۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نیچه، فیلسوف خطرناک!


 
 
 
نیچه، فیلسوف خطرناک!
 
مصاحبه با علی محمد اسکندری جو
 
 
 
به درستی که از نیچه نوشتن کار آسانی نیست بویژه آنکه اگر دو نیچه باشند. سرنوشت غم­بار فریدریش نیچه با فلج مغزی و عارضه­ی "شیزوئیسم" از او چهره­ای خیالی و نوستالژیک می­سازد. راز جاودانگی فروغ نیچه، نه در گوهر آثار او بلکه در دهلیز فرهنگ مدرن غرب نهفته است؛ بی­سبب نیست که او را "پارادیم" فرهنگ نیز خطاب کرده­اند. علی محمد اسکندری­جو پژوش­گر در حوزه­ی فلسفه­ی فرهنگ، با وجودی که دو جلد کتاب با نام­های "نیچه­ی زرتشت" و "دو نیچه در ایران" نوشته است، ولی خود را نیچه­شناس نمی­داند. به مناسب سال­گشت فیلسوف آلمانی در بیست و پنج ماه اوت از اسکندری­جو درباره­ی دو نیچه در ایران پرسش­هایی را مطرح کردیم.
شما در آغاز کتاب "نیچه­ی زرتشت" می­نویسید که از نیچه به­اندازه نیچه باید نوشت و بیش­از آن باید سخن گفت، چرا؟
در این عبارت "رتوریک" اشاره­ای به فلسفوف آلمانی، مارتین هایدگر، دارم که آنقدر در مورد هم­وطنش نیچه سخن گفت که کتابی به حجم هزار صفحه شد (شگفتا! جمله­ای در انتقاد از هیتلر و اعتراض به امپراطوری رایش سوم به زبان نیاورد) و من هم­چنان براین باورم که درباره نیچه بیش­از نوشتن می­توان سخن گفت، چرا که نیچه "رِند" آلمان است. به بیان دیگر، رند و رندی مختص حافظ و ایران نیست بلکه آلمان هم رندی مانند نیچه دارد. برخی از فرازها در آثار و نامه­های نیچه نشان می­دهند  گوهر رندانه با دیوان حافظ ما هم­سنگ است؛ بی دلیل نیست که در غرب پس­از انجیل و افلاطون، آثار نیچه را بیش از همه می­خوانند. حافظ که می­سراید: "مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست" پانصد سال پس­از او، نیچه نشان می­دهد که خبری هست که هست. اگر قرار باشد در ایران هرگز "حافظ" دوم نداشته باشیم (که نخواهیم داشت) پس نیچه­ی دیگری هم در آلمان ظهور نخواهد کرد یعنی که دوران آفرینش هنری و حضور نوابغ هنری مانند حافظ و نیچه، اینک سپری شده و بقولی "آنتروپی" آن شرائط فرهنگی برای آفرینش آن شاهکارها تا ابد شکسته شده است.
- پس آیا به سبب "رندی" نیچه است که شما در دیباچه کتاب "نیچه­ی زرتشت" مخاطبان ایرانی این فیلسوف آلمانی را به دو گروه "نیچه­ترسان" و هم­چنین "نیچه­دوستان" تقسیم می­کنید؟
بله، درست حدس زدید. برخی از نوواژه­ها (Neologisms) و اصطلاحات کلیشه­ای نیچه، رندانه خلق شده­اند تا شاید آتشی بر خرمن اخلاق شوند و بهانه­ی اقتدار و برتری نژادی باشند. از شصت سال پیش که نیچه از روسیه به ایران آمد، ما شاهد این دو گروه نیچه­ترس و نیچه­دوست هستیم. البته ایهام و ابهام موجود در نوواژه­های او و تفسیرهای بعضاً ضد و نقیض از این مفاهیم، بر آتش آشوب افزوده­اند و در نتیجه نمی­توان از این فیلسوف خطرناک یک تفسیر هم­سان ارائه­ داد. نیچه به باورم هم فلسفه­ را به خطر انداخت و هم خویش را. بعضی­های بر این باورند از آنجا که فریدریش نیچه فیلسوف مطلوب و محبوب عالی­جناب گروفاس (آدُلف هیتلر) است، پس نباید آثارش را خواند بلکه باید به همراه گروفاس او را هم به زباله­دان تاریخ انداخت، اما آنان که نیچه را می­ستایند و می­نوازند، معتقدند که او فیلسوف و عارفی شوریده است. به همین علت من هم خطاب به نیچه­دوستان در کتاب نوشتم که در این سرزمین کدام شیخ و شارحی، خرقه بر دوش او انداخت و یا بر میان وی زُنّار محمود بست و او را سایه­نشین طوبی و هم­نشین شیخ سرخ (سهروردی) ساخت. خواسته­ام نشان­دهم که گویا برخی از هواداران نیچه در ایران، به­راستی او را عارف و صوفی پنداشته­اند (!) و یک نگاه ساده به دیباچه­ها و پانویس­های و حتی تصویر روی جلد ترجمه­ی آثار گوناگون نیچه در ایران، این ادّعا را نشان می­کند.
- با این برداشت پس شما خواسته­اید هُشدار دهید که این گروه دوم نباید "گفتمان نیچه" را به سوی عرفان و اشراق ایرانی سوق دهد و اصطلاحاً آنرا گفتمان "غالب" سازد ولی چرا می گویید نیچه را از روسیه آوردند؟
به نظر من ورود دیرهنگام نیچه به ایران از راه اروپا نبود بلکه از طریق روسیه بود؛ البته نه­تنها نیچه بلکه به­باورم هگل و مارکس و هایدگر هم از روسیه به ایران آمدند، چرا که به­لحاظ فرهنگی، گرچه روسیه در قاره اروپا واقع شده است ولی اروپایی نیست و مگر ژاپن که در قاره آسیاست واقعاً آسیایی­ست و ذهنیت آنها مانند ما آسیایی­هاست؟ منظورم آن است که در روسیه آثار متفکران غربی را با زبان "فلسفه" نخواندند بلکه گاهی با زبان "ایدئولوژی" ­خواندند و گاهی نیز با زبان دین و عرفان. میدانیم که فاصله­ی بین این سه نوع زبان همانا به اندازه تفاوت بین سه حوزه­ی فلسفه و ایدئولوژی و دین است که در کتاب به آن پرداخته­ام. ایدئولوژی همسایه­ی دین است و طفیلی اوست؛ در حالی که فلسفه همسایه­ی علم است و از زمان هگل تا حال، فلسفه طفیلی علم شده و در سایه­ی او حرکت می­کند یا لااقل در غرب جایگاه فلسفه همانند جایگاه والای علم نیست. اینکه چرا در ایران نیز بسیاری نیچه را از همان ابتدا با ذهن و چشم روسی (گاهی ایدئولوژیک، گاهی عرفانی) دیدند و او را همانند روس­ها عارف و صوفی پنداشتند، بیش­از آنکه در پیوند با زمینه و زمانه­ی نیچه باشد، مربوط به فرهنگ دین­محور ایران و نزدیکی بین دین و عرفان است که شاید شبیه دو دایره­ی بسیار کوچک و بسیار بزرگ ولی متحّدالمرکز و "خدا محور" هستند. در این دو کتاب من بیشتر سعی کرده­ام که زُنّار از میان نیچه باز کنم و او را از طوبی تا "تورین" پایین کشم.
- چرا تا تورین، مگر نیچه آنجا چه می­کند؟
نیچه در تورین ایتالیا در یک پانسیون کوچک به سر می­برد و از طوبی تا تورین، اشاره­ام به تفسیر و برداشت متافیزیکی از برخی فرازهای بعضاً زمینی و جنجال­آفرین اوست؛ فرازهایی شهرآشوب که نیچه با خامه­ی عصیان­گرش نوشته بود، بسرعت او را در ایران بر سر زبان­ها انداخت. در تورین ناگهان نیچه، به­سوی یک اسب می­دود که زیر شلاق درشکه­چی است و آن شریف­ترین حیوان را درآغوش می­کشد. از آن­پس نیچه­ی نویسنده، شاعر، فیلولوگ، موسیقی­دان و شاید هم فیلسوف، مجنون و "مزوئید" می­شود و یازده سال بعد در همین­روزها در حالی که مراسم "زرتشت خوانی" در خانه­ی او برپاست چشم از جهان می­بندد. من هیچ نویسنده­ای را نمی­شناسم که از جوانی تا مرگ در میان­سالی، به­اندازه­ی فریدریش نیچه رنج و زجر کشیده باشد.
- یقیناً منظورتان کتاب "اَوستا" نیست و بلکه همان اثر مشهور فریدریش نیچه "چنین گفت زرتشت" را می­گویید که به نظر می­رسد محصول "رسنتمان اوست. چه کسانی این مراسم را برگزار می­کردند؟
بله، حق با شماست. آنها عموماً با اَوستا بیگانه­اند و منظور همان کتاب نیچه است که جوانان پر شرّ و شور آلمانی بخش­هایی از کتاب "چنین گفت زرتشت" را بصورت آواز و سرود جمعی می­خواندند. اصولاً من معرکه­گیری "زرتشت­خوانی" در خانه­ی نیچه را نمی­پسندم و این اطوارها را نشانه­ی خودسری خواهر او الیزابت نیچه برای کاسبی به بهانه­ی جمع­آوری اِعانه می­دانم. شوهر نژادپرست الیزابت با نام فورستر با وجودی که خودش بنیان­گذار فرقه­ی آریایی بود ولی تحمل افراطی­گری الیزابت را نداشت و با شلیک گلوله به سرش خودکشی کرد. الیزابت و همسرش سالها در جنگل­های اکوادور در آمریکای لاتین با گروهی از هواداران آلمانی این فرقه، به­زعم خویش کوشیدند ازدیاد نسل "آریایی" کنند و خون پاک این نژاد (!) را در جنگل­های آن­سوی دنیا و هزاران کیلومتر دورتر از آلمان حفظ کنند. الیزابت همان است که پارسیان زرتشتی هند به خاطر زنده کردن نام زرتشت پیامبر ایرانی توسط برادرش نیچه، به دست بوسی (!) این خانم رفتند. هیتلر و آیشمان (دژخیم اس­اس) و یوزف گوبلز (وزیر تبلیغات) هم به دیدن او رفته­اند. معلم و مراد الیزابت نیچه یک صوفی آلمانی با نام رودولف اشتاینر است که رنه­ گِنون فرانسوی و فریشهوف سوئیسی، شاگرد و مرید او بودند . فریشهوف به­ نوبه­ی خود (متأسفانه) مراد و یار دکتر سیدحسین نصر بود و... بی­سبب نبود که در دهه­ی 1340 خورشیدی بسیاری نیچه را در ایران هم­سنگ "شیخ شبستر" دیدند. در بُرهه­ی روشنگری ایران کتاب­ها و مقالاتی از رنه گنون، اسوالد اشپنگلر، ژرژ گورویچ، لوئی ماسینیون، میرچا الیاده، هانری کُربن، جولیوس اوُلا و موریس مترلینگ با یاری نیچه­دوستان، ترجمه و منتشر می شدند. همه­ی این به اصطلاح فیلسوفان و صوفیان غربی که در نقد فرهنگ مدرن نوشتند، در واقع مستقیم یا غیرمستقیم از این فیلسوف فرهنگ تأثیر پذیرفته­اند. البته آثاری از نسل جدید این صوفیان غریب­آشنا هم­اکنون در ایران و روسیه ترجمه و پخش می­شود.
- از رسنتمان یا رنجش نیچه بگویید و اینکه چرا از او به عنوان "نویسنده" یاد می­کنید؟
چنان­که می­گویند در سده­ی نوزدهم، فیلسوفان آلمانی معمولاً نویسنده بودند و نویسندگان روسی هم معمولاً فیلسوف­ بودند. به باورم نیچه را می­توان در میان این دو گروه قرار داد و باید ارادت به هنر و ذوق قلمی وی داشت تا عنایت به اندیشه­­ی او. در بعضی از کتاب­های نقد آثار نیچه دیده­ام که او را فیلسوفِ شاعران یا شاعر فیلسوفان خطاب می­کنند. البته که نیچه، فیلسوف به معنای "متعارف" و در قامت و اندازه رنه دکارت یا ایمانوئل کانت و برتراند راسل نیست. اگر نیچه واقعاً یک فیلسوف به شمار می­رفت، غرب در داوری خویش نسبت به نیچه و سنجش آراء و آثار او چنان به خطا نمی­رفت که وی را در نهایت، شاعر فیلسوفان بخواند. اما در مورد رسنتمان و رنج شدید نیچه، چنانچه بخواهیم در ایران نویسنده­ای را در نزدیکی محنت و رنج او ببینیم، می­توان از صادق هدایت یاد کرد. اگر نیچه این رسنتمان فرهنگی را در آفرینش شاهکار ادبی آلمان یعنی "چنین گفت زرتشت" تخلیه می­کند اما صادق این رسنتمان فرهنگی را در "بوف کور" می­ریزد. هنگامی که فرهنگ "ولگاریزه" می­شود یا به­گفته­ی نیچه، هنگامی که فرهنگ "چاندلایی" می­شود و هنر هم رنگ و بوی بورژوایی (در اینجا منظورم دو قشر فرومایگان و تازه به­دوران رسیده­ها در زمان نیچه و هدایت است) دارد، رسنتمان در وجود هدایت و نیچه غلیان می­کند. اصطلاح "چاندلا" پایین­ترین طبقه در سیستم اجتماعی "کاست" هند است که نیچه بارها در دو رساله­ی "دجّال" و هم­چنین "تبارشناسی اخلاق" انزجار خویش از این فرومایگان را ابراز می­کند. نیچه در این دو رساله بر مسیح و چاندلای اروپایی که پیروان او هستند حمله می­کند. صادق هدایت هم گاهی چاندلای ایرانی یا فرومایگان متظاهر و فُکلی را به سُخره می­گیرد. شاید دغدغه­های فرهنگی نیچه باعث­شد که برخی او را فیلسوف فرهنگ به حساب آورند. به باورم انزجار نیچه و هدایت با دو عنصر دیگر یعنی ذوق و استعداد آنها در ظرف "هنر" ترکیب می­شوند و اثری کیمیایی می آفرینند که هم نظر به فرهنگ مرُدگان دارد و هم نظر به فرهنگ زندگان. من همواره نیچه را یک کیمیاگر ویرانگر و یک "سانتور Centaur"عصیان­گر می­بینم که بی­محابا به ستیز با سنّت چاندلایی در غرب برخاسته است.
- به سراغ "نیچه­ی زرتشت" برویم و شما دیگر چرا با انتخاب این عنوان برای کتابتان، نیچه را گویی متعلق به زرتشت می­دانید.
برخلاف عنوان کتاب نیچه (چنین گفت زرتشت) که در آن زرتشت ما هیچ نگفت و فقط یک استعاره در صنعت ادبی­ست، به ذهنم آمد که یک "تقارن" بین نیچه و زرتشت بسازم که در آن پیامبر ایرانی هیچ سخن نگوید و در آن کتاب به زمینه و زمانه­ی این سانتور آلمانی پرداخته شود. بنابراین متقارن "زرتشتِ نیچه" می­شود "نیچه­ی زرتشت" که عنوان کتابم گذاشتم که از زرتشت آنقدر دور شوم که او برایم یک استعاره شود و به نیچه بسیار نزدیک شوم تا شاید رمز عبور "رندی" او را به متافیزیک قدرت و اراده کشف کنم. در اینجا اشاره کنم که بلافاصله در عنوان فرعی کتاب (نیچه­ی زرتشت) عبارت "درآمدی بر گفتمان پارادُکسال فلسفه­ی غرب در ایران" را نوشتم تا به­زعم خودم با تیری چند نشان زنم که دیدم گرچه آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل­ها! منظورم از پارادُکسال آن بوده که فلسفه را مانند دین و ایدئولوژی باید از راست خواند و مثلاً نمی توان فلسفه را از "چپ" خواند و راست فهمید. این "چپ­خوانی" فلسفه به جای "راست­خوانی" امری پارادُکسال (با تلفظ فرانسوی و نه انگلیسی) است و در کتاب با ذکر مثالی نشان داده­ام که مثلاً نباید ایدئولوژی را با زبانی فلسفی خواند. ما نباید فلسفه و ایدئولوژی غربی را در ایران "بومی سازی" کنیم و به آنها هویت بومی دهیم، آنگونه که با نیچه کردیم. نیچه­ای که میخ را بر تابوت کوبیده است و از مسیح بیزار است و مسیحیت را "انحراف" در مسیر تاریخ می­خواند؛ حال ببینید این نیچه به ایران که می­رسد ناگهان چهره­ای ایدئولوژیک و عارف و سالک و فیلسوف می­شود. من هم کشکولی به نام "نیچه­ی زرتشت" ساختم و آنرا پر از زنهار و هشدار کردم و به گردن نیچه آویختم تا مترجم برجسته­ی کتاب "چنین گفت زرتشت" آقای داریوش آشوری در دیباچه­ی که نوشته­اند،­ شاید تجدیدنظر کنند و نیچه­ای که زرتشت را "رذل" و نا نجیب می­خواند و او را درکنار گاوان می­نشاند سپس می­نویسد "تا هم­چون گاوان نشویم به ملکوت اعلا صعود نخواهیم کرد" می­بینیم که همان نیچه را این مترجم آنقدر تا اعلاعلّیین بالا می­کشد تا بنویسد: "ما روشنفکران جهان سومی از درک نیچه عاجزیم (!) و..." روشنفکر جهان­سومی را به اَسفل­السافلین می­اندازد.
در کتاب (ضمن درج صفحات مربوطه از ترجمه) از آشوری پرسیده­ام که چگونه ممکن است ایرانی روشنفکر از چنین نیچه­ای با چنین توصفی از پیامبر ایرانی، عاجز باشد؟ توماس مان آلمانی و برنده نوبل ادبی و نویسنده­ی مشهور "مهره­های شیشه­ای" بر این باور است که زرتشتی که نیچه توصیف می­کند، موجود عجیبی­ست که روزها در جنگل سرگردان است و شب­ها نیز از ترس بهایم هم­چون بوزینه­ای از درخت بالا می­رود و همانجا می­خوابد. بااین­حال مترجم برجسته­ی ایرانی در تعریف نیچه و کتابی که صرفاً ارزش ادبی دارد و نه ارزش فلسفی، چنین به شعور روشنفکران ایرانی (جهان­سومی!) می­تازد که از درک نیچه و زرتشت او عاجزند. نمی­دانم آیا روشنفکر ایرانی از درک "رندی" نیچه عاجز است یا از درک "رندی" مترجم؟!
- این اصطلاح "کشکول نیچه" دیگر از کجا آمده، ممکن است توضیح دهید؟   
در پاسخ این نام مستعار باید عرض کنم که اولاً رسم است که برای نیچه خواندن ابتدا باید سراغ "آرتور شوپنهاور" برویم و کتاب مشهور او با نام "جهان به­مثابه­ی اراده و ایده" را بخوانیم تا در فهم نیچه به خطا نرویم. من هم به سراغ شوپنهاور رفتم و رساله­اش را خواندم. مشهور شده که می­گویند شوپنهاور بدبین است و جهان را "اراده­ای کور" می­بیند و مانند صادق هدایت همواره مرگ را طلب می­کند، ولی نیچه خوش­بین است و جهان را "اراده­ای بینا" می­بیند و همواره مانند "دیونیزوس" الهه­ی شادی و شراب همواره "زیستن" را می­طلبد. گویا شوپنهاور در ایران ناآشناست و اثرش هم به فارسی ترجمه نشده است. ناشر محترم در "نشر آمه" نسخه­ی خام کتاب "نیچه­ی زرتشت" را به چند صاحب­نظر داده بود تا بخوانند و نظری دهند که آنها هم خواندند و نظری دادند. با توجه به اینکه نیچه از کانت، شوپنهاور، هگل و واگنر تأثیر پذیرفته است و من در کتاب مجبور به اشاره و توضیح در این خصوص بودم، ناشر به کنایه گفت که ای رفیق! این که یک "کشکول" است و راستی بیا و قلندر شو و درویشی، پیشه کُن؟ من هم از صندوق حکمت رندانه­ی نیچه، پاسخی آوردم که این کشکول، تحفه­ی درویشی­ست تقدیم به فرهنگ سرزمینی که کتاب و نیچه و زرتشت او در آنجا شب به شب، کم­فروغ می­شوند. هنوز هم برخی رفقا بجای "نیچه­ی زرتشت" نام مستعار کشکول نیچه می­گویند؛ اما در مورد کتاب "زرتشت" که نیچه نوشت، حکایت از نوع دیگر است. صد و سی سال پیش ناشر آلمانی پس­از دو سال به نیچه نامه می­نویسد که فقط ده جلد از کتابش فروش رفته و ده جلد دیگر را هم بنا بر سفارش او به آدرس دوستان فرستاده است و حال بهتر آنکه بیاید و صدها جلد کتاب­ را از آنجا ببرد و یا اجازه دهد که ناشر همه را بسوزاند! ولگاریزه شدن فرهنگ آنهم در آلمان، نیچه را سخت آزرده است. نیچه­ای که با انتخاب استعاره­ی "زرتشت" در واقع خامه­ی خیال را در آمه­ی "هنر" فرو می برد و کتابی می­نویسد که آلمان­ها آنرا شاهکار ادبی به حساب می­آورند. جالب است که در جنگ نخست بین­الملل، پاره­ای از همان کتاب که قرار بود آنرا بسوزاند در کنار آیاتی از انجیل مقدّس بر کوله­بار صدها هزار سرباز آلمانی در جبهه­ی جنگ حمل می­شد.
در کتابتان از یک طرف اصطلاح "دوآلیسم نیچه­ای" را مطرح کرده­اید  و از طرف دیگر نوشته­اید  که نیچه به این ثنویت یونانی پای­بند نیست و گویا از یک اسطوره بیزار و گریزان است و دیگری را مشتاق و محتاج است، بنظر شما چرا نیچه چنین برداشتی از فرهنگ پیش­سقراطی داشته و این­چنین شیفته آن عصر تراژیک است؟ 
نباید فراموش کنیم که نیچه یک فیلولوگ است و فقه­اللغه (Philology) یونانی و لاتین خوانده و بر فرهنگ یونان باستان بویژه دوران پیش از سقراط که عصر "تراژیک" هم می­نامند اشراف کامل دارد. ما هنوز در ترجمه­ی فیلولوژی و فیلولوگ مشکل داریم چرا که آن را معادل "زبان­شناسی" می­آوریم که درست نیست و من معادل "فقه­اللغه" را پسندیدم به آن دلیل که صدها سال پیش در دوران مَدرسی و در حوزه­های علمیه ایران و اروپا این واژه مأنوس و قابل فهم بود. اصولاً نیچه بود که دو اسطوره­ی یونان باستان یعنی"دیونیزوس" نماد احساس، هنر، شراب و هم­چنین "آپولون" سمبول عقلانیت، تعادل و منطق را بسیار برجسته ساخت و به جهان مدرن هدیه داد. پس­از هر که به دنبال نیچه رفته و به سبک و سیاق او نوشته نمی­توانسته که تأثیر این دو اسطوره­ی عصر پش­سقراطی یا عصر تراژیک را ندیده بگیرد. نیچه شیدای خدای شراب و شعر و بزم "دیونیزوس" است و از سقراط و "لوگوس" یونانی بیزار است. هیچ کسی را سراغ ندارم که به­اندازه­ی نیچه از سقراط متنفر باشد. او هرگز خصلت پرسش­گری سقراط را نمی­پذیرد و گلایه دارد که آیا سقراط نمی­دانست که لوگوس همچون دشنه­ای در دست اوست که بر سینه­ی دیونیزوس یونان فرو می­کند. به یاد آریم که دیونیزوس در واقع "روح" فرهنگ یونان باستان بود و سقراط قاتل است. نیچه در کتاب "میلاد تراژدی" همواره از ریسمان دیونیزوس آویزان است و برسر سقراط فریاد می­کشد که "لوگوس" و عقلانیت و دیالکتیک تو بود که بساط جشن و شادی، عیش و نوش، ضیافت­ شب­های شرابی آتن، شبه­های "دیالوگ" دلنشین یاران، موسیقی، تئاتر و ادبیات را در یونان نابود کرده است. نیچه سپس بر مسیح می­تازد که چرا تاریخ را به انحراف کشانده است و میخ را بر تابوت خدای نیچه یعنی دیونیزوس زده است. به همین علت است که نیچه با "نیهیلیسم" ویرانگرش از مسیح وسقراط انتقام می­گیرد و میخ را بر آن تابوت می­کوبد و اعلامیه می­دهد که ...آری ما با دستان خویش خون او را ریختیم. حالا شما مقایسه کنید این نیچه­ای را که من توصیف کردم با آن نیچه­ای که شارحان ایرانی تحت عنوان نیچه­شناسان برجسته (!) در ایران توصیف کرده­اند.