۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

مارتين هايدگر: پيروز در فلسفه، نگونبخت در ايدئولوژی



مارتين هايدگر: پيروز در فلسفه، نگونبخت در ايدئولوژی
هايدگر «دازاين» را از كه گرفت؟
                                                                         

 

نويسنده: علي محمد اسكندري جو

در حوزه فلسفه اگر فيلسوف آلماني از جهان بي نياز است، به باورم جهان از انديشمند آلماني بي نياز نيست. فلسفه و علم خواهي آلماني باشند يا نباشند هر دو به دنبال حقيقت اند: بااين حال فلسفه همانند علم ابزار آزمايشگاهي و لابراتوار فلسفي ندارد كه در آنجا با آزمايش و خطا بتواند عيار حقيقت و درستي آنچه انديشيده است را بسنجد. آيا به اين علت نيست كه فلسفه به سوي علم كمانه مي كند؟ با وجودي كه امروز در غرب فلسفه (به ويژه در حوزه آكادميك) همچنان در مدار علم مي چرخد اما به نظر مي رسد از هايدگر تا هنوز در آلمان فلسفه در مدار حكمت «Einsicht» در گردش است. مي گويند فيلسوف اوست كه مفهومي جديد بر خرمن فلسفه بيفزايد نه آنكه بر مفاهيم انديشمندان گذشته حاشيه نويسي كند. درباره عظمت هايدگر كه من او را به مثابه فيلسوف عارفان (يا عارف فيلسوفان) آلماني مي شناسم، برخي بر اين باورند كه او مي انديشد به آنچه به آساني به انديشه نيايد: او مي انديشد به آنچه كه نينديشيدني باشد. مفاهيم گوناگوني هستند كه در هر فرهنگي در گوشه و كنار جهان، هايدگر را به يكي از آن مفاهيم شهرت داده اند. برخي اين كيمياگر انتولوژي را به نام روشنگر يا طاهر هستي (Lichtung) مي شناسد و در برخي كشورها او را به حقيقت هستي (Wahrheit) مي پذيرند و در ايران نيز نابغه آلماني به خالق مفهوم هستي «در آنجا» يا همان دازاين (Dasein) مشهور است. هايدگر به يقين مي داند كه لاتين زبان مشترك الهيات در دوره اسكولاتيك است اما پنداري او با دازاين مي خواهد به جهان نشان دهد كه در فلسفه مدرن، زبان رايج كشور او بايد زبان فلسفه و تفكر شود. زبان آلماني - برخلاف زبان فرانسه كه بر كرسي لاتين نشست و گام به گام به دنبال آن رفت – هيچ سازگاري با الهيات و زبان لاتين نداشته و ندارد. زبان آلماني در دوره اسكولاستيك نه تنها قدم به قدم در پي لاتين نرفت بلكه هيچ كمك قابل اعتنايي هم به علم، فلسفه و الهيات مسيحي نداشت. در اين ويژگي (ناسازگاري زبان آلماني با لاتين) نسبت فارسي و زبان عربي در دوره مولانا يا اندكي پيش تر در زمان فردوسي شايد قياس مع الفارق نباشد. بنابراين اگر الهيات كاتوليك جز به لاتين ممكن نشد و چنانچه شاهنامه (حماسه و اسطوره) و مثنوي عرفاني ما نيز جز به فارسي ممكن نشد پس به اين سياق چرا فلسفه جز به آلماني انديشيده نشود؟ هايدگر در «هستي و زمان» هرگز هژموني زبان لاتين در حوزه فلسفه و به ويژه در فرهنگ آلمان را پذيرا نيست: او براي كشف مفاهيم سترگ در فلسفه به اين زبان لاتيني اعتنايي ندارد. به همين سبب هايدگر همانند كانت و هگل به پيشگاه تاريخي آن صوفي آلماني مي شتابد و دست در كشكول بي رياي اين عارف برجسته قرن شانزدهم مي كند: آنگاه دازاين سهم او مي شود آنگونه كه روح «Geist» سهم هگل مي شود. اينك هگل شناس در حيرت است كه چگونه گوهر اين مفهوم آلماني گايست (Geist) را به معناي روح تفسير كند: حال اينكه «گايست» در رساله مشهور هگل – فنومنولوژي روح – هرگز به معناي آن روحي (Ruach) نيست كه ما در فرهنگ ديني به آن باور داريم. به باورم در حوزه فلسفه آنچه را كه بخواهيم به آن بينديشيم فيلسوفان آلماني پيش تر به آن انديشيده اند: اينك بيم آن دارم آنچه بخواهيم در آينده بينديشيم را نيز آنان اكنون به آن بينديشند! آيا روزي خواهد آمد كه عيار فلسفه در فرهنگ ما به درجه خلوص آلمان رسد يا حتي از آن فراتر رود؟ مگر نه اينكه در آلمان، فلسفه زندگي است و زندگي هم فلسفه است: پس بي سبب نيست كه در آن سرزمين آنچه هست و آنچه نيست انديشيدني و فلسفي مي شود. در آلمان هايدگر انتظار از فلسفه تنها آن نيست كه عيار دانايي يا ناداني را بسنجد بلكه طراز نيك بختي و شوربختي زير سايه تكنيك و علم را نيز مي سنجد. از فلسفه قاره اي آلمان نوشتن آسان نيست چه رسد آنكه در اينجا از سرشت «پديدارشناسي» در انتولوژي عرفاني آلمان قلم فرسايي كردن. براي نمونه، تنها يكي از فيلسوفان بي شمار آلمان در ٩٠ سال پيش - در نقد متافيزيك غرب - مفهوم عاريتي دازاين (Dasein) را به شكل كامل به رساله «هستي و زمان» نياورده بود كه فرانسه با آن همه فيلسوف و متفكر برجسته اش را شيداي مارتين هايدگر ساخت و سال هاي فراوان تفكر اين سرزمين را بر مدار فلسفي آلمان چرخاند. امروز هم مشكل بتوان پذيرفت كه فلسفه در فرانسه (گرچه با متافيزيك هايدگري فاصله دارد) از عصاره فنومنولوژيك آلماني تقطير يا تصعيد (Transcendental) شده باشد. پنداري اگر ژان پل سارتر هوشيارانه مشتقات انتولوژيك دازاين را از هايدگر نمي ربود (كه باعث شگفتي و تااندازه اي رنجش او شود) كه سپس در فرانسه جنبش چپ اجتماعي را بر محور اگزيستانسياليسم تئوريزه كند يا چنانچه يار فلسفي و رمانتيك ژان پل سارتر بانو «سيمون دوبوار» نيز از گلستان هستي هايدگر نمي برد ورقي تا زن را به زعم خويش در كتاب «جنس دوم» از بودن تا شدن بالاكشد، آنگاه اين فيلسوف عارفان آلماني شايد مي توانست - به ياري مفهوم دازاين - براي رهايي از بحران اضطراب وجود انسان (Existential Angst) پاسخي بيابد. هايدگر دازاين را از عارف مشهور آلماني در قرن شانزدهم به عاريت گرفت تا شايد بتواند فلسفه را كه به شدت به طرف «علم» كمانه كرده بود اندكي از اين مدار دور سازد. كيست نداند از هگل تا هايدگر فلسفه در مدار علم به ويژه تكنيك مي چرخيد؟ از سوي ديگر بي سبب نيست كه زبان فلسفي مدرن آلمان به رهبري دو فيلولوگ برجسته اش – نيچه و هايدگر- عليه زبان و انديشه فلسفه ايده آليستي كانت، فيخته، هگل، شيلر و شوپنهاور عصيان مي كند. تيغ اين دو عصيانگر عليه آنچه مدرن و مدرنيته است نيز تيز و بران مي شود. در پيش از جنگ بين الملل دوم اين مفهوم عارفانه عاريتي (دازاين) به كمك مارتين هايدگر مي آيد تا او عليه متافيزيك غرب و شايد هم عليه بنيان و روش انديشيدن غربي عصيان كند. هايدگر مي كوشد به بحران سوژه - انسان به مثابه فاعل شناسنده – بپردازد. اين فيلسوف نگونبخت امپراتوري رايش سوم مي خواهد براي بحران بزرگ تر يا همان «سوبژكتيويته» پاسخي بيابد. بحراني كه از فريدريش نيچه - شاعر فيلسوفان - آغاز شد و تا به او ادامه داشت كه لزوما به اين معنا نيست هايدگر اين بحران هولناك انسان مدرن را حل كرده است. هايدگر البته به جز دازاين مفاهيم ديگري نيز از عارف برجسته آلماني وام گرفته است اما بهانه اين يادداشت كوچك اشاره به دازاين و نقش اين مفهوم است. در آلمان كه فلسفه، زندگي است و زندگي هم فلسفه است مارتين هايدگر طراحي چگونه زيستن و چگونه مردن انسان ها در جهان هيتلري - مشهور به رايش سوم - را مي توانست به انجام رساند. جهاني كه ديگر عالم ذهن و دنياي مجرد دكارتي نيست. آيا دولت فرانسه با آزادي هايدگر و اجازه تدريس دوباره به وي خواسته است دين سارتر و سيمون را نسبت به فيلسوف عارفان آلماني ادا كند يا آنكه به اين كيمياگر نگونبخت ايدئولوژي، رخصت دهد كه در عصيان عليه تكنيك و عواقب آن تيغ از رو بندد؟بي سبب نيست كه مارتين هايدگر را نگونبخت مي خوانم: او در اوج حيات فكري اش كه بر ستيغ ايده آليسم نئوكانتي و هوسرلي ايستاده است با عضويت در حزب نازي ها بر جهان بيني آخرالزماني با ظهور ناجي اروپا عالي جناب گروفاس (هيتلر) صحه مي گذارد. به بياني، با پذيرش رياست دانشگاه فرايبورگ (برپايه خاطرات جنجالي او مشهور به دفترچه سياه كه سال گذشته منتشر شد) پنداري هايدگر به شيوه نوشين قلمان ايدئولوژيك، آغاز امپراتوري هزارساله رايش سوم را بشارت مي دهد تا در طراز ايدئولوگ عالي جناب گروفاس قرار گيرد. بي گمان اتحاد «نابهنگام» دو نيروي كاپيتاليستي و كمونيستي سرانجام جنبش ماليخوليايي رايش سوم را درهم شكست. بااين حال به خاطر سپاريم كه آن ايدئولوژي ماترياليسم ديالكتيك آلماني نيز سرشت آخرالزماني دارد و به جاي ناجي از نژاد آريايي بر موعود و ناجي پرولتري و طبقه كارگر اميد بسته است. هايدگر در كوران كشمكش ايدئولوژي آخرالزماني (نازيسم) با ايدئولوژي پايان تاريخي (ليبراليسم) است كه زيرنظر استادش ادموند هوسرل به سوي تئوريزه دازاين در رساله «هستي و زمان» مي رود. در نگاه هايدگر ليبراليسم و سلطه تكنيك همان پايان تاريخ است. افزون بر اين، او «نهيليسم» نيچه را نيز نقطه اوج يا به عبارتي نقطه آغاز در پايان متافيزيك غرب مي بيند. بيهوده نيست كه او درنگ ٥٠ساله بر نهيليسم نيچه دارد و بيش از هزار صفحه در اين باره مي نويسد. در چنين شرايطي است كه هايدگر دازاين را گشتاور رساله اش مي سازد. به نظر مي رسد اين فيلسوف آلماني هراندازه كه در فلسفه پيشرو و پيروز مي نمايد به همان اندازه در ايدئولوژي اما سرنگون و نگونبخت مي نمايد. بااين حال نبايد منظومه فكري اين كيمياگر را كه گشتاور فنومنولوژيك آن «دازاين» است تا اندازه يك جهان بيني چاندلايي پايين كشيم و كم ارزش خوانيم. اينك در اين هستي شناسي آلماني كجا بايد به دنبال «ابژه» گشت و آن را جدا و مستقل از سوژه يافت؟ ابژه اي كه اصولاسرشت فرانسوي (اگزيزستانسيال!) ندارد: اينگونه ابژه ها در انديشه سارتر و سيمون و فوكو فراوان يافت مي شوند و نه در ابژه دازايني هايدگر كه دست در دست سوژه دارد و همزمان و پيوسته با او در پيرامون (Umwelt) ما رخ مي نمايد. به بياني ديگر، دازاين ويژگي هيبريدي دارد كه – در آنجا - نه ابژه بدون سوژه اعتباري دارد و نه سوژه بدون ابژه سرشت انتولوژيك در پديدارشناسي فلسفي هايدگر را درك مي كند. در پايان اينكه «ارنست بنز» نويسنده و فيلولوگ آلماني (١٩٧٨-١٩٠٧) كه در ايران همچنان ناشناخته مانده است زيرا همچنان اصرار داريم رشته فيلولوگي را زبان شناسي تاريخي بدانيم (!) در رساله بسيار ارزشمندي به نام «سرچشمه عارفانه فلسفه رمانتيك آلمان» پژوهشي فيلولوژيك در عرفان آلماني سده شانزدهم ميلادي دارد و به سراغ عارف مشهور فرقه لوتري «ياكوب بومه» مي رود كه پنداري اين صوفي برجسته سنت پروتستاني نيز در ايران ناآشناست. ارنست برنز كه به دفعات بسيار همراه توشيهيكو ايزوتسو ژاپني در كنفرانس مشهور به حلقه سنت گرايان «ارانوس» در سوييس شركت داشته، در كتابش نشان مي دهد كه كانت، هگل، فيخته، برادران اشلگل، هوسرل و هايدگر پيش از اينكه و بيش از اينكه به فلسفه چشم دوزند به سوي رشته فيلولوژي گرايش يافتند و از صندوقچه يا گنجينه مفاهيم (Conceptual Scheme) توانستند واژه ها، ايده ها، عبارات، اصطلاحات، فرازها و ارزش هاي به هم پيوسته در عرفان ناب آلماني (لوتري يا پروتستاني) را بردارند. جالب است كه يورگن هابرماس آخرين فيلسوف بازمانده از «مكتب فرانكفورت» همانند هايدگر در نقد كوبنده «پراگماتيسم» مدرن، نيم نگاهي هم به ياكوب بومه (بوهمه!) دارد. در پايان اينكه چنانچه احمد فرديد مفهوم عاريتي دازاين و تاريخ نسيان وجود (Oblivion) در انديشه هايدگر را به جاي ديروز (ياكوب بومه) تا پريروز (دوره پيش سقراطي) به عقب نمي راند، شايد امروز روشن و آشكار مي توانستيم – تنها به لحاظ ايدئولوژيك و نه فلسفي - به داوري مارتين هايدگر بنشينيم كه آيا اهميت اين فيلسوف آلماني را به لحاظ تخريب جهان بايد هم طراز عاليجناب گروفاس رهبر رايش سوم ببينيم كه نويد و بشارت هزاره آريايي مي داد يا اينكه هايدگر را بايد همنشين ياكوب بومه و ايمانوئل سوئدنبرگ ببينيم كه بشارت تعامل و تسامح و تساهل مي دهند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر