۱۳۹۶ فروردین ۲۰, یکشنبه

یک صادق به هدایت بدهکاریم






علی محمد اسکندری­جو

این نوشتار به یاد آن منتقد برجسته فرهنگ ایران نگاشته می شود که در تهران چشم به ایران گشود و در پاریس چشم از ایران بست. هدایت دیر زمانی در "پرلاشز" پاریس آرمیده است. آرامگاهی که میدان ستیز جنگاوران اهریمن و اهورای فرانسه است. پرلاشز که صادق ایران را هم در سینه دارد، هزاران جان باخته حماسه کمون پاریس در خاکش خفته اند تا همه نسل ها و همه ملت ها به یاد آورند که آنچه امروز به نام "دولت رفاه" نامیده می شود در واقع از دولت آن "هفته خونین" است که هزاران رنجبر بر سر آرمان جان باختند. دیریست آفریننده "بوف کور" نیز کنار آن حماسه سازان جنبش چپ فرانسه در خاک است.

مردن و چشم از ایران بستن گرچه عمومیست اما برای صادق هدایت منحصر به فرد می شود چرا که به زعم خویش مرگ به سراغ او نمی آید و حتی گاهی وی را پس می زند. پیام آور هولناک مرگ به سراغ بسیاری در پشت درهای بسته می رود اما برای او این درگاه همواره باز است. اگر نخواهیم مرگ تدریجی صادق را همانند مرگ سقراط دراماتیزه کنیم، پس نخواهیم آن را بی اهمیت و سطحی نیز ببینیم. به این سیاق چرا نباید تصویر صادق را در صبوی لبریز از شوکران سقراط دید؟ مگر نه اینکه صادق و سقراط می میمیرند تا شاید مرگشان مرهمی باشد بر زخم دو فرهنگ شکسته؟ به بیانی، به باور صادق و سقراط در یک فرهنگ منحط این زندگی­ست که بیمار می شود و مرگ است مرهم و درمان آن زندگی.

فرهنگی که بیمار می شود متولیانش سقراط می کشند تا خدایان آرام گیرند. آیا تنها صادق ایران نیز نباید جان دهد تا متولیان فرهنگ ایران آرام شوند؟ افزون بر این، نباید مرگ این دو منتقد فرهنگی را تنها در "بوف کور" و صبوی شوکران جست بلکه باید در ضمیر ناآگاه جمعی آن فرهنگ وُلگاریزه و زبان ویرانی جست که با "لوگوس" همان اندازه بیگانه است که با اروس. در ایران صادق، ولگاریزه شدن فرهنگ و کاربرد ناهنگام آن مفهوم باعث شده است که هدایت در پژوهش ها و آثارش نشان دهد سیاسی ساختن فرهنگ، مانند دین و پیوند آن با اهرم قدرت (ایدئولوژی) نتیجه شومی در پی دارد که هم قدرت را غیرعقلانی می سازد و هم فرهنگ را ولگاریزه می کند.

صادق هدایت نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ دادن، بیشتر به کار هنر می آید تا به فرهنگ؛ او در واقع با "سه قطره خون" خویش به ستیز با فرهنگ فرومایگان بر می خیزد. او می داند که در شوره زار زبان است که فرهنگ رجاله ها بارور می شود و زیستن در این فرهنگ رجاله ها آنقدر دشوار و توانفرساست که او به پاریس می گریزد تا سرانجام در پرلاشز خاموش شود. دکترین صادق هدایت به مثابه یک روشنگر ایرانی بر این محور استوار است که حافظه تاریخی این ملت سرشار از "دین" شده است به گونه ای که در این سرزمین فضای لازم برای رشد و بالندگی آگاهی تاریخی ممکن نیست. اینک رسالت او به عنوان روشنگر آن است که به سوی تاریخ رود و بویژه از تاریخ باستان بنویسد تا به زعم خویش فرهنگ فربه از حافظه (دین) را فربه از تاریخ (آگاهی) کند.

هدایت آن چنان از گستره دین در فرهنگ ایران حیرت زده است که پنداری دین را پاره ای از فرهنگ نمی شناسد که بر محور آن می چرخد بلکه فرهنگ را آن پاره ای می بیند که گشتاورش دین است.

در اندیشه و آثار هدایت مرگ اغلب حضوری سنگین دارد؛ اشارات او به مرگ کم نیستند. برای نمونه "زنده به گور" که همین نزدیکی به حیات صادق خیره شده، مرگیست نشسته بر بام بوف؛ بوفی که گویی در سفر هند نیز همراه اوست. به باورم صادق در هند هدایت می شود. حکمت هندو چنان نفوذی دارد که حس مرگ در طبیعت را در ضمیر ناخودآگاه او بازتاب می دهد. هزاران ایرانی به هند رفتند و شاید هیچ نیاوردند اما هدایت در بازگشت از هند حس مرگ را پیچیده در حکمت هندو به ایران می آورد.
 صادق در "زنده به گور" همواره مرگ را قلم فرساست: "بی اختیار رفتم در قبرستان...اسم برخی از مرده ها را می خوانم. با خود فکر می کردم اینها چقدر خوشبختند. به نظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند...مثل این بود که مردگان به من نزدیکتر از زندگان هستند...چقدر هولناک است وقتی که مرگ انسان را نمی خواهد و پس می زند! ...نه کسی تصمیم به خودکشی نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست، در خمیره و سرشت آنهاست و نمی توانند از آن بگریزند..."

آیا هیچ نویسنده ایرانی هست که به اندازه صادق هدایت درباره مفهوم رازآمیز مرگ آگاهی (Amor Fati) چنین جذاب و سیال نوشته باشد؟ در این وانفسای فرهنگی گویی صادق از مرگ آن سان می نویسد تا تلنگری باشد بر ذهن ما که در زمینه و زمانه او متولیان فرهنگ قربانی می طلبند تا آرام شوند. پنداری صادق می میرد تا پس از مرگ یک استعاره شود؛ استعاره مرگی که در لایه زیرین ذهن ما آشیان کرده است و در تلاطم فرهنگی، از دهلیز ضمیر بیرون می زند تا فرجام تراژیک فرهنگ ما را صادقانه هشدار دهد.

صادق در بازگشت از هند در نخستین گام، تکلیف خویش با دین و فرهنگ و طبیعت را روشن می سازد. بی گمان در تاریخ معاصر ایران تخمیر فرهنگی بارها شکسته می شود. یکی از علل ناکامی این شکست فرآیند فرهنگی هم نقش و جایگاه این مفاهیم سه گانه (دین، طبیعت، فرهنگ) است که همواره جا به جا می شوند. زمانی گستره فرهنگ فراخ می شود که دین و گیتی را در سایه می نشاند. گاهی شعاع دین آن چنان گسترده شده که فرهنگ و طبیعت را به درون دایره می کشد؛ اما نوبت به طبیعت که می رسد هرگز این گیتی فراختر از دین و فرهنگ نمی شود تا دکترین صادق به سرانجام رسد.
آثار هدایت در پیوند با مرگ، نقشی سازنده دارند و با هنر صادق و قلم اوست که می توان پرسشی پرسید یا احساسی را بیان کرد و با مرگ اوست که استعاره "مرگ" در ادبیات معاصر زاده می شود. به باورم در نقد و آسیب شناسی فرهنگ، ناآشنایی با آثار هدایت، نیچه، کامو و کافکا یعنی به سوی تعریف سنتی و ساسانی از فرهنگ شتافتن. در آن صورت بااین شتاب در همان "دیالوگ" فرهنگی درجا زده، هرگز به آستانه "گفتمان" فرهنگی صعود نخواهیم کرد چه رسد آنکه فرهنگ سرزمین آن "مسکوب" را بخواهیم "زرین کوب" کنیم.

در دهه 1330 خورشیدی و در سراشیبی انحطاط فرهنگ، صادق حتی با مرگ خویش می کوشد که نیروی پوینده در برابر این زوال فرهنگی باشد. مرگ برای او آن نیرویی است که گویی فراسوی فرهنگ می نشیند و تنها به این وسیله است که صادق مرگ را "سوبلیمه" می کند. به این سبب اصرار دارم که مرگ این منتقد برجسته فرهنگ را باید از این منظر (مرگ سوبلیم) تماشا کرد و نه خودکشی یک نویسنده فرو رفته در باتلاق رسنتمان.

هدایت نه تنها با مرگ هماغوش می شود بلکه وی از هیبت سنگین و سترگ آن در حیرت است که این لحظه بهت آور و همزمان استتیک رویارویی با مرگ را اصطلاحا سوبلیم "Sublime" می نامند.  چاره چیست جز آنکه برای درک صحیح مرگ سوبلیم باید به سراغ بوف کور او رفت که شاهکار ادبیات معاصر است.

همانطور که فرهنگ یونان با سقراط آن کرد که هر نسل نو، یک سقراط به سقراط بدهکار است ما ایرانیان نیز با این منتقد فرهنگ آن کردیم که هر نسل ما یک صادق به هدایت بدهکار است. در پایان اینکه عظمت کمون پاریس و قتل عام پرلاشز در 1871 میلادی آنقدر تراژیک است که قلم می پرسد: هر آنکه در آن گورستان خفته است بدون آنکه از پرلاشز خبر داشته باشد آیا بیهوده نمرده است؟