۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

نان نیچه خوردن و منت مارکس کشیدن!






علی محمد اسکندری ­جو


پاسخی به واکنش ها به یادداشت  « درنگی بر چپ ایران و عارضه روسوفیلی»  

برتولت برشت آلمانی از ضمیر گالیله می آورد: کسی که حقیقت را نمی­داند، ابله است اما آن که می­داند و کتمان می­کند تبهکار است. حال حیرانم در پاسخ به رفقا و مبتلایان به عارضه روسوفیلیسم آیا قلم در "قلیا" زنم تا غلظت ترهات حزب توده را اندکی خنثی کنم و یا به شیوه دبیران "راه توده" من نیز حقیقت را کتمان کنم و مانند تبهکاران از فلاخُن ذهن، سنگی اسیدی به سوی پان­روسهای وطنی پرتاب کنم. کسری از حزب توده یا همان پان­روس­هایی که به باورم سالهاست "روسی" می اندیشند و در توهم خویش، ایرانیان را نیز روسی می خواهند. پان­روسهایی که شبها بر قبله مسکو می خوابند و خواب­های چپ می­بینند و روزها در خلسه ی کرملین فرو می­روند و از شوق فنای فی راسپوتین گاهی طامات هم می­بافند. روسوفیل­هایی که جیره "خشکه" هفتگی را همزمان در ایران و افغانستان و روسیه و آلمان منتشر می کنند و در این میان از چپ افغان نیز بهره می برند. رفقا گویی زنّار محمود را بر میان جبهه "پایداری" هم بسته­اند که می­کوشند یاران "احمدی" را به تمکین با کرملین کشند تا "نژاد" روسوفیل را تکثیر نمایند.

چندی پیش در جرس مقاله ­ای نوشتم با عنوان "درنگی بر چپ ایران" و با طرح سه موضوع از سه قاره کوشیدم به اختصار نشان دهم که پاره­ای از هواداران دکترین سوسیالیستی در داخل و خارج کشور، بیش­از اندازه بر گرد "کرملین" می­چرخند که در تحلیل حوادث دچار سرگیجه می­شوند. به بیانی دیگر، این رفقا به راستی در این باورند که برای فهم آنچه در جهان می گذرد همان تحلیل­های مسکو که سرشار از عقلانیت و حکمت سیاسی است کافی به نظر می­رسد و دبیران راه توده فقط "ترجمان" و شارحان بینش سیاسی مسکو باشند و بس. به باور این بخش از حزب توده اگر ما در پیوند با فجایع سه قاره غیر از تحلیل کرملین که از طریق کانال یک تلوزیون شبکه سراسری روسیه شبانه روز "پروپاگاند" می­شود، بخواهیم تحلیلی متفاوت ارائه دهیم پس بهتر است (به بیان ادیبانه رفقا خجالت نکشیم) اعلام کنیم که می خواهیم به امریکا بپیوندیم!

در شگفتم از این همه نبوغ روسی که راه توده نشان می­دهد بویژه اینکه پاسخ اسیدی­ اش به مقاله من را به گونه ­ا ی جابجا می­نویسد تا واژه "خجالت" جرس و پلیدی پیوستن به "امریکا" در عنوان مقاله بسیار برجسته شود. حال آنکه "جرس" به روشنی در پایان مقالات با عبارت "نظرات وارده در یادداشت­ها لزوماً دیدگاه جرس نیست" این نکته را به مخاطب نشان می­دهد.

در پاسخ به جستار من، از سوی رفقا مقاله ­ای در "راه توده" آمده با عنوان "این جرس به منزل نمی رسد" که در آن با قلمی اسیدی مرا به جناح سلطنت طلب و یا راست مذهبی و یا آمریکایی و انگلوفیلی منتسب ساختند و مقاله ­ام را نیز مبتذل و سطح پایین و بی‌انسجام دانستند. تا اینجای پاسخ آنها، به درستی که ملالی نیست جز انصاف هیئت دبیران اما در حیرتم که برپایه یک فرض اشتباه (یا پنهان ساختن حقیقت) رفقای حزب توده در پاسخ به ایده­های من به یک حکم و نتیجه غیر عقلانی و غیر اخلاقی رسیدند.

آیا بهتر نبود که آنان لینک مقاله را در پانویس یا در میانه مطلب خویش می آوردند تا خواننده را به گونه عمدی یا سهوی فریب ندهند؟ در شگفتم که رفقا در یورشی شتاب­زده مقاله مرامبتذل و ناشی از عدم آگاهی و اشراف من به عارضه روسوفیلی می دانند، حال اینکه در همان صفحه از سایت جرس و در ستون چپ همان مقاله، برخی از عناوین جستارهای پیشین من در اشاره به "پوتینیسم" و شکست فرآیند تخمیر فرهنگی برای مطالعه بیشتر خوانندگان آورده شده است.

از سوی دیگر راه توده چگونه به این نتیجه رسید که در مقاله­ای که در پیوند با روسیه و کرملین و راسپوتین نگاشته شده است، عبارت "تحریم‌ها در رهند" یعنی اینکه تحریم‌ها علیه ایران در رهند؟! آیا به نظر آنان تاکنون که ایران چنین هولناک در گرداب تحریم­های غرب غرق­شده است کافی نیست؟ آیا راه توده پاسخ می دهد که چه تحریم­های بیشتری علیه ایران باید اِعمال شود تا حزب توده خشنود گردد؟ اگر چنین نیست و آنان بیش از این راضی به محنت ایرانیان نیستند، پس چرا در برداشتی ساده­لوحانه پنداشته­اند که اسکندری­جو هشدار می­دهد اگر ایران وارد تنش بین اوکراین و روسیه شود پس بی­دریغ تحریم می شود؟!

بیهوده نیست که همواره در مقالات می نویسم که تاریخ و سیاست را چگونه از راست بنویسم که برخی رفقا از چپ نخوانند. اگر این نوع برداشت از قلم من، نشانه چپ­خوانی و چپ­فهمی راه توده نیست پس نشانه چیست؟ رفقای توده­ای را صادقانه دعوت می کنم که همان اندازه که در چپ­خوانی (روسی) مهارت دارند در راست­خوانی نیز به مهارت رسند. افزون بر این، پیشنهاد می کنم راه توده به منظور دوری از دخمه­ کرملین و آشنایی و تمرین راست­بینی در تاریخ معاصر ایران، آخرین مقاله مرا در جرس با عنوان "مصدق را از چپ نخوانیم" مطالعه کنند.

راه توده در نیمه دوم پاسخ به مقاله ­ام پنداری در جاده مانیفست سیاسی قلم­فرسایی می­کند و برخلاف نظر من می­کوشد از سرهنگ قذافی به عنوان متحد ایران و روسیه دفاع کند. حال آنکه در آن مقاله اشاره­ای ساده به لیبی از قاره آفریقا داشتم که ایران را با سرهنگ عجیب­الخلقه­ای به نام قذافی چه کار؟ موجود مالیخولیایی که به تقلید از ساده­زیستی گاندی (که با بزغاله وارد لندن شد) او با چندین شتر وارد پاریس می­شود که مثلاً او هم شیر عربی بدوشد تا شیر بیگانه ننوشد. جناب سرهنگ با چهل محافظ زن عرب، بلغاری، اوکراینی و روسی از هواپیما پیاده می­شود و در وسط یک پارک در پاریس با شترهایش خیمه می­زند و پسر مجنون­تر از پدر نیز در هتل­های لوکس پاریس با خدمه بینوا (مونث و مذکر) آن می­کند که جناب سرهنگ چون به خلوت می­رود با محافظ نگونبخت اوکراینی آن کار می­کند.

سرهنگی که در کتاب سبز مشهورش کوشید با تقلید از کتاب قرمز "مائو" رهبر چین، از هر آنچه بین زمین و آسمان است بنویسد: از جراحی مغز و اعصاب گرفته تا هندسه اقلیدوسی! از آن گذشته، امام موسی صدر را هم بیش از سی سال گروگان گرفت و در مبارزه با امپریالیسم امریکا هم هواپیمای مسافربری را در آسمان لاکربی منفجر کرد و پس از بیست سال پنهان­کاری سرانجام از صندوق بی­حساب و کتاب بیت­المال یک میلیارد دلار به غرب جهانخوار خسارت پرداخت. آنگاه خلق لیبی در بهار عربی به پا می خیزد و سرهنگ (با رضایت همان کرملین که رفقا آن را سرشار از عقلانیت ژئوپولتیکی می شناسند) با توپ و تانک و موشک و زره­پوش و جنگنده بمب­افکن‌های مدرن، در شهر و دشت به شکار همان خلق عشیره­ای لیبی می­رود تا مبادا اتحاد لیبی با ایران یا روسیه خدشه­دار شود! رفقا فراموش می­کنند که به دستور کرملین همان سناریو هم­اکنون در اوکراین پیاده می­شود که همانا بی­ثباتی سیاسی و امنیتی این سرزمین و انداختن اوکراین نگون­بخت به گرداب یک جنگ داخلی "فرسایشی" و نابودی زیرساخت‌های اقتصادی و آوارگی میلیون­ها شهروند است.

حال راه توده که مبانی ژئوپولتیک را از چپ خوانده است از پاسخ به همان پرسش ساده من در آن مقاله طفره می­رود و برای ایران، نسخه همبستگی آن هم نه با خلق لیبی بلکه با دولت قذافی می پیچد و همانند راسپوتین و پوتین در سوگ سرهنگ می­گرید و او را قهرمان خلق عرب می پندارد و لحن (ادبیات!) مقاله مرا نیز به سُخره می­گیرد تا به زعم خویش پاسخ را در راه توده "نمکین" نشان دهد.

جالب است که قذافی با جنگنده ­هایش به آسانی بر سر خلق لیبی بمب می­ریخت و پوتین به سفارش راسپوتین، سکوت می­کرد ولی آنگاه که نوبت به پروشنکو رئیس جمهور اوکراین می­رسد که جنگنده­ها را در شرق کشور برای بمباران جدائی­طلبان بفرستد، این جنگنده­ها هنوز به آسمان شهر نرسیده توسط سیستم رادار روسی ردیابی شده و نابود می­شوند و باز هم پوتین به سفارش آن مرد نامرئی در کرملین هم­چنان سکوت می­کند! البته در آن مقاله­ هشدار دادم که ولادیمیر پوتین در تسخیر راسپوتین دوم یا همان مرد پنهان "ژئوپولتیک" در اتاق فکر کرملین است. همان چهره­ مالیخولیایی که ترهات او را رفقای راه توده همچو "سرمه" می­کشند بر چشم؛ همان راسپوتین دوم که سالها پیش احمدی نژاد را در مسکو ملاقات کرد و دل رفقا از این دیدار غنج می­زد.

پس از ممالک محروسه تزاری و ممالک محروسه شوروی، کیست که نداند کرملین اینک به دنبال ممالک محروسه پوتینی است؟ آیا اتاق فکر کرملین پس از تشکیل "جمهوری روسی اوکراین" در پی صدور این مدل جمهوری روسی به قفقاز، آسیای میانه و جای دیگر نیست؟ آیا به اتفاق رفقای توده­ای در اینجا و آنجا بزودی شاهد جمهوری­های ریز و درشت "روسی" نخواهیم شد که همه به گونه­ای در مدار همان ممالک محروسه پوتین خواهند چرخید؟ آنگاه آیا در سایه ممالک محروسه مفاهیمی از شمار آزادی، استقلال، میهن دوستی و منافع ملی محلی از اعراب خواهد داشت؟ کیست نداند که گشتاور سیاست و فرهنگ در روسیه همانا "اقتدار مطلق" پوتین است و بس؟ سازه قدرت در روسیه آنقدر مقدس و کاریزماتیک است که حتی مشروطه روسی هم نتوانست اندکی از این "قداست" در ساختار سیاسی را بکاهد که اگر می­کاست، پس چرا استالین و پوتین از این میراث "استتیک" همواره کامیاب شدند.

بی ­گمان همین اندک آگاهی از فرهنگ و تاریخ و سیاست روسیه را اخیراً از طریق فیلم­های هالیوودی که در استکهلم نمایش می­دهند کسب نکرده ­ام که ناگهان منتقد ایوان مخوف و راسپوتین دوم و پوتین اول شوم. افزون بر این، هفت سال پیش در ستایش هنر و ادبیات کلاسیک روسی، در دیباچه نخستین کتابم (نیچه­ی زرتشت) آن اثر را به سه "الکساندر" روسی (پوشکین، گریبایدوف، هرتسن) هدیه دادم تا نشان دهم که چرا و چگونه به لحاظ فرهنگی، فردای ایران دیروز روسیه خواهد شد. مطالعه این کتاب را که در آنجا به "کشکول نیچه" مشهور گشته را به رفقای توده­ای داخل و خارج بویژه دبیران راه توده سفارش می­کنم تا قلم قلیایی نگارنده این پاسخ را مبتذل نبینند.

جهت اطلاع دبیران راه توده که به بهانه نقد و اعتراض، شیطنت کرده و نیمی از مقاله درنگی بر چپ ایران را به گونه ناقص دست­چین کردند می نویسم که بارها در جستارهای گوناگون آورده ­ام که روسیه به لحاظ وسعت جغرافیایی یعنی مسکو، سنت پیترزبرگ و دیگر هیچ، اما روسیه به لحاظ سیاسی یعنی پوتین و الیگارشی صد نفره و دیگر هیچ. اقتدار مطلق و فراقانونی پوتین همان آفتی است که مدودُف نخست­وزیر را سرگردان و کمتر از یک ماشین امضا ساخته است حتی اگر دوباره رئیس جمهور شود. حزب توده به جامعه مدنی، انتخابات آزاد، نظام پارلمانی و نهادهای مردم­گرا همواره نیش­خند و ریش­خند می­زند و بجای نگاه و نقد به درون (فساد اداری، رشوه، فحشا، بیکاری، اعتیاد به الکل و مواد مخدر در روسیه) نگاه و نقد به بیرون دارد. دبیران راه توده که پیوسته افاضات سخیف آن مرد نامرئی کرملین را در جیره هفتگی پخش می­کند، آیا بی­خبر از آنند که چرا بجای آنالیز این فلاکت­ سیاسی و اجتماعی در روسیه، رفقا برپایه یک بخش­نامه دولتی که گویی از مسکو صادر می­شود همیشه باید در ستیز و پیکار با اتحادیه اروپا، امریکای جهانخوار و صهیونیسم بین­الملل قلم­فرسایی کنند و نه در نقد این اوهام راسپوتین؟!

آیا به راستی رفقا پنداشته ­اند که روسیه پوتینی به بهانه ایجاد تشکیلات "اروسیایی" و جهان دو قطبی، در اتحاد با قرقیزها و ازبک­ها و افغانها و تاتارها به آسانی فتح­الفتوح خواهد کرد و به لحاظ عیار دموکراسی و آزادی و اعتبار بین­المللی عنقریب کمر اتحادیه اروپا را هم خواهد شکست؟ مگر چین از نظر اقتصادی موتور محرّکه "گلوبالیسم" نیست؟ پس آیا اتحاد پکن و مسکو را مانند رفقای توده­ای باید این گونه برداشت کنیم که در آینده نزدیک این اتحاد مشترک می­­تواند گلوبالیسم (به مثابه عصاره امپریالیسم) را به زمین زند و یا اینکه همین چین که لوکوموتیو امپریالیسم است علیه خودش قیام می کند تا روسیه و حزب توده را خشنود کند؟

در پایان به سبب قدمت و جایگاه تاریخی کهن­ترین و سازمان­ یافته ­ترین حزب سیاسی ایران و نیز به پاس احترام به سلحشوران این تشکیلات سیاسی به روان آزادگان و جان­باختگان حزب توده در ایران و "پرلاشز" درود می­فرستم و بار دیگر اعلام می دارم که حتی مرد همیشه تنهای ادب ایران "صادق هدایت" که با حزب توده مماس گشته، اگر هنگام اقامت در پاریس از جایگاه پرلاشز در ضمیر ستم­دیدگان تاریخ بی­خبر بود پس تنها بیهوده مرده است.




۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

«بال‌هاي شكسته «جُغد مينروا»




درنگي بر «فرجام تاريخ» در فلسفه ايده‌آليستي «هگل»
  • بال‌هاي شكسته «جُغد مينروا»

  • علي‌محمد اسكندري‌جو


  • «گئورگ ويلهلم هگل» فيلسوفي است كه پنداري از برلين تا آسمان نوشته است. اينك نقد ايده‌هاي او كه از برجسته‌ترين فيلسوفان كلاسيك غرب به‌‌شمار مي‌رود و همچنين نشان‌دادن زمينه رويش مفاهيم فلسفي در ذهن اين فيلسوف كار آساني نيست. نگرشي نوين به تاريخ و فلسفه آن در 200 سال پيش كه مسكو چند روزي اشغال شد و كرملين، نماد امپراتوري «روم سوم» توسط لشكر «ناپلئون» بمباران شد، هگل را برآن داشت كه در تبييني سياسي از فرآيند تكوين عقل در تاريخ، دولت ناپلئون را به دليل اين لشكركشي نيم‌ميليوني، تجسم واقعي عقلانيت در سير تاريخ به‌شمار آورد! تفسيري آرماني از دو مفهوم تاريخ و دولت كه اين فيلسوف به مدت 20 سال تا پايان عمرش در نگارش آن همت گماشت تا نسخه «اتاتيسم» را بپيچد. پيداست كه اين نسخه فقط براي تشكيل يك امپراتوري نوشته شده است و مناسب هيچ نوع «جمهوري» نيست. هگل آنقدر بزرگ است كه آلمان در برابرش كوچك مي‌شود. سال‌ها طول كشيد تا پس از مرگ اين‌ فيلسوف پرآوازه، بيسمارك آن صدر اعظم مقتدر بتواند دوباره آلمان را بزرگ كند و آلماني را كوچك. هگل متفكري است كه در حيات خويش بسيار مي‌انديشد و بيش‌از آن مي‌آموزد؛ رساله فلسفه تاريخ او به‌گونه‌اي نگاشته شده كه گويي وي خواسته است با نيروي محركه ديالكتيك، شتاب و سرعت تاريخ را افزايش دهد تا هرچه زودتر در زمان حيات خويش به آن مطلوب سياسي (اتاتيسم) برسد. هگل مي‌كوشد آلمان را وارد تاريخ كند يا به‌بياني اين سرزمين را از حافظه تاريخي‌اش تخليه كند؛ در زمان اوست كه مطالعه تاريخ ‌در حكم يك رشته مستقل (ديسيپلين) در مراكز دانشگاهي مورد توجه قرار مي‌گيرد. در آغاز سده نوزدهم ميلادي، پررنگ شدن «آگاهي» يا همان حس تاريخي كه هگل در پي آن است به بهاي تضعيف «حافظه» تاريخي آلمان تمام مي‌شود. چنين به‌ نظر مي‌رسد كه او مي‌خواهد با رساله «فلسفه تاريخ» حافظه را نابود و آگاهي تاريخي را جانشين آن كند. در اروپا، ستيز بين حافظه تاريخي و آگاهي تاريخي كه از دوران انقلاب كبير فرانسه آغاز شده است در زمان هگل شدت مي‌يابد. حال كه بسياري از آثار انديشمندان آلماني در ايران ترجمه شده است، ما ايرانيان چنانچه بخواهيم آراي سه يار دبستاني (هگل، هولدرلين و شيلر) را در كنار ايده‌ها و آثار كانت، اِشلِگل، شوپنهاور، ماركس و نيچه قرار دهيم بايد از خويش بپرسيم كه اين پيشتازان «دگرديسي» فرهنگي و فلسفي در سده نوزدهم ميلادي چه‌چيزي در حوزه‌هاي اخلاق، تاريخ، فلسفه، سياست و فرهنگ باقي گذاشتند يا نتوانستند به‌ آن بينديشند تا ما ايرانيان بتوانيم در سده بيست و يكم به‌ آن بينديشيم؟ به ‌بيان ديگر، چرا ما از مشروطه تا هنوز در فرآيند فرهنگي ايران (كه هربار مي‌شكند) ساختار هندسي انديشه آلماني را به ‌زبان غيرفلسفي ‌خوانده‌ايم؟ چنانچه در گذشته، فلسفه را به‌زبان ايدئولوژيك نمي‌خوانديم، اينك از نو به بازخواني اين فيلسوفان دچار نمي‌شديم. آيا اين بازخواني تاوان آن باژخواني نيست؟ آنچه به‌نام شرح و نقد انديشمندان آلمان بر ميراث فكري اين مرز پُرگهر افزوده مي‌شود، بيشتر غلظت ايدئولوژيك دارد تا عيار فلسفي. در گذشته‌ نه‌چندان دور در مورد نيچه1، به‌راستي سراسر مدح و شطح بود كه در ايران بر او ‌باريد. در سرزمين ما برخي از نيچه‌شناسان برجسته(!) بر ميان وي زُنار زرتشت بستند يا او را سايه‌نشين طوبي كردند. نكند بر روال سنت ديرين، روشنگران ايراني نيز تئوري تزاريسم را كه امروز در روسيه برابر ايده «اروآسيانيسم» است به امانت اينجا آورند و منطبق بر اتاتيسم هگلي كنند!
    شرم‌مان باد ز پشمينه آلوده خويش/‌‌ گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم
    مفهوم «تاريخ» در مقايسه با ديگر مفاهيم، بسيار جوان است و عُمر آن به‌اندازه طول عمر ايالات متحده آمريكاست. در تمدن‌هاي گذشته از توجه به تاريخ (به‌معناي نوين) نشاني نيست و آنچه را كه در آن زمان، تاريخ مي‌پنداشتند در واقع حافظه‌اي بود از يك شخصيت يا حادثه واقعي يا حتي اسطوره‌اي در گذشته‌هاي دور. آن‌زمان اين حادثه يا شخصيت داراي هويت ارزشي بود. تقدس و حافظه‌اي كه هر جامعه‌اي درون آن مي‌زيست به‌بياني زندگي بدون آن حافظه و ارزش مقدس، ممكن نبود. آشكار است كه بحث تاريخ و تاريخ‌گرايي براي نخستين‌بار توسط يوهان هِردِر و نيز گئورگ ويلهلم هگل تقريبا هم‌زمان مطرح مي‌شود. در پيوند با نگاهي بر رساله «فلسفه تاريخ» هگل، لازم به‌اشاره است كه اين فيلسوف دولتي، طرح برخي از ايده‌هايش از شمار «ديالكتيك» يا «روح جهاني» را تنها به رساله فلسفه تاريخ محدود نكرده است بلكه اين مفاهيم در ديگر رسالات او نيز ديده ‌مي‌شوند. به‌عبارتي، اين ايده‌ها براي جا افتادن همواره در ذهن هگل در آمد و شدند. منتقد بايد از يك‌‌سو، زمانه‌ و زمينه انديشه اين فيلسوف را در نظر داشته باشد و از سوي ديگر سير صيقل اين ايده‌ها را در ساختار انديشه او و با توجه با تجربياتي كه فيلسوف در حيات خويش كسب كرده است، دنبال كند. ‌اين نوشتار كوچك هرگز ادعاي نقد و بررسي منظومه هندسي انديشه هگل را ندارد. براي درك مفاهيم هگلي، نگارنده از پيش شماي هندسي ساختار فلسفه او را در آلمان فراهم كرده است؛ اين به‌اصطلاح «نقشه راه» كه به‌ ديوار اتاق آويزان شده است، نمودار‌برداري هر مفهوم (Begriff) در ذهن هگل را ترسيم مي‌كند. آن‌سان كه مُد فلسفي‌ در ايران است، نمي‌توان از هگل نوشت ولي از پيچيدگي ايده‌ها و مفاهيم غامض اين فيلسوف سخن به‌ميان نياورد. فيلسوفي كه از آسمان تا برلين ‌مي‌انديشد و به‌باور برتراند راسل بسيار مغلق و مطنطن نيز مي‌نويسد. عبور از لابيرنت فلسفي هگل دشوار است؛ اكنون او در ميان ما نيست كه بپرسيم مگر فلسفه و تاريخ را مارپيچ مي‌ديده كه چنين مارپيچ نوشته است؟ پژوهشگران تاريخ عموما هگل، ماركس، نيچه و كروچه را در آشيان زيرين ساختمان تاريخ جاي مي‌دهند و تاريخ توكويل، رانكه، ميشله و بوركهارت را هم در آشيان بَرين مي‌نشانند. به‌همين منظور، حال كه هايدن وايت2 نيز به‌مثابه پژوهشگري برجسته‌، فلسفه تاريخ هگل را چندان سيستماتيك و جدي نگرفت و او را در آشيان زيرين بناي تاريخ نشاند، پس چرا نگارنده اين جستار كوتاه در نگرش به فرجام تاريخ اين فيلسوف ايده‌آليست چنين نكند! در اينجا همچنين اشاره‌ام به منظومه‌ مولانا كه با هگل نرد «عشق» و «عقل» در تخته مي‌اندازند، صرفا به آن‌سبب است كه نشان دهم اين «عشق‌باز» ايراني و آن «عقل‌باز» آلماني با وجودي‌ كه در دو فرهنگ كيميايي و مدرن مي‌زيستند ولي هر دو سوداي سترگي در خيال داشتند كه در فراق آزادي، نرد حافظه و آگاهي را بر تخت «تاريخ» چيدند تا سرانجام كدام يك از آن دو برنده شود. آن رنجي كه مولانا را به دام عشق مي‌اندازد، همان رنجي است كه هگل را به‌دام عقل مي‌افكند.