۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

ایسقراط در مکتب سقراط




برای من مسئولیت اجتماعی در واقع یک ایده و یا یک باور اخلاقی­ست که ضریب و غلظت "تعهد" مرا نسبت به جامعه­ام نشان می­دهد. به لحاظ اجتماعی متعهد بودن یعنی اخلاقاً (و نه قانوناً) همه ما شهروندان باید نسبت به مسائل اقتصادی، اجتماعی و محیطی خویش حساس و هشیار باشیم. پیداست این اصطلاح "مسئولیت اجتماعی" را نباید یک مفهوم انتزاعی یا انفعالی تصور کنیم که کاربرد میدانی ندارد و ناظر بر کردار و رفتار ما در جامعه نیست. گفتمان تعهد اجتماعی فقط مناسب تئوری های جامعه شناسی و بحث­های ملالت­ آور آکادمیک نیست که دانشجو را به انگیزه کسب نمره به کلاس آورد.

بی­گمان این هشیاری و حساسیت اخلاقی نسبت به دیگر هموطنان برآمده از آن تعهد اجتماعی­ست که جایگاه فرد فرد ما به عنوان شهروند این سرزمین را نشان می­دهد. بنابراین هشیاری و تعهد اخلاقی ما ایرانیان نسبت به آنچه در جامعه می­گذرد نباید صرفا جنبه فردی و انفرادی داشته باشد بلکه همه نهادهای عمومی و خصوصی تولیدی، خدماتی و بانکی را نیز شامل می­شود. اینکه من در مقابل اجتماع باید "پاسخگو" باشم و از عواقب کردار و رفتارم آگاه گشته و نسبت به شهر و ایرانی که در آن زندگی می­کنم نیز تعهد داشته باشم تنها مختص دوره معاصر و مدرن ما نیست بلکه به دوره باستان و به قرون پیش از میلاد و به مکتب سقراط و شاگرد او ایسقراط باز می­گردد. به شهادت تاریخ، سنگ بنای زندگی قانونمند و کلان جمعی (شهری) در آنجا نهاده شده است و نخستین نظریه پردازان و اندیشمندان جامعه شهری هم در آتن و در مکتب سقراط پیدا شدند.
به درستی از دوره مشروطیت که فرآیند "دولت/ملت سازی" در ایران آغاز می­شود و ما نیز آن را آغاز تاریخ معاصر ایران می شناسیم همواره به دنبال آنیم که چگونه به موازات شهر و شهرنشینی این نهال تعهد جمعی را متناسب با زیست شهری بارور و فربه کنیم. ما تا کنون با آرای "ایسقراط" درباره مسئولیت اجتماعی و تعالیم او در تربیت یک شهروند متعهد و مسئول چندان آشنا نگشتیم که دقیق بدانیم این شهروند کیست و تعهد اجتماعی او چیست و در برابر این مسئولیت، او از چه حق و حقوق اجتماعی برخوردار است. اینکه اندک اندک از روستا مهاجرت کنیم و مستقیم در حاشیه شهر مأوا کنیم و کلان شهری بزرگ با صدها مسائل ایمنی و آموزشی و بهداشتی و محیطی بسازیم آنگاه لزوما آیا با آداب شهروندی و شهرنشینی و تعهد اجتماعی نیز آشنا شده­ و به حق و حقوق خویش می­رسیم؟

ایسقراط در واقع نشان می­دهد توازن و تعادل اجتماعی هر شهر تابعی­ست از تعامل یا تضارب فرد با دولت شهر که در ترازوی شهروندی سنجیده می­شود تا عیار تعهد و مسئولیت او نسبت جامعه آشکار شود. در عصر طلایی آتن، این شهر آنچنان در همه زمینه­های شهری، فلسفی، فرهنگی و بویژه هنری (از جمله هنر شهروندی با تکیه بر مسئولیت اجتماعی) پیشرفت سرسام آوری داشت که پس از بیست و سه قرن هنوز کل جهان معاصر ما نتوانسته به اندازه همان دوره کوتاه سی ساله آتن و به حجم آنها آگاهی و هنر اجتماعی تولید کند. بی­سبب نیست که مردم شناسان، باستان شناسان، شهرسازان و جامعه شناسان از سراسر جهان به دیدن آتن می روند و در خرابه های شهر به دنبال آثار سقراط و ایسقراط می گردند که آنها چگونه در آگورا (میدان اصلی شهر) مردم را در خصوص آداب شهرنشینی و مسئولیت اجتماعی آگاه می­ساختند و حق و حقوق فرد فرد آنان را یادآور می شدند.

از مشروطه تا امروز مطبوعات ایران هم می­کوشند به عنوان "موتور محرکه" یا به عبارتی لوکوموتیو اجتماع باشند که قطار شهر و شهروندی را هدایت می­کنند. حال اینکه نشریات تا چه اندازه کامیاب یا ناکام شدند از حوصله این یادداشت کوتاه خارج است اما بی­شک رسانه­ها همچنان بازیگر عصر شهروندند. به بیان دیگر، آنچه ایسقراط در "آگورا" نسبت به فضائل و رذائل اجتماعی گفت و گفت، مطبوعات ایرانی هم در زمینه اخلاق و مسئولیت اجتماعی نوشتند و نوشتند. به این سیاق، دولت­ها آن قوانینی را که به زعم خویش به سود جامعه است را تولید و اجرا می­کردند و مطبوعات نیز به نوبه خویش در مزایا و مضرات آن قوانین آگاه سازی می­کردند. در اطاعت از قانون، این مطبوعات هستند که همانند ترازویی تقریب و تضریب شهروندان نسبت به اجرای قوانین را می­سنجند و منعکس می­سازند.

احترام و ستایش من از جنبش مشروطه به سبب همین توجه اجداد ما به مسئولیت و تعهد اجتماعی­ست که تاریخ معاصر جمعی ما از آنجا سرچشمه می­گیرد. مشروطه بود که بذر شهروندی را در ضمیر جمعی و حافظه تاریخی ما کاشت که در برابر هموطنان خویش از حق و حقوقی برخورداریم در حالی که نسبت به ایران نیز مسئولیت و تعهداتی داریم که تا پایان حیات باید پای­بند آن باشیم. امروز اما این "حس" یا به عبارتی این آگاهی شهروندی که برآمد آن همان تعهد و مسئولیت اجتماعی است که میراث مشروطه به شمار می­رود، بر دوش مطبوعات کم رمق و بویژه رسانه های صوتی و تصویری گذاشته شده است که فرد فرد جامعه را هشدار و آموزش دهد که از مسئولیت و تعهد اخلاقی خویش نسبت به ایران شانه خالی نکنیم. من تنها مقیم یا ساکن (Resident) ایران نیستم بلکه شهروند (Citizen) این سرزمینم و ضمن آنکه از حقوق و مزایا و ایمنی شهروندی برخوردارم باید که به همان اندازه نسبت به شهر و میهنم نیز مسئول و متعهد باشم. شاید هم این مهم نیست که ایران برای من چه کرده است بلکه این مهم است که من برای میهن چه می­کنم. اجداد تا آنجا که توانستند در دوره مشروطیت کوشیدند که ما از زیست مقیمی و ساکنی به زیست شهروندی دگرگون شویم. حال پرسش اساسی این است که ما آیا همچنان در همان حالت مقیمی درجا زده­ایم و تعهد و مسئولیتمان به همان اندازه ساکنین و ساکتین است یا آنکه به سوی شهروندی دگردیسی کرده­ایم و به تعهد اجتماعی خویش نیز بخوبی آگاهیم.





























۱۳۹۷ آبان ۱۱, جمعه

ناقوس­ها بی­صدا می­شکنند: درنگی بر تفرقه دینی در کی­یف و کرملین





علی­محمد اسکندری­جو

در تاریخ می خوانیم سزار امپراطور روم سوار بر اسب وارد مجلس سنا می­شود و فریاد می­زند اسب من هم می خواهد سناتور شود! امروز اما چرا در تاریخ نمی خوانیم که قزاق روس سوار بر اسب وارد مسجد سپهسالار می­شود و فریاد می­زند اسب من هم می خواهد قزاق شود! اینک بین "اینکی تاتوس" اسب امپراطور "کالیگولا" سزار روم با اسب آن قزاق روس دوره مشروطه آیا تفاوتی هست؟ به راستی آیا این همان اسبی نیست که ایرانی را در مجلس شورا لگد مال کرد؟ آیا اسب سزار افسانه است و اسب قزاق هم افسانه؟ اگر چنین است پس خیزش ایرانیان و پخش اطلاعیه و "شب نامه" مبارزان مشروطه که خبر از اسب در مسجد می­دهد آیا همه افسانه است؟ بنابراین نه قزاق روسی و نه مسجدی و نه مشروطه ای و نه اسبی!

حال چاره چیست جز آنکه برای فهم درست از ایران و تشخیص اهریمن از اهورا و نیز برای شناخت کالیگولا و تزار روس (نیکلای دوم که فرمان بمباران مجلس شورا را به کلنل لیاخوف تلگراف زد) باید تاریخ بخوانیم یا به عبارتی باید "تاریخ خوانی" را در این سرزمین بی­کتاب احیا کنیم. مگر نه این است کتابی که خوانده نشود اصلا کتاب نیست. به این سیاق، بدون تاریخ آیا تشخیص اهورا از اهریمن ممکن است؟ در این نوشتار کوتاه به بهانه ناقوس هایی که بی صدا شکستند، اشاره دارم به حادثه ای در ماه اکتبر سال جاری؛ حادثه­ای هولناک که تفرقه در دین انداخت و خبر آن در میان موج خبر خشم جهان از مُثله شدن آن روزنامه نگار بی پناه و نگون بخت در کنسولگری استانبول چندان شنیده نشد. حادثه ای که در آینده نیز پیامد شومی در پی خواهد داشت؛ آینده ای که روزی تاریخ می شود و تاریخی که پنداری امروز است. شاید هم "تاریخ" آینده حکایت شکستن بی صدای ناقوس ها را باز روایت کند. شگفتا! این خبر هم از همان استانبول بود که کرملین را بیمناک ساخت؛ یک شهر و دو خبر از واقعه هولناک.

در شب بیستم اکتبر سیاه سال جاری پاتریارک ارتدوکسی ترکیه فتوای جدایی "مرجعیت" کی­یف از کرملین را صادر کرد، شبی که شاید مسیح کنار پوتین به شدت گریست. صد سال پس از لنین رهبر بلشویکی که به فرمان او ناقوس­ها از بام هزاران کلیسا فرو افتادند و بی­صدا شکستند و هزاران کشیش تیرباران و تبعید و ناپدید شدند، پاتریارک اعظم قسطنطنیه "بارتلومه" فتوایی خطرناک صادر کرد که خشم و تاسف و انزجار رهبران کلیسا و کرملین را در پی داشت. برپایه فتوای بارتلومه از این پس کلیه امور مذهب ارتدوکسی (جمع­آوری وجوهات شرعی، دریافت خیرات و نذورات، نظارت بر موقوفات، تاسیس و اداره مدارس علمیه در سراسر اوکراین) دیگر زیر نظر پاتریارک کریل مرجع اعظم ارتدوکس­ها در کلیسای جامع مسکو نخواهد بود و از او در هیچ امری از امور مومنان مسیحی "استفتا" نخواهد شد. از این روز هم­چنین چاپ و انتشار آثار مذهبی، اعزام مبلغین به شهر و روستا، مرجع تشخیص مقام شهید و اعلام مرتبه قدیس (که تمثال او در کلیسا و منزل مومنین نصب می­شود) فقط در حوزه اختیار پاتریارک کلیسای جامع کی­یف "میخائیل پیلارت" است. به بیانی، کی­یف از مسکو جدا شده و در حوزه شرعی و استحفاظی پاتریارک قسطنطنیه قرار داده می­شود.

روس­ها می­دانند که هزار سال پیش مسیحیت (شاخه ارتدوکس یونانی) از راه کی­یف و کریمه به مسکو آمده است. پوتین حتی کریمه را "گهواره" هویت روسی و اسلاوی می شناسد. پنجاه سال پس از سقوط امپراتوری بیزانس و فتح قسطنطنیه توسط دولت عثمانی در سال 1453 میلادی مذهب ارتدوکسی در مسکو استوار و نهادینه می­شود. چندان شگفت آور نیست که اقتدار و تثبیت این فرقه در کرملین و مذهب "تشیع" در ایران همزمان رخ می دهد. روس­ها دیگر از آن تاریخ "شاه" ندارند و بااین مقام بیگانه اند بلکه تزار (روسی شده واژه سزار به معنای امپراطور) دارند. حضور تزار نشان می­دهد مسیحیت ارتدوکسی به مثابه مذهب حَقه ابراهیمی، بدون حجت بر زمین باقی نمی ماند بلکه اوست که پنداری حجت بر زمین می­شود و هدایت خلق و پاسداری از توحید را به عهده دارد. به بیان دیگر، پس از سقوط روم اول توسط اقوام وحشی اروپا (وندال­های آلمانی، اتریشی و مجاری) و سقوط روم دوم در قسطنطنیه توسط مسلمان­ها آنگاه نوبت روم سوم (مسکو) می­رسد که بیرق امپراطوری مسیحی را در مسکو برافراشته نگه دارد.

پس از فروپاشی شوروی و برآمدن "ولادیمیر پوتین" از بام کرملین و تئوریزه کردن ایده روم سوم توسط "الکساندر دوگین" روسیه می کوشد وحدت جهان ارتدوکسی را حفظ کند. در پانصد سال گذشته (منهای دوره شوروی) اتوریته نظام در کرملین بر محور همین ایده روم سوم در مسکو استوار است. این ایده فرهنگی توانست مسیحیت را روسی و اسلاوی کند به این معنا که در این سرزمین هر که روس است پس ارتدوکس و اسلاو است و هر که ارتدوکس نیست پس روس نیست. از بیست سال پیش در روسیه با حضور پیدا و پنهان "الکساندر دوگین" در کرملین و انتشار گسترده آثار او در بین نهادهای نظامی و امنیتی روسیه، فرآیند دنیاگرایی (سکولاریسم) در این سرزمین بی انتها با شکست روبرو گشته است.

در این میان بازسازی جایگاه پاتریارک اعظم مسکو و پیوند این مقام روحانی با حلقه اول قدرت در کرملین باعث گشت سه جریان سکولاریسم، مدرنیسم و لائیسیته همواره در روسیه عقیم شوند. مسکو گرچه در اروپاست اما هرگز غربی و اروپایی نیست و هیچگاه پاره ای از فرهنگ و تمدن اروپا به حساب نیامده است. به این سیاق، روسیه امروز یک کشور سکولار همانند آلمان و فرانسه نیست بلکه یک کشور نسبتا مذهبی همانند نیجیریه و اندونزی است. بی جهت نیست که کشیشان و اسقف های روسی با گذشت سیصد سال از دوره تزار پطر کبیر سازنده شهر زیبا و مدرن سن پطرزبورگ که کوشید روسیه را به اروپا نزدیک سازد اما آنها او را لعن و نفرین می­کنند. از سوی دیگر روسها نیکلای دوم آخرین تزار روس که پیش از ترور به زیارت "قدمگاه" قدیس به کلیسای جامع کی­یف رفته بود را "شاه شهید" می شناسند؛ آخرین تزار روس توسط پاتریارک مسکو حتی "قدیس" نیز شناخته شده و به مقام اعلای حواری عیسای مریم هم نائل گشته است. در نظر روس ها تفاوت این تزار و آن تزار به فاصله دو تمدن شرق و غرب است که یکی را لعن و نفرین می­کنند و دیگری را مدح و ستایش.

 حال اوکراین برپایه این فتوای پاتریارک قسطنطنیه، رخصت شرعی یافته که از سایه هژمونیک مسکو خارج شود و مسیحیت ارتدوکسی را "ملی" اعلام کند تا لاقل پیوندی با مسکو نداشته باشد. بنابراین با این اعلان نا بهنگام بارتلومه ایده امپراطوری روس سوم به زعامت ولادیمیر پوتین دیگر چندان ارزش و توجیهی ندارد. به این سبب پوتین فرمان تحریم مقامات اوکراین را امضا کرده است. علت اینکه چرا در بحران مذهبی بین کی­یف و کرملین امروز شاهد دخالت پاتریارک استانبول و فتوای او هستیم آن است که ارتدوکس­های جهان هیچگاه فتح استانبول و کلیسای جامع آن در سال 1453 را مشروع ندانسته و به رسمیت نمی شناسند و حتی این شهر را به نام قدیم آن می­خوانند. ارزش و جایگاه روحانی و معنوی پاتریارک کلیسای استانبول آنقدر اهمیت دارد که حتی اعلام "یک جانبه" مسکو به عنوان پایتخت خلافت جهان ارتدوکسی باز هم نتوانسته از ارج و منزلت پاتریارک استانبول بکاهد.

رنجش و انزجار و خشم کرملین از پاتریارک بارتلومه هم به همین علت است. حال تنها امید روس­ها دعا در کلیسا است که این روحانی پیر به زودی دعوت حق را لبیک گوید و فتوای او هم با وی به گور رود و بی اثر شود. از سوی دیگر "ولادیمیر گوندایف" پاتریارک مسکو طی یک اقدام تلافی جویانه فتوا داده است که زیارت شهر مقدس آتوس (جمهوری کوچک خودمختار در کشور یونان و مشهور به واتیکان ارتدوکس­ها) به این دلیل که باید ویزای ورود به این جمهوری از اداره زیر نظر پاتریارک قسطنطنیه درخواست شود را برای روسها ممنوع ساخته و به لحاظ شرعی این سفر زیارتی را جایز نمی داند.

در مسیحیت ارتدوکسی، هیرارشی مقام و منصب روحانی از یک راهب ساده تا پاتریارک اعظم به گونه ای طراحی شده که همواره "هژمونی" روسیه نسبت به دیگر کشورها مشهود و محسوس باشد بجز این سفر زیارتی به منطقه کوهستانی آتوس که اداره امور آن و بویژه جمع آوری نذورات و وجوهات شرعیه زوّار ارتدوکسی باید در اختیار پاتریارک استانبول باشد. با این حال فتوای خطرناک بارتلومه گستره هژمونیک مسکو در اوکراین را پس از سه قرن در هم شکسته است.

پاتریارک مسکو هم­چنین تهدید کرده بود که چنانچه بارتلومه فرمان استقلال مرجعیت (Autocephaly) کلیسای جامع کی­یف از روسیه را صادر کند، مسکو این فتوا را "مشروع" ندانسته و به ناچار ممکن است از جهان ارتدوکسی جدا شود و به راه خویش رود. علت اینکه مسکو می خواهد در امر دین "خودزنی" کند و پس از چند قرن زعامت ارتدوکسی اینک تصمیم یک­جانبه به طرد و تکفیر (Excommunication) خویش گرفته را باید در قرن ها تلاش کلیسای کی­یف و بویژه در حوادث سال 2014 و پس گرفتن شبه جزیره "کریمه" توسط روسیه دید. علت را باید در آن کلیپ ویدیویی جست که اسقف روسی با مسح چهره افسران، سربازان و تانک­های روسیه وجود آنان را متبرک می­سازد تا به مرزها اعزام شوند و در ایجاد جمهوری خودمختار کریمه به برادران و خواهران روسی خویش در آن شبه جزیره کمک کنند؛ تلاشی پر هزینه که سرانجام ملت و دولت روسیه را در گرداب تحریم "نرم" غرب گرفتار کرد. امروز در پی­آمد فتوای خومختاری مرجعیت کی­یف از مسکو سنگ بنای تفرقه در جهان ارتدوکسی نهاده شده است. شکستی که البته ریشه در اشغال کریمه و تبعید رهبر قوم تاتار به خارج از جزیره نیز دارد؛ قومی مسلمان که در جزیره خویش به تبعید رفته است. اوکراین امروز دو پاره گشته؛ عده ای از مسیحیان در کلیسای حامی روس به سوی مسکو دعا می­کنند و عده ای نیز به سوی کی­یف.

وحشت و نگرانی کرملین از آثار این تفرقه آنجاست که پاتریارک اعظم استانبول می تواند با یک فتوای شرعی تمام دارایی منقول و غیر منقول کلیساها و مدارس علمیه هوادار روس را ضبط کند و یا از دولت اوکراین بخواهد که بودجه سالانه این نهادهای مذهبی و آموزشی را قطع کند. مشکل دیگر آن است که اوکراین شاید مومنانی که به کلیسای حامی مسکو می روند را به عنوان "ستون پنجم" دشمن معرفی و یا محاکمه کند. در این میان گرچه "پروشنکو" رئیس جمهور اوکراین قول مساعد داده که چنین نمی شود اما این روزها او در خبرها می خواند و می­بیند که چگونه کلنگ ساخت کلیساهای جدید در شهر و روستا بر زمین زده می­شود. پیداست برخی از رسانه های افراطی روسی در یک فرافکنی کلیشه ای این فتوای "اتو سفال" جنجالی را نشانه دخالت صهیونیسم بین الملل و آمریکای جهانخوار و لژهای فراماسونری دانسته که بر روی تصمیم پاتریارک قسطنطنیه اعمال نفوذ داشتند.

نکته پایانی درباره تفرقه دینی و جدایی شبه جزیره کریمه تا آنجا که پیوندی باایران دارد اینکه دو سال پیش علی­رقم درخواست کتبی رئیس سنای روسیه از مجلس و دولت ایران برای به رسمیت شناختن جمهوری خودمختار کریمه، دولت روحانی اما لااقل در این مورد تا کنون سکوت کرده تا مبادا با رسمیت شناختن جمهوری خودمختار کریمه خشم اتحادیه اروپا و امریکا را بر انگیزد. تا امروز فقط کره شمالی، سوریه و ونزوئلا کریمه را به رسمیت شناخته اند. بی­گمان روسیه نیز چند ماه پیش به هنگام تعیین رژیم حقوقی دریاچه خزر این سکوت ایران و عدم تمایل دولت را ناعادلانه پاسخ داد.

ظاهرا کرملین به این نکته بی توجه است که ایران نیز می توانست مانند آذربایجان و ترکمنستان (که از توهم کرملین نسبت به ناتو آگاهند) با مانور بر روی برگ "ناتو" در این دریاچه، سهم بیشتری از خزر را از روسها طلب کند گرچه دولت چنین نکرد. مگر نیم قرن گذشته در همین خلیج فارس همواره ناوگانی و نیرویی از ناتو حضور نداشته؟ آیا قرار است ایران هم به همان اندازه روسیه نسبت به ناتو وحشت داشته باشد؟ اگر چنین نیست، پس چرا در خزر این برگ را نادیده گرفتیم؟ شاید هم پیامد این تفرقه دینی، در آینده کسی شکستن بی صدای ناقوس ها را از آن سوی تاریخ خزر باز روایت کند.

استکهلم، پاییز 2018











۱۳۹۷ شهریور ۱۲, دوشنبه

به یاد استاد پرفسور احسان یارشاطر


علی­محمد اسکندری­جو

از این فرهیخته ایرانی نوشتن آسان نیست. قریب قرنی پیش در همدان چشم به ایران گشود. پدرش اهل کاشان است. احسان الله دوره کودکی سخت و پر رنجی داشت. نخست مادر از دنیا رفت و سالی بعد پدر را از دست داد. غم و اندوه مرگ مادر اما آن چنان احسان نوباوه را افسرده ساخت که از عطاری محل مثقال تریاکی خرید تا جان به جان آفرین تسلیم کند! تقدیر اما چنین گشت که او نزدیک به قرنی زنده ماند و هشتاد سال به ادب و فرهنگ ایران خدمت کرد و سرانجام نیز در دیاری غریب اما چشم به راه ایران، از این جهان درگذشت.
 بی تردید پروفسور “احسان یارشاطر” نامی آشنا برای همه ادب دوستان و فرهنگ مداران این مرز پر گهر است. گرچه این قلم “پروا” دارد که نمی توان مفاخر ملی این سرزمین را در یاداشتی کوچک خلاصه کرد اما به بهانه درگذشت دکتر احسان یارشاطر در نیویورک اینک شایسته است در ایران نیز این قلم به نیکی از او بنویسد و خدمات فرهنگی و ادبی وی را ارج نهد.
هرگاه در هنگامه روزمرگی از برابر دانشگاه تهران عبور کنیم آنجا شاید در کنار تابلوهای “کباب” چند تابلوی کتاب هم ببینیم، بویژه آن تابلوی کهنه و پوسیده و رنگ پریده “بنگاه ترجمه و نشر کتاب” را. شاید هم به یاد بنیادگذار آن، زنده یاد احسان یارشاطر بیافتیم که نخستین تولید آن بنگاه همانا ترجمه ای از شاهکار ادبیات روس “آنّا کارنینا” اثر به یاد ماندنی لئو تولستوی است. پیداست امروز در عالم بی کتابی و کتاب گریزی کمتر کسی در این سوی و آن سوی آبهای ایران یافت می شود که آثار این بنگاه قدیمی را نخوانده باشد اما ادعا کند که با شاهکارهای ادبی روس و انگلیس و فرانسه آشناست.
بی گمان “زبان” آیینه فرهنگ یا به عبارتی زبان، همان زبان گویای فرهنگ است. به این سیاق فرهنگ، بی زبان یا لال می شود و زبان نیز بدون فرهنگ، خاموش و بی فروغ است. بنابراین پروفسور احسان یارشاطر این استاد برجسته زبان و تاریخ ادبیات فارسی در دو دانشگاه تهران و کلمبیا را باید به سبب هشتاد سال خدمات فرهنگی و زبانی بستاییم و از این پس نیز به نیکی از وی یاد کنیم. افزون بر این، او شایسته تقدیر است بابت سالها تعهد و اراده و رنجی که بابت مدیریت در تنظیم و تالیف “دانش نامه ایرانیکا” کشید. دانش نامه ای که ایران را در سنخ و سنج “بریتانیکا” انگلستان قرار می دهد.
از میان آثار فراوانی که استاد یارشاطر نوشت من اما کتاب خاطرات او را بیشتر می پسندم بویژه آنجا که به رساله دکتری با عنوان اصلی “شعر فارسی در عهد شاهرخ” و عنوان فرعی “آغاز انحطاط شعر فارسی در دوره تیموری” اشاره دارد که چگونه جسارتی و شهامتی داشته که “معشوق” در زبان و نظر شاعران این دوره “مونث” نیست(!) و به همین سبب استاد او دکتر علی اصغر حکمت (وزیر فرهنگ پهلوی دوم) که با او سالها سخن نگفت. البته احسان یارشاطر یک درجه دکترای دیگر هم در خارج به دست آورد؛ او گرچه دو دکترا داشت اما همیشه تواضع و مناعت طبع وصفای سخن داشت.
به یاد دارم سی و اندی سال پیش در ایام پر شر و شور جوانی نسخه ای از نشریه انستیتو مطالعات ایرانی وابسته به دانشگاه کلمبیا به دستم رسید که خواندم و نامه ای به دکتر یارشاطر نوشتم: استاد! این خدای ترانسندنتال (متعالی) (Transcendental) که شما این چنین او را دور از دسترس بنی بشر می بینید که به کار بندگان نمی آید و از بهر او چه سود؟ آیا بهتر نیست این خدای ترانسندنتال جناب عالی را امروز خدای ایماننت (فیاض) (Immanent) ببینیم تا از فیض وجود او لااقل بهره ای به بندگان رسد؟ پس از چندی پاسخی آمد پدرانه که بیاییم با هم کنار بیاییم؛ شما خدای ایماننت “کانت” را بردارید و خدای ترانسندنتال “هگل” هم سهم من شود!
امروز من این فرهیخته دیروز درگذشته را دنباله همان نخبگان و فرهختگان درگذشته ایران از شمار سعید نفیسی، اقبال آشتیانی، محمد قزوینی، شاهرخ مسکوب، ایرج افشار، ناتل خانلری، استاد پور داود، عبدالحسین زرین کوب و بویژه دکتر داریوش شایگان می بینم.
به روان پروفسور احسان یارشاطر درود می فرستیم و یاد او را گرامی می داریم و نقش او در اعتلای فرهنگ و ادب این سرزمین را می ستاییم.

۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه

یادمان مصدق در پرتو پژمان خزر





علی­محمد اسکندری­جو
سال گذشته در جستاری با عنوان “مصدق را از چپ نخوانیم” اشاراتی به کودتای آبادان داشتم. در این روزها هم که پنداری ایران دارای روحیه “خودزنی” شده و در یک ماراتن بیست ساله ناگهان دولت در یک رقابت نابرابر راضی هم به نظر می­رسد، پس نوشتن از خزر و مصدق این دو سرمایه ملی ایران چندان آسان هم نیست. آیا این خودزنی نتیجه بیست سال پژوهش و کارشناسی دستگاه دیپلماسی کشور است یا نتیجه سالها همدلی با هیبت کرملین؟
هر تابستان در ماه زندگان و جاویدان (امرداد) که بی­گمان پر از وقایع گوار و ناگوار است، حافظه­ جمعی ما به سوی یک حماسه و یک فاجعه بال می­کشد؛ نخست قیام مشروطه که یادآور عِرق ملی است و ما تجسم شرافت شرقی آن را در چهره “ستار” ایران می بینیم، همان رادمردی که مشروطه را مقاومت کرد؛ دیگری نیز مصدق آن پیر ایران است که گرچه در آغاز خوش درخشید اما دولتش مستعجل شد و در کودتای “آژاکس” تا پایان عمر به حبس و حصر گرفتار شد.
در تاریخ سرزمین نگون­بختی که پادشاه آن (یا) ترور می شود یا می گریزد یا تبعید می شود یا بیرق بیگانه بر بام کوشک می کوبد، این دو قهرمان اما در هنگامه­ شوم اهریمنان و فرومایگان وطنی پرچم بیگانه روس و عثمانی و انگلیس بر بام نبستند و نگریختند و ترور نکردند و تبعید نساختند. بنابراین چرا ما نباید ستار را نشان شرافت و غیرت ملی و مصدق را نشان وجدان ملی بشناسیم؟ غرب که همواره به “وجدان” خویش آوازه است و می نازد چرا چنین بی رحمانه به تجسم وجدان ملی ما تاخته است؟
هر تابستان هم میهنان این سوی و آن سوی مرزها ضمن اینکه توطئه مشترک “چرچیل” و “روزولت” علیه پیر ایران را محکوم می کنند یاد آن زنده جاوید در سپهر سیاسی ایران را گرامی می دارند. در پایان این مرداد اما به سبب عهدنامه دو پهلوی “خزر” که گویی یک سویه در کرملین تنظیم شده است آیا ما نباید به این اقدام دولت روس اعتراض کنیم؟ کجاست مصدقی که شیلات و نفت را ملی کرد؟ رئیس دولتی که به پشتیبانی ملت یک معاهده را امضا می­کند پس به حمایت ملت هم باید از امضای آن خودداری کند؛ در این میان کرملین می داند که روحانی هنگام امضای کنوانسیون در کدام سوی تاریخ ایستاده بود.
اینک با توجه به معاهده دو پهلوی خزر بی سبب نیست که در روایت تاریخی و یا در گفتمان سیاسی باید از مصدق یک “استعاره” بسازیم؛ استعاره ای که دلالت بر شجاعت، شهامت و استقامت در حفظ منافع ملی بر محور حمایت ملت داشته که نشان از میهن دوستی و وطن خواهی نخست وزیر ایران دارد. بی­گمان وطن در اینجا همان وطن کافکایی است که تا شعاع بیست کیلومتری خانه می رسد و بیرون از آن شعاع، دیگر وطن من نیست که “میهن” من است. همان میهنی که مصدق اشراف زاده و آزاده ایرانی مهر آن را در نهاد ما نهاد؛ او مهر میهن را حتی در ضمیر آنانی نهاد که خواسته یا ناخواسته کودتای بیست و هشت مرداد را واژگون ساختند و آن را در قامت یک “قیام ملی” برجسته کردند. هنوز در حیرتم که فرانتس کافکا نویسنده مدرن و برجسته چک چگونه در این گزاره مشهور شعاع وطن را به همان چند فرسخی خانه محدود می­کند.
 دکتر محمد مصدق به عشیره های مسلمان امیرنشین و قوم پرور و ایل مسلک خاور میانه آموزش می دهد که مرز وطن و وطن خواهی آنان آنجا می شکند که صلات شرعی نیمه می­شود؛ آنگاه دامنه میهن این مسلمانان آغاز می­شود که بسیار فراتر از شعاع وطن است. این روزها در خاور خون گرچه گذار از وطن به میهن بس ناجوانمردانه سخت است اما در این مرداد خزری، گویی هم وطن خواهان باختند و هم میهن دوستان.
پس از مشروطه دولت مصدق را می توان سومین گام و کوشش برای گذار دردناک از سنت به مدرنیته دید. البته این دولت تنها به نفت آمیخته نیست تا ما هر سال در پایان مرداد آن زخم کودتایی را باز کنیم. منشور مصدق بر استوانه سفالین کوروش کبیر حک نشده است بلکه در نهاد هر ایرانی میهن دوست نهادینه شده. به این سیاق، میهن دوستی مصدق چنان برجسته است که هنگام نمایندگی مجلس بارها منافع ملی را فدای منافع محل و منطقه انتخاباتی نکرد. سوگند دوران وکالت او در مجلس شورای ملی نیز با “آمه” میهن نوشته شده که بسیار پر رنگ تر از جوهر عشیرتی، قومی و طبقه بورژوای اوست.
منشور مصدق گرچه ملی است اما نشانی از گرایش به “شوونیسم” و نگاه نفرت انگیز به همسایگان ایران و یا دخالت در امور آنان ندارد. این منشور همان نقشه­ راه مصدق است که برای دولت – ملت سازی در معنای مدرن و دموکراتیک تنظیم شده است. برپایه این آرمان متعالی، آزادی سخن و بیان ایده تا آنجا تضمین می­شود که برخی نشریات وُلگاری سخت ترین و پلیدترین تهمت ها (پیرمرد پوپولیست روانی، پریشان حال، دغل باز، خرفت، بی پرنسیپ، فراموشکار، لجباز…) را به نخست وزیر قانونی ایران نسبت می دهند اما او هیچ شکایت ندارد.
 در دورانی که ناوگان دریایی انگلستان بنادر ایران را به محاصره درآورده و حساب ارزی کشور را هم بلوکه کرده و مصدق می تواند به این بهانه در کشور “حالت فوق العاده” اعلام کند برای حبس و حصر و سرکوب مخالفان (همانند مصر، ترکیه، عراق، سوریه، لیبی آن زمان) اما او اجازه سرکوب ناشران و بستن روزنامه را نمی دهد. مصدق حتی پس از مرگ استالین رهبر شوروی هم تنها بهانه انگلیس برای کودتا (حزب توده) را در انجام فعالیت سیاسی و چاپ نشریه آزاد می گذارد.
بااین حال در بازخوانی هنگامه هولناک بیست و هشت مرداد نباید به پدیده اهریمنی “مک کارتیسم” که همچو بختک بر سینه سنای امریکا چسبید را فراموش کرد. در کوران جنگ سرد و حمله جوزف مک کارتی سناتور جمهوری خواه سنای امریکا به دگراندیشان و بویژه سوسیالیست ها در واقع فرصت طلایی را به بریتانیا داد تا روزولت تازه منتخب به بهانه “چپ هراسی” و وحشت از نقش حزب توده در سیاست ایران را متقاعد سازد که فرمان اجرای کودتا را امضا کند.
امروز این غم مضاعف از سهم محزون ایران از خزر و کودتای ننگین مرداد بی تردید هر ایرانی آزاده را افسرده می سازد. این خودزنی یا خزر زنی دولت به اندازه ای شگفت آور بود که حتی “رجب صفراُف” کارشناس روسی/ تاجیکی را هم به حیرت انداخت که باور نداشت ایران از سهم خزر بگذرد آنهم پس از بیست سال کارشناسی و دیپلماسی دریایی! شاید هم این عضو جنبش اروسیایی به اشاره رهبرش “الکساندر دوگین” ناگهان دچار لقوه زبانی شد و بر زبان آورد آنچه نباید می گفت.
اعضای جنبش اروسیایی با عنوان های پر طمطراق مشاور ارشد پوتین و فیلسوف فیلسوفان و دانشمند قرن که از رازها و رمزهای کرملین نیز خبر دارند، سالها در طول و عرض ایران (اصفهان، قم، تهران، مشهد و شیراز) سفر کردند و در اتاق فکر و دانشگاه و حوزه، سخنرانی و سمینار و مصاحبه داشتند. حال شگفتا! این اعضای خمسه روسی به نشانه حسن نیت و سپاس از میهمان نوازی ایرانیان در حالی که حتی یکی از آن رازها و رمزهای کرملین درباره خزر را افشا نساختند اما همواره بر طبل پیکار و ستیز با غرب و ناتو و امریکا و اروپا کوبیدند تا ما ندانیم آنجا که به سهم پیشنهادی ایران (بیست درصد) از خزر می رسد، چرا و چگونه این عهدنامه یک سویه در کرملین تنظیم می شود.
اینک اگر از حرمان و پژمان این خزر و کودتا بخواهیم شمع حافظه جمعی را بی فروغ کنیم پس با حوادث دیگر تاریخ چه کنیم؟
استکهلم، مرداد 1397

۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

از کرملین تا کربلا





درنگی بر نقش ویرانگر گوژپشت روسی و جنبش خزنده اروسیایی

 علی­محمد اسکندری­جو
دیباچه: 
بی­گمان نگارش این نوشتار به بهانه ماه مرداد و ماه "مصدق" است. ملالی نیست که برخی همواره مرداد را "قیام ملی" بخوانند اما برای من مرداد همواره مصدق است و مگر نه اینکه "امرداد" ماه زندگان است چنان که مصدق است. بنابراین به روان آن "زنده جاوید" درود می فرستم و این نوشتار یا هشدار بلند را در این شرائط خطیر تقدیم می کنم به همه ایران دوستان، به آنان که مرداد را ماه قیام ملی می­دانند و به آنها که ماه مصدق. مخاطب این هشدار همگانی بی­ تردید آن شاخه از چپ ایران نیز هست که "گوژپشت" کرملین را یا می شناسد و یا نمی خواهد بشناسد. هشداری بلند به یاد آن شب­ "دشنه­ های بلند" برلین که جرقه­ های جنون آن گویی تا کرملین می­رسد! بی درنگ عدالت زیباست اما "قانون" زیباتر است. برای وضع قانون نیز "دولت" لازم است. به ­این سیاق، روشنگر متعهد بجای پرسه در افلاک برای تعریفی جهان­شمول از هستی یا نیستی عدالت، در کوچه پس­کوچه های همین سیاره به جستجوی چیستی قانون و کیستی دولت می­رود. در نخستین گام فرآیند دولت- ملت­ سازی و اجرای قانون، مرسوم است که تاریخ یک سرزمین را برپایه "حافظه" بسازند؛ حافظه­ ای که هم جمعی باشد و هم ناسازگار با تاریخ. در واقع تاریخ شکل ماهرانه­ ای از حافظه است. به بیانی، تاریخ آن حافظه­ ای است که بسیار عالی طراحی و مهندسی می­شود؛ حافظه­ ای که از گذشته آغاز می­شود و با عبور از زمان حال به آینده می رسد.
بااین حال تاریخ یک ملت بدون حافظه جمعی چه ارزشی دارد؟ امروز برای دو ملت ایران و فرانسه آیا حماسه "کمون پاریس" و یا فاجعه "ترکمن­چای" هیچ نقشی و ارزش و اعتباری دارند؟ فرانسه از تولستوی و هنر او برای زنده نگهداشتن حافظه جمعی هیچ نیاموخت که چگونه روس­ها نسل به نسل با خواندن شاهکار تولستوی (جنگ و صلح) توانستند حافظه تاریخی را و شکست خفت­ بار ناپلئون از اشغال روسیه را همواره زنده نگه ­دارند.
بااین حال در پروسه دولت- ملت سازی و قانون­مداری لزوما تاریخ نباید براساس یک گذشته شکوهمند، اسطوره­ها و یا جهان­گشایی پر افتخار باشد بلکه برعکس، تاریخ و هویت ملی یک کشور می تواند برپایه یک شکست یا یک فاجعه خون­بار نیز پی­ریزی شود به شرط آنکه حافظه جمعی به میدان بیاید.
بی­ گمان گذار از حافظه تاریخی به آگاهی تاریخی به آسانی امکان ­پذیر نیست چرا که در برخی از جوامع ذکر مصائب تاریخی در واقع باعث التیام زخم است اما در دیگر سرزمین­ ها گشودن این زخم­ های کهنه تاریخ، نه تنها مرهم نیست بلکه انزجار و رسنتمان نیز به بار می­آورد.
در سرزمین ما اما نظر به بند هشتم عهدنامه گلستان، حفظ نظام و دولت ایران (که به خواست عباس میرزا ولیعهد، تحت­ الحمایه روسیه شده بود) این فرآیند دولت- ملت سازی و قانون مداری اما آغاز نگشته، گرفتار آفت روسی می­شود و الکساندر اول امپراتور تزاری روس هم حامی دولت و دربار قاجار.
 شگفتا! شش ماه پس از شکست انقلاب مشروطه روسی در سن پطرزبورغ، جنبش مشروطه ایرانی هم در بهارستان بمباران می­شود تا ایرانیان بدانند چرا کرملین فرآیند قانون­مداری و یک دولت پاسخ­گو را عقیم می­­کند. نظر به باور وزیر خارجه اسبق ایران که جنبش مشروطه را برآمده از دیگ پلوی باغ سفارت انگلستان می­داند، آیا همان به که روس­ها آن مشروطه را به توپ بستند؟!
حال اگر این وزیر (که از تجریش تا آسمان نظر کارشناسی می­دهد) چنین باوری ندارد پس چرا ادعا می­کند در تاریخ روابط ایران و روسیه هیچ لکه­ سیاهی نیست؟ در زمان جنگ بین­ الملل دوم هزاران تانک، کامیون و ادوات جنگی امریکای امپریالیست به اضافه میلیون­ها تن گندم و آذوقه ایرانی از طریق آستارا، ماکو و باکو به اتحاد جماهیر شوروی فرستاده شد و ملت ایران به قحطی دچار گشت اما پس­ از پایان جنگ، استالین به پاس قدرشناسی از دولت و ملت ایران ناگهان حامی دو جمهوری در سرزمین ما شد؛ آیا این­ها تنش­ هایی در تاریخ روابط ایرن و روسیه نیست؟
کلنل لیاخوف فرمانده بریگاد قزاق از پادگان باغ­شاه تهران به اعلی­حضرت تزار نیکلای دوم امپراتور روس پیغام می­ فرستد و عاجزانه از وی می­ خواهد به این جان نثار اجازه دهد تا بساط "فتنه" مشروطه را در ایران برچیند. آنگاه سرهنگ لیاخوف و محمدعلی میرزا تا دریافت فرمان امپراتور روس منتظر می­ مانند تا "اصل" تحت­ الحمایگی مندرج در عهدنامه را رعایت کرده باشند!
به درستی نمی­دانم اگر لنین رهبر نظام بلشویکی بنا به سفارش استالین رئیس کمیساریای عالی اقلیت­ ها در شوروی این ماده از عهدنامه را یک­طرفه "ملغی" نمی­ کرد آیا ایران هم­چنان تحت حمایت بریگاد قزاق می­ماند؟ علاوه بر این، پس از یک صد سال پرداخت غرامت جنگ به روسیه تزاری اگر لنین باقی­مانده غرامت را نمی­بخشید آیا ایران به اجبار تا زمان دولت اصلاحات سید محمد خاتمی هم­چنان به روسیه غرامت دو جنگ ویرانگر گلستان و ترکمن­چای را می­ پرداخت؟
دریغ است ایران که ویران شود
در زمان پهلوی پدر و در پی ورود دیرهنگام کارشناسان آلمانی به سرزمین ما، این ­بار ایده ایران­ سازی بر محور اسطوره­ ها و افتخارات سرزمین جاودان استوار می­شود و نه بر محور شکست و مصیبت تاریخی. به بیانی دیگر، آلمان ضمن آنکه به رضا شاه پیشنهاد تغییر نام کشور را می­دهد، از او می­خواهد نمونه دولت- ملت سازی آلمانی را کپی ­برداری کند. علی­رغم آنکه ایران به لحاظ بافت قومی و عشیرتی یک جامعه "هموژن" همانند انگلیس و فرانسه نیست اما آلمان می­خواهد که ایرانیان "تاریخ­گرا" شوند و حافظ ­گرایی را رها کنند.
برپایه مدل تاریخ­گرایی بیسمارکی که در اصل از تمدن روم و یونان باستان الهام گرفته شده و هم­زمان با آغاز پروسه "ایران نوین" بر محور یادآوری شکوه و عظمت تمدن ایران باستان، ده­ها سازه مفید و مدرن آموزشی، صنعتی و فرهنگی در پایتخت و برخی نقاط کشور توسط مهندسین آلمانی طراحی و ساخته می­شوند. آنچه آلمان در دهه 1310 خورشیدی در سرزمین ما با سرمایه دولت ما در پنج سال ساخت، روس و انگلیس در صد سال حضور ننگین خویش در این سرزمین نساختند. به بیانی ساده، مهندسین و باستان شناسان آلمان هیلتری با وجود آن ایدئولوژی هولناک، در یک برش زمانی بسیار فشرده آنچه را در ایران ساختند، انگلستان لیبرال دموکرات و روسیه تزاری در دراز مدت نساختند.
این کارشناسان بیگانه توانستند نظم، اراده، دقت و فراست آلمانی را در فراهم آوردن زیرساخت صنعتی، علمی و فرهنگی به ایرانیان  نشان دهند. آیا روس­ های قزاق­ منش نیز در انجام وظیفه "تحت ­الحمایگی" نظام قاجاری با همان انظباط، اراده، دقت و فراست، توانستند مجلس شورای ملی ایران را به توپ ببندند؟!
به احتمال زیاد متخصصین آلمانی از این تحقیر ملی ما توسط روس ­ها با خبر بودند که ایران­سازی نوین را نه برپایه نفرت و انزجار از روس­ها بلکه براساس شکوه و عظمت باستان و داریوش و کوروش کبیر پیشنهاد دادند؟ چنانچه باستان­ شناس آلمانی "ارنست هرتزفلد" آرامگاه کوروش را کشف نمی کرد آنگاه ما در بازیابی هویت جمعی خویش هیچ می­ دانستیم که در کنار اسطوره­ های رستم و اسفندیار آیا نام­ آورانی به نام کوروش و داریوش هم داریم؟
گوژپشت کرملین و جنبش خزنده اروسیایی در سرزمین ما
ما که سال­ها­ست روسی نمی خوانیم اما بااین حال روسیه را باید بخوانیم. هنوز بر این باورم فردای ما گذشته­ ی روسیه است و نه دیروز غرب. اگر ما حتی نخواهیم با روس­ ها باشیم، بااین حال آنها ما را رها نمی­ کنند. روسیه از عهدنامه گلستان تا کنون گاهی پیدا، گاهی پنهان هم­چنان در ایران است. در جستار پیشین با عنوان "جمهوری خوبان یا جمهوری خوابان" درباره نظام الیگارشیک برآمده از سقوط اتحاد جماهیر شوروی اشاره داشتم چگونه یک حلقه پنجاه نفره الیگارش­ها در یک سمفونی (میثاق) با کرملین و با پشتیبانی ایدئولوژیک اروسیایی به ریاست الکساندر دوگین توانستند بخش عظیمی از ثروت و دارایی این کشور را تصاحب کنند. به بیانی دیگر، حتی پس از فروپاشی شوروی اکثر مقامات نظامی، انتظامی، امنیتی، نمایندگان دوما، استان­داران و فرمان­داران و مدیران میانی نظام پیشین بودند که به لطف شبکه "رانت خوار" کمونیستی که از پیش داشتند، توانستند یک نظام الیگارشی نیرومند را در روسیه برقرار کنند. بنابراین کرملین امروز به ملت­ های دیگر هشدار می­دهد که چندان دل­خوش به فروپاشی نظام­ ها نباشند چرا که روسیه، نرم­ افزار لازم برای عملیاتی ساختن چگونگی بلعیدن باقی­مانده ثروت ملی پس ­از فروپاشی نظام را آماده کرده است. سال­ها پس از فروپاشی شوروی، یک نظام دموکراتیک و مردم سالاری برآمده است که در آن، پوتین یعنی روسیه و روسیه یعنی پوتین! بنابراین بی­ سبب نیست که رئیس جمهور روسیه بزگترین "فاجعه" قرن بیستم را فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی می­داند.
الکساندر دوگین دلواپس افراطی روس چند سالی­ست ظاهرا از کرملین رانده شده اما در واقع چنین نیست. این دبیر کل جنبش اروسیایی که چون به ایران می­رسد، نابغه قرن، مشاور ارشد کرملین، فیلسوف فیلسوفان، عارف و عالم برجسته روسی نامیده می­شود، گرچه آنچه را که باید بگوید، گفته است و آنچه باید بنویسد را هم بارها نوشته است اما همچنان سایه او بر سر کرملین، بلند است.
دوگین چندی پیش نیز از کرملین تا کربلا رفت که شاهد تجلی "ذکر" در مراسم عاشورا باشد؛ او با توجه به فرازی از آیت­ الله سید حسن مدرس (سیاست ما عین دیانت ماست) از نزدیک شاهد بود که مکانیسم "حافظه تاریخی" از دیانت به سیاست و از سیاست به دیانت چگونه انعطاف پذیر است. دوگین در راهیپیمایی میلیونی عزاداران در کنار آن تیمسار زاده (نادر طالب زاده که سالی یکی دو بار او را به ایران دعوت می­کند) از نجف تا کربلا هم می­رود تا بر وی روشن شود چرا آگاهی تاریخی بدون نقش حافظه در آن، هیچ ارزش و اعتبار و نقشی در بسیج توده­ ها ندارد بلکه همواره نیازمند حافظه جمعی (تاریخی) است. بنابراین آگاهی تاریخی فقط به کام مدرسه و دانشگاه خوش است که تاریخی بخوانند و نمره­ ای به دست آورند و (به نثر زیبای شیخ شیراز) در آینده هم نانی به کف آرند و به غفلت نخورند.
دوگین از کرملین تا کربلا آموخت آنگاه که روسیه در خطر است صرفا با آگاهی تاریخی نمی­توان ملت روس را بسیج کرد؛ به باورم او در این سفر به این "قیاس" پی نبرد که با توجه به آن فراز مشهور مرحوم مدرس آیا دین او تابعی از متغیر کرملین است یا آنکه کرملین تابعی از متغیر دین اوست.
این تئوری­ پرداز جنبش افراطی اروسیایی از فراز کرملین آن­چنان ناقوس جنگ علیه امریکا (و نه صهیونیسم) را به صدا در آورده که دیگر هیچ سخن صلح، گفتگو، تعامل، هم­سازی و هم­زیستی با غرب را شنوا نیست. به این سبب سال­هاست که این سوداگر مالیخولیایی را "گوژپشت کرملین" می خوانم که در سودای جنگ با امریکای جهان­خوار، ترّهات و طامات بسیار می­ بافد و همه­ ایده­ ها و نهادهای مدرن برآمده از عصر روشنگری (انتخابات آزاد، سکولاریسم، جامعه مدنی، حقوق اقلیت­ها، پلورالیسم، احزاب سیاسی) را به ریش­خند و نیش­خند می­گیرد.
برای نمونه، در فرآیند دولت- ملت سازی، الکساندر دوگین بر این باور است که اصولا مفهوم "پلورالیسم" ضرورت مدرنیته نیست بلکه زاییده آن است. به عبارتی پلورالیسم درون یک کشور دارای شرایطی نیست که در آن، سیاست و متعاقب آن یک "دولت" مقتدر شکل بگیرد. بنابراین پلورالیسم یک زایده و یک توّهم و یک یاوه عصر مدرن است. البته کارل اشمیت تئوری پرداز نازیسم آلمان هیتلری و مرشد و مرجع الکساندر دوگین نیز در کتاب "الهیات سیاسی" پلورالیسم را مانعی در تشکیل یک دولت مقتدر می­داند و به احتمال زیاد الکساندر دوگین این ایده را از کارل اشمیت وام گرفته است.
هنگام انتخابات ریاست جمهوری ایران، نادر طالب زاده مقاله­ ای در ارگان جنبش اروسیایی روسیه منتشر می­کند و دوگین هم بر آن حاشیه می­زند. نویسنده در آن مقاله سید مصطفی رئیسی را پدیده نوین و برجسته­ به روس­ها معرفی می­کند که او شایسته مقام ریاست جمهوری ایران است. اخیرا نیز دوگین در نشست سالانه شبکه رسانه­ ای "افق نو" به دبیری نادر طالب ­زاده در مشهد شرکت داشت و از رئیسی نشان­ تقدیری نیز دریافت کرد. سال­هاست که دوگین و دستیار او "لئونید ساوین" در قم، شیراز، مشهد، اصفهان و تهران در حوزه ­های علمیه، مراکز آکادمیک و اتاق فکرها به تناوب درباره جنبش اروسیایی سخنرانی و مصاحبه می­کنند.
چهار سال پیش در پی آنکه کرملین شبه جزیره کریمه در اوکراین را ضمیمه خاک خویش کرد و بلا فاصله روسیه زیر تحریم اتحادیه اروپا و امریکا رفت، همین گوژپشت کرملین که نام وی نیز در لیست تحریم­ ها قرار دارد باز ناقوس جنگ نواخت و خواهان قتل عام مخالفان اوکراینی شد. در پی اعتراض بین­ المللی و فشار برخی نهادهای مدنی، به اشاره پوتین او از دانشگاه مسکو اخراج می­شود. شگفتا! دوگین بی­درنگ به ایران آمده و در یکی از شعبه­ های دانشگاه تهران استاد مدعو می­شود و یک ترم اروسیایی هم تدریس می­کند.
اینک در ایران با چنین چهره جنجالی روس که ایده­ های ناآزموده وی در قالب جزوات درسی در پادگان­ها و پایگاه­ های نظامی و امنیتی روسیه تدریس می­شود، چه باید کرد؟ بر پایه این تئوری­ها، تجلی روسیه همانا فرقه ارتدوکسی است و تجسم این دیانت هم همانا روسیه. به این سیاق، هر که پیرو مذهب ارتدوکسی است، روس است و هر که ارتدوکس نیست پس روس نیست. همانند اینکه هر که شیعه است، ایرانی­ست و هر که شیعه نیست پس ایرانی نیست!
بر مبنای آموزه­ های دوگینی "پلورالیسم" و چند صدایی و تعامل فرهنگ­ها و مذاهب و حقوق مساوی شهروندان در روسیه همه یاوه­ های لیبرالی و زاییده دوران مدرن است که باید با این مظاهر غربی مخالفت کرد. اینجا اضافه کنم به لحاظ فرهنگی در روسیه باور به مذهب مسیحی ارتدوکسی لزوما گوهر دینی و شرعی ندارد بلکه بعضا دلالت بر رویکرد ملی و میهنی (روسی) هم دارد حال آنکه در ایران چنین نیست.
الکساندر دوگین گرچه به جناح سنت­ گرای محافظه­ کار افراطی تعلق دارد اما در بین حزب کمونیست روسیه و بخشی از گرایش چپ ایران نیز هوادارانی دارد. رئیس سنای روسیه (از دوستان دوگین) نامه ­ای رسمی به علی لاریجانی رئیس مجلس می­فرستد که دولت ایران جمهوری خودخوانده "کریمه" را به رسمیت بشناسد (بدون آنکه به روابط دیپلماتیک ایران و اوکراین احترام بگذارد) و آن خبر فراگیر می­شود؛ حال آن شاخه از چپ که با خبر است آیا حداقل به نشانه ژست میهن­ دوستی نمی­تواند در سایت و رسانه خویش این اقدام سنای روسیه را نقد کند؟
آن جناح چپی که خبر می­دهد حجم روابط تجاری ایران و روسیه حتی به سطح مبادله بازرگانی روس­ها با افغانستان نزول کرده است و هشدار می­دهد که صبر کرملین از این بی ­تجارتی ممکن است روزی به سر آید، آیا نمی داند ریشه "روس هراسی" و روس گریزی ایرانیان (لااقل در بخش بازرگانی) و عدم اعتماد زیاد به کرملین از کدام تجربیات تلخ تاریخی سرچشمه گرفته است؟
بر این باورم رفقا گوژپشت کرملین را می شناسند و با ایده ­های جنجالی و جولان او در ایران، ترکیه، جمهوری آذربایجان و کردستان عراق آشنایند. بنابراین شایسته است رفقا قدری "دوگین" بخوانند و قلم به نقد او گشایند آن­هم قلمی قلیایی که گوژپشت و لئونید ساوین و الکساندر 

پروخانف آیا شایسته جمهوری خوبان­ هستند یا جمهوری خوابان.

Nicheye_zartosht@yahoo.com
   
استکهلم تابستان 2018    







 



     





۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

رنج­نامه­ ای در نوستالژی کتاب­خوانی





علی­محمد اسکندری­جو


می­گویند در روزگار "اندیشه­ورز" مدرن بحث­انگیزترین نکته آن است (که) پس چرا نمی­اندیشیم؛ حال مگر اندیشیدن ارسطویی (منطقی) بدون کتاب و کتاب­خوانی ممکن است؟  
چنانچه بپذیریم انسان و طبیعت دو هویت جدا از هم هستند؛ به بیانی، انسان مدرن که طبیعی زندگی می­کند موجودی فرهنگی­ خوانده ­شود و انسانی نیز که فرهنگی زندگی می­کند موجودی طبیعی به شمار ­آید، آنگاه به این پُلمیک فرهنگی که در سرزمین ما چرا چنین انسان مدرن، طبیعی، فرهنگی چندان عنایتی به مطالعه کتاب­های جدی و معتبر ندارد را چگونه پاسخ دهیم؟

شگفتا! اگر در مدرسه چند خطی از حافظ و سعدی و فردوسی را به اجبار نمی خواندیم که نمره­ای بگیریم تا امروز بتوانیم لقمه نانی به کف آوریم، به مثابه یک ایرانی مدرن، طبیعی، فرهنگی، در خارج از محیط مدرسه و دانشگاه آیا آثار این اسطوره­های ادب و علم و هنر این سرزمین را می­خوانیم؟ اگر چنین است، پس آمار نشر چرا از کتاب تا "کباب" سقوط کرده است؟ راستی از صادق­ها چه خبر؟ آیا این­روزها کسی چوبک و هدایت را می­خواند؟

از قدیم تا هنوز می­گویند: "ادبیات فلسفه را تبیین می­کند و فلسفه نیز ادبیات را تفسیر می­کند." اینک برخی از این به اصطلاح مدعیان جریان روشنفکری ایران که بخشی از آن هنوز "مدرن" نگشته نابهنگام "پست مدرن" نیز شده و تیغ را بر علیه مدرنیته از رو بسته ­­است، آیا جهت آشنایی با فرهنگ و فلسفه غرب یکی از آثار گوته، ولتر، روسو و راسل را تا پایان خوانده­ است یا اینکه می­تواند حتی به اندازه خط­های این "رنج­نامه" بر ثار این نام­آوران غرب نقدی بنویسد؟

تعین و تجسم فرهنگ را یا در ادب می­جویند و یا در اندیشه که هر دو نیز در "کتاب" و کتاب­خوانی ممکن می­شود. حال که به یاری تکنولوژی، کتاب نیز هویت دوزیستی یافته همانند دوزیستان از دنیای کاغذی به جهان مجازی دگرگون گشته است، باز در غرب شاهدیم که همان انسان طبیعی فرهنگی، کتاب و کتاب­خوانی را رها نمی­کند خواه کاغذی باشد خواه مجازی. در آنجا شمار انتشار دوزیستی و ارزشمند کتاب متقارن است با شمار کتاب­خوانان. آیا در سرزمین ما نیز چنین است؟

پروای من اینجا نخواندن کتاب نیست چرا که کتاب­های زرد و کم­بها را بسیار می­خوانند بلکه پروای من عنایت به عصاره ادب و هنر و فلسفه است که در هیچ یک از کتاب­های بازاری یافت نمی­شود. این نوع کتاب­های وُلگاری فی­نفسه نه ارزش سیاسی دارند و نه ارزش فرهنگی؛ این کتاب­ها شایسته فرومایگان است برای گذران اوقات فراغت اما مناسب فرودستان نیست. فرهنگ زمانی در شیب سقوط می­افتد که بستر آن "ولگاریزه" شود. به این سیاق، کتاب­های بازاری عرصه را برای حضور کتاب­های جدی و ارزشمند تنگ می­کنند؛ آنگاه آثار ادبی و هنری نیز ولگاری و ساده­پسند گشته که در نتیجه، روح و نهاد فرهنگ آسیب می­بیند.

بی­تردید در غرب نیز کتاب­ها و نشریات زرد یا ولگاری یافت می­شود و این­گونه نیست که قلم آن را یادآور نشود اما هنر آن است که سنت کتاب­خوانی را آسیب­شناسی کنیم. می­گویند در نسل پیشین در دهه سی و چهل هنگامی که دبیر یا استاد وارد کلاس می­شد معمولا کتابی خارج از رشته درسی را در دست داشت. امروز آیا دبیر و وکیل و وزیر هیچ کتابی در دست دارد که در صدا و سیما به جوانان پیام تصویری در کتاب­خوانی دهد؟ سیمای میلیاردی ما هنگام مصاحبه حضوری با دولت­مردان، حتی برای دکور صحنه نیز آیا یک قفسه از کتاب و نشریه را نشان می­دهد؟ فریدریش نیچه به مثابه نخستین منتقد فرهنگ (منحط!) غرب که آثاری به شمار بیست جلد نوشت، هنگام مرگ چشم به سوی آن قفسه هزار کتابی داشت که در طول عمر خوانده بود؛ در ایران اما روشنفکران منتقد فرهنگ غرب همانند نیچه آیا هزار جلد کتاب خوانده­اند تا آثاری بیافرینند که نشان دهد آنان نیز هزار جلد خوانده­اند؟ اگر پاسخ مثبت است پس آن کتاب­ها کجاست و آیا در چند هزار جلد منتشر شده­اند؟

در حیات طبیعی و مدرن غرب، بند بند بنای فرهنگی را بر انتشار و مطالعه کتاب­های ارزشمند استوار ساخته­اند و نه بر پایه کتاب­های بازاری. به بیان ساده، کتاب در آنجا بیش و پیش­از آنکه یک ابزار سیاسی باشد، یک ابزار فرهنگی و سنگ بنای مدرنیسم و مدرنیته است. در آلمان مدرن، گوته، نیچه، شیلر و هرمان هسه را از فرادستان تا فرودستان آلمانی می­خوانند. در ایران آیا شاملو و دو صادق را هم از فرادستان تا فرودستان می­خوانند؟

در دو دهه "نوستالژیک" سی و چهل ایران که کتاب و کتاب­خوانی بیش­از آنکه یک بار "مثبت" فرهنگی تصور شود گویا دو بار منفی سیاسی در بر داشت و بعضا عواقب هولناکی نیز برای خواننده در پی داشت، دیدیم که تولستوی، داستایفسکی، چخوف و گورکی گوی سبقت را از هوگو و همینگوی ربودند. امروز در دهه نود اما پنداری از آن سلحشوران ادب روس و فرانسه و آلمان دیگر خبری نیست و به ندرت جوان دانش­آموخته­­ای را می یابیم که عنایتی به آثار کلاسیک داشته باشد حتی در نمایشگاه بین­المللی کتاب!

در پایان زنهار که هیچ اندیشه­ای در شوره­زار زبان نمی­روید؛ کتاب و زبان ویران در واقع بزرگترین مانع تفکر است. آن زبان و فرهنگی "نگون­بخت" است که مفاهیم بیگانه در آن قلب شده باشند و دیگر آن معنا و مفهومی را ندارند که در زبان اصلی دارند. بنابراین ارزش و جایگاه کتاب را در فرهنگ ایران­زمین هرگز "خنثی" نپنداریم. به باورم برای شکستن طلسم بی­کتابی و یافتن مرهمی بر زخم بی­مهری به سنت کتاب­خوانی، شاید باید به دهه سی یا چهل ایران بازگردیم و به سراغ "سهراب کاشان" برویم که زیبا سرود:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.