ی همه اسطوره­ها و قهرمانان ایران یکان یکان تیغ کشید؟ پیداست جغرافی و تاریخ همانند شیرمحمد و ستار به همه­ی ملت ایران تعلق دارند و تنها پاره­ای از تاریخ ما نیستند بلکه پاره­ای از فرهنگ ما نیز هستند. بنابراین پژوهشگر جنجالی را نشاید که آن دو را "مصادره به مطلوب" کند. شگفتا! این­روزها از یک سو، بازار نقد راستین در دیار ما همچو بازار عطاران از سکه افتاده است و از سوی دیگر چهره­های برجسته­ی میهن از شمار امیر کبیر و ستارخان و پیرمحمد در سینوس "حافظه" و "آگاهی" تاریخی ما هم­چنان در نوسانند. پژوهشگر ارجمند بفرمایند اگر در خصوص این ذخیره­های آرمیده در هویت فرهنگی ما جنجال و هیاهوی عصبی به راه انداختن، یکی از علل "نوسان سینوسی" در جایگاه نام­آوران ایران نیست، پس چه عواملی دخیل است که او می­کوشد این بزرگان را از تخت "حافظه" بر کشیده و بر زمین "تاریخ" بکوبد؟ اگر پژوهش تاریخی به همین سیاق پیش­ رود، نگرانم که نکند روزی از صندوقچه­ی قنسول­خانه عثمانی در تبریز برگی بیرون آید که (قلم شکسته باد) ستارخان هم بیرق پناهندگی طلب کرده است. مبادا که پس­از امیر و مصدق  اینک رانت­خواران حوزه­ی تاریخ به­سوی ستار بروند و به­ بهانه­ی پژوهش بخواهند که ازفلاخُن نقد، تیرهایی چنین زهرآگین به سوی سردار پرتاب کنند.

در جستار پیشین که به یاد مشروطه بود، اشاره­ای به تفاوت عمیق بین دو مفهوم "حافظه تاریخی" و آگاهی تاریخی دادم تا شاید تلنگری باشد بر اندک­شماری از پژوهش­گران حوزه فرهنگ، روان­شناسی، تاریخ و جامعه­شناسی که برگی از آرشیو به دست گرفتن و مانند ارشمیدُس در کوی دویدن و ندا برآوردن که یافتم...! یافتم...! به سود فرهنگ و تاریخ این سرزمین نیست. از این نوع برگه­ها (از جمله اینکه میرزاتقی خان امیر کبیر قصد پناهندگی داشته) در آرشیو دولت­های بیگانه از جمله در سفارت فخیمه هم­چنان یافت می­شود. در برخی از آنها دکتر محمد مصدق پیرمردی بی­منطق، بی­پرنسیپ، روانی، پریشان­حال، فراموش­کار، دغل­باز و لج­باز، توصیف شده است. بنابراین آیا پژوهشگر ایرانی با نشان­دادن این برگه­ها باید ارشمیدُس شود و ادعا کند این هم سند بی­اعتباری دکتر محمد مصدق که حتی توسط سفرا و وکلا و وزرای بیگانه ثابت و ثبت هم شده است؟! با این حال به اِستناد اَسنادی که گویا از آرشیو دولت فخیمه بیرون­ زده است، برخی می­کوشند در برابر ابَرمردان ایرانی تیغ از رو ببندند و با اظهارات "شکرین" می­خواهند دامنه­ی این سینوس تاریخی را گسترش دهند. همه­ی آنان که در زمینه­ی تاریخ، قلم­می­زنند و پژوهش می­کنند آگاه باشند که هیچ "مصونیت تاریخی" ندارند و باید که پذیرای نقد منطقی و حتی در برابر ادعای نسنجیده مورد اعتراض نیز واقع شوند. مصونیت تاریخی ستار و مصدق و امیر باید حفظ شود. به بیان دیگر، تا تاریخ هست پس این سه بزرگ نیز هستند و آنگاه که تاریخ خوار شود و از حافظه­ی جمعی ما پاک شود پس این سه تن نیز محو می­شوند.

شایسته است با ذهن باز از "شرح" بگریزیم و به سوی "نقد" آییم تا شاید فرآیند تخمیر فرهنگی که بارها در میانه­ی راه شکسته شد، این­بار از دولتِ "تاریخ" به سرانجامی نیک رسد. اینک نباید چنین تصور کنیم که امیر ایران و سردار ستار و پیر احمدآباد همواره باید تابعی از متغیر "گفتمان تاریخی" در ایران باشند تا هر نسل جدید به بهانه­ی نقد و سنجش جایگاه آنان، به حافظه جمعی و آگاهی تاریخی ما آسیب زند. فاصله­ی بازخوانی تا باژخوانی تاریخ معاصر بویژه کودتای مرداد، تنها دو "نقطه" نیست بلکه از ایران تا انگلستان است.

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران

به دُکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

یک ماه پیش­از کودتای مرداد، کرمیت روزولت رئیس بخش خاورمیانه سازمان جاسوسی آمریکا (نوه فرانکلین روزولت رئیس جمهور) با پاسپورت جعلی به نام جیمز لاکریج (James Lockridge) وارد تهران می­شود. بیشتر روزهای گرم تابستان پایتخت در خانه­ای ویلایی و باغی در شمال شهر در کنار استخر نیلگون با جامی از می در دست و برگی از کوبا بر لب، فرمان می­دهد و فریاد می­زند تا سرانجام کابینه­ی قانونی سرنگون ­شود و مصدق زندانی سپس تبعید شود. پنداری کیت روزولت همچو چنگیز به دیار عطار آمد و سوخت و کُشت و برد و رفت، با این تفاوت که اگر چنگیز به این کهن­دیار آشکار آمد و آشکار رفت، او پنهان آمد و پنهان­ رفت. به نظر می­رسد نوه رئیس جمهور برای مأموریت با ویژگی بالاتر از خطر (Mission Impossible) وارد ایران شده است. دولت نیز به پاس نقش او در شکست دولت ملی، خیابانی در تهران را روزولت (شهید شیرودی) نام­گذاری کرد! حال خدای را شاکریم که برخی از هم­میهنان به نشانه نبوغ کرمیت روزولت، نام فرزند خویش را کِرمیت (کیت) نگذاشتند. پیداست در این جستار کوچک نمی­توان به شرح جزئیات این کودتا پرداخت و در آستانه شصتمین سال قیام 28 مرداد بجاست این قلم اشارتی هم به عواقب بیست و هشت مرداد داشته باشد.

در نقد عملیات آژاکس باید آن را نخستین کودتای برون­مرزی توسط نظام کاپیتالیست آمریکا به شمار آورد. جالب است در همان سال 1332 در اروپای شمالی نیز نخستین عملیات توطئه­ی سرکوب با رمز "استالین" توسط شوروی سوسیال امپریالیست در آلمان شرقی با موفقیت انجام می­شود. در هنگامی که تانک­ها در خیابان­های تهران وحشت­آفرینند و صدها کشته و زخمی بر زمین افتاده­اند، در برلین شرقی هم بسیاری کشته و زخمی می­شوند و سه هزار نفر پس­از محاکمه به سیبری و گولاک یا همان سرزمین فراموشی تبعید می­شوند. بسیاری از آنها هرگز خاک آلمان را دوباره ندیدند و در گولاک و سیبری به فراموش­شدگان پیوستند. بنابراین بیهوده نیست که در حافظه­ی جمعی ایران و آلمان، اَمرداد یا ماه اوت (August) باید ماه زندگان و آزادگان به یاد آید­. تشابه شکستن دو مقاومت ایرانی و آلمانی و روش مشابه سرکوب توسط عناصر شوروی و آمریکا به­راستی که حیرت­آور است. ارتش سرخ که در جنگ دوم بین­الملل توانست امپراطوری "رایش سوم" را نابود سازد، پس­از مرگ استالین در تابستان 1332 نشان می­دهد که سوسیال امپریالیسم شوروی تحت لوای اتحاد ایدئولوژیک با آلمان شرقی، هرگونه جنبش آزادی­خواهی را با قدرت سرکوب می­کند. جالب­تر آنکه در نشریات چپ تهران که رفقا خامه بر آمه­ی سوسیالیسم می­گذاشتند و در نقد بورژوازی و دولت بورژوا کمپرادور دکتر محمد مصدق می­نوشتند، به این سرکوب قیام برلین توسط ارتش "خرس سرخ" هیچ اشاره­ای ندارند و گویی هشت سال پس­از پایان جنگ دوم بین­الملل، در نظر رفقای شوروی همه­ی آلمانی­ها هم­چنان نازی­اند!

حال در میانه­ی تابستان چه باید کرد؟ هر سال در بیست­هشتم مرداد ماه این زخم کودتا از نو سر باز می­کند و از ما می­خواهد یاد جان­باختگان و حادثه­ی تراژیک را گرامی داریم. آیا زمان آن نرسیده است که ما ایرانیان نیز همانند یونان باستان، شمع حافظه­ی تاریخی را خاموش کنیم که در آن صورت پاسخ امیر و ستار و پیرمحمد را چه دهیم؟ به باورم بازگشت به تاریخ و جدایی یا مرزبندی آن با فراتاریخ (Metahistory) نخستین گام بلندی­ست که باید برداریم تا آنگاه تفاوت بازخوانی با باژخوانی (در اینجا حتی اگر به معنای نیایش یا ستایش باشد) تاریخ را دریابیم و تکلیف خویش با بزرگان تاریخ معاصر را روشن سازیم. افزون بر این، در بازخوانی هنگامه­ی خونین 28 مرداد نباید از مالیخولیایی به نام "مک کارتیسم" که همچو بختک بر سینه­ی سنای آمریکا نشست غافل شویم. به بیان دیگر، در کوران جنگ سرد بین دو قدرت امپریالیستی می­توان مک­کارتیسم را آن اعتباری (Carte Blanche) تصور کرد که آمریکا و شوروی ناخواسته به نفع یکدیگر امضا می­کردند. مالیخولیای اتهام به خیانت، دشنام و حمله به سوسالیست­ها و دگراندیشان توسط سناتور جمهوری­خواه آمریکا جوزف مک­کارتی، فرصت طلایی را به بریتانیا می­دهد تا ایالات متحده را به­بهانه کمونست هراسی، از نقش حزب توده در سیاست ایران به وحشت اندازد. با فروکش کردن جنگ کُره در آسیای شرقی، سرکوب دو قیام تراژیک در ایران (ترس از دولت کمونیستی حزب توده) و آلمان شرقی (هراس از دولت بورژوایی) هم­زمان توسط شوروی و آمریکا آغاز می­شود. در بازخوانی وقایع مرداد شصت سال پیش پیداست که هر دو قدرت جهانی با توطئه در ایران و آلمان در واقع چک­های سفید با یکدیگر تهاتر می­کردند که پنداری هر چه سرکوب خشن­تر و خون جان­باختگان رنگین­تر باشد، بر ارزش چک­ها افزوده می­شود.

در سال 1333 در آن جهان ناآرام، طرح توطئه و کودتا از ایران به آمریکای لاتین و کشور درمانده اکوادور می­رود و سپس از آنجا آمریکا به ویتنام خونین هجوم می­برد، سال بعد از آن شوروی با یورش تانک­هایش به بوداپست، جنبش اعتراضی مجارستان را سرکوب می­کند سپس با همان تانک­هایش به پراگ (چکسلواکی) یورش می­برد و بهار آنجا را خزان می­کند. سوسیالیست­های ایران هم­چنان شاهد این تجاوزهای شوروی تحت لوای اتحاد ایدئولوژیک با آلمان شرقی، مجارستان و چکسلواکی علیه امپریالیسم آمریکا هستند و (برخلاف چپ فرانسه یا چپ بریتانیا) این اقدام شوروی را محکوم نمی­کنند. سپس ایالات متحده دولت سالوادُر آینده (آلِنده!) را در شیلی سرنگون می­کند و سپس به کلمبیا می رود و آنگاه شوروی به افغانستان می­تازد و سپس ... سپس ... حال با این اقدامات پلید از سوی آمریکا و شوروی که زخم یادمان آن فجایع هر تابستان سر باز می­کند، چه باید کرد؟ اگر مانند یونانیان شمع حافظه را بی­فروغ کنیم، پس با حوادث دیگر تاریخ چه کنیم و آیا شمع حافظه­ی آنان را نیز خاموش کنیم در حالی که می­دانیم امیر همواره ایران را ستود و ستار شرف میهن را و مصدق وجدان ملی را.

شرم­مان باد ز پشمینه­ی آلوده­ی خویش

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم


 

 


 

 

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

كيمياگران عصر طلايي مشروطيت






مشروطه به‌مثابه نقطه آغاز رشد آگاهي تاريخي ايرانيان

 
 
 

علي محمد اسكنري جو
آن‌سان كه رايج است برخي درباره موضوعي كوچك، بسيار مي‌نويسند و به راستي كه پرنويسي در اين زمينه چه آسان است. دربرابر، قلم‌فرسايي در مسائل جدي كار ساده‌يي نيست به ويژه درباره موضوعي كه گشتاورش «مشروطيت» است؛ مشروطه‌يي كه به باورم از ديگ پلو سفارت انگليس در باغ قلهك بيرون نيامده است. در زماني كه شمار اندكي به كم‌نويسي خو گرفته‌اند و شمار بسياري نيز به كم‌خواني، اين قلم همچون پاندولي مي‌كوشد در سينوس مشروطه ايراني و روسي بنويسد تا اين جستار كوتاه را من و مخاطب با چشم «سوم» بخوانيم. حماسه‌ مشروطيت را بايد به‌مثابه مشتق ثاني در تاريخ معاصر اين سرزمين پرگهر دانست. حماسه‌يي تراژيك كه مي‌خواست آغازگر فرآيند «تخمير فرهنگي» در ايران و روسيه باشد؛ اما اين دو پرنده حماسي در اين دو سرزمين، بال‌ها ناگشوده بر زمين فرو افتادند. از يك‌سو همزماني و تشابه شگفت‌آور اين دو مشروطه و از سوي ديگر به بهانه سال‌گشت فرمان تاسيس عدالت‌خانه، درنگي كوتاه از منظر فرهنگي، بر اين دو حماسه نارودنيك (مردمي) را توجيه مي‌كند. در سلسله بازخواني و نگرش به تاريخ معاصر بي‌ترديد بايد جنبش مشروطه را به مثابه يك نقطه عطف به شمار آورد. به باور نگارنده، هرگونه گفتمان فرهنگي يا تاريخي بدون اشاره به خيزش مشروطيت در واقع اعتبار گفتماني ندارد.

پيداست آنجا كه سخن از فرهنگ است، منظور همان نهادهاي غيررسمي درون جامعه، نرم‌‌هاي اجتماعي، ارزش‌هاي اخلاقي و سنت‌ها هستند كه همواره با پديده‌هاي سطحي و روبنايي فرهنگ از شمار چگونگي تهيه خوراك، آداب خوردن و آشاميدن، شنيدن نوعي از موسيقي يا پوشش زنان در تقابل هستند. هر فرهنگي قاعده و رسمي دارد كه همه ملت‌ها براي حفظ هويت خويش و بقاي فرهنگي بايد بر آن قاعده خاص بازي كنند. در قرن گذشته و در دوران مشروطيت (1285) در روسيه و ايران، فرهنگ كوشيد تا گشتاور دين (سنت) را رها كند تا بر محور «طبيعت» بچرخد ولي بلافاصله در دام استبداد صغير گرفتار آمد. براي دگرديسي اين فرهنگ قوانيني وجود دارد كه روشنگران (Intelligentsia) دوران مشروطه در تهران و سن‌پطرزبورغ يا نخواستند يا نتوانستند ناديده بگيرند. قوانيني كه به مثابه روح انسجام فرهنگي مي‌تواند رابطه و تعامل بين اين نهادها، نرم‌ها و سنت‌ها را در روابط آحاد يك كشور تنظيم كنند. جنبش مشروطيت گوهري را در تاريخ معاصر پنهان ساخته است. گوهري كه يك قرن پيش همانند يك «كاتاليزور» بدون آنكه مستقيما در فرآيند تخمير فرهنگي دخالت كند، مي‌توانست فرهنگ كيميايي را به فرهنگ مشروطه‌خواه دگرگون سازد و به ايران و روسيه هديه دهد. اينك اشاره‌يي به كيمياگران عصر طلايي مشروطيت لازم است. كيمياگراني كه نمي‌توان نقش آنها را در حماسه مشروطه و استبداد صغير ناديده پنداشت. به نظر مي‌رسد در آستانه سال‌گشت حماسه مشروطيت، انتخاب اصطلاح روسي اينتلي‌گنسيا (روشنگران) به جاي مفهوم «روشنفكران» براي اين كيمياگران در گفتمان مشروطه به دلائلي مناسب باشد:

الف- روشنگر يا اينتلي‌گنسيا و روشنفكر يا انتلكتوئل (Intellectuel) دو اصطلاح متفاوت در لفظ و در معنا هستند و نبايد همانند خبط آشكار دو مفهوم ديگر (فرهنگ و تمدن) هم‌چنان با يكديگر مترادف دانسته شوند. ولگاريزه شدن مفهوم «فرهنگ» و مترادف ساختن نابجاي آن با «تمدن» سبب شده است كه دشوار بتوان وابستگي اين مفهوم سترگ را به حوزه‌ها‌ي ديني، زباني، روان‌شناسي يا جامعه‌شناسي آشكار ساخت.

ب- در گذشته و حال در گفتمان فرهنگي در غرب، مفهوم قياسي «انتلكتوئل» پيش ‌از آنكه بار اعتباري و شأن متعارف براي شخص روشنفكر در پي داشته باشد، بيانگر بار منفي و كم‌بها در نظر شهروندان است. بنابراين مي‌توان مانند روس‌ها با خويش صادق بود و برهه آرماني 1960 (دهه 1340 خورشيدي) را ناديده گرفت و انتلكتوئل را به غرب باز فرستاد.

ج- روشنفكري در اروپا (به ويژه در آلمان، فرانسه و انگلستان) يك جنبش فكري بخش‌ناپذير بود كه دلالت بر انديشه و ايده‌ها و مفاهيم نو داشت. به بياني، مونتسكيو، ولتر و روسو روشنفكراني بودند كه پايه‌گذار انقلاب كبير فرانسه شدند و آشنايي با فرانسه بدون اين سه تن ناممكن است. تقسيم اين سه سانتور فرانسوي به روشنفكر «ديني» و روشنفكر «سياسي» اصولا نه منطقي است و نه پذيرفتني؛ حال آنكه روشنگران عصر حماسي مشروطيت در ايران قاجاري و روسيه تزاري از همان آغاز (به لحاظ جايگاه اجتماعي) به دو گروه روشنگر مذهبي و روشنگر سياسي طبقه‌بندي شدند كه برخلاف روشنفكران فرانسوي نقد و به چالش انداختن قدرت ساورين (مطلقSovereign) نقطه اشتراك آن دو گروه بود.

ي- نظر به اينكه در دوران مشروطه كوشيديم وارد تاريخ شويم، از آن زمان به اين سو (به لحاظ فرهنگي) آينده ما، گذشته غرب نيست بلكه فرداي ما ديروز روسيه است، پس چرا نبايد از آنان بياموزيم و اصطلاح روشنگر (اينتلي‌گنسيا) را با تمام ويژگي‌ها و مختصاتي كه مغاير با ائتلكتوئل غربي است را وارد گفتمان مشروطه نكنيم؟

در دوران مشروطيت و استبداد صغير روشنگران ديني و سياسي به تبعيد و زندان رفتند يا بر‌ دار يا سر از تن جدا شدند. پاره‌يي از آنان آنچه در توشه داشتند از راه تفليس و استانبول و سن‌پطرزبورغ به ايران آوردند. حال براي نشان دادن تصويري از سال امضاي عدالت‌خانه به نكته‌يي آماري اشاره كنيم. در سال 1906 كه سده پيشرفت در علم، تاريخ و انقلاب اروپا و آسيا را در بر گرفته است، ميانگين توليد آهن (به عنوان ابزار اصلي ماشين‌آلات و راه‌آهن) در آلمان به ازاي هر شخص سالانه 300 كيلوگرم، در انگلستان 250 و در روسيه 20 كيلوگرم بود. در ايران مشروطه‌خواه چنانچه همه توليدات معادن را به پانزده كرور جمعيت تقسيم كنيم شايد چند مثقال در سال شود (!) كه برابر بود با وزن توشه‌يي كه روشنگران ايراني در پيش از حماسه مشروطيت به ايران آوردند. حال به بهانه مشروطيت و رشد آگاهي تاريخي مي‌توان پرسيد، مطالبات ما از تاريخ و انتظار ما از قيام مشروطيت چقدر بايد باشد و آيا به راستي ايران و روسيه از آن زمان تاكنون روشنگر در دامن پرورانده‌اند يا روشنفكر؟

يك ره‌آورد فرعي ديگر در جنبش مشروطه كه منجر به امضاي قانون مشهور به «عدل مظفر» توسط شاه قاجار و برقراري پارلمان (مجلس دوما) به وسيله نيكلاي دوم تزار روسيه در سال 1906 شد كوشش در تغيير رويكرد به تاريخ است. از مشروطه تاكنون جولان و كشمكش ويرانگر بين دو مفهوم حافظه تاريخي و آگاهي تاريخي (Historical Consciousness) در جريان است. جنبش مشروطه به‌مثابه يك حادثه عظيم در واقع مي‌بايستي نقطه آغاز رشد آگاهي تاريخي باشد؛ حال آنكه با گذشت يكصد سال از آن حادثه شاهديم كه حافظه تاريخي همواره رقيبي سرسخت براي آگاهي تاريخي بوده به گونه‌يي كه بسياري در مراكز آموزشي كتاب مشروطيت را در همان اندازه خواندند تا نمره‌يي به كف آورند چه رسد آنكه تركمانچاي و گلستان را نيز در حافظه يا آگاهي تاريخي خويش داشته باشند. از مشروطه تا هنوز مي‌كوشيم كه دريابيم از اين قيام مردمي و از تاريخ چه انتظاري داريم. آيا تاريخ از شمار جنبش مشروطيت مي‌تواند پاسخ پرسش‌هاي ما را داشته باشد. مگر قرار است نپذيريم كه ايران و روسيه با جنبش مشروطه وارد تاريخ شدند؟ البته تعريفي اجمالي از تاريخ آن است كه تاريخ شكل ماهرانه‌يي از همان حافظه است. به بياني، تاريخ آن حافظه‌يي است كه ماهرانه ساخته مي‌شود. حافظه‌يي كه بسيار پيش از جنبش مشروطيت آغاز مي‌شود و با عبور از آن به حال و آينده مي‌رسد. حافظه تاريخي همواره گرايش به تصور و خيال‌پردازي دارد و به ياري هنر و علم زيباشناسي (Aesthetics) حماسه‌يي مانند جنبش مشروطه‌خواهي را كه در گذشته رخ‌داده است بسيار تراژيك و آگرانديسمان بيان مي‌كند. حال آنكه آگاهي تاريخي پيوسته به شناخت علمي (Cognitive) و آناليز منطقي همان جنبش مشروطه مي‌پردازد و هرگز عنصر خيال‌پردازي و بزرگ‌نمايي را وارد تحليل علمي از تاريخ نمي‌كند كه ادّعا كند اين جنبش از ديگ پلو رزيدانس (اقامتگاه) سفير بريتانيا در باغ قلهك بيرون آمد تا ايرانيان آن را تناول كنند! افزون بر اين، شدت و ضعف حافظه تاريخي بستگي به عمق هولناكي هر رويدادي (تركمانچاي، قحطي جنگ اول و دوم جهاني) در گذشته دارد. قدرت واقعي حافظه تاريخي در آن است كه گذشته را همواره زنده نگه مي‌دارد؛ گذشته آن زماني كه «تاريخ» شود، شكسته و بي‌اعتبار مي‌شود و در نتيجه از لوح حافظه جمعي پاك خواهد شد. حال چه بايد كرد؟ آيا بايد مشروطيت را در حوزه حافظه تاريخي حبس كنيم و هر سال در ميانه تابستان به سراغ آن رويم تا نشان دهيم كه مشروطه يك فاجعه تاريخي بوده يا آنكه آن را به حوزه آگاهي تاريخي آوريم (با وجود آنكه مي‌شكند و كم‌بها مي‌شود) و آناليز علمي كنيم؟ در پيوند با مشروطيت اين دو را براي ما گشوده است. چنانچه جنبش مشروطه‌خواهي محور گفتمان فرهنگي باشد، دريافت (Perception) اين نكته آسان است كه آگاهي و هويت ما ايرانيان پيوندي تنگاتنگ دارند. به همين سياق، آگاهي تاريخي داشتن از جنبش مشروطيت نقش مهمي در ضعف و شدت هويت ايراني ما خواهد داشت. اين مشروطه (به نوبه خود) تنها پاره‌يي از تاريخ ما نيست بلكه پاره‌يي از هويت فرهنگي ما نيز هست. روشن است كه هويت من (ايراني) هر چه باشد در پيوند با هويتي ديگر (روسي) است كه اعتبار پيدا مي‌كند. بنابراين در حماسه مشروطيت براي من صفير تيري كه از تفنگ ستار شليك مي‌شود كه بر سينه اهريمنان نشيند، موازي و همنواست با صفير تيري‌ كه از كمان آرش رها مي‌شود كه در جيحون نشيند تا ايران از توران گزندي نبيند. برپايه پژوهش‌هاي كارل گوستاو يونگ (همكار و رقيب زيگموند فرويد) مي‌توان چنين استنباط كرد كه ستارخان و آرش كمانگير آن دو آرشه‌تيپ (Archetype) هستند كه در ضمير نا‌آگاه جمعي ما ايرانيان همواره رخ مي‌نمايند.



در حماسه مشروطيت براي من صفير تيري كه از تفنگ ستار شليك مي‌شود كه بر سينه اهريمنان نشيند، موازي و همنواست با صفير تيري‌ كه از كمان آرش رها مي‌شود كه در جيحون نشيند تا ايران از توران گزندي نبيند.