۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

روحانی در برزخ عقاب و خرس


روحانی در برزخ عقاب و خرس
شگفتا! در هشت ساله احمدی ­نژاد چنان جنبش خزنده اروسیایی در ایران ریشه دوانده است که خروج روحانی از این برزخ را آسان نمی­ بینم

آن روز که رئیس جمهور پیشین بشارت ظهور آقا از آن سرهنگ بولیواری شنید و در سودای دین­داری و خدمت خلق، سوار بر کشتی "پوتینیسم" گشت و سکّان هدایت هم به هوگو چاوز سپرد تا شاید در اقیانوس خروشان "پوپولیسم" شبی ایران را به ساحل سبک­باران رساند، اما کجا دانست سقوط ثروت و ملت را در گردابی چنین حائل. اینک از این سرداران ثلاثه ­ی اعجاز سومین هزاره، یکی در سکوت ابدی آرمیده است و دیگری هم در سایه­ ی فراموشی به خلسه­ ی پوپولیسم افتاده و هم­چنان می­ چرخد. آیا او نمی داند سردار هوگو چاوز، هم رئیس دولت بود و هم رئیس نظام که ملت بولیوار را چنین مستأصل ساخت و رفت؟ حال نوبت سردار کرملین رسیده است؛ آن سلحشوری که این روزها اوکراین را از میان شکسته و دو نیمه ساخته است و علیه غرب رجز م ی­خواند تا بببینیم او با سرنوشت ملت روس چه باز ی­ها کند. آیا پوتین به ایران پیغام می ­دهد که به تأسی از کرملین، پاستور هم "بحرین" را بشکند و دو نیمه کند؟ آیا کرملین سوگند خورده است که نه قدرت را عقلانی کند و نه عقلانیت را قدرت بخشد؟ روحانی اما دو پاستور دارد: یکی پاستور واکسنی و دیگری هم پاستور تدبیری. حال از او انتظار لقمانی داریم که ازسودای سَلف خویش دور شود. شایسته است روحانی در همان نزدیکی پاستور از آن انستیتو بخواهد که کارشناسان ایرانی "واکسن" تّرهات را هم کاشف شوند و برخی نمایندگان و بعضی کهن­سالان را مایه­­ کوبی کنند تا شاید از این پس قلم­ ها و زبان­ه ا در برابر ترهات بی­ حاصل واکسینه شوند.

من نمی­ دانم ماه پیش نیکلاس مادورو رئیس­ جمهور ونزوئلا در دیدار با روحانی چه گفت ولی بعید می­دانم به او گفته باشد که چین مدتی­ است ملت و دولت و نفت ونزوئلا را گروگان گرفته است­. صف­ه ای طویل در کاراکاس برای تهیه نان و قند از یک­سوی و تورم هفتاد درصدی از سوی دیگر، همان فلاکتی است که میراث جبهه پایداری لاتینی (چاویست­های ونزوئلا) خوانده می­شود؛ میراثی شوم که سرهنگ به ملت داد و در خاک شد. اقتصاد سرداری ونزوئلا اکنون پنجاه میلیارد دلار به چین بدهکار گشته است به­ گونه­ ای که چینی­ ها برای وصول اصل و فرع این تسهیلات اعتباری، چندی پیش کارگر و مهندس چینی به سر چاه­های نفتی ونزوئلا رساندند و اینک بی­ صدا بزرگترین دارایی این سرزمین بولیواری را می­ بلعند. دولت پوپولیستی مادورو هم برای تأمین بودجه جاری کشور مدام وام ­هایی با سود سنگین طلب می­ کند تا از عهده هزینه جاری مملکت برآید. وام ­دهندگان نیز از بیم "ورشکستگی" دولت و ملت ونزوئلا ناچارند هربار نرخ بهره و ریسک سرمایه را بالاتر برند. امروز در فرآیند گلوبالیسم این تنها شرکت­ه ای صنعتی و تجاری نیستند که ورشکست می­ شوند بلکه دولت­ های مستقل و ملی هم به­ همان اندازه در خطر ورشکستگی و تاراج ثروت ملی هستند. در این­ میان دولت مادورو گاهی نیز گروهی رانت­خوار و مفسد اقتصادی و مدیر دولتی و غیر دولتی دستگیر می­کند تا شاید تورم مهار شود. در آخرین نمایش مملکت­داری هم با گردانی از سرباز و نیروهای امنیتی به سراغ داروخانه ­ها و سوپرماکت­ های زنجیره­ ای رفته ­اند و آنان را به جرم احتکار دارد و کالا، شبانه ملی اعلام کرده اند. دولت چین هم بی­ هیاهو برای وصول طلب خویش هم­چنان دولت و درآمدش را گروگان گرفته و نفت بی­ حساب و کتاب می­ برد تا بدهی آن کشور را سرانجام بالانس کند آن­هم بی­منّت! پنداری چین هم از این سرمایه­ گذاری خارجی درسی آموخته است که از این­ پس "فاینانس" یک پروژه را مانند زنده ­یاد مهندس مهدی بازرگان گام به گام پیش­برد و نه آنکه مانند هوگو چاوز ناگهان نفت ملی را گروگان دهد تا عطش بلندپروازی پوپولیستی خویش را سیراب سازد و جمع ­آوری آرای انتخاباتی از میان بینوایان و محرومان را نیز تضمین کند. امروز ونزوئلا هم دو پاره شده است و در حیرتم که مادورو از نخست­ وزیر سوسیالیست یونان دعوت می­ کند که به مهد بولیواریسم امریکای لاتین بیاید که از نزدیک شاهد کدام جلوه از افتخار ملی درآن کشور باشد؟ البته رئیس دولت ایران چنانچه اراده کند می­تواند همراه یک تیم کارشناسی به آنجا برود و شاهد بسیاری از پروژه­ های زمین­ مانده و حتی طرح ناتمام نیروگاه هسته ­ای این کشور هم باشد.

ولادیمیر پوتین اما این­ روزها از لاک تدافعی/سیاسی بیرون آمده و موضع تهاجمی/فرهنگی علیه غرب گرفته است. او گرچه به انقلاب شکسته­ ی مصر نیش­خند می­زند و اعتنایی هم به جنبش بیداری اسلامی و انترناسیوالیسم در خاورمیانه ندارد، بااین­حال به­ بهانه ­ی ژئوپولتیک اروسیایی به قاهره می­رود و از یک دولت نظامی/پادگانی اعلام پشتیبانی می­ کند. او بااین مانور به غرب هشدار می ­دهد که آرشیو اتحاد جماهیر شوروی مملو از پروژه­ های بی ­ثبات سازی کشورها در اینجا و آنجای جهان است. فرآیند بی­ ثباتی هم بسیار تحلیلی، درازمدت و گام به گام تنظیم شده است که روسیه هر کشوری را به دام بحران گرفتار کند (حکایت سنگ، چاه، دیوانه و صد عاقل) آنگاه غرب عاجزتر از آن­ است که بی ­ثباتی اقتصادی/سیاسی آن کشور را برطرف کند.

پوتین که بطور قطع داستایفسکی را خوانده است زیرکانه نقش فیودور پدر خانواده را بازی می­کند که همواره در این تصور است اعضای خانواده "کارامازوف" همیشه همراه و پشتیبان مواضع وی هستند و از قطار اتحاد خانوادگی (خدا، پوتین، میهن) پیاده نمی ­شوند؛ بنابراین خواهی­ نخواهی تمام عواقب احتمالی این چالش­ های غیرعقلانی هم متوجه همه­ ی کارامازوف­ ها خواهد شد! بی ­سبب نیست که در کنفرانس سالانه ­ی شهر والدای روسیه، با صراحت اعلام می­ کنند: "روسیه بدون پوتین، هیچ است و پوتین هم بدون روسیه معنایی ندارد." به­ عبارتی پوتین یعنی روسیه و روسیه یعنی پوتین! حال با نخستین هجوم تحریمی، روبل روسیه مانند سرزمین اوکراین شکست و دو نیمه شد. روس­ها چاره­ ای ندارند جز اینکه شاهد بنشیند تا در آینده این روبل شاید چهار نیمه شود. هر راه حلی هم که برای اوکراین پیدا شود لزوماً به آن معنا نیست که روسیه از آن ­پس در ستیز با غرب در هر دو جبهه فرهنگی سیاسی آرام خواهد نشست بلکه مسکو احتمالاً به سوی سه جمهوری کوچک بالتیک خواهد رفت تا نشان دهد که روسیه کشوری "رسالت ­پرور" است و وظیفه ­ی نجات جهان از غرب لیبرال دموکرات بر عهده­ ی کرملین است.

در پاستور اما روحانی به باورم در برزخ عقاب و خرس نشسته است. از سوی دیگر، او که مدیر مسئول نیمی از اقتصاد ایران است شاید اگرهم بخواهد اما نمی ­تواند پاسخ­گوی کل اقتصاد ایران باشد. در نخستین ترم ریاست جمهوری او حدود دو میلیون جوان فارغ ­التحصیل دانشگاهی به بازار کار وارد می ­شوند. اگر بخواهد برای ترم دوم نیز در پاستور بماند، آنگاه جمعاً چهار میلیون جوان تحصیل­کرده به بازار می­ آیند که دولت وی باید پاسخ­گوی کار، معیشت و مسکن آنان باشد. احمدی­ نژاد به پشتوانه نفت ۱۰۰ تا ۱۵۰ دلاری آسان­ترین راه پوپولیستی را یافت و از این چهار میلیون جوان توانست نیم­ میلیون را سر سفره دولت بنشاند تا در آینده مسکن و دیگر مزایای دولتی برای آنان تضمین شود غافل از اینکه دولت ایران هرگز به چنین حجمی از نیروی کار (حتی زیر دیپلم و غیرمتخصص) نیاز نداشته و ندارد. از سوی دیگر بخش از نقدینگی که در بورس تهران "پارک" شده بود امروز از پارک درآمده و سرگردان به سوی پناهگاهی و بخشی دیگر می­ گردد که به­ علت تراکم تحریم ­ها جایی برای پارک نمی ­یابد بجز همان سیستم بانکی با بهره بیش­ از بیست درصد. افزون براین برخی از کارشناسان اقتصادی در بورس تهران به دولت پیشنهاد داده ­اند که برای جبران خسران سرمایه ­گذاران کوچک وارد بازار بورس شود. به باورم این پیشنهادی ویرانگر به دولت روحانی است چرا که هشتادهزار میلیارد تومان که از ارزش سهام کاسته شده است به همان میزان دولت را بدهکار بانکی خواهد ساخت بدون آنکه بدانیم آیا با توجه به تحریم­ ها این شرکت­های موجود در بورس تهران توان تولید و سوددهی بالا را خواهندداشت که امکان بازگشت چنین حجم عظیمی از سرمایه برای دولت وجود داشته باشد. دولت ایران هم مانند همه­ ی دولت­ های دیگر، نه تاجر خوبی است و ونه سرمایه­ گذار خوب پس همانا که روحانی گرفتار بورس نشود.

بخش مسکن، راه­سازی و زیرساخت­ ها هم که نیازمند سرمایه و نیروی کار است و می­تواند بین پنج تا ده سال آینده بخشی از این نقدینگی سرگشته و آن نیروی کار را جذب کند دراین روزها سرمایه­ داران را از بازگشت سرمایه خویش در این بخش بیمناک ساخته است و منتظر نتیجه ­ی مذاکرات و لغو  نشسته ­اند که اگر توافقی حاصل نگشت بخش مسکن نیز هم­چنان راکد باقی بماند. آنگاه این دولت نیمه اقتصادی روحانی چگونه برای تمام حجم اقتصاد کشور برنامه ­ریزی کند؟ با جوانان بیکار و ناامید و تبعات اجتماعی آن چه­ باید کرد؟ آیا به لحاظ اخلاقی شایسته و مشروع است که روحانی هم این سه یا چهار میلیون جوان را به پای سفره دولت بنشاند و حقوق و مزایای استخدامی (زمین، مسکن و بازنشستگی و حق اولاد ...) برای آنان فراهم کند؟ آیا دولت به واقع چنین نیاز عظیمی به این نیروی عظیم بیکار دارد؟

روحانی اکنون (یا) باید با واشنگتن به توافق برسد تا روزنه ­ای برای جلب سرمایه خارجی و جذب میلیونی جوانان تحصیل­کرده بیکار فراهم شود یا آنکه به سوی مسکو منحرف شود و فرهنگ لیبرالی، رقابت آزاد، تعامل با غرب، مردم­سالاری، جامعه مدنی، رسانه و احزاب آزاد، منشور شهروندی، دولت رفاه، انتخابات آزاد و قانون­مداری را همه ترهات و یاوه­ های غرب بداند تا آنگاه در مدار کرملین قرار گیرد. شگفتا! در هشت ساله احمدی ­نژاد چنان جنبش خزنده اروسیایی در ایران ریشه دوانده است که خروج روحانی از این برزخ را آسان نمی­بینم. حال که به دولت احمدی­ نژاد شعار استقلال طلبانه­ ی نه شرقی، نه غربی را فراموش کرده­ ایم، چرا تعامل با آلمان و فرانسه پلید است و تعامل با کرملین اتاتیست نیک؟

۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

مارتين هايدگر: پيروز در فلسفه، نگونبخت در ايدئولوژی



مارتين هايدگر: پيروز در فلسفه، نگونبخت در ايدئولوژی
هايدگر «دازاين» را از كه گرفت؟
                                                                         

 

نويسنده: علي محمد اسكندري جو

در حوزه فلسفه اگر فيلسوف آلماني از جهان بي نياز است، به باورم جهان از انديشمند آلماني بي نياز نيست. فلسفه و علم خواهي آلماني باشند يا نباشند هر دو به دنبال حقيقت اند: بااين حال فلسفه همانند علم ابزار آزمايشگاهي و لابراتوار فلسفي ندارد كه در آنجا با آزمايش و خطا بتواند عيار حقيقت و درستي آنچه انديشيده است را بسنجد. آيا به اين علت نيست كه فلسفه به سوي علم كمانه مي كند؟ با وجودي كه امروز در غرب فلسفه (به ويژه در حوزه آكادميك) همچنان در مدار علم مي چرخد اما به نظر مي رسد از هايدگر تا هنوز در آلمان فلسفه در مدار حكمت «Einsicht» در گردش است. مي گويند فيلسوف اوست كه مفهومي جديد بر خرمن فلسفه بيفزايد نه آنكه بر مفاهيم انديشمندان گذشته حاشيه نويسي كند. درباره عظمت هايدگر كه من او را به مثابه فيلسوف عارفان (يا عارف فيلسوفان) آلماني مي شناسم، برخي بر اين باورند كه او مي انديشد به آنچه به آساني به انديشه نيايد: او مي انديشد به آنچه كه نينديشيدني باشد. مفاهيم گوناگوني هستند كه در هر فرهنگي در گوشه و كنار جهان، هايدگر را به يكي از آن مفاهيم شهرت داده اند. برخي اين كيمياگر انتولوژي را به نام روشنگر يا طاهر هستي (Lichtung) مي شناسد و در برخي كشورها او را به حقيقت هستي (Wahrheit) مي پذيرند و در ايران نيز نابغه آلماني به خالق مفهوم هستي «در آنجا» يا همان دازاين (Dasein) مشهور است. هايدگر به يقين مي داند كه لاتين زبان مشترك الهيات در دوره اسكولاتيك است اما پنداري او با دازاين مي خواهد به جهان نشان دهد كه در فلسفه مدرن، زبان رايج كشور او بايد زبان فلسفه و تفكر شود. زبان آلماني - برخلاف زبان فرانسه كه بر كرسي لاتين نشست و گام به گام به دنبال آن رفت – هيچ سازگاري با الهيات و زبان لاتين نداشته و ندارد. زبان آلماني در دوره اسكولاستيك نه تنها قدم به قدم در پي لاتين نرفت بلكه هيچ كمك قابل اعتنايي هم به علم، فلسفه و الهيات مسيحي نداشت. در اين ويژگي (ناسازگاري زبان آلماني با لاتين) نسبت فارسي و زبان عربي در دوره مولانا يا اندكي پيش تر در زمان فردوسي شايد قياس مع الفارق نباشد. بنابراين اگر الهيات كاتوليك جز به لاتين ممكن نشد و چنانچه شاهنامه (حماسه و اسطوره) و مثنوي عرفاني ما نيز جز به فارسي ممكن نشد پس به اين سياق چرا فلسفه جز به آلماني انديشيده نشود؟ هايدگر در «هستي و زمان» هرگز هژموني زبان لاتين در حوزه فلسفه و به ويژه در فرهنگ آلمان را پذيرا نيست: او براي كشف مفاهيم سترگ در فلسفه به اين زبان لاتيني اعتنايي ندارد. به همين سبب هايدگر همانند كانت و هگل به پيشگاه تاريخي آن صوفي آلماني مي شتابد و دست در كشكول بي رياي اين عارف برجسته قرن شانزدهم مي كند: آنگاه دازاين سهم او مي شود آنگونه كه روح «Geist» سهم هگل مي شود. اينك هگل شناس در حيرت است كه چگونه گوهر اين مفهوم آلماني گايست (Geist) را به معناي روح تفسير كند: حال اينكه «گايست» در رساله مشهور هگل – فنومنولوژي روح – هرگز به معناي آن روحي (Ruach) نيست كه ما در فرهنگ ديني به آن باور داريم. به باورم در حوزه فلسفه آنچه را كه بخواهيم به آن بينديشيم فيلسوفان آلماني پيش تر به آن انديشيده اند: اينك بيم آن دارم آنچه بخواهيم در آينده بينديشيم را نيز آنان اكنون به آن بينديشند! آيا روزي خواهد آمد كه عيار فلسفه در فرهنگ ما به درجه خلوص آلمان رسد يا حتي از آن فراتر رود؟ مگر نه اينكه در آلمان، فلسفه زندگي است و زندگي هم فلسفه است: پس بي سبب نيست كه در آن سرزمين آنچه هست و آنچه نيست انديشيدني و فلسفي مي شود. در آلمان هايدگر انتظار از فلسفه تنها آن نيست كه عيار دانايي يا ناداني را بسنجد بلكه طراز نيك بختي و شوربختي زير سايه تكنيك و علم را نيز مي سنجد. از فلسفه قاره اي آلمان نوشتن آسان نيست چه رسد آنكه در اينجا از سرشت «پديدارشناسي» در انتولوژي عرفاني آلمان قلم فرسايي كردن. براي نمونه، تنها يكي از فيلسوفان بي شمار آلمان در ٩٠ سال پيش - در نقد متافيزيك غرب - مفهوم عاريتي دازاين (Dasein) را به شكل كامل به رساله «هستي و زمان» نياورده بود كه فرانسه با آن همه فيلسوف و متفكر برجسته اش را شيداي مارتين هايدگر ساخت و سال هاي فراوان تفكر اين سرزمين را بر مدار فلسفي آلمان چرخاند. امروز هم مشكل بتوان پذيرفت كه فلسفه در فرانسه (گرچه با متافيزيك هايدگري فاصله دارد) از عصاره فنومنولوژيك آلماني تقطير يا تصعيد (Transcendental) شده باشد. پنداري اگر ژان پل سارتر هوشيارانه مشتقات انتولوژيك دازاين را از هايدگر نمي ربود (كه باعث شگفتي و تااندازه اي رنجش او شود) كه سپس در فرانسه جنبش چپ اجتماعي را بر محور اگزيستانسياليسم تئوريزه كند يا چنانچه يار فلسفي و رمانتيك ژان پل سارتر بانو «سيمون دوبوار» نيز از گلستان هستي هايدگر نمي برد ورقي تا زن را به زعم خويش در كتاب «جنس دوم» از بودن تا شدن بالاكشد، آنگاه اين فيلسوف عارفان آلماني شايد مي توانست - به ياري مفهوم دازاين - براي رهايي از بحران اضطراب وجود انسان (Existential Angst) پاسخي بيابد. هايدگر دازاين را از عارف مشهور آلماني در قرن شانزدهم به عاريت گرفت تا شايد بتواند فلسفه را كه به شدت به طرف «علم» كمانه كرده بود اندكي از اين مدار دور سازد. كيست نداند از هگل تا هايدگر فلسفه در مدار علم به ويژه تكنيك مي چرخيد؟ از سوي ديگر بي سبب نيست كه زبان فلسفي مدرن آلمان به رهبري دو فيلولوگ برجسته اش – نيچه و هايدگر- عليه زبان و انديشه فلسفه ايده آليستي كانت، فيخته، هگل، شيلر و شوپنهاور عصيان مي كند. تيغ اين دو عصيانگر عليه آنچه مدرن و مدرنيته است نيز تيز و بران مي شود. در پيش از جنگ بين الملل دوم اين مفهوم عارفانه عاريتي (دازاين) به كمك مارتين هايدگر مي آيد تا او عليه متافيزيك غرب و شايد هم عليه بنيان و روش انديشيدن غربي عصيان كند. هايدگر مي كوشد به بحران سوژه - انسان به مثابه فاعل شناسنده – بپردازد. اين فيلسوف نگونبخت امپراتوري رايش سوم مي خواهد براي بحران بزرگ تر يا همان «سوبژكتيويته» پاسخي بيابد. بحراني كه از فريدريش نيچه - شاعر فيلسوفان - آغاز شد و تا به او ادامه داشت كه لزوما به اين معنا نيست هايدگر اين بحران هولناك انسان مدرن را حل كرده است. هايدگر البته به جز دازاين مفاهيم ديگري نيز از عارف برجسته آلماني وام گرفته است اما بهانه اين يادداشت كوچك اشاره به دازاين و نقش اين مفهوم است. در آلمان كه فلسفه، زندگي است و زندگي هم فلسفه است مارتين هايدگر طراحي چگونه زيستن و چگونه مردن انسان ها در جهان هيتلري - مشهور به رايش سوم - را مي توانست به انجام رساند. جهاني كه ديگر عالم ذهن و دنياي مجرد دكارتي نيست. آيا دولت فرانسه با آزادي هايدگر و اجازه تدريس دوباره به وي خواسته است دين سارتر و سيمون را نسبت به فيلسوف عارفان آلماني ادا كند يا آنكه به اين كيمياگر نگونبخت ايدئولوژي، رخصت دهد كه در عصيان عليه تكنيك و عواقب آن تيغ از رو بندد؟بي سبب نيست كه مارتين هايدگر را نگونبخت مي خوانم: او در اوج حيات فكري اش كه بر ستيغ ايده آليسم نئوكانتي و هوسرلي ايستاده است با عضويت در حزب نازي ها بر جهان بيني آخرالزماني با ظهور ناجي اروپا عالي جناب گروفاس (هيتلر) صحه مي گذارد. به بياني، با پذيرش رياست دانشگاه فرايبورگ (برپايه خاطرات جنجالي او مشهور به دفترچه سياه كه سال گذشته منتشر شد) پنداري هايدگر به شيوه نوشين قلمان ايدئولوژيك، آغاز امپراتوري هزارساله رايش سوم را بشارت مي دهد تا در طراز ايدئولوگ عالي جناب گروفاس قرار گيرد. بي گمان اتحاد «نابهنگام» دو نيروي كاپيتاليستي و كمونيستي سرانجام جنبش ماليخوليايي رايش سوم را درهم شكست. بااين حال به خاطر سپاريم كه آن ايدئولوژي ماترياليسم ديالكتيك آلماني نيز سرشت آخرالزماني دارد و به جاي ناجي از نژاد آريايي بر موعود و ناجي پرولتري و طبقه كارگر اميد بسته است. هايدگر در كوران كشمكش ايدئولوژي آخرالزماني (نازيسم) با ايدئولوژي پايان تاريخي (ليبراليسم) است كه زيرنظر استادش ادموند هوسرل به سوي تئوريزه دازاين در رساله «هستي و زمان» مي رود. در نگاه هايدگر ليبراليسم و سلطه تكنيك همان پايان تاريخ است. افزون بر اين، او «نهيليسم» نيچه را نيز نقطه اوج يا به عبارتي نقطه آغاز در پايان متافيزيك غرب مي بيند. بيهوده نيست كه او درنگ ٥٠ساله بر نهيليسم نيچه دارد و بيش از هزار صفحه در اين باره مي نويسد. در چنين شرايطي است كه هايدگر دازاين را گشتاور رساله اش مي سازد. به نظر مي رسد اين فيلسوف آلماني هراندازه كه در فلسفه پيشرو و پيروز مي نمايد به همان اندازه در ايدئولوژي اما سرنگون و نگونبخت مي نمايد. بااين حال نبايد منظومه فكري اين كيمياگر را كه گشتاور فنومنولوژيك آن «دازاين» است تا اندازه يك جهان بيني چاندلايي پايين كشيم و كم ارزش خوانيم. اينك در اين هستي شناسي آلماني كجا بايد به دنبال «ابژه» گشت و آن را جدا و مستقل از سوژه يافت؟ ابژه اي كه اصولاسرشت فرانسوي (اگزيزستانسيال!) ندارد: اينگونه ابژه ها در انديشه سارتر و سيمون و فوكو فراوان يافت مي شوند و نه در ابژه دازايني هايدگر كه دست در دست سوژه دارد و همزمان و پيوسته با او در پيرامون (Umwelt) ما رخ مي نمايد. به بياني ديگر، دازاين ويژگي هيبريدي دارد كه – در آنجا - نه ابژه بدون سوژه اعتباري دارد و نه سوژه بدون ابژه سرشت انتولوژيك در پديدارشناسي فلسفي هايدگر را درك مي كند. در پايان اينكه «ارنست بنز» نويسنده و فيلولوگ آلماني (١٩٧٨-١٩٠٧) كه در ايران همچنان ناشناخته مانده است زيرا همچنان اصرار داريم رشته فيلولوگي را زبان شناسي تاريخي بدانيم (!) در رساله بسيار ارزشمندي به نام «سرچشمه عارفانه فلسفه رمانتيك آلمان» پژوهشي فيلولوژيك در عرفان آلماني سده شانزدهم ميلادي دارد و به سراغ عارف مشهور فرقه لوتري «ياكوب بومه» مي رود كه پنداري اين صوفي برجسته سنت پروتستاني نيز در ايران ناآشناست. ارنست برنز كه به دفعات بسيار همراه توشيهيكو ايزوتسو ژاپني در كنفرانس مشهور به حلقه سنت گرايان «ارانوس» در سوييس شركت داشته، در كتابش نشان مي دهد كه كانت، هگل، فيخته، برادران اشلگل، هوسرل و هايدگر پيش از اينكه و بيش از اينكه به فلسفه چشم دوزند به سوي رشته فيلولوژي گرايش يافتند و از صندوقچه يا گنجينه مفاهيم (Conceptual Scheme) توانستند واژه ها، ايده ها، عبارات، اصطلاحات، فرازها و ارزش هاي به هم پيوسته در عرفان ناب آلماني (لوتري يا پروتستاني) را بردارند. جالب است كه يورگن هابرماس آخرين فيلسوف بازمانده از «مكتب فرانكفورت» همانند هايدگر در نقد كوبنده «پراگماتيسم» مدرن، نيم نگاهي هم به ياكوب بومه (بوهمه!) دارد. در پايان اينكه چنانچه احمد فرديد مفهوم عاريتي دازاين و تاريخ نسيان وجود (Oblivion) در انديشه هايدگر را به جاي ديروز (ياكوب بومه) تا پريروز (دوره پيش سقراطي) به عقب نمي راند، شايد امروز روشن و آشكار مي توانستيم – تنها به لحاظ ايدئولوژيك و نه فلسفي - به داوري مارتين هايدگر بنشينيم كه آيا اهميت اين فيلسوف آلماني را به لحاظ تخريب جهان بايد هم طراز عاليجناب گروفاس رهبر رايش سوم ببينيم كه نويد و بشارت هزاره آريايي مي داد يا اينكه هايدگر را بايد همنشين ياكوب بومه و ايمانوئل سوئدنبرگ ببينيم كه بشارت تعامل و تسامح و تساهل مي دهند.