۱۳۹۹ آذر ۱۵, شنبه

الهیات سکولار و پارادوکس حافظه تاریخی

 


علی محمد اسکندری جو

تاریخ شکل ماهرانه ای از حافظه است که یک حادثه یا فاجعه در گذشته رخ داده را  تفسیر و تاویل می کند تا اینکه شاید پاسخی برای علت آن بحران بیابد. تاریخ را می توان به دو پاره یا در دو بُردار نیز دید؛ یکی آگاهی تاریخی که اندیشیدنی و منطقی اما ثابت است و دیگری هم حافظه تاریخی که تاویلی و تکوینی اما متغیر است و نسل به نسل نیز فربه می شود. تنها حافظه جمعی می تواند گذشته میهن و ملت را زنده نگه داشته و آن را ارزشمند و معنادار سازد؛ به بیانی فرهنگ و هویت ما معطوف به بردار آگاهی تاریخی نیست که ابزار آن ”زمان“ است بلکه معطوف به حافظه جمعی است که اصولا با مفهوم ”زمان“ تقویمی بیگانه است. مختصات حافظه تاریخی بویژه مکانیزم پیدایش و نقش آن در هویت و فرهنگ، چنان است که می توان این حافظه جمعی را همنشین ”دکترین“ دید و همسایه دین و ایدئولوژی شناخت.                                                                                                          

هر جامعه که به دام "نسیان" بیافتد و گذشته را کم بها یا فراموش کند پس فرهنگ و هویت  را از ارزش و اعتبار می اندازد. آنگاه با این قطب نمای شکسته فرهنگی چگونه می­توان حیات و هدف نسل امروز را جهت ­یابی کرد؟ به این سبب اصرار دارم ”تاریخ“ را باید همان حافظه جمعی دانست که به شکل شگفت آوری طراحی شده که گویی هنری ناب و مشروع و مقدس است. به خاطر بسپاریم حافظه جمعی یک رابطه ”بی واسطه“ با گذشته دارد حال اینکه آگاهی تاریخی پیوندی با واسطه دارد که آنهم ”زمان“ تقویمی است. البته فرآیند دگردیسی تاریخ یا ”گذار“ از آگاهی به حافظه چندان آسان هم نیست و نیاز به خبرگان در همه رشته های هنر از نمایش، نقاشی و معماری تا موسیقی و ادبیات دارد که این جمع فرهیختگان بتوانند گذشته را در ضمیر ملت روشن ساخته و پاسدار هویت و فرهنگ باشند.                                                                                                              

 برای نمونه حافظه جمعی قوم بنی اسراییل به شکرانه رهایی از دوران اسارت فراعنه مصر هزاران سال است که عنایت ”یهوه“ را صادقانه یاد کرده و هر سال عید پسح را جشن می­گیرد. مسیحیان نیز هر ساله در ”عید پاک“ ذاکر و شاکرند اما در آدینه نیک، پیکر زخمی عیسای مریم بر صلیب را روزه دار و سوگوارند. این سوگواری البته تصدیق و تایید ”فقدان“ اوست؛ بنابراین در جمعه مقدس عنصر زمان (یا) می میرد یا گذر آن به شکل روز و سال و سده، در نظر دین داران دیگر هیچ معنایی ندارد. اینکه سطحی و ساده انگار باشیم و مکانیسم پیچیده یادآوری دو هزار ساله را نفی و تکذیب کنیم نشان از بی خبری و ناآگاهی از حافظه جمعی دارد که هویت و فرهنگ به شدت وابسته آن است. بنابراین نخست باید (به هر شکل ممکن) دوران تدریجی گذار به هویت و فرهنگ جدید را پیمود سپس این سنت دیرینه را نقد کرد آنهم نقدی ویرانه(!) که چرا اولیای کلیسا در هر جمعه مقدس مسیح و مریم را مصادره می کنند.                                                                                                              

حافظه جمعی را برپایه "روایت" یک بحران تاریخی آکنده از غم و رنج و ظلم تنظیم می­کنند اما کلیمی ها (به علتی که جای آن اینجا نیست) این حافظه را با نظر الهام بخش "یهوه" در سِفر خروج و ذکر آیه "به خاطر سپار... منم یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب..." شاد ساخته و ثناگوی او هستند. بنابراین تاریخ در ضمیر اولیای قوم بنی اسراییل یعنی برقراری حکومت الهی در زمین و اینکه اصولا فرزندان اسحاق و یعقوب برای تحقق این امر (با توجه به میثاق ابدی یهوه با این قوم به زعم خویش برگزیده) رسالتی تاریخی بر دوش دارند. حال اگر تا امروز چنین نگشته پس قصور از پیام آوران نیست بلکه از پیروان قوم و الهیات سیاسی آن است که به تاریخ بی اعتنایند. بنا به فتوای ”ابن میمون“ فیلسوف، خاخام و متکلم کلیمی اصولا تاریخ مادی (تاریخی که معطوف به یهوه و در تعامل با او نباشد) هیچ ارزش خواندن و نوشتن ندارد. در دوره جنگ های صلیبی هنگامی که پیروان ابن میمون در جنوب یمن به وی ”استفتا“ فرستادند که تکلیف ما با این ناجی نوظهور (چهارمین مسیح در تاریخ بنی اسراییل به غیر از عیسای مریم) چیست و آیا در این هنگامه آخرالزمانی پس ادعای این پیامبر در برقراری حکومت الهی در زمین را پذیرا باشیم، او در پاسخ به آنها این منجی را نیز کذاب خوانده و تکفیر می کند تا به ایمان نشسته بر حافظه جمعی پیروان آسیبی نرسد.                                                                                                   

روایت تاریخی بر گشتاور ”ذکر“ و مناسک تنظیم، صیقل و پایدار می شود بدون آنکه به "مبدا" تاریخ اشاره شود که آن حکایتی دیگر است و بستگی دارد آیا ما منشا تاریخ را خاکی، خطی، سکولار و مادی (ماتریالیستی) می خواهیم و یا آسمانی، دَوَرانی و متافیزیکی می پسندیم. به این سبب کلیمیان ملتی تاریخ پرور یا تاریخ محور نیستند و به معنای متعارف و بنا به فتوای ابن میمون چندان اعتنایی به تاریخ ندارند بلکه هویت و فرهنگ و بقای این قوم معطوف به حافظه است؛ حافظه تاریخی که همواره بر پایه ذکر (به یاد آور، فراموش مکن، به خاطر سپار) و نیایش، مناجات و مناسک استوار است. پایداری دیرینه این دین که بعدها به ”ملت“ دگردیسی شد به سبب همین حافظه جمعی است؛ گرچه برخی می پندارند بنی اسراییل ملتی بود که سپس به دین دگردیسه شد.                                                                                                                    

حماسه تراژیک پرلاشز و اعتنای چپ ایران                                                   گرچه بزودی صد و پنجاهمین سالگشت "کمون پاریس” از راه می رسد بااین حال به نظر می رسد حد اقل نخبگان و خبرگان چپ ایران همانند سالهای گذشته به این حماسه تراژیک چندان عنایت نداشته و آنرا در حافظه جمعی خویش زنده نداشتند تا این خُرده روایت کمونی شاید روزی کلان روایتی شود؛ آیا به این علت که کمونارها خواهان بازگشت “جمهوریت” به فرانسه شدند؟ بااین حال امروز در غرب سکولار شده و در دنیایی که به تدریج به هژمونی گلوبالیزاسیون تن می­دهد آیا می­توان در پیکار علیه این بختک جهانی شدن، مصداقی برای شجاعت و نجابت "کمونارها" یافت؟ با کدام درجه از وجدان، شرافت و شهامت می­توان شبهای پاریس به نگهبانی بانک های سرشار از پول و جواهر ایستاد و علی­رغم قحطی و فقر و گرسنگی به آنها دست­برد نزد و روزها از بام همان بانکها در برابر هجوم  مشترک ”بیسمارک“ متجاوز و ناپلئون ایستادگی کرد؟ کمونارهایی که در نبردی نابرابر سرانجام بر تپه های "پرلاشز" در برابر چشم فرزندان تیرباران شدند. حال هر که از حماسه پرلاشز بی ­خبر باشد که گویی آنجا فقط گورستان است آیا اگر بمیرد پس بیهوده نمرده است حتی اگر "صادق" باشد یا ساعدی؟                                                                                         برخلاف آنان که شبها به سوی “مسکو” می خوابند و هر روز در خلسه روسوفیلی خویش طامات و ترهات می بافند (خواهی کرملین بلشویکی باشد یا الیگارشی) پس آیا نباید شب سر به سوی پرلاشز خفتن؟ شایسته است نخبگان و اولیای حزب در شیرین شبی ”کمون پاریس“ برگردان زنده یاد محمد قاضی مترجم برجسته را بخوانند شاید به شوق حافظ و حافظه سحرگاه ز کمون، رقص کنان برخیزند و همبستگی را فدای وابستگی نکنند. شایسته است نخبگان و فرهیختگان این حزب هشتاد ساله بیش از این به بهانه همبستگی دیگر ”نقض غرض“ نکنند. آیا قرار است در عصر تلسکوپ، کرملین را با اسطرلاب رصد کنیم؟                                                                                           

روایت کمون البته نمدی نیست که از آن کلاهی ساخت و زخمی کهنه هم نیست که هر سال در ژوئن سر باز کند و خون نفرت و انزجار از این و آن در دل بریزد. بنابراین از بازخوانی و یادآوری آن فاجعه تراژیک آیا به زعم خویش همانند ارسطوی آتن ما نیز می خواهیم کاتارسیس (تزکیه نفس) شویم؟ با این اشاره کوتاه به پیدایش سه روایت بر محور حافظه مشترک تاریخی بویژه حکایت آن حافظه که ”معطوف به کمون“ نیز باشد، بنا ندارم اینجا برای ژوئن پرلاشز مرثیه سرایی یا روایت سازی کنم، نسخه کمونی بپیچم یا دنبال رحم اجاره ای برای زایش یک ”اسطوره“ سکولار باشم یا حتی اینکه برای یافتن پدرخوانده ای برای کمون پاریس آگهی دهم که به واقع نه این قلم، مرثیه سرا و تقدس ساز است و نه من هم راوی نسیان تراژیک پرلاشزم. بااشاره به گذار حافظه تاریخی از این روایت به آن حکایت، می خواهم در ستیز پیدا و پنهان دو ”دکترین“ و دو الهیات سیاسی که دو گشتاور آن آگاهی تاریخی (ماتریالیسم) و حافظه تاریخی هستند اندکی غور کنیم چرا که تشخیص این دو بردار از هم بسیار مشکل است به این دلیل که هر دو پاره معطوف به یک بحران یا یک فاجعه هولناک هستند که در گذشته رخ داده بااین تفاوت که یکی آن حادثه را همواره مرده می خواهد دیگری هم آن را پیوسته زنده می طلبد.                                                                      

تاریخ را در مدرسه و دانشگاه می خوانند و حوادث و فجایع گذشته را به گونه علمی و عقلانی تحلیل می کنند تا نمره قبولی بگیرند. آنجا تاریخ نه هنر است و نه هنرمندانه هم تنظیم و تاویل می شود. امروز خبرگان علوم سیاسی، جامعه شناسی و حتی روان شناسان و روانکاوان به سوی حافظه جمعی آمدند تا شاید شکافنده راز این کیمیای تاریخ شوند.                                                           

اگر قرار است تاریخ چراغ راه آینده باشد، به بیانی چنانچه آگاهی تاریخی بخواهد آینه عبرت ملت ها باشد که البته چنین نیست پس هگل فیلسوف  آلمانی هم بیهوده نمی نویسد که تاریخ می خوانیم که از آن هیچ نیاموزیم. برای نمونه در گلستان و ترکمنچای که روسها نیمی از ایران را از ایران جدا کردند و یا زمانی که کلنل لیاخوف به فرمان تزار نیکلای دوم نخستین مجلس شورای ملی ما را به توپ بست، بااین حال این سه فاجعه را به حریم حافظه جمعی راه ندادیم که شاید مبادا کرملین برنجد اما به مناسبت شکست آلمان هر سال در هشتم ماه می ولادیمیر پوتین با اقتدار به تماشای رژه با شکوه در میدان سرخ می ایستد حتی اگر ”برلین“ برنجد. به راستی درباره نخستین دولت دموکراتیک ایران چطور؟ آیا نسل جوان این سرزمین از دکتر محمد مصدق نماد حیثیت، آزادگی و افتخار ایران  به اندازه یک ”پاراگراف“ در حافظه تاریخی خویش اندوخته دارد؟                                                  

 با وجودی که آگاهی تاریخی باعث انگیزه و آرمان و عبرتی برای یک جنبش سیاسی و خیزش ملی نشده است اما بااین حال برخی همچنان اصرار دارند که تاریخ چراغ راه آینده است(!) که به فرض اگر چنین هم باشد آنگاه باز تاریخ نمی شود بلکه ماورا یا “فراتاریخ” است که به اشتباه مختصات آن بر روی مولفه های تاریخ چسبانده شده است. البته مرز جدایی تاریخ از فراتاریخ هم بسیار لغزنده است؛ به این علت در الهیات سیاسی کلیمی و مسیحی، تاریخ یا به به تعبیر رساتر نخستین دوره مشروع تاریخی با آفرینش ”آدم“ آغاز نمی شود بلکه با هبوط یا رانده شدن او از بهشت است که تاریخ آغاز شده و دروازه های پردیس برای همیشه (در این دنیا) بسته شده و راه بازگشتی نیست. طرفه اینکه در قرون وسطی زمانی که حضرت ”مولانا“ فقیه، عارف، متکلم و شاعر مسلمان آغاز و پایان تاریخ یا منظومه هستی از نیستی و از آفرینش تا معاد را به مدار مشروع ”عشق“ می اندازد اما معاصر او فقیه، عارف، متکلم و شاعر مسیحی ”یواخیم فیوره“ که تاریخ را به سه پاره (پدر، پسر، روح القدُس) تقسیم کرده است بشارت می دهد که سومین دوره بزودی آغاز می شود؛ البته سالی که شمس تبریزی درگذشت دوره سوم تاریخ مشروع یا همان عصر روح القدس آغاز شد.                  گرچه تاریخ همواره اندیشدنی و حافظه تاریخ هم پیوسته زیستنی است اما به یقین این انتظار کلیشه ای از تاریخ داشتن که چراغ هدایت ما شود از همان آغاز هم به باورم یک لقوه کلامی بوده؛ این حافظه و تنها حافظه معطوف به حفظ ”هویت“ است که موتور محرکه جنبش ها و آرمان گراست. ستیز بی امان دو دکترین آگاهی تاریخی (سکولار) و حافظه تاریخی برپایه همین لقوه کلامی پیدا شده که هنوز هم ادامه دارد؛ پیکاری نابرابر و بعضا هولناک که در جستارهای پیشین بارها به آن اشاره داشتم.                                                                                                             

                                                                                                              الهیات سکولار و نسیان تاریخی                                                                              در خصوص فهم اهمیت حافظه تاریخی و مانور زیگزاگی آن در راهیابی فرهنگ و هویت جمعی همچنان تاکید دارم که در آغاز راهیم و نیازمند یک ”گفتمان“ بر محور چیستی و نقش حافظه مشترک هستیم. در این میان نباید حافظه را با ”خاطره“ اشتباه گرفت که بسیاری هر دو را برابر می دانند؛ خاطره جمعی معطوف به دو یا سه نسل است و طول عمر آن از شصت و هفتاد بیشتر نیست اما حافظه جمعی به هزار سال و بیشتر می رسد. به این علت است که حافظه اگر برای چند نسل مرده باشد اما می توان برای نسل حاضر آن را احیا کرد و برعکس نیز می توان حافظه جمعی زنده را (حال به هر دلیلی) با ایجاد موانعی آن را کشت و به خاک سپرد اما نسل آینده آن را زنده خواهد ساخت.                                                                                                            

الهیات سیاسی معطوف به این حافظه جمعی می تواند سکولار شود که توسط ”کارل اشمیت“ تئوریسین رایش سوم هیتلری چنین شد. منظور از ”استعاره“ الهیات همانا مشروعیت است که به اقتدار شخص حاکم بخشیده می شود حتی اگر سکولار باشد؛ مشروعیتی که نوعی تقدس (خدایگان) در پی دارد حتی برای هیتلر. حیرت آور است این سالها که کتاب و کتابخوانی در سرزمین ما به احتضار افتاده است اما کتاب الهیات سیاسی کارل اشمیت در تیراژ هزاران جلدی منتشر می شود و دریغ از نقد و تذکر خبرگان حزب اینکه آثار تئوریسین نازیسم آلمانی آنهم با چنین تیراژی در ایران به چه کار آید؟ حافظه جمعی تاریخی پیش از آنکه در حوزه تاریخ یا علم بررسی شود باید به مثابه یک ”هنر“ نو پا و مشروع شناخته شود که مختصات و مکانیسم آن به تازگی در غرب پژوهش شده است. شگفتا! استقبال هولناک از الهیات سیاسی کارل اشمیت در ایران نشان می دهد آنچه تا کنون به آن نیاندیشیدیم، آلمانی قبلا به آن اندیشیده است و آنچه نیز قرار است (حد اقل درباره حافظه جمعی)  روزی به  آن بیاندیشیم را نیز آلمانی اکنون به آن می اندیشد.                                    

 

                                                             

استکهلم دسامبر 2020                                                                                                                                                                                                                                           

۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

دکتر مصدق در راهیابی استقلال ایران



علی‌محمد اسکندری‌جو


اگر نخواهیم تاریخ معاصر را ابزار جناحی و سیاسی یا حتی بازی کودکان تصور کنیم که من شاه ‏شوم و تو نیز مصدق و برخی هم توده‌ای شوند که به سود ”کرملین“ شعار مرگ بر شاه و مصدق ‏دهند؛ اگر نخواهیم پاسخ “هگل“ فیلسوف نامدار آلمان را دهیم که ما ایرانیان گاهی تاریخ می‌خوانیم ‏که شاید از تاریخ بیاموزیم، آنگاه خواهی‌نخواهی باید پذیرای این حقیقت شویم که جنبش ملی شدن ‏صنعت نفت، برداشتن یک گام بلند سیاسی برای استقلال ایران بود تا یک کارزار اقتصادی. نفت، ‏ملی نشد که بابت آن نان به سفره ایرانی آورده شود؛ نفت ملی شد تا استقلال ایران تضمین شود. از ‏سوی دیگر ملی‌شدن این صنعت، نخستین جنبش سیاسی در خاورمیانه هم بود؛ کارزاری که گرچه ‏نافرجام شد اما اراده ملی را در منطقه علیه سلطه انگلیس برانگیخت.

‏استقلال ما روزی به خطر افتاد که کوشیدند آرمان مصدق را از حافظه جمعی ما پاک کنند. شگفتا! ‏آن اندازه که ملی شدن نفت به حیثیت و اعتبار سیاسی بریتانیا در جهان لطمه زد به ارزش سهام این ‏شرکت در بورس لندن آسیب نزد. به این سبب تاکید دارم دکتر مصدق و تیم او بود که در راهیابی ‏استقلال کشور از شعبه ایرانی کمپانی هند شرقی خلع ید کرد. دکتر مصدق یک هفته بعد از ملی ‏شدن نفت به دولت انگلیس اعلام کرد که آماده مذاکره برای پرداخت غرامت یا سهم انگلیس است؛ ‏به دلیل اعتبار نخست وزیر ایران و اعتماد به سخن او بود که سهام شرکت در بورس لندن فرو ‏نریخت به گونه‌ای که سهام داران حقوقی و حقیقی از فروش سهام منصرف شدند. سهام شرکت نفت ‏بر اثر خبر ترور تیسمار رزم آرا نخست وزیر بیش از اعلان ملی شدن نفت ریزش داشت.

لازم به اشاره است استقلال هند به زعامت آن هندوی نجیب (مهاتما گاندی) و انحلال ‏کمپانی هند شرقی به مثابه تنها نهاد منافع انگلیس در هندوستان برای دکتر مصدق و یاران او یک ‏انگیزه قوی شد تا آنها هم در ایران به سلطه شعبه هند شرقی به عنوان نهاد حافظ منافع بریتانیا در ‏سرزمین ما پایان دهند. بنابراین ترور آن هندوی نجیب و محاکمه و مجازات این نجیب‌زاده آیا ‏ضربه به استقلال نیست؟ امروز هم که دکتر مصدق به ”حبس“ تاریخی گرفتار است آیا رهایی او ‏باید تابع حافظه تراژیک جمعی باشد؟

از ترکمنچای تا مصدق، نظامیان دون‌پایه کمپانی هند شرقی که در استخدام رسمی شرکت بودند با ‏نظر مدیر عامل به عنوان مستشار و سفیر و کاردار از هندوستان به ایران سرازیر می‌شدند. اعزام‌‏شدگان کمپانی تاراج هند و ایران در بازگشت به لندن به القاب عالی جناب و حضرت اشرف مفتخر ‏شده و در ایام بازنشستگی از رانت و مزایای دولت فخیمه هم بهره مند می‌شدند. انگلیس (به جز در ‏شرایط بحرانی) اصولا ایران را در اندازه‌ای نمی‌دید که بخواهد دیپلمات آموزش دیده و با تجربه به ‏کشور ما اعزام کند.

در دو عهدنامه شرم‌آور گلستان و ترکمنچای همان مستشاران نظامی کمپانی هند شرقی بودند که ‏در پوشش دیپلمات طرف مشورت عباس میرزا شدند. طرفه اینکه منشی ژنرال پاسکویچ فرمانده کل ‏قفقاز (الکساندر گریبایدوف که در سفارت روسیه در تهران مثله شد) از سروان مکدونالد کنسول ‏جوان انگلیس در تبریز می‌پرسد که آیا او به دولت روس کمک می‌کند که آنها هم یک کمپانی هند ‏شرقی مدل روسی در تبریز تشکیل دهند! بی‌سبب نیست که برای ریشخند به استقلال ایران در ‏عهدنامه، دو ماده کاپیتالاسیون و حفظ نظام (ادامه سلطنت در ایل قاجار) گنجانده شد. پنداری زنده یاد ‏عباس میرزا ولیعهد در مذاکره با الکساندر گریبایدوف اندکی دچار ”لقوه“ ذهن و زبان شده که ‏اصرار بر ولیعهدی فرزندش دارد تا علیرغم جدایی نیمی از خاک ایران اما نظام همچنان حفظ شود! ‏آنچه امروز در قره باغ خونین می‌گذرد اثر همان ایده کمپانی هند شرقی مدل روسی است که دستیار ‏پاسکوویچ مبتکر آن شد.

‏در اسفند ۱۳۲۹ خورشیدی دو روز پس از ترور تیمسار رزم‌آرا نخست‌وزیر که نتوانست ‏نمایندگان شرکت نفت ایران و انگلیس را راضی به تقسیم پنجاه پنجاه درصدی سود فروش نفت کند، ‏به پیشنهاد تیم دکتر مصدق رئیس وقت کمیسیون نفت مجلس شورای ملی این صنعت ملی اعلام می‌‏شود. البته دو ماه بعد دولت انگلیس (دارنده پنجاه و یک درصد سهام شرکت) که از آرمان سیاسی ‏مصدق آگاه است پیشنهاد پذیرش پنجاه پنجاه را می‌پذیرد که او در پاسخی قاطع و با کنایه به لندن ‏اعلام می‌کند چنانچه انگلیس از آن پس در مکاتبات عنوان ”شرکت ملی نفت ایران“ ذکر نکند او ‏هرگز به پیام‌ها پاسخ نخواهد داد. دولت انگلیس با طعنه به دکتر مصدق در مکاتبات اصرار بر ‏ذکر نام قبلی داشت؛ شرکتی که در کتاب اسرار خانه سدان (نوشته اسماعیل رائین) گویی شعبه‌ای ‏از کمپانی هند شرقی در تهران بود که در بسیاری از حوادث و فجایع سیاسی در ایران نقش داشت.

در پیشینه کمپانی هند شرقی و شعبه ایرانی آن اشاره کنم نقش سیاسی امنیتی این دو نهاد بیگانه ‏بسیار فراتر از منافع اقتصادی انگلیس در کشور ما بود. این کمپانی که در فرهنگ سیاسی به ”دولت ‏تجاری“ مشهور شده دارای ارتش مجهزی داشت که در خدمت این شرکت بود. گردان اعزامی ‏همین ارتش رضا شاه را در تهران از فرماندهی کل قوا خلع مقام و درجه کرد.

‎گردان دیگر از این کمپانی، کودتاگران عراقی را در بغداد سرکوب کرد که در نتیجه فرار ‏کودتاگران به تهران، رضاشاه به عقوبت پشتیبانی از آنها گرفتار شده و به دورترین جزیره تبعید ‏گشت. این گردان که نگهبان خط لوله نفت آبادان بود اما تمام هزینه معیشت آن و پرداخت حقوق و ‏مزایا به عهده شرکت نفت ایران و انگلیس بود و نه به حساب دولت بریتانیا علیرغم آنکه ایران ‏خواهان حضور این تیپ در خوزستان نبود.

سه مامور امنیتی کمپانی هند شرقی در پوشش ژنرال به اصفهان رفته و تیمسار زاهدی استاندار را ‏دستگیر و به زندانی در اورشلیم فرستادند. در جنگ بین‌الملل اول ”ویلهلم واسموس“ جاسوس ‏آلمانی طرح انفجار دو خط لوله نفت آبادان و بوشهر را اجرا نموده سپس از بازداشتگاه نیروی ‏اعزامی کمپانی هند شرقی از ایران گریخت. این بار نیز هزینه اقامت نیروی انگلیسی توسط همان ‏شعبه ایرانی کمپانی هند شرقی تامین می‌شد. همان کمپانی ”شیخ خزعل“ را عضو انجمن ‏فراماسونی نموده و برای او خلعت و نشان عالی مدیر کمپانی را فرستاد و من در حیرت و حیرانم ‏که شیخ ایرانی را با فراموشخانه هند شرقی چه کار! البته در لیست بلند بالای چاکران و فراماسون‌های کمپانی هند شرقی، شیخ بحرین نیز دیده می‌شود که با پیدایش نفت در آن منطقه و نابودی ‏تدریجی کشت سودآور مروارید، با پشتیبانی و رضایت کمپانی هند شرقی ساز جدایی از ایران اندک ‏اندک می‌نواخت.
این چند اشاره را آوردم تا نشان دهم آن زمان نفت و استقلال و شیخ اهواز ‏و شیخ بحرین ما همه زیر بیرق شعبه ایرانی کمپانی هند شرقی بودند. به لحاظ سیاسی دکتر مصدق ‏پیشگام جنبشی شد که حیثیت و اعتبار انگلیس را بابت دخالت نابه‌جا در امور داخلی ایران را هدف ‏قرار داد.

سخن پایانی اینکه برخی ”پیر ایران“ را ارج نمی‌نهند که البته ملالی ‏نیست جز اندکی انصاف. بااین حال شایسته نیست اینجا و آنجا علیه او تیغ از رو بسته تا به زعم ‏خویش در مقاله و مصاحبه، علیه او سخنی سخیف گویند و اتهامی ناروا زنند تا از این نمد نفرت ‏پراکنی شاید کلاهی بسازند آنهم علیه پیر آزاده‌ای که همچنان در تاریخ معاصر ایران حبس شده ‏است. بیاییم تاریخ را جدی بگیریم و آن را بازی این و آن نسازیم بلکه دیالوگ و گفتمان تاریخ داشته ‏باشیم تا شاید روزی ایران غرق در حافظه تاریخی را به ایران سرشار از آگاهی تاریخی دگرگون ‏سازیم. این روزها آسان است قلم در قلیا زدن و تیری از فلاخن نقد انداختن و ”ننگ“ بر چهره حریف ‏نشاندن. من اما سالهاست قلم در ”آمه“ مهر میهن می‌زنم، میهنی که شعاع کافکایی آن همان چند ‏فرسخی خانه و ”شوونیسم“ کور این قوم و آن قبیله نیست بلکه استقلال ایران است؛ استقلالی که پیر ‏نجیب ایران پیشگام آن شد. بااین حال امروز برخی پروا (شرم) و شرف قلم ندارند و بجای نقد کردار ‏و پندار او اما ترهات می‌گویند و می‌نویسند. 

۱۳۹۹ مهر ۸, سه‌شنبه

گوته، شاملو و داوری تاریخ


علی­محمد اسکندری­جو


جنس و خمیره زبان استتیک یک سرزمین "واژه" نیست بلکه گوته، پوشکین و حافظ است. تعریف کلیشه­ای از زبان نیز که "ابزار" ارتباط است هیچ ارزش و معنای زبان بلاغی را نمی­رساند. این زبان محاوره که همانند کالای تبلیغاتی مصرف می­کنیم در واقع در زندان زبان از ما بیگاری می­کشد. سراشیب فرهنگ آنجاست که زبان "اُبژه" شود و شاعر و نویسنده هم سوژه (فاعل) شوند. اینجا به سبب این جدایی، واژه­ دیگر پاره­ای از شاعر یا جنس و خمیره او نیست. برپایه این "نیهیلیسم" زبانی، شاعر و نویسنده کم­مایه دیگر پروای "هنر" ندارند و با آثار بازارپسند (وُلگاریسم) دامن فرهنگ را آلوده می­کنند. هیچ اندیشه­ای در شوره زبان نمی روید؛ زبانی ویران است که شاعر یا نویسنده را از احساس پاک، اندیشه نیک و عمل نیکو باز دارد؛ چنین زبانی بزرگترین مانع تفکر و هنر و هویت است. اگر فرهنگ حیران است و زبان نیز ویران، اگر زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که "الگوریتم" آن واژگون شده را نه می­دانی و نه می­خواهی پس صادق بخوان شاید "هدایت" شوی.

در برهه جنگی تاریخ معاصر به دنبال نویسنده و شاعری می­گشتم که چنانچه آثار او را با "متراژ" ایرانی بسنجم معادلی در قامت یوهان ولفگانگ مشهور به "گوته" آلمانی درآید که احمد شاملو درآمد. این تناظر استعاری را به سبب دواری تاریخ درباره این دو شاعر آوردم که گویی به گناه یکی، دیگری مجازات می­شود! گوته در زمان اشغال کشورش اقدامی کرد که اگر شاملو در ایران چنین می­کرد عقوبتی سخت در انتظارش بود؛ بااین­حال چرا آلمان با گوته آن نکرد که ما با شاملو می­کنیم؟ پس ما بجای آلمان، گوته را به زباله دان تاریخ می سپاریم و دیوان "غربی شرقی" وی را نیز ضاله می­خوانیم و به آتش می­اندازیم! اینک "وجدان" جمعی آلمان که تاریخ سرزمین را بازی کودکانه نمی­داند آیا اجازه چنین اقدامی علیه گوته را می­دهد؟ فریدریش نیچه جوان در رساله کوچک "مزایا و مضرات تاریخ" ملت آلمان را هشیار می­سازد که چرا و چگونه یک حادثه یا روایت تلخ تاریخی را فراموش کند. ­

ناپلئون بناپارت پیش از آنکه مسکو را اشغال کرده و کرملین را بمباران کند در اکتبر 1806 میلادی به سراغ "برلین" می­رود و پس از فتح خونین این شهر به دیار ینا (Jena) می­رسد. هگل فیلسوف مشهور در دانشگاه ینا استاد فلسفه است؛ همان هگلی که چند سال پیش­تر در پاریس مجذوب انقلاب کبیر فرانسه شده و از آن به مثابه "سنتز" دو دوره تاریخی (تز قرون وسطی و آنتی تز رنسانس) نام برده است. بگذریم که هگل اصولا آسیا و آفریقا را قابل "تاریخ" نمی دانست که ما بخواهیم سهمی در آغاز و انجام آن داشته باشیم. آن روز این فیلسوف نگون­بخت در شهر اشغال شده ینا از پنجره شاهد است که امپراتور ناپلئون با تبختر سوار بر اسب  از برابر دیدگان مقهور بازندگان جنگ عبور می­کند. به یقین این صحنه باعث تغییر نگرش هگل از انقلاب کبیر(!) فرانسه و آن امپراتور مغرور شد که چندی پیش در پاریس او را عقل مجسّم و برآمد روح تاریخ ­نامیده بود.

در حالی که هگل خانه به دوش با کوله باری از دست­نوشته­ اینجا و آنجا به دنبال سرپناهی می­گردد تا در این هنگامه خونین لااقل آثار او از آتش خشم فرانسه محفوظ بماند اما در تاریخ آلمان آمده است گوته در همان شهر و همان روز بی­پروا در ضیافت ناپلئون در کاخ فرمانداری شرکت کرده و به افتخار پیروزی او شامپانی می­نوشد سپس نخستین مدال افتخار (لژیون دو نور) فرانسه نیز آذین­بخش سینه او می­شود تا از آن پس "شوالیه" شناخته شود. اگر زمانی که آبادان به اشغال عراق درآمد "احمد شاملو" در ساختمان فرمانداری شهر هنگام دیدار صدام متجاوز به افتخار او بی­پروا دو سه پیمانه می­زد و نشان طلایی هم از این بعثی منفور می­گرفت، آنگاه ملت ایران درباره او چه داوری می­کرد؟

ناپلئون با گوته درباره دیوان غربی شرقی و نیز کتاب "ورتر جوان و رنج­هایش" به گفتگو می­نشیند؛ حال فرضا اگر صدام درباره "دشنه در دیس" یا اینکه درباره "ابراهیم در آتش" شاملو با وی گفتگو ­داشت باز ما آیا از مجازات شاعر ایرانی می­گذشتیم؟ در سال 1322 خورشیدی که ایران علی­رغم اعلام بی­طرفی اما در اشغال انگلیس و شوروی بود "نیما" و هدایت و "بهار" به افتخار حضور چرچیل و استالین در تهران آیا لبی به ساغر و پیمانه زدند؟ اینکه لیبرال و کمونیست به هم سازند و بنیاد "فاشیسم" براندازند آیا افتخار نیست؟

در حالی که "فیشته و شلینگ" دو نویسنده و روشنفکر آلمانی با سخنرانی آتشین در میدان شهر همه جوانان را به مقاومت در برابر ارتش فرانسه فرا می­خوانند آیا سزاست گوته دعوت دیدار با امپراتور "ناپلئون بناپارت" را پذیرفته و حتی نشان  شوالیه هم دریافت کند؟ با گذشت بیش­ از دویست سال از این دعوت نابهنگام، اینک به زعم ما ایرانیان ملت آلمان جهت جبران مافات این دیدار چرا خودزنی نمی­کند و آیا نباید به برچیدن تمام آثار و تمثال­ها و تندیس­های گوته از سطح کشور اقدام کند؟

به خاطر بسپاریم جایگاه والای گوته را که بدون آثار او ادب آلمان فلج است. امروز در آن کشور هیچ شاگردی دیپلم نمی گیرد اگر شعری از گوته نخوانده یا حتی نام او را نشنیده باشد. گوته تا زنده بود در هر ضیافت و مراسم رسمی همان مدال شوالیه را با افتخار به گردن می­آویخت؛ بسیاری از موزه ها و مراکز آموزشی آلمان همان تصویر یا تندیس از گوته را دارند که مدال اهدایی ناپلئون بر سینه اوست.

در زمان "بیسمارک" صدراعظم آهنین که آلمان پراکنده و خان­خانی را متحد ساخت نیز باز گوته بر تارک ادب آلمان می­درخشید؛ این شاعر و نویسنده حتی در دوران بیسمارک و هیتلر نیز به زباله دان تاریخ پرتاب نشد و به "نسیان" جمعی آلمان گرفتار نگشت. آیا اینک نوبت ایران نیست که ادب و بالندگی را به آلمان بیاموزد و به خاطر این خطای هولناک تعظیم گوته، دیوان این "حافظ" آلمانی را تحریم کند و آتش زند؟ در این میان با ترازوی نجابت و شرافت شرقی، شاملو را چگونه تراز کنیم؟ بنابراین بی سبب نیست که آنچه ما نیاندیشده­ایم آلمانی به آن اندیشیده­ است.

اینکه چنین نگرش یک­سویه، افراطی و نسنجیده نسبت به این نابغه ادب آلمان داشته باشم و برای درمان فرهنگ مالیخولیایی این کشور بخواهم نسخه بپیچم که آنها باید گوته را همواره لعن کنند و سنگ گور او را شکسته به خرابه تاریخ بیاندازند آیا نشانه توّهم، ترّهات و طامات نیست؟

در پایان اشاره کوچکی به دوگانه تشبیهی شرف و وجدان در دو فرهنگ روسی و آلمانی داشته باشم تا به این بهانه نشان دهم روح این دو ملت دویست سال است که در این برزخ (وجدان و شرف) یکی را بیش از دیگری دارد. در سده گذشته یکی از زیباترین آثار ادبی جهان "دکتر ژیواگو" اثر جاودان بوریس پاسترناک بیش از بیست سال به شکل زیرزمینی (به روسی سامیزدات) در شوروی منتشر می­شد زیرا کرملین این شاعر و نویسنده روس را "دگراندیش" می­نامید و تحریم می­کرد و او را (با یک درجه تخفیف بجای تبعید به سیبری) سزاوار بازآموزی ایدئولوژیکی می­دانست تا رسوبات بورژوایی را از ضمیر وی پاک کند. به باورم پاسترناک نماد شرافت و نجابت جمعی روسی و گوته نیز جلوه "وجدان" و عقلانیت جمعی آلمانی است.

گرچه روسی و آلمانی نمی­خوانم اما روسیه و آلمان را می­خوانم؛ تاریخ و فرهنگ این دو کشور را نیز همواره با "دوگانه" شرف شرقی (مذهب ارتدوکسی) در برابر وجدان غربی (فرقه پروتستان) می­سنجم. امروز در آلمان آن فیلسوف خانه به دوش و این ادیب باده­ نوش هر دو را ارج می نهند؛ در روسیه هم دکتر ژیواگو دیگر "سامیزدات" نیست و آن حافظ روسی (الکساندر پوشکین) نیز هم­چنان ضد تزار است؛ بااین حال به لحاظ فرهنگی و تاریخی به باورم فردای ایران دیروز آلمان نیست که فردای ما امروز روسیه است.

 

Nicheye_zartosht@yahoo.com

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


۱۳۹۹ شهریور ۲۷, پنجشنبه

رضا شاه در نقطه کور تاریخ

 


  علی­محمد اسکندری­جو  

به درستی نمی­دانم چرا به این کلیشه­ تاکید می­شود که دشمن ایران "چرچیل" بخاطر تاخیر رضا شاه در اخراج چند مستشار آلمانی از ایران او را به چنین عقوبت شومی گرفتار ساخت. امروز که به هر علتی این "رضا" ملعبه تاریخ شده گاهی خان می­شود و گاهی شاه، برخی ناخواسته یا نادانسته به "آلایش" تاریخ پهلوی به سیاست قلم می­زنند غافل از اینکه تاریخ آغشته به سیاست چندان اعتباری ندارد. ما خوانده­ایم که تاریخ را برندگان می­نویسند اما نخوانده­ایم که تفسیر تاریخ را هم برندگان می­نویسند! از سوی دیگر تاریخ فقط آینه نیست که در آن ببینیم آنچه را که می بینیم بلکه نقطه کوری دارد که نمی بینیم آنچه را که باید ببینیم. اینجا اگر تاریخ را بسیار فشرده و خلاصه کنم تا در ذهن ما "ملکه" شود پس تاریخ همان حافظه است؛ حافظه یا روایتی که با مهارت طراحی و ساخته می­شود تا به ما هویت، هدف و معنا بدهد. 


آیا به تاریخ نیاز داریم تا دریابیم نسل ما نه آغاز آن بوده و نه پایان تاریخ است؟ به باور زنگاری "هگل" فیلسوف آلمانی گرچه از تکرار تاریخ بیزاریم بااین حال از آن هیچ نمی آموزیم! 1 به سبب همین نیروی گریز از تاریخ است که درباره سقوط ناگهانی "رضا شاه" و ورود نامیمون جنگ به ایران، وقتی به گذشته این سرزمین نگاه می­کنم، علت برکناری او در کانون این آینه منعکس نشده بلکه در مثلث کور افتاده است. اینجا اصرار ندارم او را از آن نقطه کور بیرون کشیده بر "کانون" این تاریخ بازتاب دهم تا روشن شود اتاق جنگ لندن به کدام بهانه فرمان استعفا و تبعید وی را صادر کرد. بگذاریم او در همان مثلث نامرئی بماند اما هشدار می­دهم فراسوی هر سیاست یا روایت سیاسی، یک فرا سیاست (Metapolitics) و در ماورای هر حکایت تاریخی نیز یک روایت فرا تاریخ (Metahistory) نهفته است. سیاست و تاریخ هیچ سنخیتی با فراسیاست و فراتاریخ ندارند. آیا فیزیک با متافیزیک (ماوراء الطبیعه) هیچ سنخیتی دارد؟


2 گاهی آنچه از روایات سیاسی برداشت می­کنیم هرگز "سیاست" به معنای متعارف نیست بلکه فراسیاست است. ما حتی به لحاظ تاریخی دوران گذار از فراسیاست به سیاست (کارزار متعارف حزب سیاسی) را هنوز به انجام نرساندیم و به این علت است که در گودال خلط مفاهیم غوطه وریم. بااین حال پرسش بزرگ این است با وجودی که یک روایت مشروع و مقدس تاریخی می­تواند به ما هویت و هدف هدیه دهد چرا از آن غافلیم؟ نسبت به فهم سیاسی و تدبیر تاریخی نسل پیشین ایران آیا ما نسل عاقل­ و با بصیرت شده­ایم؟


دربار ایران در برزخ گرگ و خرس


در خرداد 1320 خورشیدی "آدولف هیتلر" فرمان حمله به شوروی با رمز عملیاتی "بارباروسا"[3] را صادر می­کند. دربار ایران توسط ذوالفقار پاشا  سفیر مصر در تهران هشداری از "ملک فاروق" پادشاه هوادار هیتلر دریافت می­کند مبنی بر اینکه لندن عدم تمکین رضا شاه در تحویل دادن "رشیدعلی گیلانی" نخست وزیر فراری عراق و شیخ امین الحسینی[4] مفتی اعظم فلسطین را بی پاسخ نمی گذارد و بنابراین ایران منتظر عواقب این اقدام دربار باشد. از میان نامه های چرچیل در آرشیو وزارت خارجه انگلیس پیداست که به "آنتونی ایدن" وزیر خارجه اعتراض می­کند چرا کارمند وزارت (ویلیام بولارد سفیر انگلیس در تهران) درباره پیگیری استرداد کودتاگران عراقی پاسخی به لندن نمی­دهد و نیز اینکه چرا ام. آی. سیکس (سرویس اطلاعاتی برون مرزی) تا کنون گیلانی و امین الحسین و تیم آنها را به دام نیانداخته است.


پیداست رضا شاه از دو سال پیش­تر و آغاز جنگ دوم بین الملل اخبار جهان بویژه کشورهای همسایه را بدقت دنبال می­کرد و علی­رغم هشدار لندن اما وی مستشاران آلمانی را از کشور اخراج نکرد. نگرانی عمده رضا شاه عقد پیمان عدم حمله به خاک یکدیگر توسط وزرای خارجه هیتلر و استالین بود که در پی آن عهدنامه، شوروی و آلمان مشترکا لهستان را اشغال کردند. سفیر انگلیس از  دیدارش با رضا شاه در کاخ مرمر اشاره دارد که شاه هنگام تجاوز شوروی به کشورهای کوچک حاشیه دریای بالتیک بویژه "فنلاند" نگران بود که ممکن است استالین هر لحطه به اشغال شمال ایران نیز اقدام کند.

با حمله به شوروی 

و اخبار امیدبخش درباره پیروزی ضربتی آلمان که از رادیو برلین پخش می­شد رضا شاه می پنداشت که بر اسب برنده شرط بسته است بنابراین با سماجت در برابر هشدارهای سفیر انگلیس نسبت به پذیرایی از کودتاگران و همچنین عدم اجازه به استفاده از حریم هوایی ایران و یا اولتیماتوم آنتونی ایدن به اخراج سفیر و مستشاران آلمانی از کشور مقاومت می­کرد تا شاید بزودی نیروهای آلمانی به قفقاز و باکو برسند و نگرانی دربار از حمله شوروی برطرف شود.

به باور چرچیل سه منبع استراتژیک پالایشگاه آبادان، کانال سوئز و نفت باکو اگر به دست نیروهای آلمانی می افتادند پس هیتلر پیروز جنگ می­شد و دو نظام لیبرالیسم و کمونیسم را به زانو درآورده بود. بنا به اعتراف چرچیل پالایشگاه آبادان کلیه سوخت لازم برای سه نیروی هوایی، دریایی و زمینی انگلیس در سراسر دنیا را فراهم می­کرد بااین تفاوت که نیروی دریایی بریتانیا (بر مبنای قراردادی که بیست سال پیش­تر چرچیل به عنوان وزیر دریاداری انگلیس با شرکت نفت امضا کرده بود) برای خرید سوخت پالایشگاه آبادن از تخفیف ویژه نود و پنج درصدی برخوردار بود!


چرچیل در خاطراتش آورده یکی از دلایل ورود گردان­های هندی انگلیسی به ایران برای انفجار پالایشگاه آبادان و تخریب خط آهن سراسری بوده چرا که حتی او نیز در خرداد 1320 شمسی ابتدا به این باور رسیده بود که هیتلر به سوی اشغال مسکو در حال پیشرفت است و امکان دست­یابی به نفت آبادان و باکو نیز دور از انتظار نیست؛ اگر چنین می­شد چرچیل (یا) پالایشگاه و خط آهن ایران را منفجر می­کرد و یا ناچار با هیتلر متارکه کرده تا لیبرالیسم نجات یافته و تنها کمونیسم به زانو درآید. آلمان هیتلری در عرض پنج سال چنان زیرساخت صنعتی، فرهنگی، نظامی، تجاری و آموزشی ایران را توسعه داده بود که روس و انگلیس در طول دویست سال چنین نکردند. بی دلیل نیست که با پیشروی نیروهای آلمان در شوروی و خاورمیانه، رضا شاه از لیبرالیسم انگلیسی بیزار گشته و (به عنوان بزرگترین فئودال ایران با پنج هزار سند مالکیت زمین کشاورزی، باغ، ویلا، کارخانه) از بلشویسم نیز وحشت داشت.


در آغاز شهریور چرچیل در یک دیدار دریایی با فرانکلین روزولت ضمن اشاره به کودتای عراق و اینکه فرماندهان ایرانی هوادار آلمان نیز ممکن است کودتا کنند، توانست رئیس جمهور امریکا را قانع سازد که حتی برای ارسال سلاح به شوروی اشغال ایران اجتناب ناپذیر است. رضا شاه (که گویی فراموش کرده بود به مدت سه سال رابطه ایران با امریکا را قطع کرده است) با ارسال تلگرام از کاخ سفید تقاضای کمک دارد اما هفته بعد روزولت پاسخ سردی به دربار مخابره می­کند. بااین وجود "آنتونی ایدن" در خاطراتش آورده که در دیدار با سفیر شوروی به وی گفته که او به عنوان وزیرخارجه از تجاوز به خاک ایران احساس شرم می­کند و سفیر اما به او لبخند زده است!


در این میان رضا شاه از کودتای اردیبهشت در عراق و سرنگونی نظام نوپای سلطنتی این کشور بی خبر نبود؛ حاج امین­الحسینی مفتی اعظم اورشلیم توسط کمیسر عالی انگلیس از زندان فلسطین مورد عفو قرار گرفته و همراه دویست تن از هواداران به عراق تبعید شدند. شیخ امین الحسینی در بغداد دوباره قیام کرد و فتوای "جهاد" او علیه انگلیس پی در پی از رادیو برلین و رادیو بغداد پخش می­شد. فتوایی که مراجع شیعه نجف (به سبب سرکوب قیام شیعیان در سه سال پیش تر توسط ارتش عراق) از جمله آیت الله محمد حسین کاشف القطا در برابر آن سکوت اختیار کردند.


حاج امین الحسینی به همراه چهار فرمانده ارشد عراقی (مشهور به مربع طلایی) که در دانشکده افسری برلین آموزش دیده­اند اعضای اصلی کودتا بودند که خواهان براندازی سلطنت، بیرون راندن نیروهای انگلیسی از کشور و برقراری نظام جمهوری شدند. سه مرکز استراتژیک بریتانیا بویژه پایگاه هوایی "حبّانیه" در نزدیکی بغداد به محاصره ارتش عراق درآمد که لندن مجبور گشت از هندوستان نیروی نظامی وارد عراق کند. بمب افکن های نیروی هوایی انگلیس نیز به مدت 21 روز بغداد و نیروهای ارتش را بمباران می کردند تا سرانجام حلقه محاصره پایگاه حبانیه شکسته شد. علت مقاومت ارتش عراق البته وعده های سرهنگ "فریتس گروبا" افسر اطلاعاتی اس.اس با عنوان پوششی سفیر آلمان در عراق بود که برای ارسال سلاح به بغداد پیوسته پیام رمز به برلین می­فرستاد. البته سلاح پنج روز دیر تر از طریق یونان به مرز عراق رسید و ناچار مقاومت ارتش زیر حملات سنگین انگلیس شکست.


نخست وزیر "رشیدعلی گیلانی" به همراه سفیر آلمان، حاج امین الحسینی و تعدادی دیگر مخفیانه به ایران گریختند و در سفارت ژاپن در تهران پنهان شدند. در ایران "اروین اتل" افسر بلندپایه ارتش رایش سوم در پوشش سفیر آلمان در تهران با همتای خویش "فریتس گروبا" و پناهندگان عراقی در تماس بود. بااین حال رضا شاه سرپاس مختار رئیس شهربانی را مامور نظارت بر آنها و نیز تیمسار "فضل الله زاهدی" را مامور ارتباط با آنان قرارداد. ورود نابهنگام این تیم نگون­بخت، رضا شاه را در موقعیت بسیار دشواری قرارداد. از سوی دیگر او در برابر افشای محل اختفای هیئت عراقی و تسلیم آنها به ماموران انگلیسی علی­رغم هشدارهای پیاپی چرچیل، آنتونی ایدن و سفیر انگلیس همچنان مقاومت می­کرد. پیداست که خشم چرچیل از عدم تمکین رضا شاه نسبت به استرداد کودتاگران بسیار بیش از درخواست دولت انگلیس از دربار برای اخراج مستشاران آلمانی از ایران بود. به این سبب است که چرچیل آن فراز مشهور درباره رضا خان را نوشت: "خودمان او را آوردیم و خودمان هم او را بردیم" اما این کجا و آن کجا!


هیئت عراقی فلسطینی پس از مدتی با راهنمایی تیسمار زاهدی تا مرز ایران هدایت شده و از طریق ترکیه و ایتالیا سرانجام به برلین رسید و با عالی­جناب گروفاس (آدولف هیتلر) دیدار کرد. هیتلر اجازه داد دولت در تبعید عراق در برلین تشکیل شود. حاج امین الحسینی هم یک لشکر اسلامی از اسرای مسلمان در آلمان و جوانان بوسنیایی تشکیل داده و به جبهه جنگ فرستاد؛ او چندین سال از رادیو برلین، مسلمانان را به جنگ علیه انگلیس فرا می­خواند؛ هاینریش هیملر با یک نگرش نازیستی این شیخ جوان فلسطینی که محاسن و موی بور و چشمانی آبی داشت را لقب "عالم آریایی" داده بود. مفتی اعظم اورشلیم در سال 1325 خورشیدی با چند مستشار و افسر آلمانی به مصر پناهنده شدند؛ افسران با تغییر نام و چهره (تا توسط عوامل موساد در مصر شناسایی نشوند) تابعیت مصری گرفته سپس در ارتش، دربار ملک فاروق سپس نهاد ریاست جمهوری مصر (جمال عبدالناصر) انجام وظیفه کردند. سرنوشت "رشیدعلی گیلانی" اما به گونه حیرت آوری شبیه به عاقبت تیمسار "فضل الله زاهدی" است بااین تفاوت که گیلانی به "موسولینی" گرایش داشت اما زاهدی به عالی­جناب گروفاس اندک عنایتی داشت که تاوان آن هم چهار سال زندان انفرادی کمیساریای انگلیس در فلسطین بود. به درستی نمی دانم نسل ما درباره این افسر میهن دوست اما کودتاگر (علیه دولت مصدق) چه داوری خواهد کرد یا به عبارتی جمع جبری (مزایا و مضرات) این تیمسار در تاریخ معاصر چند خواهد شد. زاهدی با درایت، شجاعت و شهامتی که داشت "شیخ خزعل" را که نفت ایران و یک نیروی مسلح بیست هزار نفری نیز در اختیار داشت توانست دستگیر کرده و به تهران بیاورد اما در باره کودتا علیه نخستین دولت دموکرات در سراسر خاورمیانه چطور؟


دو شاه و دو فرجام شوم و شاد

اینجا لازم است به یک مقایسه ارزشی و تاریخی به سرنوشت دو رئیس کشور اشاره کنم تا تفاوت سیاست از فرا سیاست اندکی روشن شود. پس از آنکه کشور نروژ توسط ارتش رایش سوم اشغال می­شود به دستور آدولف هیتلر یکی از نازیست­های نروژ به عنوان نخست وزیر جدید مامور تشکیل کابینه می­شود اما پادشاه این کشور از امضای حکم او خودداری می­کند چرا که وی را به عنوان عامل یک دولت اشغالگر بیگانه به رسمیت نمی شناسد. آنگاه هیتلر حکم تیرباران "هوکان هفتم" پادشاه نروژ را صادر می­کند. شاه و چند مامور گارد دربار مخفیانه به طرف مرز سوئد که اعلام بی طرفی کرده بود حرکت می­کنند تا در سفارت نروژ در استکهلم پناه بگیرند. در نیمه شب آنها سوار بر سه خودروی شخصی به نقطه مرزی می رسند، افسر کشیک سوئدی به فرمانده مرزبانی و وی نیز به نخست وزیر و او هم با "اسکار گوستاو آدولف" پادشاه سوئد این واقعه را مطرح کرده و ضمن مشورت با وی اعلام می­کند که دولت در نظر دارد به دلایل انسانی، دوستی، اخلاقی، حُسن همجواری و حق همسایگی به پادشاه نروژ و همراهان اجازه ورود به خاک سوئد را بدهد.


گوستاو آدولف خشمگین شده حتی با تهدید به استعفا از مقام "سلطنت" با این تصمیم مخالفت می­کند. از سوی دیگر  نیروهای آلمانی از زمین و هوا شاه نروژ و همراهان را بمباران می­کنند. بااین حال پادشاه سوئد به زعم خویش برای جلوگیری از اشغال این کشور توسط ارتش آلمان به نخست وزیر تاکید می­کند که با ورود پادشاه نروژ به سوئد مخالف است گرچه نخست وزیر بر طبق قانون تصمیم گیرنده است. برای هیئت نروژی ویزای ورود صادر نمی­شود؛ آنها مدتی در جنگل­ها سرگردان شده سرانجام با یک کشتی ماهیگیری نروژی و با کمک نیروی دریایی انگلستان به لندن پناهنده می­شوند تا پس از جنگ به نروژ بازگردند که چنین نیز می­شود.


رضا شاه اما مفتی اعظم اورشلیم، نخست وزیر، بخشی از اعضای کابینه او، رئیس ستاد مشترک و چند فرمانده ارشد ارتش عراق را به ایران پذیرفت و پذیرایی کرد تا در شهریور به تیر خشم چرچیل گرفتار شود. در مثلث کور تاریخ معاصر هم­چنین می­بینیم که رضا شاه از ارتش شوروی بیمناک بود؛ او می توانست به شکل حصر خانگی در یکی از املاک شمال کشور که در اختیار داشت مستقر شود اما اشغال پهنه شمالی این سرزمین باعث گشت که او از ترس خرس به گرگ پناه آورده و به حصر خانگی در جزیره موریس تن دهد.


پانویس:



 1 ناپلئون سوم (برادرزاده بناپارت) ادا و اطوارهای عمویش ناپلئون را داشت و در رویای امپراتوری بود. فرانسه از آلمان به شدت شکست خورد و ناپلئون سوم برای سرکوب جنبش مشهور به "کمون پاریس" در سال 1871 میلادی از همان بیسمارک صدراعظم پیروز آلمان یاری خواست. کارل مارکس با کنایه به هگل و ناپلئون سوم می­نویسد: "گرچه هگل نوشت تاریخ تکرار می­شود اما فراموش کرد بنویسد تاریخ بار نخست به شکل تراژدی و بار دوم به صورت مضحکه رخ می­دهد."

 

2 در کتاب "ماورای سیاست تا ماورای تاریخ" به تفصیل درباره مختصات، نقش، هدف و تفاوت ماورای تاریخ با تاریخ با ذکر چند نمونه شرح می­دهم که هنگام مطالعه باید انتخاب کنیم که می خواهیم تاریخ را بخوانیم یا می خواهیم آنچه فراتاریخ است را مطالعه کنیم؛ دیگر اینکه سیاست را نباید با آنچه ماورای سیاست است مشترک یا یکسان بدانیم.

 

3 فریدریش بارباروسا مشهور به "ریش قرمز" قیصر آلمانی امپراتور روم غربی (مذهب کاتولیک) بود که در جنگ های صلیبی کشته شد.

 

4 حاج امین الحسینی برادر پدربزرگ "یاسر عرفات" بود که در تاسیس سازمان چریکی آزادی بخش فلسطین موسوم به "الفتح" نقش مهمی داشت. پس از درگذشت "کامل الحسینی" مفتی اعظم اورشلیم، کمیسر عالی انگلیس "هربرت ساموئل" شیخ امین الحسینی را بجای برادرش به این مقام منصوب کرد. اعقاب و خاندان یاسر عرفات (قبیله القدوه در جنوب فلسطین) از دیرباز فرماندار و شهردار و مفتی اعظم اورشلیم بودند.


۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

هویت در برزخ دین وفرهنگ

 


علی­محمد اسکندری­جو

از آنجا که دین و فرهنگ در انسان به هم می رسند پس اینها دو پاره­ از هویت او می­شوند. به بیانی، دین و فرهنگ برای آنکه در انسان جمع شوند باید از پل هویت او عبور کنند. تعریف هویت آسان نیست اما آن را به هم­سانی یا این همانی برداشت می­کنند. به این سیاق، من دیروز همان من امروزم که به لحاظ فرهنگی یا دینی، دیگران تغییر محسوسی در من نمی بینند. دین و فرهنگ در یک پیوند دو سویه قرار دارند که مرز بین این دو سیال و لغزان است. این مرز بندی البته شکلی کیفی دارد و نه کمّی. حال که انتظار ما از فرهنگ آن است که زندگی را شایسته زیستن کند پس چرا از دین یا ایدئولوژی چنین انتظاری نداشت که به زندگی ما ارزش زیستن دهد؟

تعین هویت ما (یا) به فرهنگ است یا اینکه هویت خواهی نخواهی معطوف به دین خواهد شد؛ برخی ادعا می­کنند صرفا هویت فرهنگی دارند و از بار دین سبک شده و این پاره را ندارند که البته این ادعا نیازمند چالش است. کسی که هویت دینی دارد لزوما به این معنا نیست که او مذهبی و ملزم به انجام فرایض است بلکه این هویت صرفا به معنای عضوی آماری از یک فرقه به شمار می­رود. هویت گرچه یک ویژگی فردی "من" در برابر یک جوهر فردی "تو" دارد اما هم­زمان این هویت یک مولفه جمعی نیز دارد.

دین (ایدئولوژی) و فرهنگ به زندگی ارزش، هدف و معنا می­دهند؛ خارج از این سه حوزه زندگی نه معنا دارد و نه ارزش و نه هدف. آداب و سُنن برآمده از دین و فرهنگ­ است که انسان را به فراسوی غریزه (زیست جمعی جانوری) سوق می­دهند. انسانی که اینها را نداشته باشد پس در گودال غریزه است. آنگاه نگرانی انسان مدرن این است که حیات او چگونه درون گودال غریزه می تواند دارای هدف، معنا و ارزش هم باشد. من که در این گودالم هم­زمان چگونه می توانم ادعای زیست فرهنگی یا حیات دینی داشته باشم؟ برخی فرهنگ را گنجینه ارزش­ها، اهداف و آرمان­ها می دانند و عده­ای نیز  دین را سرچشمه اخلاق، معنا و هدف زندگی می شناسند؛ من گودنشین اما که نه این را دارم و نه آن را چگونه می توانم به زیستنی تظاهر کنم و مدعی شوم که (یا) این را دارم و یا آن را؟

فرهنگ می تواند شارح دین باشد و دین را نیز فرهنگ می تواند تفسیر کند. آژند مذهب به گونه­ای است که هویت دینی را نمی توان به کرامت و به دعایی به دست آورد یا اینکه به طرفه­العینی از جلد آن بیرون جهید و آزاد شد. فرآیند شکل گیری هویت ما به شکلی­ست که در انتخاب آن آزاد نیستیم بلکه بازیگرانی هستند که قبای این هویت را به قامت ما می دوزند.

جوامع گوناگون هر سال شاهد جلوه ها، مراسم و اعیاد دینی فطر و فطیر یا کریسمس و پاک هستند. مشکل بتوان پذیرفت که شهروندان با برپایی یک جشن­ دینی یا سوگواری مذهبی نشان می­دهند که "من" دینی ندارند و فقط من فرهنگی دارند. پنداری اینجا دین و فرهنگ همانند ظروف مرتبطه می شوند که هویت انسان در آن شناور است و او چیستی و کیستی خویش را در این ظرف می یابد. به عبارتی در یک کلان­شهر مدرن، می­دانیم که که نگاه ما به خویش منطبق بر نگاهی­ست که دیگران بر ما دارند. بدین شکل، یک هویت متقارن در جامعه داریم که بر پیشانی این هویت، یک "ما"ی مشروع حک شده است. حال چنانچه دین نتواند پاره مهمی از این هویت باشد آیا فرهنگ می تواند بخش مهمی از آن باشد؟ پاسخ به این پرسش آسان نیست و بستگی دارد که مفهوم "فرهنگ" را چگونه تعریف کنیم یا آنکه از فرهنگ چه انتظاری داریم. البته می دانیم دین چیست و از آن چه می­خواهیم یا نمی­خواهیم. از سوی دیگر ما حتی با دین سکولار (ایدئولوژی) نیز تکلیف خویش را روشن ساختیم و از مزایا و مضرات آن آگاهیم اما درباره "فرهنگ" هنوز به یک اجماع نرسیدیم و راه درازی در پیش داریم. گرچه تعاریف بی­شمار از مفهوم فرهنگ داده می شود اما می توان این تعابیر و تفاسیر گوناگون را بر دو محور شرقی و غربی چرخاند.

در غرب گشتاور فرهنگ عموما دین نیست بلکه "طبیعت" است که در اینجا آن را فرهنگ "وجدان" محور فرض کنیم. در شرق یا روسیه اما گشتاور فرهنگ، مذهب ارتدوکسی است که آن را فرهنگ معطوف به "شرف" بدانیم. برای درک این تفاوت فرهنگی لازم است اینجا به یک نمونه تاریخی از شرف­اندوزی روسی اشاره کنم: در دوران اتحاد جماهیر شوروی آنها در لهستان، چک، آلمان شرقی و مجارستان بر روی دگراندیشان یا به­زعم خودشان بیگانگان و دشمنان کمونیسم اسلحه کشیدند و توپ و تانک به شهر آوردند اما زمانی که نوبت به روسیه و کودتا علیه "گورباچف" رسید سربازان روس علی­رغم فرمان رهبران حزب کمونیست به روس­ها ­شلیک نکردند حتی به بهای سقوط کرملین.

به خاطر این انتخاب طبیعی شاید بی­سبب نباشد که در شرق، فرهنگ غربی را نیهیلیستی می­خوانند. البته جوهر این فرهنگ نیهیلیستی هرچه باشد بااین وجود، هم به "مرگ" انسان نظر دارد و هم به حیات او. بنابراین هم فرهنگ مردگان است و هم فرهنگ زندگان. آنجا مردگان چنان سهمی در فرهنگ دارند که گویی زنده­اند. در آغاز دوره مدرن و فرآیند دولت – ملت سازی، آلمانی ها خلا دین را با سرنوشت مردگان یا همان "تاریخ" پر کردند. البته این باستان گرایی آلمانی در دوران پهلوی به ایران نیز رسید و اندکی نیز اوج گرفت تا شاید هویت ملی یا میهنی ما سنگین­تر از توشه عشیرتی، قبیله­ای و ایلیاتی ما شود. بیسمارک صدر اعظم سکولار آلمان با تکیه به حافظه جمعی تاریخی چنان فرآیند دولت - ملت سازی را پر شتاب آغاز می­کند که در زمان اندکی این سرزمین پراکنده ایلیاتی به قدرت­مند ترین کشور مستقل اروپا تبدیل می­شود که گویی "تاریخ" توانست به مثابه ایدئولوژی آلمان مدرن شناخته شود. این تاریخ در آغاز دوره پهلوی با شوق زیاد وارد فرآیند دولت – ملت سازی در ایران می­شود و برخی اوقات با احتیاط فراوان و حتی با تغییر ایفای نقش به عنوان یک "کاتالیزور" همچنان در این فرایند سیاسی حضور دارد.

در کشور ما وُلگاریزه شدن مفهوم فرهنگ و کاربرد بی­هنگام آن سبب گشته که نتوان تعلق این مفهوم را به دین، زبان و هنر آشکار ساخت. رایج است که فرهنگ را به اشتباه در کنار هنر بکار می بریم تا نشان دهیم فرد با فرهنگ لزوما انسانی باهنر و در نتیجه ارزشمند نیز هست. افزون براین، معمولا فرهنگ را مترادف با مفهوم تمدن می شناسیم؛ حال آنکه تمدن دلالت بر لایه سطحی جامعه دارد اما فرهنگ معطوف به باطن یا "روح" مشترک یک ملت است. نمادها و مظاهر سرد و سیمانی شهرسازی از سنگ و پولاد و بتُن، نشانه تمدن یک ملت است اما چگونه و چرا زیستن آن ملت (شرف­اندوزی یا وجدان جمعی) را فرهنگ و دین یا به تعبیر آلمانی­ "روح" ملت تعیین می­کند. به این سبب است که تمدن سرد و سطحی می­شود و فرهنگ نیز گرم و عمقی.

در غرب دوران گذار هویت از دین به فرهنگ یا به عبارتی دوران تغییر گشتاور هویت جمعی از متافیزیک به فیزیک (طبیعت) دورانی بسیار سهمگین و پر هزینه شد. این گذار هولناک دیر یا زود به دیگر نقاط نیز می­رسد تا هویتی که در برزخ دین و فرهنگ گرفتار است روزی از این دو راهی خارج شود. به باور فیلسوف آلمانی "آرتور شوپنهاور" ملت او نیز سال­ها در برزخ "خارپشت" گرفتار بود به شکلی که نه می توانست از این دل بر کند و نه از آن. شوپنهاور دویست سال پیش سرنوشت آلمان را به برزخ خارپشت تشبیه کرد که ملت باید (یا) دین را انتخاب کند یا فرهنگ را. بی دلیل نیست آنجا که شرف روسی هست از وجدان آلمانی چندان خبری نیست و آنجا که وجدان آلمانی ایستاده است از شرف روسی خبری نیست؛ چه سخت است اما افتادن ملتی در برزخ خارپشت.

۱۳۹۹ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

محنت مصدق و نسیان تراژیک ما

 



علی­محمد اسکندری­جو 

حافظه تاریخی قدرت سهمگینی دارد که "گذشته" را زنده می­کند­ و به آسانی هم اجازه فراموشی یک فاجعه را نمی­دهد.[i] به بیانی، حافظه یک رابطه "بی­واسطه" بین گذشته و امروز است؛ حال آنکه آگاهی تاریخی پیوند باواسطه بین گذشته و حال است. در ایران کدام فاجعه تاریخی­ را اهمیت دهیم و کدام را فراموش کنیم؟ یادآوری یک حادثه آیا باعث ترس و نگرانی ما نمی­شود که ممکن است درآینده نیز اتفاق افتد؟ در این میان آیا دچار نسیان تاریخی نمی­شویم؟ تاریخ شکل ماهرانه­ای از "حافظه" است، نوستالژی­ست، رنج و حرمان و واپس­زدگی است. بااین حال، تاریخ که بازی کودکانه نیست که من شاهی شوم و تو مصدقی و یکی نیز پیدا کنیم "کاشانی" شود! علاوه بر این، حافظه تاریخی نیز یک "استعاره" بی­معنی و بی­ارزش نیست که در مصادره این جبهه یا آن حزب باشد بلکه برعکس، حافظه جمعی هرچه هم تلخ و هولناک باشد اما معنا بخش هویت ملی و آرام­بخش[ii] آحاد ملت است و نه یک گرایش سیاسی.

 روایت 28 مرداد (علی­رغم برخی تفسیرهای مخدوش و عامدانه از آن) به معنای بازآوری یا فراخوندن مصدق از ایران گذشته به ایران امروز نیست بلکه به معنای "بازیافتن" خویش از زمان گذشته به حال است؛ بازیابی پاره­ای از هویت تاریخی ملتی­ که از آن واقعه آسیب دیده است. ما اگر مصدق و هم­بستگی و کودتای مرداد را نداشته باشیم پس حافظه تاریخی دیگر چه ارزشی دارد؟ بااین حال من مصدق را تقدیس نمی­کنم و او را در جمع قدیسان تاریخ نیز نمی­بینم؛ نخست­وزیر ایران "مصونیت" تاریخی هم ندارد و کردار و پندار او باید نقد و ارزیابی شود؛ او اما مصونیت اخلاقی که دارد و شایسته نیست این نخست­وزیر پاک­دست را با صفات ناپسند خطاب کنیم یا اینجا و آنجا مقاله­ای بازاری و عامه­پسند علیه وی بنویسیم. نخست­ وزیر نه ظل­الله است و نه ظل­السلطان بلکه او تنها مصدق ایران است.

به دلایلی روایت 28 مرداد باعث پیدایش تضاد و تناقض در رویکرد و موضع سیاسی ما شده به گونه­ای که حتی برخی در بیان آن روایت به دام طامات و ترهات نیز افتاده­اند. حال دو راه بیشتر نداریم: (یا) تاریخ مضر و زیان­آور است پس آن را نخوانیم و بکوشیم از حافظه جمعی ایران پاک کنیم یا اینکه تاریخ معاصرما مفید و سودآور است پس بخوانیم تا شاید از آن درس بگیریم، گرچه به باور "هگل" فیلسوف آلمانی: "تاریخ می­خوانیم تا از تاریخ هیچ نیاموزیم."

باید تاریخ دینامیک را به میان ملت آورد تا حافظه ملی ما ضعیف نشود؛ تاریخ مکانیکی سالهاست به عنوان یک دیسیپلین به مدرسه و دانشگاه آمده و نسل جوان در کلاس درس، این رشته را می­آموزد تا نمره­ای بگیرد. حال آنکه حافظه تاریخی چنین نیست و سیستم­گریز است؛ این حافظه اصولا آموختنی نیست که نیاز به مکتب و مدرسه باشد. حافظه جمعی می­خواهد به هویت ایرانی ما ارزش و معنا بدهد؛ این حافظه می­خواهد­ هویت مشترک ایرانی را به گونه­ای ترسیم و تنظیم کند که در یک شرایط بحرانی، این حافظه بتواند وارد کارزار شود. بنابراین از یک حافظه "شکسته" یا عقیم چگونه می­توان انتظار داشت که وارد کارزار شود؟ آیا نسل ما به تدریج دچار نسیان تراژیک نمی­شود؟[iii]

روایت 28 مرداد 1332 به باور من بیش­از آنکه برآیند یک بحران سیاسی یا اقتصادی در سرزمین ما باشد، نتیجه یک بحران اخلاقی در آن دوره است خواه آن فاجعه تلخ را "کودتا" بخوانیم یا آن را یک قیام ملی بنامیم. بااین حال، پروای من اینجا تاریخ دیالکتیکی نیست بلکه تاریخ دیالوگی­ست. این نوع تاریخ برازنده ایران است چرا که "دیالوگ" تاریخی پیش­از آنکه یک گفتگو باشد یک هم­اندیشی است؛ ارزش و جایگاه یک نظام مردم سالار همانا برقراری دیالوگ آشکار و اعتمادساز است. اعتبار و حیثیت یک دیالوگ هم کشف حقیقت است. ضرورت دارد به پاس همبستگی و میهن­دوستی، گهگاه بویژه هر مرداد بجای دیالوگ با تاریخ، ما با یکدیگر گفتگو کنیم. زمانی که من با تو درباره 28 مرداد وارد یک دیالوگ یا به عبارتی وارد یک "دیالکتیک" سقراطی می­شوم نباید "مصدق" یا شاه را از پیش­ انتخاب یا فرض کرده باشم بلکه هدف ما فقط باید یافتن واقعیت از میان انبوهی روایت­های متناقض باشد. اگر حق با من است اما "حقیقت" نزد توست پس دیگر چه نیازی به دیالوگ است؟ در دیالکتیک[iv] یا همان دیالوگ آتنی، نه من داور تو هستم و نه تو قاضی من، البته به این شرط که هر دو (در اشراف بر موضوع دیالوگ) هم­سنگ و هم­تراز باشیم.

در گفتگوست که تفاوت­ آشکار می­شود، در "گفتمان[v]" است که تفاهم پیدا می­شود و سرانجام در یک گفتمان "پارالوژیک[vi]" است که ایده­ای نو زاده ­می­شود. طرفه اینکه راه درازی در پیش داریم به این دلیل ساده که ما با مولفه­ها، اهداف و ضوابط یک دیالوگ چندان آشنایی نداریم؛ البته کم­آشنایی با این میراث یونان نشانه بی­اعتنایی تاریخ به ما نیست بلکه نشانه کم­توجهی ما به چالش بین آگاهی تاریخی با حافظه تاریخی در کشور است. پنداری طعم شیرین دیالوگ­ در "ضیافت" سبز شب­های آتن به کام ما ایرانیان "تلخ" آمده است، چه رسد آنکه بخواهیم از سقراط عبور کنیم و در دیار میشل فوکو (گفتمان) ایده­ای نو به ارمغان آوریم. با نگاهی گذرا به آثار این فیلسوف فرانسوی می­دانیم که "گفتمان غالب" چیست، کجاست و چه هدفی دارد؛ گفتمانی که به شدت به سوی "قدرت" کمانه کرده تا "غالب" شود. دیالوگ اما آزاد و رها از بندها و ملاحظات فرهنگی و سیاسی است. به این سبب می­توان روایت 28 مرداد را نیز در چارچوب یک تاریخ دیالوگی بیان کرد. به عبارتی، ما گفتمان غالب فوکویی داریم اما دیالوگ غالب سقراطی نداریم. [vii]

مصدق از لندن الهام گرفت

ایده ملی شدن صنایع بزرگ مانند نفت یا معادن اصولا یک ایده ایرانی نبود چرا که در دوره رکود پس از جنگ بین­الملل دوم در کشور انگلستان، نخست وزیر "کلمنت اَتلی" برای حمایت از صدهزار کارگر انگلیسی توانست تمام معادن ذغال­سنگ دارای 800 شرکت ریز و درشت را با پرداخت 200 میلیون پوند غرامت به مالکان این شرکت­ها آن صنعت را ملی اعلام کند. دکتر مصدق هم به یقین با علم به این اقدام دولت انگلیس بود که حاضر شد با پرداخت غرامت به دولت انگلیس صنعت نفت ایران را ملی اعلام کند در حالی که پرسنل انگلیسی همچنان پالایشگاه آبادان را اداره می­کنند. مصدق ابتدا می­پنداشت دولت اَتلی (از حزب کارگر انگیس) لااقل با توجه به ملاحظات ایدئولوژیک و به نشانه همبستگی با ملت فقیر ایران به این اقدام او اعتراضی نخواهد کرد؛ اما با بازگشت دشمن ایران (وینستون چرچیل) به پست نخست وزیری، دکتر مصدق ناچار به اصل 44 ترومن (کمک مستشاران امریکایی در زیرساخت کشور) و نیز اعطای وام بانک جهانی امیدوار گشت.

لوی هندرسون سفیر ایالات متحده در کتاب خاطرات و نیز در مصاحبه با انستیتو تاریخ شفاهی امریکا در نیویورک اشاره دارد که بین پنجاه تا شصت بار جداگانه با شاه و مصدق دیدار داشته است. در بهمن سال 1331 که مصادف با آغاز ریاست جمهوری ژنرال آیزنهاور بود، هندرسون پیشنهاد امریکا و انگلیس برای حل مشکل نفت را به نزد دکتر مصدق ­برده و ساعت­ها بااو گفتگو می­کند. نخست­وزیر ایران پیشنهاد امریکا را پذیرفت اما در این دیدار کوشید (با ارجاع به همان قانون ملی شدن معادن انگلیس) که ایران هم بر همان پایه عمل کند. لوی هندرسون اما بنا به پیشنهاد چرچیل خواهان پرداخت کل غرامت برای 32 سال باقی مانده از امتیازنامه 60 ساله نفت با امضای رضاشاه بود! مصدق از سفیر می­پرسد چرا چرچیل بر مبنای صنعت ذغال­سنگ در انگستان یک رقم کلی (Lump Sum) بابت غرامت نفت را به دولت ایران پیشنهاد نمی­دهد تا مذاکره آغاز گشته و توافق احتمالی حاصل شود. حال آیا مصدق، کینه­توز، یک­دنده و لجوج است یا نخست وزیر انگلیس؟ چرچیل در مصاحبه­های گوناگون هیچ­گاه پروای دیپلماتیک نداشت و سخیف­ترین تهمت­ و اهانت را به نخست وزیر ایران زد و هم­زمان طرح پیشنهادی کودتا علیه او را امضا کرد.

در یک نگاه اجمالی به دوره مصدق به نظر می­رسد که سی تیر 1331 و شکاف عمیق دولت، دربار و مجلس در واقع آغاز فرایندی شد که اصطلاحا آن را "آنتروپی" سیاسی می­نامند[viii]. البته در آن زمان این آنتروپی (بی نظمی، خستگی و عدم اطمینان از آینده) لزوما به این معنا نیست که انجام یک "کودتا" برای سرنگونی تنها دولت دموکراتیک در خاورمیانه را غیرقابل اجتناب و توجیه­پذیر نشان دهد. هم­زمان با نخستین کودتا (25 مرداد) که به شکست انجامید، سفیر امریکا با "اشرف پهلوی" در سوئیس دیدار می­کند و از آنجا به ساحل زیبای بیروت می­رود و سراسیمه در تماس با سفارت امریکا در تهران از وابسته (اَتاشه) نظامی می خواهد که هواپیمای اختصاصی سفارت[ix] را به بیروت بفرستد تا او به تهران برگردد. در فرودگاه مهرآباد دکتر غلام­حسین مصدق به استقبال سفیر آمده و از آنجا به دیدار نخست­وزیر می­روند.[x]

تئوری جورج کنان و چپ­هراسی دربار

لوی هندرسون پیش­از ایران مدتی در روسیه فعالیت داشت؛ او و دستیارش "جورج کنان" به علت انزجار شدیدی که از استالین و شوروی داشتند طرح "جنگ سرد" با رمز عملیاتی مهار یگانه (Containment) علیه شوروی را تئوریزه کردند؛ همان طرح هنگام جنگ ایران و عراق با اندکی تغییر به مهار دوگانه تبدیل گشته و تسلیم وزارت خارجه امریکا شد. موافقت هندرسون با طرح کودتا علیه دولت مصدق هم به بهانه هراس شدید دربار (و نه دولت) از کودتای احتمالی توسط افسران نفوذی حزب توده بود که هندرسون به ذهن شاه و آیزنهاور القا کرده بود در حالی که دولت ائتلافی مصدق حتی وزیر توده­ای داشت. چند ماه پیش­از کودتا، سفیر امریکا هنگام اعتراض مصدق به او که چرا علی­رغم تمایل شاه به خروج از کشور (به بهانه سفر تفریحی) وی را از این اقدام منصرف ساخته است پاسخ بیراهه می­دهد که من به رئیس کشور پاسخگو هستم و نه به رئیس دولت(!) و از سوی دیگر چنانچه شاه از کشور خارج شود افسران حزب توده اقدام به کودتا می­کنند. در روز 25 مرداد لوی هندرسون در دیدار با مصدق ضمن اشاره به تظاهرات هزاران توده­ای با برافراشتن پرچم­های قرمز در مقابل کنسولگری امریکا در اصفهان، به گونه تلویحی دوباره خطر کودتای حزب توده را بزرگ­نمایی می­کند!

چنانچه آن تلگرام بلند "جورج کنان" را که از مسکو به واشنگتن فرستاد و این دیدار لوی هندرسون با مصدق در تهران را کنار هم قرار دهیم آنگاه در می­یابیم که انزجار این دو امریکایی از نظام چپ روسی چه عواقبی را برای دو کشور داشته است.  حال که به هر دلیلی روس­ها فراموشی جمعی را انتخاب کرده­اند آیا شایسته است ما هم روایت تراژیک مرداد را به نسیان ملی بسپاریم؟



 

 

 

   

                                                     

 

  



 به این دلیل برخی عمدی یا سهوی بجای حافظه واژه "خاطره" جمعی را می­نشانند. [i]

[ii] در اینجا عمدا واژه فرعی "آرام­بخش" را معادل اصطلاح اصلی و ارسطویی "کاتارسیس Catharsis" به معنای آخرین "ایستگاه" از یک فرآیند پنج مرحله­ای در آوردم که به باور این فیلسوف یونانی بیننده یک فاجعه تراژیک هنگام گذار از ترس به ترحم (نسبت به شخصیت تراژدی) سرانجام در پایان نمایش به آن ایستگاه تطهیر و تهذیب نفس می­رسد.

 

[iii] نظر به اینکه مطلب به درازا می­کشد و از موضوع نیز دور می­شوم ناچار از ادامه ستیز بین آگاهی تاریخی با حافظه تاریخی صرف نظر کردم اما می­توانید برای آگاهی بیشتر به کتاب انگلیسی "ذاخُر Zakhor"  که عبری شده همان "ذکر" عربی است مراجعه کنید؛ این کتاب را یک نویسنده مهاجر دو رگه ایرانی/روسی به نام "یوسف حییم اورشلیمی" در سال 1981 میلادی نوشته است؛ این پرفسور کلیمی 77 ساله شوخ­طبع که گاهی ایرانی و گاهی روسی می­شد در سال 2009 میلادی در امریکا درگذشت.

 

[iv][iv] در اینجا دیالکتیک را مترادف دیالوگ آوردم تا بر روش یا شگرد مخصوص سقراط (دیالکتیک) هنگام گفتگو در ضیافت شب­های آتن تاکید کنم. در نظر او پنداری دیالکتیک، دیالوگ می­شود و دیالوگ هم دیالکتیک چرا که دیالوگ بدون دیالکتیک معنا ندارد.                                                                                                                                                                                                             

[v]  گفتمان (Discourse) را در مرحله جدی و بالاتر از دیالوگ آوردم به لحاظ تفاوت آشکار در مولفه­های این دو میراث ارزشمند یونان.

 

پیداست صفت "پارالوژیک" در اینجا به معنای پریشان گویی به عنوان یک عارضه عصبی نیست که در حوزه روان­کاوی به کار می­رود. [vi]

 

[vii] به باور تمثیلی، کنایی و استعاری میشل فوکو اصولا یک گفتمان، درون پوست گردو جواب نمی­دهد بلکه فقط "تفسیر" آن گفتمان است که درون پوست گردو جواب می­دهد! این یادداشت هم به لحاظ اوصاف و نظراتی که درباره نخست وزیر ایران آوردم نباید ورود من به یک دیالوگ و یا گفتمان مردادی تلقی شود چرا که آنچه در این یادداشت آوردم لزوما منطبق بر معیارها و مولفه­های ضروری برای آغاز یک دیالوگ و گفتمان نیست.

 

[viii] اصطلاح آنتروپی را از دنیای فیزیک و قانون دوم ترمودینامیک وام گرفتم. 

 

[ix] سال پیش­از کودتا هواپیمای حامل نماینده رئیس جمهور امریکا (اصل چهار ترومن برای کمک مالی به ایران ) به هنگام فرود در مهرآباد به علت برف و بوران به تپه های اطراف شهر ری برخورد کرده تمام اعضای هیئت نمایندگی کشته می­شوند و امید ایران به دریافت وام و کمک مالی نیز از بین می­رود. سفیر لوی هندرسون با پرواز این هواپیمای کوچک مخصوص سفارت امریکا توانست محل سانحه را شناسایی کند.  

                             

 چند نوشتار درباره کودتای مرداد نوشتم بویژه دو مقاله "مصدق را از چپ نخوانیم" و نیز "تاریخ را از چپ نخوانیم".[x]