۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

آنها که صادق مردن را از هدایت می آموزند.

 
 
 
 
 
 
هر که "زنده به­گور" نخوانده است، این پاره را نیز نخواند. 
 
یونان باستان بابت مرگ خودخواسته­ی سقراط، در حافظه­ی تاریخی­اش یک "سقراط" به سقراط بدهکار است. فرهنگ معاصر ایران نیز در حافظه­ی تاریخی­اش بابت مرگ خودخواسته­ی آفریننده­ی بوف­کار، یک "صادق" به هدایت بدهکار است. یونانی­ها سقراط را در تاریخ می­خوانند حال­آنکه ما ایرانیان نباید صادق را در تاریخ بخوانیم بلکه به­باورم باید او را در حافظه­ی تاریخی دید. سقراط، ریلکه و صادق در سه فرهنگ وُلگاریزه، سه استعاره­ی مرگ میشوند. فرهنگی که بیمار شود و روی به انحطاط نهد، متولیانش سقراط و صادق را قربانی می­کنند تا خدایانش راضی شوند.
در کتاب­ها و جستارهائی که درگذشته نگاشتم، به­تناوب اشاره داشتم که در فرآیند تخمیر فرهنگ معاصر ایران (که هر بار نیز می­شکند!)، سهم من از میراث صادق هدایت به­مثابه­ی یک سانتور شوریده­ی این سرزمین، همانا "مرگ" اوست و به­همین سبب همواره به مرگ وی درنگی داشتم و بررسی حیات هدایت و نقد آثارش را سهم دیگران خواستم. روشن­است که سهم نگارنده از مرگ هدایت نه موروثی­ست و نه اختصاصی؛ بنابراین هر که مرگ صادق را می­جوید، تنها در چرائی و چگونگی خاموشی او شریک من است. اضافه برآن اگر هدایت نمی دانست که در "پرلاشز" به خاک خواهد خفت پس همانا که بیهوده مرده است. پرلاشز به مثابه آخرین سنگر جان باختگان کمون پاریس در شورش 1870 مشهور به کموناردها که سپس به گورستان تبدیل شد از اعتباری نزد آزادگان جهان برخوردار است.
 در ایران برخی جایگاه صادق را در هنر برجسته می­سازند و از نوش آثار وی بهره می­برند؛ کسانی نیز در همان سرزمین او را در حضیض ذلت فرهنگی می­نشانند و از نیش کنایات او بر ضمیر و ایمان خویش می­رنجند. مرا با زندگی و آثار او چه­کار؟ صادق حیاتی و مرگی دارد، آثاری و تأثیری دارد. حیات و آثار و تأثیر هدایت از آن دیگران باشد تا او را به­سطح اعلی علیین بالا برند و یا به طبقه­ی اسفل­السافلین فرو اندازند، اما مرا همان مرگ هدایت کافی­ست. در نظرم
 حکایت مرگ صادق، حکایت صید و صیّاد است.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
 در دام مانده صید و صیاد رفته باشد (حزین لاهیجی)
همانا صادق صیاد صید است. مرگ از او می­گریزد و او در پی مرگ است. او در "زنده به­گور" همواره مرگ را قلم­فرساست:
" بی­اختیار رفتم در قبرستان...اسم برخی از مرده­ها را می­خوانم. افسوس می­خوردم که چرا به­جای آنها نیستم...مثل این­بود که مرده­ها به­من نزدیک­تر از زندگان هستند...چقدر هولناک است وقتی­که مرگ آدم را نمی­خواهد و پس­می­زند!...نه کسی تصمیم خودکشی نمی­گیرد، خودکشی با بعضی­ها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمی توانند از دستش به­گریزند..."
در درنگ بر مرگ صادق، نخست آنکه تقدیرگرائی (Fatalism) را نباید با عشق به سرنوشت (Amor fati) و یا با جبرگرایی (Determinism) اشتباه گرفت که بسیاری در ایران می­گیرند! صادق هدایت نه جبرگراست و نه ظاهراً عاشق سرنوشت شومی­ست که در پیش دارد؛ ناگزیر بودن صادق از خودکشی که در "بوف کور" آمده است به­لحاظ منطقی مغایر با نقد و رسنتیمان شدید او از فرهنگ زمانه­اش نیست. حال که او می­داند باید بمیرد پس چرا این "مرگ­آگاهی" را در تقارن با فرهنگ وُلگاریزه و زبان ویران نخواهد و سرنوشت خویش را در آیینه­ی فرهنگ وُلگاریزه ایران نبیند؟
در سرزمین خالی از روشن­فکر (به­معنای انتلکتوئل) خواهی­نخواهی دکتر شریعتی که در مناجات رتوریک خویش همواره فریاد می­نوشت: "خدایا! ...چگونه مردن را خود خواهم آموخت."یکی از پیش­تازان اینتلی­گنسیای (روشن­گری) ایرانی­ست و روشن­گر دیگر نیز هدایت است که مرگ می­طلبد. صادق چگونه مردن را آموخته بود، ای­کاش! شریعتی هم چگونه زیستن را می­آموخت. این دو روشن­گر از پاریس برگشته، دو چیز را نیاموختند: یکی نیاموخت که چگونه بمیرد و دیگری نیاموخت که چگونه نمیرد. در موضوع آرمان­طلبی نیز یکی از صدر اسلام فراتر رفت و دیگری هم از صدر اسلام فراتر نرفت. در دهه­ی شور و شیرین 1960 اروپا، علی بجای آنکه با فرآیند اندیشیدن و تاریخ تحول جریان روشن­فکری (Intellectualism) در فرانسه آشنا شود تا پس­از چند سال پژوهش در فرنگ، دست­آوردی فکری برای ایران به­ارمغان آورد. او هم­چون کیمیاگری ورزیده انتلکتوالیسم روسو، ولتر، منتسکیو را با ایدئولوژی گئورگ گورویچ روسی (ژُرژ گورویچ فرانسوی!) و عرفان ماسینیونی به­هم می­آمیزد و از تقطیر آن، اکسیر عدالت و سعادت را به­زعم خویش می­یابد، سپس سوار بر دلیجان چهار اسبه مکتب فرانکفورت می­شود و به ایران باز می­گردد. همان چهار اسب مشهور را می­گویم که پس­از جنگ دوم ویران­گر در سمینارهای شوریده­ی آن­زمان، ایده­های مستانه­ی جامعه­شناسی فرانکفورتی را پس­از جنگ این­سو و آن­سو پراکندند. صادق هم که در پاریس بال­های "نیهیلیسم" نیچه را می­شکند و "اراده" به­مثابه­ی زیباترین میراث نیچه را بجای آنکه معطوف زندگی کند، معطوف مرگ می­سازد و نیچه را در ماسک "ریلکه" در ایران می­ستاید تا همواره:
صادق مرگ را اروتیزه می­کند
نیچه حیات را
و ریلکه هر دو را
در این فرهنگ ناسپاس کتاب­گریز (به­باور زنده­یاد شاهرخ مسکوب)، در حوزه­­های گوناگون برخی از کم­مایه­گان و شایدهم بی­مایه­گان، یکه­تاز میدان شده­اند و به­بیان شادروان سهراب شهیدثالث در کِلک: "نویسنده برای نویسنده می­زند، گرافیست، گرافیست دیگر را بی­ارزش می­خواند؛ شاعر که آنقدر زیادشده که حد و مرزش... فیلم­ساز جوان، فیلم­ساز پیر را رد می­کند؛ فیلم­ساز پیر هنوز حرص جایزه جشن­واره را می­زند و نقاش سر نقاش را می­بُرد." اینک در این ناسپاسی فرهنگی آیا برجسته­شاختن مرگ هدایت گناهی نابخشودنی­ست؟ مگر نه­آنکه فرهنگ ما، هم به مرگ نظر دارد و هم به حیات؟ به­بیانی هم فرهنگ زندگان است و هم فرهنگ مردگان؛ پس سهم من از فرهنگ رفته­گان، همان هدایت را بس.
در سال 1353 کلاس پنجم دبیرستان پیرنیا در حوالی امیریه بودم که روزی پس­از پایان درس ادبیات از دبیرمان آقای پارسا خواستم که چنان­چه کتابی از صادق هدایت دارد به­من وام دهد تا بخوانم.
با تعجب پرسید: همان کتاب خودکشی را می­گویی؟ نه! پسرجان، فعلاً به درس و مشقت برس، برای مردن وقت بسیار است!
"ادامه دارد"