۱۴۰۱ مهر ۸, جمعه

بنیاد دماوند (DCF) ،دکتر علی محمد اسکندری جو (Eskandari Joy) ۲۵ سپتامبر ...





سخنرانی علی محمد اسکندری جو با فرنام "علل گرایش ایران به روسیه" که برای اعضای بنیاد دماوند در امریکا به تاریخ یکشنبه 25 سپتامبر 2022  انجام شده است. سخنرانی از دقیقه دهم آغاز می شود سپس او کوشیده است به روش یا سنت سقراطی به پرسش های حاضرین پاسخ دهد. اشارات او به شاه عباس و الکساندر 
گریبایدوف و عباس میرزا و الکساندر دوگین و نقش آنها در زمان حال و گذشته ایران در این سخنرانی  مشهود است
 


۱۴۰۱ شهریور ۲۷, یکشنبه

درنگی بر خروج خودخواسته یا ناخواسته رضا شاه از ایران




اخراج خودخواسته یا ناخواسته رضاشاه از ایران؟ علی محمد اسکندری جو

در دوره معاصر معمولا یک حادثه یا یک بحران و فاجعه را در دو محور یا در دو بردار و از دو منظر می بینند که عبارتند از آگاهی تاریخی و حافظه تاریخی که دومی را ذخیره شده در "خاطره" جمعی نیز می گویند که طول عمر آن یکی دو نسل بیشتر نیست. آگاهی با حافظه همواره ناسازگار است؛ یکی نظر به گذشته دارد و دیگری هم به آینده می نگرد. حال اینکه حافظه تاریخی در مدارس و رسانه ها مورد توجه جمعی قرار گیرد یا اینکه آگاه تاریخی مد نظر باشد، بستگی به ساختار سیاسی "نظام" یک کشور دارد که کدام یک را برجسته کند و کدام را به دیار "نسیان" تبعید کند.

از سوی دیگر، نویسنده یک روایت تاریخی (خواه این حکایت معطوف به آگاهی تاریخی باشد یا خواه دلالت بر حافظه جمعی داشته باشد) به لحاظ

اخلاقی تنها در برابر آنچه می نویسد "متعهد" و پاسخگو نیست بلکه به ازای آنچه هم که "باید" بنویسد اما به هر دلیلی نمی نویسد نیز اخلاقا باید پاسخگو باشد.

این روزها که پنداری عرض اندام "تاریخ" در دو محور حافظه تاریخی و آگاهی تاریخی کم رنگ شده است و نگارش تاریخ به نگارش هنر بویژه "ادبیات" عرصه را باخته است، پس آن حکایتی خواندنی ست که لزوما ادبی و تخیلی باشد تا واقعی و تاریخی!

با این حال اگر به مناسبت بیست و پنجم شهریور سالگشت خروج رضا شاه از ایران نخواهیم دوباره تاریخ را "ترور" کنیم یا به آن آسیب بزنیم، با گذشت هشتاد سال لازم است بدانیم در جنگ جهانی دوم و اتحاد بلشویسم استالین و لیبرالیسم چرچیل علیه فاشیسم هیتلر (که رضا شاه نخستین قربانی آسیایی این جنگ بود) دربار ایران در کدام "صف" پیکار بین حق و باطل ایستاده بود. در این میان، آیا سران سه ایدئولوژی مدرن به واقع

موضع "بی طرفی" دولت ایران را باور داشتند و به آن احترام گذاشتند؟

شاید هم انتخاب و موضع "نابهنگام" و دور از فراست رضاشاه بود که تاوان طبیعی آن "خلع" از مقام سلطنت و از دست دادن حیثیت و اعتبار سیاسی و سرانجام خروج اجباری و سریع او از کشور شده که در این میان به "وجهه" ملت ایران نیز در جهان آسیب رسانده است. زشت تر این که برخی این موضع یا انتخاب رضاشاه را به "سیاست" حزبی و فرقه ای خویش می آلایند، غافل از اینکه یک روایت "جهت دار" و آغشته به سیاست، دیگر هیچ ارزش و اعتبار تاریخی ندارد و بهتر که روایت و رُمان شود که به کام هنرمند و "هنرخوان" ادبی خوش آید تا نویسنده و خواننده تاریخ.

به مناسبت هشتادمین سال حمله ارتش آلمان به روسیه یادداشتی با عنوان "تاریخ را ترور نکنیم" در همین سایت نوشتم و کوشیدم با ذکر دلایلی نشان دهم که رضاشاه در کدام صف تاریخ ایستاده بود. بااین حال، اشاره کنم که هگل فیلسوف آلمانی

فلسفه تاریخ اصولا یک فاجعه را جنگ حق علیه "باطل" نمی بیند بلکه فاجعه یا بحران تاریخی را جنگ "حق" علیه حق می بیند یا اینکه جنگ باطل علیه باطل.

درباره رضاشاه کتابی از مورخ ایرانی، شائول بخاش (همسر هاله اسفندیاری) با عنوان "سقوط رضا شاه: خلع، تبعید و مرگ بنیانگذار ایران نوین" به زبان انگلیسی در امریکا سال گذشته منتشر شده است که البته این کتاب هنوز به فارسی ترجمه نگشته. بخاش در این کتاب که به سبک "روایی" از آغاز و انجام رضا شاه نوشته است به همان اسناد انگلیسی "معطوف" است که من سال گذشته در مقاله "تاریخ را ترور نکنیم" عطف به آن مقاله را تنظیم کردم با این تفاوت که او با ترجمه نیمی از اسناد در پیوند با خروج اضطراری خانواده سلطنتی (بجز محمدرضا) نویسنده کنتاب ذوق روایی نشان داده و در یک تمثیل تاریخی اشاره به تبعید رضاشاه به جزیره موریس (تبعید ناپلئون جیره سَن هلن) می کند.

البته شائول بخاش اذعان دارد که شاهپور علی رضا (برادر کوچک محمدرضا که در 32 سالگی

در یک سانحه هوایی در منطقه مازندران کشته شد) پس از آنکه نایب السطلنه انگلیس در هندوستان اجازه خروج از کشتی به خانواده سلطنتی نداد (از بیم آنکه محمد علی جنّاح و احزاب اسلامی هند در رسانه ها خبر ورود رضا شاه رهبر یک کشور مسلمان به این سرزمین مستعمره انگلیس را فاش کنند و احتمالا آشوب به پا شود) این جوان ایرانی که مدرسه نظام را در تهران به پایان برده بود در نامه ای که مخفیانه برای محمدرضا پهلوی می فرستد، تبعید پدرش را به همین تمثیل ناپلئون در سن هلن اشاره می کند. بااین حال، جاسوسان انگلیسی توانستند نامه را ردیابی کرده و پیش از اینکه به دربار ایران برسد آن را بایگانی کنند اما متن نامه را برای "ریدر بولاردمی کند که از مقصد نهایی رضا شاه خبر ندارد 

۱۴۰۱ شهریور ۱۱, جمعه

سپیدجامگان حزب توده بهانه سقوط دولت مشروطه



علی محمد اسکندری جو

حال که از مرداد، ماه مشروطه، ماه "مصدق" چند روزیست عبور کردیم پس شایسته نیست تنها به نامی و یادی از این دو در آن ماه اکتفا کرده باشیم و مگر نه اینکه پیر ایران (به بیان اخوان ثالث) در شهریور بازداشت پادگانی شده زیر بازجویی ست اما به کدام جرم؟ دیریست هرگاه تاریخ می خوانم دو "اگر" بزرگ برای دو روایت همواره در ضمیرم بازتاب می شوند؛ بارها کوشیدم پاسخی برای این دو قید شرطی بیابم که اگر چنان می شد (که نشد!) آنگاه تاریخ چگونه ورق می خورد.

یک اگر بزرگ و سرنوشت ساز (لااقل برای جهان اسلام) اینکه چنانچه "تیمور لنگ" هفتاد ساله در آستانه عبور از دیوار چین و حمله به خاندان سلطنتی "مینگ" و استیلای اسلام بر فرهنگ و تمدن کنفوسیوسی و برافراشتن بیرق "لا اله الا الله" بر فراز دیوار چین، ناگهان این فرمانده مسلمان متعصب به "ذات الریه" مبتلا نمی گشت (که دو ماه بعد درگذشت) چه می شد و امروز که این آرزو با تیمور لنگ به گور رفته است، آنگاه نقش و نقشه "ژئوپولتیک" چین در نگرش به اسلام و مسلمانان چگونه می بود.

اگر دوم هم معطوف تاریخ معاصر ایران و آن کودتای ننگین است، اینکه اشرف پهلوی پس از مشورت با سازمان سیا و (ام. آی. سیکس) انگلیس مخفیانه از تبعید به ایران بازگشت تا برادرش را به انجام کودتا راضی کند، چه می شد (اگر) خبر ورود او زودتر به وزیر امور خارجه "دکتر حسین فاطمی" می رسید تا با هشیاری مانع ورود نابهنگام وی به تهران و دیدار با برادرش در دربار شود.

برخی هم اصرار دارند "ثریا اسفندیاری" دو رگه ایرانی آلمانی و زیباترین ملکه جهان و دومین همسر محمدرضا پهلوی (از بخت بلند شاه نخستین همسر او نیز بنام فوزیه فاروق، دورگه مصری فرانسوی به اعتراف نشریات آن زمان زیباترین ملکه زمان بود) را عامل اصلی رضایت شاه به انجام کودتا می دانند. بی گمان نمی توان این ادعا را تایید کرد چرا که طراحان کودتا بخوبی از نفوذ اشرف پهلوی در دربار و نزدیکی او با شاه اطلاع داشتند که ناچار وی را مخفیانه و بدون اجازه دولت به تهران فرستادند.

در پیشنویس طرح کودتا که توسط "دونالد ویلبر" معروف به معمار کودتا (او در واقع آرشیتکت بناهای بساتانی و فارغ التحصیل از دانشگاه پرینستون امریکا بود) در مورد نقش سفیر وقت امریکا در ایران "لوی هندرسون" و ارتباط او با اشرف پهلوی اندکی اشاره شده است. کودتایی که بند بند آن با هماهنگی مثلث تهران، نیکوزیا (قبرس) واشینگتن تنظیم شده بود و تعلل و عدم موافقت محمدرضا شاه ظاهراً باعث گشت که انجام آن چند هفته به تاخیر بیافتد.

به نظر می رسد علت اینکه سازمان سیا برخلاف روال معمول سی ساله افشای اسناد محرمانه، حتی تا سال دو هزار میلادی که دونالد ویلبر درگذشت نام بسیاری از ایرانیانی که در این کودتا نقش داشته را همچنان مخفی نگهداشت، این باشد که حیثیت "بازماندگان" این اشخاص آسیب نبیند. شاید هم به لحاظ اخلاقی (و نه سیاسی) ایرانیان کودتای بیست و هشت مرداد 1332 در آغاز چندان تمایلی به شرکت در سرنگونی این دولت "مشروطه" نداشتند.

دونالد ویلبر احتمالا توانسته بود مقامات سازمان سیا و نیز وزارت امورخارجه (به خاطر نقش لوی هندرسون سفیر در تهران) را قانع سازد که تا نسل سوم و شاید هم تا نسل چهارم از افشای نام ایرانی ها خوداری کنند. برای نمونه، حتی سفیر وقت امریکا که از بازیگران اصلی طرح کودتا بود و در طول ماموریت در ایران به تخمین خویش حدودا شصت بار با محمدرضا شاه و به همین تعداد نیز با دکتر مصدق جداگانه دیدار داشته است حتی در کتاب خاطراتش نقش خود را افشا نمی کند و نمی نویسد که چرا و چگونه با هواپیمای اهدایی نیروی دریایی امریکا که پس از پایان جنگ جهانی دوم و ترک ایران، در اختیار سفارت قرار داده شده بود، جناب سفیر بارها از ایران خارج شد تا در کوران "جنگ سرد" مبادا جاسوسان روسی به مقصد و نیت او از علت این سفرها آگاه شوند. اندرسون فقط در یک جا اشاره به تعطیلات تابستانی در سواحل دریای مدیترانه و کوه های آلپ می کند آنهم به مدت سه ماه؛ همان سه ماه سرنوشت ساز منتهی به کودتا!

علاوه بر آن دو "اگر" نکته دیگر اینکه یک ایده یا یک بهانه سخیف به عنوان دلیل اصلی انجام کودتا انتخاب شد که ربطی به ملی شدن صنعت نفت نداشت. هنگامی که "آورل هریمن" فرستاده ویژه "ترومن" رئیس جمهور امریکا به منظور پیدا کردن راه حلی وارد ایران شد، هر دو بار هم هواداران "حزب توده" تظاهرات عظیمی علیه امریکا به راه انداختند و حتی توانستند کارگران پالایشگاه آبادان را همزمان به اعتصاب بکشانند و در تهران و اصفهان مقابل

سفارت و کنسولگری امریکا هزاران تظاهر کننده حزبی را به رخ بکشند. اندکی دقت و ظرافت در پژوهش تاریخ معاصر این حزب "سفید جامگان" را افشا می کند که چگونه ناخواسته و شاید هم ندانسته آب به آسیاب کودتا ریختند و روس هراسی را در ایران ترویج دادند. شعار مرگ بر شاه و زنده باد "استالین" آنهم مقایل سفارت امریکا و دفاتر کنسولگری این کشور در تهران و اهواز و اصفهان آیا بهترین بهانه روس هراسی نیست؟ از سوی دیگر، در آغاز دهه 1950 میلادی جوانان سوسیالیست اروپا برای جلوگیری از یک جنگ هسته ای هولناک، ایده مشهور به "سپید جامگان" را با تظاهرات خیابانی به اجرا گذاشتند اما جالب است که در ایران و از طریق رسانه های چپ (شوروی) تظاهراتی برپا می شود آنهم علیه امریکای هسته ای و نه علیه شوروی اتمی!

برپایی این تظاهرات بخشنامه ای به سفارش رایزنی سیاسی سفارت شوروی با پوشیدن پیراهن سفید توسط هواداران حزب توده (که در بسیاری از تصاویر آن زمان مشهود است) بهانه بسیار به موقع "روسوفوبیا" را به هندرسون سفیر امریکا بخشید. بی سبب نیست که سفیر پس از شکست کودتای اول (در بیست و پنج مرداد) و پیش از کودتای دوم که عجولانه با همان هواپیمای معروف وارد تهران می شود، دکتر مصدق حتی پسرش را برای استقبال از وی به فرودگاه می فرستد تا شاید سفیر لب بگشاید اما هندرسون چندین ساعت با نخست وزیر دیدار می کند بدون آنکه اشاره ای کند.

سفیر در این دیدار اعتراض دارد که چرا توده ای ها تظاهرات ده هزار نفری از سفیدپوشان را در برابر کنسولگری به راه انداخته اند و هشدار می دهد اگر نخست وزیر اقدامی نکند اهتمال سقوط دولت او توسط ایادی شوروی بسیار جدی خواهد شد! طنز یا طُرفه (irony) تاریخی اینکه جناب سفیر چراغ به چپ می زند اما به راست می پیچد! پیچیدنی نابخشودنی که آرمان های والای انقلاب مشروطه و یک دولت منتخب و دموکرات و ملی را در ضمیر هر ایرانی آزاده شکست.

باری، این نوع تظاهرات "نابهنگام" سپیدجامگان حزب توده که بی گمان تعداد بسیار زیادی از آنان از زنان و مردان دلسوز و عدالت خواه این مرز و بوم بودند، آنقدر بهانه محکمه پسندی برای سرویس های جاسوسی انگلیسی و امریکایی فراهم آورد که حتی "هندرسون" را یک روز پیش از کودتای دوم، در یک "برزخ" یا دو راهی اخلاقی گرفتار کرده بود که به تنها نخست وزیر پاک نهاد مشروطه ایران می خواسته غیر مستقیم هشدار دهد که این آخرین

دیدار آنهاست و دولت او، فردا شبی در خاک و خون خواهد نشست؛ خانه و کاشانه وی نیز ویران خواهد شد و خود او هم به زندان خواهد افتاد و سرانجام وزیر جوانش (دکتر حسین فاطمی) هم به کینه شخصی شاه و اشرف، تیرباران خواهد شد. من اما همچنان "درنگ" آن دو اگرم(!) و در حیرتم برخی از فرزندان آن "سفیدپوشان" توده ای در پیوند با روسوفیل ها، حال که چندیست چراغ به "شرق" می زنند مبادا ناگهان به غرب بپیچند! شاید این "کنایه" قلیایی من، تلنگری باشد بر رفقا که روزی "جبران مافات" آن کودتا کنند و اندکی مشروطه خواه و ایران دوست شوند و بجای "استالین" شعار زنده باد مصدق سر دهند گرچه نرود میخ آهنین در سنگ!

دیریست هنگام درنگی بی درنگ بر این اگرها و افسوس ها و افسون های تاریخ، به یاد "سهراب" کاشانم:

“کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناورباشیم” 

۱۴۰۱ مرداد ۲۲, شنبه

ضمیر مرگ در ضمیر صادق هدایت

 


علی محمد اسکندری جو

به باورم، صادق بیش از آنکه نویسنده باشد منتقد "فرهنگ" ایران است گرچه نقد ویرانگر او از سنت و تجدد ایرانی هیچگاه برجسته نشد و مجالی نیافت تا از سایه سنگین "بوف کور" درآید. این یادداشت کوتاه هم که به نام و به یاد صادق نگاشته شده بجای حیات وی اما به "انتحار" کایروتیک (Kairotic) و سوبلیمه (Sublime) او اشاره دارد. مرگی معطوف به آفت و محنت فرهنگی؛ شاید هم درد و رنجی که آنرا جز مرگ دوا نباشد.

تنهاترین نویسنده این سرزمین در تهران چشم به "ایران" گشود و در پاریس نیز چشم از ایران بست. به راستی ایرانی تر از صادق کیست؟ هدایت دیر زمانی در "پرلاشز" آرمیده است؛ آرامگاهی که روزی سنگر ستیز جنگاوران اهریمن و اهورای فرانسه بود. پرلاشز که صادق ایران را در سینه دارد، هزاران جان باخته حماسه کمون پاریس در خاکش خفته اند تا همه نسل ها و همه ملت های آرزومند یک "دولت رفاه" بدانند که همه از دولت آن "هفته خون" پاریس است که بیست هزار کمونار در آن جان باختند. دیریست آفریننده "بوف کور" هم کنار آن حماسه سازان جنبش سکولار سوسیال در خاک است.

مردن و چشم از ایران (جهان!) بستن گرچه عمومی ست اما برای هدایت منحصر به فرد می شود چرا که به زعم صادق، مرگ به سراغ هدایت نمی آید و حتی گاهی نیز او را پس می زند. فرشته هولناک قبض روح به سراغ بسیاری در پشت درهای بسته می رود اما برای هدایت این درگاه همواره باز است. اگر نخواهیم مرگ تدریجی این منتقد فرهنگی را همانند مرگ شوکرانی حکیم یونان "سقراط" دراماتیزه کنیم، پس نباید که این "انتحار" تلخ صادق را نیز بی اهمیت و سطحی ببینیم. به این سیاق، چرا نباید تصویر صادق را در صبوی شوکران سقراط دیدن؟ مگر نه اینکه صادق و سقراط می میرند تا شاید مرگشان مرهمی باشد بر زخم دو فرهنگ شکسته. به عبارتی، در یک فرهنگ منحط این زندگی ست که "بیمار" می شود و مرگ است مرهم و درمان آن درد زیستن.

فرهنگی که بیمار می شود متولیانش برای درمان، سقراط می کشند تا خدایان آرام گیرند. آیا تنها "صادق" ایران نیز نباید جان دهد تا متولیان فرهنگ بیمار و منحط آرام شوند؟ افزون بر این، نباید مرگ این دو منتقد فرهنگی را تنها در بوف کور و صبوی شوکران جست بلکه باید نیز در ضمیر ناآگاه جمعی آن

فرهنگ "وُلگار" و زبان ویرانی جست که با "لوگوس" همان اندازه بیگانه است که با اروس. در ایران صادق، ولگاریزه شدن فرهنگ باعث شد هدایت (در سه قطره خون و حاجی آقا) نشان دهد که سیاسی ساختن فرهنگ مانند "دین" و پیوند آن با اهرم ایدئولوژی (اقتدار) نتیجه شومی در پی دارد که هم "قدرت" نظام را غیر عقلانی و هم فرهنگ را ویران و هم سیاست را بی اعتبار می کند.

صادق هدایت، به باورم، نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ آوردن، بیشتر به کار "هنر" می آید تا فرهنگ. بی سبب نیست که این نویسنده بویژه در "حاجی آقا" با قلمی قلیایی به ستیز با فرهنگ فرومایگان برخاسته؛ او می داند در شوره زار زبان است که فرهنگ رجاله ها و لکاته ها بارور می شود؛ او می داند زیستن در این فرهنگ منحط آنقدر دشوار است و توانفرساست که وی ناچار به پاریس می گریزد تا سرانجام در "پرلاشز" خاموش شود.

دکترین صادق هدایت به مثابه یک روشنگر (intelligentsia و نه یک روشنفکر یا انتلکتوئل) بر این بُردار است که حافظه تاریخی این ملت سرشار از "دین" شده به گونه ای که در این سرزمین سنتی و دین محور دیگر فضای لازم برای رشد و بالندگی و آگاهی تاریخی و گذار آرام از دین به "فرهنگ" یا به عبارتی از سنت به مدرن، لااقل در حیات و زمانه او چندان آسان نیست. با این حال، رسالت او به مثابه یک روشنگر (نویسنده، منتقد، پژوهشگر) آن است که به سوی تاریخ و بویژه فراسوی اسلام برود و با نقب به اشکان و هخامنش از دوران باشکوه باستان بنویسد تا به زعم خویش این فرهنگ فربه از "حافظه" تاریخی را فربه از "آگاهی" تاریخی کند.

مرگ در کمین نویسنده خانه بدوش

در اندیشه و آثار صادق هدایت مرگ اغلب حضور سنگین دارد؛ اشارات او به مرگ کم نیستند. برای نمونه "زنده به گور" که همین نزدیکی اوست و به حیات وی خیره شده، همان مرگ نشسته بر بام "بوف کور" است، بوفی که گویی سوغات سفر هند اوست. آیا صادق در هند هدایت می شود؟ حکمت هندو چنان نفوذی دارد که حس مرگ در طبیعت را بر ضمیر او بازتاب می دهد. هزاران ایرانی به هند رفتند و شاید هیچ نیاوردند اما هدایت در بازگشت، حس درونی یا یا به بیانی، ضمیر مرگ را پیچیده در حکمت هندو سوغات می آورد.

صادق در "زنده به گور" همواره مرگ را قلم فرساست:

"بی اختیار رفتم در قبرستان…اسم برخی از مرده ها را می خوانم. با خود فکر می کردم اینها چقدر خوشبختند. به نظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند…مثل این بود که مردگان به من نزدیکتر از زندگان هستند…چقدر هولناک است وقتی مرگ انسان را نمی خواهد و پس می زند!...نه کسی تصمیم به خودکشی نمی گیرد، خودکشی با بعضی هاست، در خمیره و سرشت آنهاست و نمی توانند از آن بگریزند…"

آیا هیچ نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت درباره ضمیر رمزآمیز و هولناک مرگ چنین جذاب و سیال نوشته است؟ در این وانفسای فرهنگی شاید صادق از مرگ آن سان می نویسد تا تلنگری باشد بر ذهن خواننده که چرا در زمینه و زمانه او متولیان فرهنگ، قربانی می طلبیدند تا خدای ایران آرام شود. پنداری صادق می میرد تا پس از خاموشی او مرگ یک "استعاره" شود؛ مرگی که در لایه زیرین ذهن ما لانه کرده است و در تلاطم فرهنگی از دهلیز ضمیر جمعی ایرانیان بیرون می زند تا فرجام تراژیک این فرهنگ منحط را "صادقانه" هشدار دهد.

هدایت هنگام بازگشت از هند در نخستین گام می کوشد تکلیف خویش با دین، فرهنگ و طبیعت را روشن سازد. به عبارتی، او افشاگر یک جابجایی یا خطای برداشت نسبت به این سه مفهوم (دین، طبیعت، فرهنگ) است. زمانی گستره فرهنگ چنان "فراخ" می شود که دین را به سایه می کشد، گاهی نیز اشتهای دین چنان تیز می شود که فرهنگ و "طبیعت" را در خویش می بلعد. صادق هدایت به مثابه منتقد فرهنگ ایرانی کوشیده است این خلط مفهومی و دامنه نفوذ و تداخل این سه مفهوم (دین، طبیعت، فرهنگ) با یکدیگر را نشان دهد.

مرگ میراث هدایت است؛ با هنر صادق و قلم اوست که می توان پرسشی پرسید یا احساسی را بیان کرد؛ با مرگ اوست که استعاره مرگ در ادبیات معاصر نقاب از روی می گشاید. بنابراین، در نقد و آسیب شناسی فرهنگ ایران، ناآشنایی با آثار روشنگران اربعه (هدایت، نیچه، کامو و کافکا) یعنی به سوی تعریف و تفسیر سنتی و ساسانی از "فرهنگ" شتافتن که در آن صورت هرگز وارد "گفتمان" فرهنگی نخواهیم شد، چه رسد آنکه بخواهیم فرهنگ سرزمین زنده یاد "مسکوب" را روزی زنده نام "زرین کوب" کنیم.

در پایان اینکه صادق هدایت نه تنها با مرگ هم آغوش می شود بلکه از هیبت سنگین و سترگ آن در حیرت است؛ من هم این لحظه بهت آور و استتیک و

"کایروتیک" رویارویی او با مَلک مرگ را اصطلاحا سوبلیم (Sublime) نامیدم تا انتحار وی را برجسته سازم تا باز تاکید کنم مرگ صادق صرفا یک انتحار کرونیک (تقویمی) نیست. چاره چیست جز اینکه برای فهم درست انتحار سوبلیمه صادق علاوه بر "زنده به گور" می توان به سراغ بوف کور او هم رفت؛ بوفی که دانا و خردمند است اما تا بر بام ایران می نشیند ناگهان منحوس و منفور می شود! پیداست عظمت کمون پاریس و قتل عام "پرلاشز" در 1871 میلادی چنان تراژیک است که این قلم می پرسد: هر آنکه در این گورستان خفته است بدون اینکه از حماسه کمونارها خبر داشته باشد پس آیا بیهوده نمرده است حتی اگر "صادق" ایران باشد؟

استکهلم، تابستان 2022

۱۴۰۱ مرداد ۶, پنجشنبه

دولت های اسطرلابی و اختراع دوباره تلسکوپ




نگاهی به سرگشتگی در سیاست و فراسیاست

علی محمد اسکندری جو

درک و کندوکاو یک "بحران" یا یک فاجعه در تاریخ معاصر می تواند فاکتور مهمی باشد که با آنالیز یا حلاجی آن حادثه لااقل بتوان در کنش سینوسی (زاویه دار) ساحت سیاست و فراسیاست کمتر زیگزاگ زد. در اینجا ضمن اشاره به مفهوم ماورای سیاست یا همان "فراسیاست metapolitics" لازم است تاکید کنم تا باز دچار خلط مفهومی نشویم و این دو را نه در طول هم که در "عرض" یکدیگر بدانیم. از سوی دیگر، اصطلاح شِبه سیاسی (pseudo political) شاید نزدیک ترین معنی به فراسیاست باشد که دلالت دارد به نوعی هویت عشیرتی، ایلیاتی، فرقه ای و یا الیگارشیک؛ فراسیاست هیچ پیوندی یا میانه ای با یک حزب راستین و متعارف و منتظم سیاسی ندارد.

گرچه فراسیاست ابزاری متمم فعالیت حزبی ست اما لزوما جانشین یک حزب یا تشکیلات مدنی و سیاسی نیست بلکه یک نوع "عارضه" یا بیماری است که مدتهاست همچو "بختک" بر سینه خاورمیانه خیمه زده. در نظام دموکراتیک مخاطب رئیس دولت و رئیس نظام و یا دبیرکل یک حزب سیاسی، همه آحاد ملت از طبقه فرادستان و فرودستان است، در خاور میانه که آن را خاور خون می شناسم اما مخاطب شیخ و زعیم یک فرقه یا رهبر یک حلقه فراسیاسی فقط توده فرودستان است. علت عمده این سرگشتگی هم "خلط" یا جابجا پنداشتن دو ساحت سیاست و ماورای سیاست نسبت به یکدیگر است؛ پنداری بخواهیم دنیای فیزیک (طبیعت) را همان جهان متافیزیک (ماوراءالطبیعه) تصور کنیم و از ابزار و مفاهیم و قوانین حاکم بر یکی بجای دیگری استفاده کنیم تا به هدف مطلوب و آرمانی برسیم.

فراسیاست در واقع "سیاست" به معنای متعارف نیست که در یک نظام دموکراتیک ورزیده می شود. حال چنانچه این مفهوم فراسیاست یا همان "متاپولیتیک" را ترجمه آزاد کنیم، معنای آن "سیاستِ سیاست" می شود. به عبارت دیگر، ماورای سیاست یعنی چگونگی پیکار برای انتشار و نهادینه کردن یک ایده، یک روایت (narrative)، یک جهانبینی و یا یک نظام عقیدتی ارزشی از راه نامتعارف (غیر از تشکیلات حزبی) در کشوری مانند روسیه و یا بسیاری از جوامع خاورمیانه و افریقا و امریکای لاتین.

به یک نمونه روسی اشاره کنم: در فراسیاست اِعمال قدرت و حاکمیت "ولادیمیر پوتین" شکل استتیک و مقدس داشته و دارد پس لازم الاجراست. ظاهرا عالیجناب حظ و اراده معطوف به قدرت (تز نیچه) یا به بیانی نوعی سلطه تزاری "Animus Dominandi" دارد که فرامین و اوامر او ظاهرا باید از یک مجرای قانونی سیاسی (مجلسین دوما و شورای فدرال) عبور کرده و اجرا شوند؛ حال آنکه به واقع روسیه چنین مکانیسم سیاسی و دموکراتیک ندارد بلکه کرملین بر ستون های ستبر الیگارشیک بنا شده است.

در آن نظام فراسیاسی، اقتدار پوتین هرگز معطوف به مجلس دوما و یا پاسخگو به مجلس سنا (شورای فدرال روسیه) نیست و نخواهد شد چرا که قدرت در روسیه از جنس دیگر است و در آنجا سیاستِ سیاست جاریست و نه سیاست دموکرات متعارف. سرچشمه مشروعیت کرملین هم "اراده ملت" روس نیست. به همین علت است که کرملین به بهانه تجاوز آشکار به اوکراین می کوشد جای "علت و معلول" را تغییر داده و در توجیه این تصمیم خشن فراسیاسی (که از مجلس دوما و سنای روسیه سرچشمه نگرفته) طامات و ترّهات می بافد.

فرقه شیعیان کرملین (اعضا و هواداران حزب توده بویژه کادر مرکزی) هم همواره بر طبل خشی و خضی در برابر عظمت و قداست عالیجناب پوتین می کوبند و پشتیبانی بی امان از سیاست مسکو را مصداق "اوجب واجبات" می دانند. شیعیان کرملینی از ما انتظار دارند که خاشع و خاضع باشیم که روسیه فریادرس ماست! چرا؟ به این علت که شیعیان توده ای همه شب بجای کعبه اما به سوی کرملین سر به بالین می شوند پس خیرخواه ایرانند. چرا این حزب شیعی همچنان در خلسه اروسیایی (جهان دو قطبی) غوطه ور است؟

این نگرش فراسیاسی کرملین که در عمل شاخه ای از گرایش روسی "ایزبورسکی" به شمار می رود، اصولا هیچ ارتباطی با ساختار حزبی و امکان اتخاذ یک تصمیم کلان سیاسی (تجاوز به اوکراین حتی بدون اعلان جنگ) از مجرای مشورت با دوما و یا مجلس سنای روسیه ندارد. از آن گذشته، روس ها همانند ما ایرانیان با "دیالوگ" ناسازگارند و سازوکار آن را یا نمی دانند و یا نمی خواهند هم بدانند، چه رسد آنکه بخواهند به "مناظره" هم روی آورند.

شیعیان توده ای مقیم برلین هم مسکو را نماد "حق" و غرب بویژه امریکا را نماد "باطل" می شناسند. برخلاف اصول اعتقادی موجود در کلان روایت (matanarrative) یا اساسنامه حزب توده آنها نیز خواهی نخواهی اعمال قدرت از مجرای متعارف سیاسی را زیبنده کرملین نمی بینند. بدرستی روشن نیست که این نفرت معطوف به انتقام (resentment) که شعله شیعیان کرملین را چنین

مشتعل ساخته از کجا سرچشمه گرفته است؟ به راستی کیست به پوتین عشق ورزد آنگاه که "استالین" مرده است؟!

به راستی چرا آنها چنین در گرداب ماورای سیاست گرفتارند و می کوشند سیاست را با ابزار فراسیاسی پیش برند. آیا در عصر تلسکوپ سزاست با "اسطرلاب" ستارگان را رصد کنیم؟ به بیانی دیگر، با بی اعتنایی به هویت جمعی، حافظه تاریخی و دیالوگ آیا می توان به میدان سیاست پا گذاشت؟ بدون تعریف و تعیّن هویت، حافظه، دیالوگ و ارزش نهادن به این سه پیش فرض آنگاه چگونه تشخیص دهیم که به ساحت سیاست وارده شده و آرمان عالی می طلبیم یا اینکه در بادیه فراسیاست همچنان سرگردانیم و هر لحظه ممکن است در "برهوت" گرفتار شویم؟

در این میان برای یافتن راه، نمی توان به روس و کرملین امید داشت؛ آنها از تزار تا پوتین همواره فراسیاسی می روند. روس را با دیالوگ و حزب و پارلمان چه کار؟ به زعم کرملین این سه نهاد از غرب آمده اند و گرچه پلید و ناپاکند اما برای حفظ ظاهر می توان دو مجلس دوما و سنای جعلی و نمایشی تشکیل داد تا به امریکای جهانخوار نشان دهند که میزان رأی ملت است! بنابراین، در سرزمین پهناور روسیه که پای هر درختی یک بطری خالی "وُدکا" افتاده است آیا از کرملین انتظاری از عقلانیت جمعی می رود؟ به باورم "دیالوگ" بزرگترین خصم و افشاگر بازیگران حوزه "فراسیاست" است؛ بازیگرانی متوهم و که پندانی شارلاتان های ماورای سیاست اند و فراسوی قانون چنین جولان خونین می دهند.

در پایان، نسخه سیاسی یا فرهنگی نمی پیچم اما پیشنهادم برای رهایی از گرداب و سرگشتگی فراسیاسی عبور از "پل" دیالوگ است تا شاید در این مسیر کمتر "زیگزاگ" بزنیم. با دیالوگ دیالکتیکی (سقراطی) شاید به گوهر سیاست و سیاست ورزی برسیم و شاید هم نرسیم چرا که خلط برداشت از مفاهیم فرهنگی این روزها بیداد می کند. علت این بیراهه هم آن است که مفاهیم بسیار یونیزه (باردار) شده اند و رسیدن به اجماع از طریق دیالوگ، در عمل چندان هم آسان نیست. در این میان، نیازمند "تاریخ" و آگاهی تاریخی نیز هستیم و به آن باید اعتنا کنیم که فعلا نمی کنیم.

تاریخ همان حافظه بسیار ماهرانه و استادانه ساخته شده است که گذشته را در نقطه "حال" به آینده پیوند می دهد. هیچ ملتی بدون تاریخ، دارای هویت نیست خواه فردی باشد خواه جمعی. چگونه می توان بدون یاری از حافظه و آگاهی تاریخی، دولت یا ملت ساخت؟ همانطور که تفاوت فیزیک و متافیزیک و سازوکار و قوانین این دو حوزه را می دانیم پس لازم است بدانیم خاورمیانه سالهاست غرق در فراسیاست یا به عبارتی اسطرلابی شده است. بنابراین، برای عبور از فراسیاست به سیاست آیا لازم است ما هم "تلسکوپ" را از نو اختراع کنیم یا نه؟

۱۴۰۱ تیر ۲۷, دوشنبه

۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

 



 سخنرانی علی محمد اسکندری جو با  عنوان "دیالوگ قطب نمای سیاست ورزی" که در جمع "مهستان" در تاریخ یکشنبه پنجم ژوئن 2022 انجام شده است؛ سخنران سپس به مدت دو ساعت نیز به پرسش حاضران پاسخ می دهد. نکته جالب این سخنرانی اشاره وی به هندسه هولناک پاکستانی است در دوره ریاست جمهوری ضیاءالحق تدریس می شده که ضمن حیرت حاضران او هرگونه برقراری دیالوگ با این فرقه افراطی را امکان پذیر نمی داند. علاقمندان برای آگاهی بیشتر درباره سازوکار نقش دیالوگ در حیات و ممات می توانند به سخنرانی پیشین اسکندری جو در یوتیوب مراجعه کنند.


۱۴۰۱ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

حزب توده و کلوپ ایزبورسکی

 




علی محمد اسکندری جو

Nicheye_zartosht@yahoo.com

ولادیمیر ژیرینوفسکی - نایب رئیس پیشین دومای روسیه - که اخیرا درگذشت، روز و ساعت دقیق حمله به اوکراین را بر زبان آورده بود. شاید این روس بد مست جنجالی به نصیحت "مولانا" پیر ایران عمل نکرده که "کم خور دو سه پیمانه."

ژیرینوفسکی دهان گشود آنجا که نباید می گشود. شاید هم حق با "لوان جاگاریان" سفیر مادام العمر روسیه در ایران باشد که به آن دو ممنوعیت معروف که اخیرا به زبان آورد (حجاب و شراب) این روزها روس ها آنجایی نمی روند که کم خورند دو سه پیمانه یا آنجا که روی در نقاب کشند!

در جستار پیشین اشاره به "الکساندر دوگین" گوژپشت کرملین داشتم که این شب ها از بام مسکو ناقوس جنگ علیه همسایه را چه سنگین و چه زنگین می زند آنهم به بهانه عملیات ویژه! در نخستین ساعات آن تجاوز شوم، این بار یک الکساندر روسی دیگر نشسته در کابین یک فروند جنگنده بمب افکن در حالی که صوت و تصویر او از شبکه صدا و سیمای دولتی به طور زنده پخش می شوند، از حریم هوایی اوکراین بشارت رهایی این کشور از فاشیسم می دهد! الکساندر پروخانف شاعر پیشه 84 ساله در یک نمایش ارزان روسی سرود پیروزی می سراید.

پیداست پروخانف در میان ایرانیان به اندازه شاگردش "الکساندر دوگین" شناخته شده نیست. روسوفیل های وطنی شاید پروخانف را همسنگ و در تراز شاگردش نمی بینند که بخواهند به این شاعر و نویسنده روسی "القاب" رنگین بدهند و او را نیز فیلسوف و دانشمند و حکیم زمانه معرفی کنند.

به درستی نمی دانم رئیس جمهور اسبق ایران به چه علت الکساندر پروخانف را در تهران به حضور پذیرفت و با او عکس یادگاری هم

گرفت. راستی مگر ولادیمیر پوتین هم با شاعر و نویسنده ایرانی عکس یادگاری می اندازد؟ باری، راویان آورده اند که در این دیدار غیر رسمی، الکساندر پروخانف به احمدی نژاد می گوید: " گاسپادین! (جناب آقا) من، الکساندر پروخانف، سرباز شما هستم."

اکنون پرسش من از گاسپادین (احمدی نژاد) این است که بر پشت عکس یادگاری که با هم انداختند چرا هشداری نمی نویسد و به مسکو نمی فرستد: ای سرباز من! آن پیامی که از کابین خلبان یک جنگنده بمب افکن روسی به ملت مقاوم اوکراین دادی در واقع نوید رهایی ملت نیست بلکه رجزخوانی خوش آمد کرملین است. ای سرباز! به راستی چرا ولادیمیر پوتین در توجیه این جنگ فرسایشی جای علت و معلول را تغییر داده است؟

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد، دوست داران را چه شد

روس ها عادت دارند که هواپیماهای نظامی و تجاری را به نام قهرمانان و شخصیت های ملی نام گذاری کنند و نه به نام اولیا و قدیسان مذهب ارتدوکسی. سالها پیش اما به سفارش الکساندر پروخانف یک مدل از جنگنده بمب افکن به نام یک شهر استراژیک در شمال غرب روسیه به اسم "ایزبورسک" نام گذاری شد. الکساندر پروخانف در بامداد 24 فوریه از درون کابین همین جنگنده ایزبورسکی شعر پیروزی سرود.

کلوپ یا حلقه ایدئولوژیک "ایزبورسک" که ده سال پیش تاسیس شده، دارای یک ارگان عقیدتی سیاسی با همین نام ایزبورسکی است که بدون تاخیر منتشر می شود. در روسیه دو کلوپ ایدئولوژیکی (والدای و ایزبورسکی) وجود دارد که یکی مصرف داخلی دارد و دیگری با اندکی موضع تعدیلی مصرف خارجی دارد؛ در آینده به کلوپ مثلا دیالوگی "والدای" هم اشاره خواهم داشت.

در مقاله پیشین کنایه من به حزب توده ایران و کاربرد اصطلاح پادگانی "جیره خشکه" برای این روسوفیل های وطنی در داخل و

خارج از ایران، اشاره به همین نشریه ایزبورسکی یا به عبارتی ارگان آوانگارد افراطی روسی بود که رفقا دریافت می کنند و گاهگاهی به عنوان تحلیل هفتگی منعکس می سازند.

گرچه بعید می دانم لااقل کادر مرکزی حزب توده پس از یک درنگ (reflection) کوتاه بخواهد از مدار ایزبورسکی خارج شود. رفقا مطالب ارگان ایزبورسکی را چون توتیا بر چشم می کشند؛ مبادا حتی توتیای فارسی را برنتافته "طوطیا" کنند!

کعبه کرملین چنان برخی را همانند الکساندر دوگین و یارانش شیدا و شیفته "پوتین" ساخته است که شاید بجای برلین، این بار از کربلا تا کرملین طوطیایی شوند. جالب است که رفقا در ارگان حزبی به ایرانیان مدام هشدار می دهند مبادا در دام پروپاگاندای غرب اسیر شوند و تحلیل های ضد روسی بخوانند.

البته دیگر نگران ائتلاف نعل اسبی (Horse shoe) نیستم که این روزها به گونه خواسته یا ناخواسته بین دو طیف سیاسی نمایان شده است بلکه نگرانم چرا در این ائتلاف دانسته یا نادانسته خبری از "دیالوگ" نیست؛ مگر نه اینکه وارد دیالوگ می شویم تا "حقیقت" را دریابیم.

محفل یا حلقه روسی ایزبورسک که دائما بر طبل جهان بینی اروسیایی می کوبد تا کنون توسط سه ایدئولوگ نسبتا با نفوذ در سیاست داخلی و خارجی روسیه نقش داشته است. الکساندر پروخانف که شیخ و پیر این جنبش است در رأس مثلث می نشیند؛ الکساندر دوگین و نیز "ولادیسلاو سورکوف" مشاور قبلی پوتین هم در ساقین آن می نشینند. البته سورکوف قفقازی هم کمتر در محافل روسوفیلی داخل و خارج از ایران شناخته شده است؛ او که سالها مشاور و سخنگوی جوانترین الیگارش روسیه "میخائیل خُدوروفسکی" بود پس از اینکه پوتین این الیگارش را به زندان انداخت و ثروت او را مصادره کرد، به خدمت کرملین در آمد و سالها مشاور ارشد پوتین بود تا اینکه سه سال پیش عذر وی خواسته شد و در نتیجه وزن و اعتبار او در محفل ایزبورسک کاهش یافت.

الکساندر دوگین که سالها در ترکیه و ایران جولان می داد تا نرم افزار ایدئولوژی "اروسیا" را در این دو کشور تئوریزه کند اما در روسیه همواره کوشیده است تا با انشعاب از حلقه ایزبورسکی شاید بتواند بجای استادش (mentor) الکساندر پروخانف در صدر محفل ایزبورسکی بنشیند. پروخانف پیر اما با پیوند با مقامات ارشد نظامی و امنیتی روسیه تا امروز توانسته است جاه طلبی دوگین را مهار کند.

همواره بین دو جنبش اروسیایی فیزیکی (که یکی دلالت بر همکاری اقتصادی تجاری صنعتی دارد) و من هم با آن موافقم را با اروسیای متافیزیکی (که یک ایدئولوژی فاشیستی روسی) است باید تفاوت گذاشت. حال که به سبب بختک "کرونا" از نظریه پردازان و تئوریسین های ریز و درشت روسی در ایران چندان خبری نیست، اما بااین حال یکی از دلایلی که الکساندر پروخانف و ولادیسلاو سورکوف از سوی روسوفیل های وطنی در ایران به مقام شامخ فیلسوف فیلسوفان و دانشمند(!) روسی نائل نشدند همین "خلط" مفهومی در ساحت ژئوپولتیک است.

حال که روسی نمی خوانیم و عموما با این زبان بیگانه هستیم آیا روسیه را هم نباید بخوانیم؟ این عدم آشنایی با آنچه در روسیه می گذرد آیا به نفع ملت ایران است؟ آیا سزاست حزب توده همچنان در هیبت استالین مسخ شود و ترّهات و طامات ببافد؟ آیا جیره خشکه ایزبورسکی باعث نگشته که رفقا کرملین شوروی و کرملین روسیه را همچنان یکی بداند؟ پس پروا (شرم) حزبی کجا رفته است که چنین بی پروا به ایرانیان هشدار می دهند که اسیر دستگاه پروپاگاندای غرب نشوند! مگر رفقا همچنان اسیر پروپاگاندی کرملین نیستند؟

این جستار نیز که به منظور آشنایی سطحی هم میهنان با بازیگران عصر طلایی فاشیسم روسی تنظیم شده است، شاید همزمان چراغ هدایت رفقای حزب توده شود تا کمتر سنگ دلواپسی به سینه حزب زنند. آنان که این مقاله را می خوانند، در آینده حتما به خاطر خواهند

آورد که از میان مثلث شوم روسی کدام یک امروز "خروس خوش خوان" کرملین شده است.

الکساندر دوگین در صفحه شخصی فیسبوک نوشت: "گاهی راه انداختن یک جنگ برای جلوگیری از جنگی دیگر ضروری است." جل الخالق! به این همه نبوغ و استعداد روسی و کجاست احمدی نژاد که باز به سرباز پیر بنویسد: حال که کرونا در ایران فروکش کرده است پس این شاگرد شرور و جنگ طلب را (که سالها پیش از دانشگاه دولتی مسکو اخراج شد) را برای بار دوم به ایران بفرست تا در "دانشکده مطالعات جهان" وابسته به دانشگاه تهران یک ترم دیگر به کرسی استادی بنشیند و دانشجویان و اساتید ایرانی را از تهران تا مسکو مستفیض کند.

در پایان به عنوان یک شهروند ساده ایرانی به آگاهی "لوان جاگاریان" سفیر سه دوره ای جمهوری فدرال روسیه در ایران (که چهارمین دوره ماموریت دیپلماتیک وی در آینده نزدیک آغاز می شود) هم که اظهارات جنجالی و نمکین(!) او در داخل و خارج از ایران محکوم می شود برسانم که پیش از هر اظهار نظر درباره ایران، لطفا کم خور دو سه پیمانه

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

دیالوگ

 


:سخنرانی علی محمد اسکندری جو با عنوان 

دیالوگ بزرگترین چالش ساحت سیاست  روز یکشنبه در زوم  انجام شد. ایشان در

.پایان به پرسش های مطرح شده پاسخ دادند 

 

  .این سخنرانی در یوتیوب موجود می باشد


۱۴۰۰ اسفند ۱۳, جمعه

دیالوگ ادبی و دیالوگ سقراطی

 



علی محمد اسکندری جو

یونان امروز که در شمار کشورهای فلاکت بار اتحادیه اروپاست، بابت "دیالوگ" یک سقراط به سقراط بدهکار است. این ملت دیگر نمی تواند به یونان باستان بنازد آنگاه که با قربانی کردن این اندیشمند، سقوط فرهنگی آن کشور متجلی شد.

اگر فرهنگ حیران است و زبان هم ویران، چنانچه زیستن و ماندن در چنین فرهنگی را نه می دانی و نه می خواهی، پس صادق بخوان شاید "هدایت" شوی. در شوره زار زبان هیچ اندیشه ای نمی روید چه رسد آنکه "دیالوگ" هم بخواهد چراغ راهنمای آن فرهنگ شود.

زیستن در فرهنگی که الگوریتم آن واژگون است چندان هم آسان نیست. به باور سقراط در یک فرهنگ و نظام بیمار و الیگارشیک همان بهتر که زندگی "درد" شود و مرگ هم "درمان" آن. به عبارتی، تاوان زیستن در چنین نظامی "جان" سقراط باشد که باید قربانی شود تا خدایان "اُلمپ" خشنود شوند.

آنچه امروز به اشتباه محاوره یا مکالمه تصور می کنیم در واقع مترادف دیالوگ نیست بلکه معادل "Conversation" است که به فرانسه آن را شبیه "Parlance" می شناسند.

این گونه مکالمه معمولا در خانه، بازار، اداره، پارک و کافه تریا مصرف دارد و ما در بسیاری از آثار ادبی آنها را می خوانیم. من که نه ذوق ادبی دارم و نه از استعداد "استتیک" و بدتر از آن، با تکنیک نگارش رتوریک هم ناآشنایم اما بااین حال دیالوگ آمده در شاهکار داستایفسکی "برادران کارامازوف" را از بهترین و پر محتوی ترین دیالوگ های تاریخ ادبیات مدرن

می شناسم. در این جستار بیشتر تکیه بر دیالوگ سقراطی دارم که از قلم افلاطون جاری شده است. این دیالوگ و هدف از برقراری آن تفاوت ماهوی با دیالوگ در "رمان" دارد. شاید به احترام سقراط و میراث دیالکتیکی او از ابتدا هم نباید در ادبیات واژه دیالوگ استفاده می شد و بجای آن مکالمه و محاوره به کار می رفت تا خلط مفهومی ایجاد نشده و تفاوت ماهوی آثار تولستوی و هدایت و هوگو از "ضیافت" و جمهور افلاطون (بلحاظ دیالوگ و دیالکتیک سقراطی) مشخص می شد.

می گویند سقراط روزها در "آگورا" زیر سایه رواق نشسته با آزادگان و بردگان صحبت یا محاوره یا مکالمه داشت و نه دیالوگ. در زبان عربی هم دیالوگ را اشتباها معادل اصطلاح محاوره از ریشه "حوار" پنداشته و نخبگان عرب عذر بدتر از گناه آوردند که در سایت نیمه رسمی "ویکی پدیا" با اشاره به چند آیه خواستند دیالوگ را همان محاوره بین خدا و انسان برداشت کنند. حال آنکه هدف و معیار دیالوگ یونانی که نشان از با همدیگر تدبیر کردن و شریکی اندیشیدن و جمعی فهمیدن است (آنهم به شرطی که من و تو در یک جایگاه فرض شویم) نمی تواند منطبق بر محاوره عربی از ریشه "حوار" و محاوره بین خدا و بندگان باشد. افزون بر این، با توجه به جایگاه اعتلایی (Transcendental) آفریدگار در مقایسه با انسان زمینی بنابراین دور از مقام الوهیت و احدیت اوست که بخواهد حتی با پیامبران و فرشتگان اندیشی کند.

این خلط مفهومی نزد نخبگان و روشنگران کشورهای عربی در ویکی پدیا مشهود است که شاید روزی آنها این میراث یونانی را دریابند و واژه ای نو بجای محاوره و مکالمه پیدا کنند. حال که عرب ها نیز به این سنت سقراطی کم بها می دهند پس بهتر آنکه از همان واژه یونانی "دیالوگ" استفاده کنند و محاوره و آیات

الهی را فعلا از ویکی پدیا بردارند تا زمانی که در جهان عرب نیز دیالوگ یک "سنّت" عقلانی و فکری شود.

نزدیک ترین معنای فارسی و پیام دیالوگ به باورم باید همفکری و درک "اختلاف نظر" یا تفاوت نگرش در موضوع انتخاب شده برای دیالوگ باشد؛ دیالوگ فقط با یکدیگر سخن گفتن نیست بلکه مهم تر از آن "تدبیر" جمعی یا با هم اندیشیدن است. از سوی دیگر، پیشوند (dia) یونانی تنها اشاره به عدد "دو" ندارد زیرا در دیالوگ، دو نفر تا حداکثر ده تن می توانند حضور داشته باشند به گونه ای که نوبت سخن برای همه حاضران فراهم شود بدون آنکه دچار خستگی و فرسایش روح و روان همدیگر شوند.

در دیالوگ نباید "قاضی" منشانه با مخاطب برخورد کنیم و هیچ یک از حاضران حق ندارند با پیش فرضی منفی و غیراخلاقی نسبت به شخصیت و منش یکدیگر به دیالوگ بنشینند. در ساحت مقدس دیالوگ مقام و منصب و ثروت معنوی یا دنیوی هیچ نقشی ایفا نمی کند. به بیانی، هیچ صاحب شهرتی حق ندارد از "موضع" بالا وارد دیالوگ با دیگران شود چرا که آنگاه "حرمت" آن را شکسته و روح سقراط را آزرده است. شخص یا مقامی که نیِت صادق در یک دیالوگ دارد، بیش از و پیش از آنکه سخنران یک سویه باشد باید "شنونده" دو سویه باشد.

زمانی که سقراط با نویسنده، شاعر، هنرپیشه، تاجر و قاضی در آتن به دیالوگ می نشست مفاهیم بسیار کلی فلسفی (عدالت چیست؟ فضیلت کدام است؟ هنر، آزادی، مرگ، دولت، زیبایی،…) انتخاب می شد. به عبارت دیگر، حاضران باید پرسش و پاسخ را در چارچوب الگوریتم منطقی عرضه می کردند و استدلال هم باید عقلانی و منطبق بر موازین عقلی تنظیم

و اندیشیده شود. هیجان و غلیان احساس، خشم و نفرت، حب و بغض باعث انحراف از مسیر دیالوگ می شود.

امروز در رسانه های دیداری و شنیداری یا آنکه در دنیای مجازی (کلاب هاوس، زوم…) آیا به راستی می توان یک دیالوگ با معیار یونانی برقرار کرد؟ تنها سقراط بود که به روش دیالکتیکی (پرسش و پاسخ مکرر تا رسیدن به نقطه صفر یا ندانستن و نیافتن پاسخ صحیح به یک پرسش فلسفی) دیالوگ را اداره و تنظیم می کرد. بی سبب نیست که او همواره در پاسخ به هر پرسشی اعلام می کرد (یا شاید هم تظاهر) که پاسخ را نمی داند گرچه پیشگو (اوراکل) او را داناترین فرد آتن خوانده است.

دیالوگ هم زمان بُر است چرا که در زمان بسیار صرفه جویی می کند. دیالوگ زمان بَر است به آن دلیل که ابتدا باید فرهنگ سازی شود و از آکادمی و دانشگاه و کارخانه و اداره گرفته تا خانه و مدرسه و محله، اصول و قوانین و آداب و اهداف دیالوگ آموزش داده شود تا شهروندان "ورزیده" و آبدیده شوند. آنگاه می توان اندک اندک این "میراث" سقراطی را پاس داشت و ستود و از آن بهره برد.

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

به راستی دیالوگ را بیش از آنکه بخواهیم درک کنیم باید "تجربه" کنیم؛ ما ناگزیر از تمرین و ممارست فراوان در دیالوگ هستیم تا مولفه ها و نتایج و آثار آن در ذهن و ضمیر ما ملکه شوند. دیالوگ جاده اصلی رسیدن به بصیرت "Insight" است؛ این بصیرت تنها برای فرد نیست بلکه برای جمع نیز هست. حال آنان که چندان میانه ای با دیالوگ ندارند و می خواهند به آستان حکمت "Perennial Wisdom" نیز سری

بسایند؛ آنانی که می خواهند از این جهان ناسوتی اندکی بالا رفته به مداری ملکوتی نظری بیاندازند؛ برای این دیالوگ گریزان که می خواهند به عالم مثالی (Mundus Imaginalis) سید حسین نصر و هانری کربن و ماسینیون هم نظری بیاندازند آنگاه باید برای آنها "نسخه" شهودی در معرفت معنوی (Esoteric) نوشت با آرزوی اینکه شاید با عنایت غیبی و مراقبه و مکاشفه (Contemplation) شبی نیز آنها همنشین شیخ سرخ و شیخ شبستر شوند؛ شبی بی سقراط و بی "صادق" و بی دیالوگ.

اشاره کردم که ایده اصلی فرآیند دیالوگ در واقع یک سازندگی و هم اندیشی جمعی است؛در دیالوگ باید هُشیار باشیم که سخنان طرفین اصطلاحا "پُلاریزه" نشود چرا که اصولا ذهن و ضمیر ما انسانها به گونه ای پرورش یافته است که بر نظر و رای خویش اصرار می ورزیم و پافشاری کنیم و در برخی مواقع حاضر نیستیم حتی قدمی به عقب بازگردیم؛ در آن صورت دیگر ما شاهد یک دیالوگ نیستیم بلکه شاهد بحث و جدل و جدال هستیم که سرانجام به جنگ قدرت و قدرت نمایی می رسد. به این نوع آشوب و "شانتاژ" و زد و خورد فیزیکی و ناسزاگویی اصطلاحا دیالوگ گلادیاتورها می گویند. من در پارلمان های برخی از کشورها شاهد این نوع "لمپنیسم" گلادیاتوری و گاهی نیز خونین بودم؛ امروز کلیپ آن در فضای مجازی غوغا می کند که چگونه به دیالوگ ریشخند می زنند.

از طریق دیالوگ است که درک می کنیم آنچه دیگران می گویند و نیز می دانیم آنچه را هم که آنان نمی گویند اما باید بگویند. ما در دیالوگ نظاره گر "ژست" مخاطب و حرکات دست و سر و دهان او هستیم و با شخصیت و منش و روان او آشنا می شویم. با این حال نباید دیالوگ هراس باشیم به این دلیل غیر

موجه که مبادا شخصیت و روحیات ما بر دیگران آشکار شود. مگر نه اینکه در دیالوگ به دنبال یافتن "حقیقت" هستیم، پس چرا باید از آن گریزان باشیم؟

دیالوگ را در ساده ترین شکل می توان یک "ارتباط" دو طرفه توصیف کرد؛ دیالوگ یک خیابان یک طرفه نیست که فقط نظر و رای من بر کرسی بنشیند و حقیقت تنها نزد من باشد و بس. سقراط به این امر واقف بود و روش دیالکتیکی او هرگز ابزاری برای افشاگری و رسوایی بی مایگان و کم مایگان یونان نبود که امروز بخواهد ابزاری برای رسوایی و بداخلاقی کم مایگان و بی مایگان در رسانه و فضای مجازی باشد. دیالکتیک سقراط در پی آن بود که شهامت و شجاعت آنچه را می دانیم و آنچه را هم که نمی دانیم را در میان جمع داشته باشیم و فقط حقیقت را جستجو کنیم و نه آنکه در پی اقتدار و برتری بر این و آن باشیم و فخر و فضل فروشی کنیم آنهم زیر چتر دیالوگ!

استکهلم، زمستان 2022


۱۴۰۰ اسفند ۲, دوشنبه

درنگ های بی درنگ

  علی محمد اسکندری جو نویسنده کتاب "نیچه ی زرتشت" تازگی کتاب دیگری با عنوان اصلی "درنگ های بی درنگ" و عنوان فرعی بایدها و نبایدهای فرهنگی منتشر کرده است. دوستداران مطالعه این اثر برای دریافت رایگان پی دی اف آن می توانند به آدرس این ایمیل با نویسنده در تماس باشند


po.ura@hotmail.com


۱۴۰۰ دی ۱۹, یکشنبه

طرح عقیم بازگشت رضا شاه به ایران





علی محمد اسکندری جو

بی گمان "تاریخ" ما را از آنچه در گذشته رخ داده است آگاه می سازد اما شاید بیش از اندازه چنین می کند. گاهی انبوه اطلاعات تاریخی ممکن است برخی را هم دچار "سرگیجه" کند بویژه آنهایی که از تاریخ می نویسند در بیان حوادث و تحلیل وقایع چندان هم "صادق" نیستند؛ این دو مشکل معمولا در تاریخ نویسی و تاریخ خوانی دیده می شود. درباره نقشه دربار برای بازگشت بنیانگذار دودمان پهلوی به ایران می کوشم ضمن اجتناب از این دو عارضه، نکاتی را به اختصار اشاره کنم.

اینکه "ریدر بولارد" سفیر انگلیس در تهران خواهان خلع و تبعید رضا شاه از ایران آنهم به خاطر چند آلمانی در کشور بوده البته رازی نیست که خیلی هم "راز" باشد بلکه علت اصلی خلع و تبعید او از ایران می توان جای دیگر جست. به باورم، فرار و پنهان شدن چند افسر بلندپایه عراقی و "ژرمانوفیل" که پس از شکست کودتا در بغداد به ایران گریختند و در پناه امن رضا شاه قرار گرفتند می تواند از دلایل اصلی باشد. افسران عراقی در دانشکده نظامی برلین آموزش دیده و بسیار نیز هوادار "هیتلر" و آلمان بوده و ارتباط تنگاتنگ با سفارت آلمان در بغداد داشتند. پیداست چنانچه سرداران کودتا که به همراه "رشید علی گیلانی" نخست وزیر عراق بجای ایران اما به ترکیه می گریختند، پس بهانه اصلی سفیر انگلیس برای خلع و حتی تبعید رضا شاه دیگر محلی از اِعراب نداشت حتی اگر روس و انگلیس ایران را به هر دلیلی اشغال می کردند که چنین نیز کردند. گرچه دولت

ایران در جنگ اعلان بی طرفی کرده بود اما سماجت رضا شاه در عدم اخراج عراقی ها از ایران و یا خودداری او از تسلیم آنها به سفارت موجب نگرانی سفیر و "چرچیل" شده بود که ممکن است فرماندهان "ژرمانوفیل" ایرانی هم کودتایی شبیه عراق را علیه رضا شاه انجام دهند و حتی نظام "جمهوری" برقرار کنند چنانکه نظامیان عراقی به مدت یک سال چنین کردند.

اینکه رضا شاه تیمسار سرتیپ "فضل الله زاهدی" را سرپرست پناهندگان عراقی و رابط دربار با آنها تعیین کرده بود البته رازی نبود که از چشم جاسوسان وطنی سفارت انگلیس دور مانده باشد. تیمسار زاهدی به بهانه خرید سیصد راس اسب مجاری به بوداپست رفته و در آنجا به عضویت شاخه برون مرزی ضد اطلاعات ورماخت (ارتش آلمان) در آمده بود. بی سبب نبود که پس از وقایع شهریور 1320 تیمسار زاهدی به عنوان استاندار اصفهان انتخاب شد اما سرانجام به دستور فرمانده انگلیسی که خواهان "زنده" دستگیر شدن او بود چند سالی هم در فلسطین زندانی گشت. عملیات سری دستگیری تیمسار زاهدی در مقر فرمانداری اصفهان که به یاری کنسولگری انگلیس در این شهر انجام شد (علی رغم آنکه می توانستند به آسانی او را ترور کنند) نشان می دهد که تا چه اندازه فرمانده انگلیسی مشتاق تخلیه اطلاعات تیمسار ایرانی در خصوص همکاری او با ورماخت بود. در اسناد و مدارک محرمانه که فرزند او "اردشیر" در اختیار دانشگاه استنفورد آمریکا قرار داده است آثاری از این پاره از ارتباط پدر با ورماخت به چشم نمی خورد. با این حال در آن زمان در خصوص ایران دوستی و جانبازی تیمسار سرتیپ فضل الله زاهدی در راه میهن هیچ شکی وجود نداشت.

نزدیک به دو سال از تبعید رضا شاه می گذرد و او همواره بهانه جویی می کند و از شرایط زندگی تبعیدی در حاشیه شهر "ژوهانسبورگ" رنجور گشته و بی تاب بازگشت به ایران است. دربار در تماس با سفارت انگلیس تلاش می کند که شاه تبعیدی را از آن سوی زمین به نزدیکی ایران (ترکیه یا افغانستان) بیاورد تا امکان تماس اعضای خانواده با او آسان شود که سفیر این تقاضای اخلاقی دربار را نمی پذیرد.

به بهانه چهاردهمین دوره انتخابات مجلس شورای ملی به ناچار دربار "ایده" قانونی برای بازگشت رضا شاه را طراحی می کند به این شکل که او را در انتخابات مجلس از تهران یا یکی از شهرها کاندید کند؛ از آنجا که حضور رضا شاه در هنگام انتخابات ضرورت نداشت (چرا که پیش تر برخی رجال ایرانی مقیم خارج کشور هم وکیل مجلس شده بودند) بنابراین پس از انتخاب وی به عنوان نماینده مجلس و اعطای "مصونیت" پارلمانی، او می توانست علی رغم مخالفت سفارت انگلیس هم وارد ایران شود.

در این میان فقط یک مانع کوچک وجود داشت که البته توسط دربار و توصیه به مجلس قابل حل بود؛ بنا به قانون انتخابات هیچ یک از اعضای خاندان سلطنتی حق انتخاب شدن در پارلمان را نداشتند. آن زمان این نوع ماده قانونی آنهم توسط حامیان دربار به آسانی برطرف می شد. جاسوسان وطنی اما با شتاب این طرح را نزد سفیر انگلیس و منشی مخصوص او (دوشیزه آن لمبتون تحت پوشش رایزن مطبوعاتی) افشا ساختند. به این دلیل در تلگرام "سری" که ریدر بولارد در تاریخ دوازده جولای 1943 (برابر با تیرماه 1322) به وزارت امور مستعمرات انگلیس در لندن نوشته و کپی آن را به حاکم انگلیسی آفریقای جنوبی نیز می فرستد، هشدار می دهد که به هیچ وجه

صلاح نیست که شاه سابق به کشورهای نزدیک ایران منتقل شود بویژه در زمان انتخابات مجلس:

"...هرگونه اقدامی در این زمینه به شایعات دامن می زند که او [شاه سابق] هم اکنون در حال بازگشت به ایران است آنهم تحت حمایت ما. اکنون شایع شده که شاه می کوشد یک کرسی وکالت مجلس را برای پدرش تضمین کند. قابل درک است آن ماده از قانون انتخابات که خویشاوندان پادشاه را از عضویت در مجلس، منع می کند باید[پیش از انتخابات] حذف شوند…"

سفیر انگلیس در پایان این پیام سری نارضایتی رضا شاه از شرایط بد آب و هوایی و نیز سختی تماس با اعضای خانواده را "خنده آور" دانسته و اضافه می کند که از نقطه نظر دولت انگلیس هرچه تماس بین دربار ایران با شاه سابق سخت تر باشد پس بهتر است.

پیداست گرچه شاه با ریدر بولارد چندین دیدار خصوصی و غیر رسمی داشته اما نتوانسته است این دیپلمات "لجوج" انگلیسی را قانع سازد تا اجازه دهد پدر بیمار او به ایران بازگردد؛ پادشاهی بازنشسته که برای بازگشت به کشور حتی حاضر بود در قامت یک وکیل معمولی به مجلس شورا وارد شود؛ همان مجلسی که در بیست سال گذشته به نامی "نیک" آن را خطاب نمی کرد. سفیر "خودسر" انگلیس اما در این اقدام ناپسند آیا حق حاکمیت "Sovereignty" ملی ایران را خدشه دار نساخته است؟ کشور تحت اشغال آیا از حق حاکمیت برخوردار است؟ اگر چنین نیست پس انتخابات چرا؟

در پایان اینکه آن زمان در میان برخی از ایرانیان سه گرایش انگلوفیلی، روسوفیلی و ژرمانوفیلی (بویژه افسران) وجود داشت که اولی و دومی را اندکی آشنا هستیم اما درباره گرایش سوم در آغاز پژوهش هستیم؛ احزابی به سبب انزجار از دخالت روس و

انگلیس در امور کشور، بعدها از دل این گرایش سیاسی نظامی بیرون آمدند؛ حمایت ها و حتی ازدواج های درون حزبی که میان ژرمانوفیل های وطنی دیده می شود دلالت بر همان نگاه مشترک و آرمان ایدئولوژیک دارد که اعضای این گرایش را به گونه پیدا و پنهان به همدیگر نزدیک ساخته است. امید که نسل جوان همانند نسل پیشین (به سبب فراوانی اطلاعات تاریخی!) گاهی دچار "سرگیجه" نشوند و سره از ناسره را در خصوص این گرایش سوم تشخیص دهند.