۱۳۹۹ مهر ۸, سه‌شنبه

گوته، شاملو و داوری تاریخ


علی­محمد اسکندری­جو


جنس و خمیره زبان استتیک یک سرزمین "واژه" نیست بلکه گوته، پوشکین و حافظ است. تعریف کلیشه­ای از زبان نیز که "ابزار" ارتباط است هیچ ارزش و معنای زبان بلاغی را نمی­رساند. این زبان محاوره که همانند کالای تبلیغاتی مصرف می­کنیم در واقع در زندان زبان از ما بیگاری می­کشد. سراشیب فرهنگ آنجاست که زبان "اُبژه" شود و شاعر و نویسنده هم سوژه (فاعل) شوند. اینجا به سبب این جدایی، واژه­ دیگر پاره­ای از شاعر یا جنس و خمیره او نیست. برپایه این "نیهیلیسم" زبانی، شاعر و نویسنده کم­مایه دیگر پروای "هنر" ندارند و با آثار بازارپسند (وُلگاریسم) دامن فرهنگ را آلوده می­کنند. هیچ اندیشه­ای در شوره زبان نمی روید؛ زبانی ویران است که شاعر یا نویسنده را از احساس پاک، اندیشه نیک و عمل نیکو باز دارد؛ چنین زبانی بزرگترین مانع تفکر و هنر و هویت است. اگر فرهنگ حیران است و زبان نیز ویران، اگر زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که "الگوریتم" آن واژگون شده را نه می­دانی و نه می­خواهی پس صادق بخوان شاید "هدایت" شوی.

در برهه جنگی تاریخ معاصر به دنبال نویسنده و شاعری می­گشتم که چنانچه آثار او را با "متراژ" ایرانی بسنجم معادلی در قامت یوهان ولفگانگ مشهور به "گوته" آلمانی درآید که احمد شاملو درآمد. این تناظر استعاری را به سبب دواری تاریخ درباره این دو شاعر آوردم که گویی به گناه یکی، دیگری مجازات می­شود! گوته در زمان اشغال کشورش اقدامی کرد که اگر شاملو در ایران چنین می­کرد عقوبتی سخت در انتظارش بود؛ بااین­حال چرا آلمان با گوته آن نکرد که ما با شاملو می­کنیم؟ پس ما بجای آلمان، گوته را به زباله دان تاریخ می سپاریم و دیوان "غربی شرقی" وی را نیز ضاله می­خوانیم و به آتش می­اندازیم! اینک "وجدان" جمعی آلمان که تاریخ سرزمین را بازی کودکانه نمی­داند آیا اجازه چنین اقدامی علیه گوته را می­دهد؟ فریدریش نیچه جوان در رساله کوچک "مزایا و مضرات تاریخ" ملت آلمان را هشیار می­سازد که چرا و چگونه یک حادثه یا روایت تلخ تاریخی را فراموش کند. ­

ناپلئون بناپارت پیش از آنکه مسکو را اشغال کرده و کرملین را بمباران کند در اکتبر 1806 میلادی به سراغ "برلین" می­رود و پس از فتح خونین این شهر به دیار ینا (Jena) می­رسد. هگل فیلسوف مشهور در دانشگاه ینا استاد فلسفه است؛ همان هگلی که چند سال پیش­تر در پاریس مجذوب انقلاب کبیر فرانسه شده و از آن به مثابه "سنتز" دو دوره تاریخی (تز قرون وسطی و آنتی تز رنسانس) نام برده است. بگذریم که هگل اصولا آسیا و آفریقا را قابل "تاریخ" نمی دانست که ما بخواهیم سهمی در آغاز و انجام آن داشته باشیم. آن روز این فیلسوف نگون­بخت در شهر اشغال شده ینا از پنجره شاهد است که امپراتور ناپلئون با تبختر سوار بر اسب  از برابر دیدگان مقهور بازندگان جنگ عبور می­کند. به یقین این صحنه باعث تغییر نگرش هگل از انقلاب کبیر(!) فرانسه و آن امپراتور مغرور شد که چندی پیش در پاریس او را عقل مجسّم و برآمد روح تاریخ ­نامیده بود.

در حالی که هگل خانه به دوش با کوله باری از دست­نوشته­ اینجا و آنجا به دنبال سرپناهی می­گردد تا در این هنگامه خونین لااقل آثار او از آتش خشم فرانسه محفوظ بماند اما در تاریخ آلمان آمده است گوته در همان شهر و همان روز بی­پروا در ضیافت ناپلئون در کاخ فرمانداری شرکت کرده و به افتخار پیروزی او شامپانی می­نوشد سپس نخستین مدال افتخار (لژیون دو نور) فرانسه نیز آذین­بخش سینه او می­شود تا از آن پس "شوالیه" شناخته شود. اگر زمانی که آبادان به اشغال عراق درآمد "احمد شاملو" در ساختمان فرمانداری شهر هنگام دیدار صدام متجاوز به افتخار او بی­پروا دو سه پیمانه می­زد و نشان طلایی هم از این بعثی منفور می­گرفت، آنگاه ملت ایران درباره او چه داوری می­کرد؟

ناپلئون با گوته درباره دیوان غربی شرقی و نیز کتاب "ورتر جوان و رنج­هایش" به گفتگو می­نشیند؛ حال فرضا اگر صدام درباره "دشنه در دیس" یا اینکه درباره "ابراهیم در آتش" شاملو با وی گفتگو ­داشت باز ما آیا از مجازات شاعر ایرانی می­گذشتیم؟ در سال 1322 خورشیدی که ایران علی­رغم اعلام بی­طرفی اما در اشغال انگلیس و شوروی بود "نیما" و هدایت و "بهار" به افتخار حضور چرچیل و استالین در تهران آیا لبی به ساغر و پیمانه زدند؟ اینکه لیبرال و کمونیست به هم سازند و بنیاد "فاشیسم" براندازند آیا افتخار نیست؟

در حالی که "فیشته و شلینگ" دو نویسنده و روشنفکر آلمانی با سخنرانی آتشین در میدان شهر همه جوانان را به مقاومت در برابر ارتش فرانسه فرا می­خوانند آیا سزاست گوته دعوت دیدار با امپراتور "ناپلئون بناپارت" را پذیرفته و حتی نشان  شوالیه هم دریافت کند؟ با گذشت بیش­ از دویست سال از این دعوت نابهنگام، اینک به زعم ما ایرانیان ملت آلمان جهت جبران مافات این دیدار چرا خودزنی نمی­کند و آیا نباید به برچیدن تمام آثار و تمثال­ها و تندیس­های گوته از سطح کشور اقدام کند؟

به خاطر بسپاریم جایگاه والای گوته را که بدون آثار او ادب آلمان فلج است. امروز در آن کشور هیچ شاگردی دیپلم نمی گیرد اگر شعری از گوته نخوانده یا حتی نام او را نشنیده باشد. گوته تا زنده بود در هر ضیافت و مراسم رسمی همان مدال شوالیه را با افتخار به گردن می­آویخت؛ بسیاری از موزه ها و مراکز آموزشی آلمان همان تصویر یا تندیس از گوته را دارند که مدال اهدایی ناپلئون بر سینه اوست.

در زمان "بیسمارک" صدراعظم آهنین که آلمان پراکنده و خان­خانی را متحد ساخت نیز باز گوته بر تارک ادب آلمان می­درخشید؛ این شاعر و نویسنده حتی در دوران بیسمارک و هیتلر نیز به زباله دان تاریخ پرتاب نشد و به "نسیان" جمعی آلمان گرفتار نگشت. آیا اینک نوبت ایران نیست که ادب و بالندگی را به آلمان بیاموزد و به خاطر این خطای هولناک تعظیم گوته، دیوان این "حافظ" آلمانی را تحریم کند و آتش زند؟ در این میان با ترازوی نجابت و شرافت شرقی، شاملو را چگونه تراز کنیم؟ بنابراین بی سبب نیست که آنچه ما نیاندیشده­ایم آلمانی به آن اندیشیده­ است.

اینکه چنین نگرش یک­سویه، افراطی و نسنجیده نسبت به این نابغه ادب آلمان داشته باشم و برای درمان فرهنگ مالیخولیایی این کشور بخواهم نسخه بپیچم که آنها باید گوته را همواره لعن کنند و سنگ گور او را شکسته به خرابه تاریخ بیاندازند آیا نشانه توّهم، ترّهات و طامات نیست؟

در پایان اشاره کوچکی به دوگانه تشبیهی شرف و وجدان در دو فرهنگ روسی و آلمانی داشته باشم تا به این بهانه نشان دهم روح این دو ملت دویست سال است که در این برزخ (وجدان و شرف) یکی را بیش از دیگری دارد. در سده گذشته یکی از زیباترین آثار ادبی جهان "دکتر ژیواگو" اثر جاودان بوریس پاسترناک بیش از بیست سال به شکل زیرزمینی (به روسی سامیزدات) در شوروی منتشر می­شد زیرا کرملین این شاعر و نویسنده روس را "دگراندیش" می­نامید و تحریم می­کرد و او را (با یک درجه تخفیف بجای تبعید به سیبری) سزاوار بازآموزی ایدئولوژیکی می­دانست تا رسوبات بورژوایی را از ضمیر وی پاک کند. به باورم پاسترناک نماد شرافت و نجابت جمعی روسی و گوته نیز جلوه "وجدان" و عقلانیت جمعی آلمانی است.

گرچه روسی و آلمانی نمی­خوانم اما روسیه و آلمان را می­خوانم؛ تاریخ و فرهنگ این دو کشور را نیز همواره با "دوگانه" شرف شرقی (مذهب ارتدوکسی) در برابر وجدان غربی (فرقه پروتستان) می­سنجم. امروز در آلمان آن فیلسوف خانه به دوش و این ادیب باده­ نوش هر دو را ارج می نهند؛ در روسیه هم دکتر ژیواگو دیگر "سامیزدات" نیست و آن حافظ روسی (الکساندر پوشکین) نیز هم­چنان ضد تزار است؛ بااین حال به لحاظ فرهنگی و تاریخی به باورم فردای ایران دیروز آلمان نیست که فردای ما امروز روسیه است.

 

Nicheye_zartosht@yahoo.com

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


۱۳۹۹ شهریور ۲۷, پنجشنبه

رضا شاه در نقطه کور تاریخ

 


  علی­محمد اسکندری­جو  

به درستی نمی­دانم چرا به این کلیشه­ تاکید می­شود که دشمن ایران "چرچیل" بخاطر تاخیر رضا شاه در اخراج چند مستشار آلمانی از ایران او را به چنین عقوبت شومی گرفتار ساخت. امروز که به هر علتی این "رضا" ملعبه تاریخ شده گاهی خان می­شود و گاهی شاه، برخی ناخواسته یا نادانسته به "آلایش" تاریخ پهلوی به سیاست قلم می­زنند غافل از اینکه تاریخ آغشته به سیاست چندان اعتباری ندارد. ما خوانده­ایم که تاریخ را برندگان می­نویسند اما نخوانده­ایم که تفسیر تاریخ را هم برندگان می­نویسند! از سوی دیگر تاریخ فقط آینه نیست که در آن ببینیم آنچه را که می بینیم بلکه نقطه کوری دارد که نمی بینیم آنچه را که باید ببینیم. اینجا اگر تاریخ را بسیار فشرده و خلاصه کنم تا در ذهن ما "ملکه" شود پس تاریخ همان حافظه است؛ حافظه یا روایتی که با مهارت طراحی و ساخته می­شود تا به ما هویت، هدف و معنا بدهد. 


آیا به تاریخ نیاز داریم تا دریابیم نسل ما نه آغاز آن بوده و نه پایان تاریخ است؟ به باور زنگاری "هگل" فیلسوف آلمانی گرچه از تکرار تاریخ بیزاریم بااین حال از آن هیچ نمی آموزیم! 1 به سبب همین نیروی گریز از تاریخ است که درباره سقوط ناگهانی "رضا شاه" و ورود نامیمون جنگ به ایران، وقتی به گذشته این سرزمین نگاه می­کنم، علت برکناری او در کانون این آینه منعکس نشده بلکه در مثلث کور افتاده است. اینجا اصرار ندارم او را از آن نقطه کور بیرون کشیده بر "کانون" این تاریخ بازتاب دهم تا روشن شود اتاق جنگ لندن به کدام بهانه فرمان استعفا و تبعید وی را صادر کرد. بگذاریم او در همان مثلث نامرئی بماند اما هشدار می­دهم فراسوی هر سیاست یا روایت سیاسی، یک فرا سیاست (Metapolitics) و در ماورای هر حکایت تاریخی نیز یک روایت فرا تاریخ (Metahistory) نهفته است. سیاست و تاریخ هیچ سنخیتی با فراسیاست و فراتاریخ ندارند. آیا فیزیک با متافیزیک (ماوراء الطبیعه) هیچ سنخیتی دارد؟


2 گاهی آنچه از روایات سیاسی برداشت می­کنیم هرگز "سیاست" به معنای متعارف نیست بلکه فراسیاست است. ما حتی به لحاظ تاریخی دوران گذار از فراسیاست به سیاست (کارزار متعارف حزب سیاسی) را هنوز به انجام نرساندیم و به این علت است که در گودال خلط مفاهیم غوطه وریم. بااین حال پرسش بزرگ این است با وجودی که یک روایت مشروع و مقدس تاریخی می­تواند به ما هویت و هدف هدیه دهد چرا از آن غافلیم؟ نسبت به فهم سیاسی و تدبیر تاریخی نسل پیشین ایران آیا ما نسل عاقل­ و با بصیرت شده­ایم؟


دربار ایران در برزخ گرگ و خرس


در خرداد 1320 خورشیدی "آدولف هیتلر" فرمان حمله به شوروی با رمز عملیاتی "بارباروسا"[3] را صادر می­کند. دربار ایران توسط ذوالفقار پاشا  سفیر مصر در تهران هشداری از "ملک فاروق" پادشاه هوادار هیتلر دریافت می­کند مبنی بر اینکه لندن عدم تمکین رضا شاه در تحویل دادن "رشیدعلی گیلانی" نخست وزیر فراری عراق و شیخ امین الحسینی[4] مفتی اعظم فلسطین را بی پاسخ نمی گذارد و بنابراین ایران منتظر عواقب این اقدام دربار باشد. از میان نامه های چرچیل در آرشیو وزارت خارجه انگلیس پیداست که به "آنتونی ایدن" وزیر خارجه اعتراض می­کند چرا کارمند وزارت (ویلیام بولارد سفیر انگلیس در تهران) درباره پیگیری استرداد کودتاگران عراقی پاسخی به لندن نمی­دهد و نیز اینکه چرا ام. آی. سیکس (سرویس اطلاعاتی برون مرزی) تا کنون گیلانی و امین الحسین و تیم آنها را به دام نیانداخته است.


پیداست رضا شاه از دو سال پیش­تر و آغاز جنگ دوم بین الملل اخبار جهان بویژه کشورهای همسایه را بدقت دنبال می­کرد و علی­رغم هشدار لندن اما وی مستشاران آلمانی را از کشور اخراج نکرد. نگرانی عمده رضا شاه عقد پیمان عدم حمله به خاک یکدیگر توسط وزرای خارجه هیتلر و استالین بود که در پی آن عهدنامه، شوروی و آلمان مشترکا لهستان را اشغال کردند. سفیر انگلیس از  دیدارش با رضا شاه در کاخ مرمر اشاره دارد که شاه هنگام تجاوز شوروی به کشورهای کوچک حاشیه دریای بالتیک بویژه "فنلاند" نگران بود که ممکن است استالین هر لحطه به اشغال شمال ایران نیز اقدام کند.

با حمله به شوروی 

و اخبار امیدبخش درباره پیروزی ضربتی آلمان که از رادیو برلین پخش می­شد رضا شاه می پنداشت که بر اسب برنده شرط بسته است بنابراین با سماجت در برابر هشدارهای سفیر انگلیس نسبت به پذیرایی از کودتاگران و همچنین عدم اجازه به استفاده از حریم هوایی ایران و یا اولتیماتوم آنتونی ایدن به اخراج سفیر و مستشاران آلمانی از کشور مقاومت می­کرد تا شاید بزودی نیروهای آلمانی به قفقاز و باکو برسند و نگرانی دربار از حمله شوروی برطرف شود.

به باور چرچیل سه منبع استراتژیک پالایشگاه آبادان، کانال سوئز و نفت باکو اگر به دست نیروهای آلمانی می افتادند پس هیتلر پیروز جنگ می­شد و دو نظام لیبرالیسم و کمونیسم را به زانو درآورده بود. بنا به اعتراف چرچیل پالایشگاه آبادان کلیه سوخت لازم برای سه نیروی هوایی، دریایی و زمینی انگلیس در سراسر دنیا را فراهم می­کرد بااین تفاوت که نیروی دریایی بریتانیا (بر مبنای قراردادی که بیست سال پیش­تر چرچیل به عنوان وزیر دریاداری انگلیس با شرکت نفت امضا کرده بود) برای خرید سوخت پالایشگاه آبادن از تخفیف ویژه نود و پنج درصدی برخوردار بود!


چرچیل در خاطراتش آورده یکی از دلایل ورود گردان­های هندی انگلیسی به ایران برای انفجار پالایشگاه آبادان و تخریب خط آهن سراسری بوده چرا که حتی او نیز در خرداد 1320 شمسی ابتدا به این باور رسیده بود که هیتلر به سوی اشغال مسکو در حال پیشرفت است و امکان دست­یابی به نفت آبادان و باکو نیز دور از انتظار نیست؛ اگر چنین می­شد چرچیل (یا) پالایشگاه و خط آهن ایران را منفجر می­کرد و یا ناچار با هیتلر متارکه کرده تا لیبرالیسم نجات یافته و تنها کمونیسم به زانو درآید. آلمان هیتلری در عرض پنج سال چنان زیرساخت صنعتی، فرهنگی، نظامی، تجاری و آموزشی ایران را توسعه داده بود که روس و انگلیس در طول دویست سال چنین نکردند. بی دلیل نیست که با پیشروی نیروهای آلمان در شوروی و خاورمیانه، رضا شاه از لیبرالیسم انگلیسی بیزار گشته و (به عنوان بزرگترین فئودال ایران با پنج هزار سند مالکیت زمین کشاورزی، باغ، ویلا، کارخانه) از بلشویسم نیز وحشت داشت.


در آغاز شهریور چرچیل در یک دیدار دریایی با فرانکلین روزولت ضمن اشاره به کودتای عراق و اینکه فرماندهان ایرانی هوادار آلمان نیز ممکن است کودتا کنند، توانست رئیس جمهور امریکا را قانع سازد که حتی برای ارسال سلاح به شوروی اشغال ایران اجتناب ناپذیر است. رضا شاه (که گویی فراموش کرده بود به مدت سه سال رابطه ایران با امریکا را قطع کرده است) با ارسال تلگرام از کاخ سفید تقاضای کمک دارد اما هفته بعد روزولت پاسخ سردی به دربار مخابره می­کند. بااین وجود "آنتونی ایدن" در خاطراتش آورده که در دیدار با سفیر شوروی به وی گفته که او به عنوان وزیرخارجه از تجاوز به خاک ایران احساس شرم می­کند و سفیر اما به او لبخند زده است!


در این میان رضا شاه از کودتای اردیبهشت در عراق و سرنگونی نظام نوپای سلطنتی این کشور بی خبر نبود؛ حاج امین­الحسینی مفتی اعظم اورشلیم توسط کمیسر عالی انگلیس از زندان فلسطین مورد عفو قرار گرفته و همراه دویست تن از هواداران به عراق تبعید شدند. شیخ امین الحسینی در بغداد دوباره قیام کرد و فتوای "جهاد" او علیه انگلیس پی در پی از رادیو برلین و رادیو بغداد پخش می­شد. فتوایی که مراجع شیعه نجف (به سبب سرکوب قیام شیعیان در سه سال پیش تر توسط ارتش عراق) از جمله آیت الله محمد حسین کاشف القطا در برابر آن سکوت اختیار کردند.


حاج امین الحسینی به همراه چهار فرمانده ارشد عراقی (مشهور به مربع طلایی) که در دانشکده افسری برلین آموزش دیده­اند اعضای اصلی کودتا بودند که خواهان براندازی سلطنت، بیرون راندن نیروهای انگلیسی از کشور و برقراری نظام جمهوری شدند. سه مرکز استراتژیک بریتانیا بویژه پایگاه هوایی "حبّانیه" در نزدیکی بغداد به محاصره ارتش عراق درآمد که لندن مجبور گشت از هندوستان نیروی نظامی وارد عراق کند. بمب افکن های نیروی هوایی انگلیس نیز به مدت 21 روز بغداد و نیروهای ارتش را بمباران می کردند تا سرانجام حلقه محاصره پایگاه حبانیه شکسته شد. علت مقاومت ارتش عراق البته وعده های سرهنگ "فریتس گروبا" افسر اطلاعاتی اس.اس با عنوان پوششی سفیر آلمان در عراق بود که برای ارسال سلاح به بغداد پیوسته پیام رمز به برلین می­فرستاد. البته سلاح پنج روز دیر تر از طریق یونان به مرز عراق رسید و ناچار مقاومت ارتش زیر حملات سنگین انگلیس شکست.


نخست وزیر "رشیدعلی گیلانی" به همراه سفیر آلمان، حاج امین الحسینی و تعدادی دیگر مخفیانه به ایران گریختند و در سفارت ژاپن در تهران پنهان شدند. در ایران "اروین اتل" افسر بلندپایه ارتش رایش سوم در پوشش سفیر آلمان در تهران با همتای خویش "فریتس گروبا" و پناهندگان عراقی در تماس بود. بااین حال رضا شاه سرپاس مختار رئیس شهربانی را مامور نظارت بر آنها و نیز تیمسار "فضل الله زاهدی" را مامور ارتباط با آنان قرارداد. ورود نابهنگام این تیم نگون­بخت، رضا شاه را در موقعیت بسیار دشواری قرارداد. از سوی دیگر او در برابر افشای محل اختفای هیئت عراقی و تسلیم آنها به ماموران انگلیسی علی­رغم هشدارهای پیاپی چرچیل، آنتونی ایدن و سفیر انگلیس همچنان مقاومت می­کرد. پیداست که خشم چرچیل از عدم تمکین رضا شاه نسبت به استرداد کودتاگران بسیار بیش از درخواست دولت انگلیس از دربار برای اخراج مستشاران آلمانی از ایران بود. به این سبب است که چرچیل آن فراز مشهور درباره رضا خان را نوشت: "خودمان او را آوردیم و خودمان هم او را بردیم" اما این کجا و آن کجا!


هیئت عراقی فلسطینی پس از مدتی با راهنمایی تیسمار زاهدی تا مرز ایران هدایت شده و از طریق ترکیه و ایتالیا سرانجام به برلین رسید و با عالی­جناب گروفاس (آدولف هیتلر) دیدار کرد. هیتلر اجازه داد دولت در تبعید عراق در برلین تشکیل شود. حاج امین الحسینی هم یک لشکر اسلامی از اسرای مسلمان در آلمان و جوانان بوسنیایی تشکیل داده و به جبهه جنگ فرستاد؛ او چندین سال از رادیو برلین، مسلمانان را به جنگ علیه انگلیس فرا می­خواند؛ هاینریش هیملر با یک نگرش نازیستی این شیخ جوان فلسطینی که محاسن و موی بور و چشمانی آبی داشت را لقب "عالم آریایی" داده بود. مفتی اعظم اورشلیم در سال 1325 خورشیدی با چند مستشار و افسر آلمانی به مصر پناهنده شدند؛ افسران با تغییر نام و چهره (تا توسط عوامل موساد در مصر شناسایی نشوند) تابعیت مصری گرفته سپس در ارتش، دربار ملک فاروق سپس نهاد ریاست جمهوری مصر (جمال عبدالناصر) انجام وظیفه کردند. سرنوشت "رشیدعلی گیلانی" اما به گونه حیرت آوری شبیه به عاقبت تیمسار "فضل الله زاهدی" است بااین تفاوت که گیلانی به "موسولینی" گرایش داشت اما زاهدی به عالی­جناب گروفاس اندک عنایتی داشت که تاوان آن هم چهار سال زندان انفرادی کمیساریای انگلیس در فلسطین بود. به درستی نمی دانم نسل ما درباره این افسر میهن دوست اما کودتاگر (علیه دولت مصدق) چه داوری خواهد کرد یا به عبارتی جمع جبری (مزایا و مضرات) این تیمسار در تاریخ معاصر چند خواهد شد. زاهدی با درایت، شجاعت و شهامتی که داشت "شیخ خزعل" را که نفت ایران و یک نیروی مسلح بیست هزار نفری نیز در اختیار داشت توانست دستگیر کرده و به تهران بیاورد اما در باره کودتا علیه نخستین دولت دموکرات در سراسر خاورمیانه چطور؟


دو شاه و دو فرجام شوم و شاد

اینجا لازم است به یک مقایسه ارزشی و تاریخی به سرنوشت دو رئیس کشور اشاره کنم تا تفاوت سیاست از فرا سیاست اندکی روشن شود. پس از آنکه کشور نروژ توسط ارتش رایش سوم اشغال می­شود به دستور آدولف هیتلر یکی از نازیست­های نروژ به عنوان نخست وزیر جدید مامور تشکیل کابینه می­شود اما پادشاه این کشور از امضای حکم او خودداری می­کند چرا که وی را به عنوان عامل یک دولت اشغالگر بیگانه به رسمیت نمی شناسد. آنگاه هیتلر حکم تیرباران "هوکان هفتم" پادشاه نروژ را صادر می­کند. شاه و چند مامور گارد دربار مخفیانه به طرف مرز سوئد که اعلام بی طرفی کرده بود حرکت می­کنند تا در سفارت نروژ در استکهلم پناه بگیرند. در نیمه شب آنها سوار بر سه خودروی شخصی به نقطه مرزی می رسند، افسر کشیک سوئدی به فرمانده مرزبانی و وی نیز به نخست وزیر و او هم با "اسکار گوستاو آدولف" پادشاه سوئد این واقعه را مطرح کرده و ضمن مشورت با وی اعلام می­کند که دولت در نظر دارد به دلایل انسانی، دوستی، اخلاقی، حُسن همجواری و حق همسایگی به پادشاه نروژ و همراهان اجازه ورود به خاک سوئد را بدهد.


گوستاو آدولف خشمگین شده حتی با تهدید به استعفا از مقام "سلطنت" با این تصمیم مخالفت می­کند. از سوی دیگر  نیروهای آلمانی از زمین و هوا شاه نروژ و همراهان را بمباران می­کنند. بااین حال پادشاه سوئد به زعم خویش برای جلوگیری از اشغال این کشور توسط ارتش آلمان به نخست وزیر تاکید می­کند که با ورود پادشاه نروژ به سوئد مخالف است گرچه نخست وزیر بر طبق قانون تصمیم گیرنده است. برای هیئت نروژی ویزای ورود صادر نمی­شود؛ آنها مدتی در جنگل­ها سرگردان شده سرانجام با یک کشتی ماهیگیری نروژی و با کمک نیروی دریایی انگلستان به لندن پناهنده می­شوند تا پس از جنگ به نروژ بازگردند که چنین نیز می­شود.


رضا شاه اما مفتی اعظم اورشلیم، نخست وزیر، بخشی از اعضای کابینه او، رئیس ستاد مشترک و چند فرمانده ارشد ارتش عراق را به ایران پذیرفت و پذیرایی کرد تا در شهریور به تیر خشم چرچیل گرفتار شود. در مثلث کور تاریخ معاصر هم­چنین می­بینیم که رضا شاه از ارتش شوروی بیمناک بود؛ او می توانست به شکل حصر خانگی در یکی از املاک شمال کشور که در اختیار داشت مستقر شود اما اشغال پهنه شمالی این سرزمین باعث گشت که او از ترس خرس به گرگ پناه آورده و به حصر خانگی در جزیره موریس تن دهد.


پانویس:



 1 ناپلئون سوم (برادرزاده بناپارت) ادا و اطوارهای عمویش ناپلئون را داشت و در رویای امپراتوری بود. فرانسه از آلمان به شدت شکست خورد و ناپلئون سوم برای سرکوب جنبش مشهور به "کمون پاریس" در سال 1871 میلادی از همان بیسمارک صدراعظم پیروز آلمان یاری خواست. کارل مارکس با کنایه به هگل و ناپلئون سوم می­نویسد: "گرچه هگل نوشت تاریخ تکرار می­شود اما فراموش کرد بنویسد تاریخ بار نخست به شکل تراژدی و بار دوم به صورت مضحکه رخ می­دهد."

 

2 در کتاب "ماورای سیاست تا ماورای تاریخ" به تفصیل درباره مختصات، نقش، هدف و تفاوت ماورای تاریخ با تاریخ با ذکر چند نمونه شرح می­دهم که هنگام مطالعه باید انتخاب کنیم که می خواهیم تاریخ را بخوانیم یا می خواهیم آنچه فراتاریخ است را مطالعه کنیم؛ دیگر اینکه سیاست را نباید با آنچه ماورای سیاست است مشترک یا یکسان بدانیم.

 

3 فریدریش بارباروسا مشهور به "ریش قرمز" قیصر آلمانی امپراتور روم غربی (مذهب کاتولیک) بود که در جنگ های صلیبی کشته شد.

 

4 حاج امین الحسینی برادر پدربزرگ "یاسر عرفات" بود که در تاسیس سازمان چریکی آزادی بخش فلسطین موسوم به "الفتح" نقش مهمی داشت. پس از درگذشت "کامل الحسینی" مفتی اعظم اورشلیم، کمیسر عالی انگلیس "هربرت ساموئل" شیخ امین الحسینی را بجای برادرش به این مقام منصوب کرد. اعقاب و خاندان یاسر عرفات (قبیله القدوه در جنوب فلسطین) از دیرباز فرماندار و شهردار و مفتی اعظم اورشلیم بودند.


۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

هویت در برزخ دین وفرهنگ

 


علی­محمد اسکندری­جو

از آنجا که دین و فرهنگ در انسان به هم می رسند پس اینها دو پاره­ از هویت او می­شوند. به بیانی، دین و فرهنگ برای آنکه در انسان جمع شوند باید از پل هویت او عبور کنند. تعریف هویت آسان نیست اما آن را به هم­سانی یا این همانی برداشت می­کنند. به این سیاق، من دیروز همان من امروزم که به لحاظ فرهنگی یا دینی، دیگران تغییر محسوسی در من نمی بینند. دین و فرهنگ در یک پیوند دو سویه قرار دارند که مرز بین این دو سیال و لغزان است. این مرز بندی البته شکلی کیفی دارد و نه کمّی. حال که انتظار ما از فرهنگ آن است که زندگی را شایسته زیستن کند پس چرا از دین یا ایدئولوژی چنین انتظاری نداشت که به زندگی ما ارزش زیستن دهد؟

تعین هویت ما (یا) به فرهنگ است یا اینکه هویت خواهی نخواهی معطوف به دین خواهد شد؛ برخی ادعا می­کنند صرفا هویت فرهنگی دارند و از بار دین سبک شده و این پاره را ندارند که البته این ادعا نیازمند چالش است. کسی که هویت دینی دارد لزوما به این معنا نیست که او مذهبی و ملزم به انجام فرایض است بلکه این هویت صرفا به معنای عضوی آماری از یک فرقه به شمار می­رود. هویت گرچه یک ویژگی فردی "من" در برابر یک جوهر فردی "تو" دارد اما هم­زمان این هویت یک مولفه جمعی نیز دارد.

دین (ایدئولوژی) و فرهنگ به زندگی ارزش، هدف و معنا می­دهند؛ خارج از این سه حوزه زندگی نه معنا دارد و نه ارزش و نه هدف. آداب و سُنن برآمده از دین و فرهنگ­ است که انسان را به فراسوی غریزه (زیست جمعی جانوری) سوق می­دهند. انسانی که اینها را نداشته باشد پس در گودال غریزه است. آنگاه نگرانی انسان مدرن این است که حیات او چگونه درون گودال غریزه می تواند دارای هدف، معنا و ارزش هم باشد. من که در این گودالم هم­زمان چگونه می توانم ادعای زیست فرهنگی یا حیات دینی داشته باشم؟ برخی فرهنگ را گنجینه ارزش­ها، اهداف و آرمان­ها می دانند و عده­ای نیز  دین را سرچشمه اخلاق، معنا و هدف زندگی می شناسند؛ من گودنشین اما که نه این را دارم و نه آن را چگونه می توانم به زیستنی تظاهر کنم و مدعی شوم که (یا) این را دارم و یا آن را؟

فرهنگ می تواند شارح دین باشد و دین را نیز فرهنگ می تواند تفسیر کند. آژند مذهب به گونه­ای است که هویت دینی را نمی توان به کرامت و به دعایی به دست آورد یا اینکه به طرفه­العینی از جلد آن بیرون جهید و آزاد شد. فرآیند شکل گیری هویت ما به شکلی­ست که در انتخاب آن آزاد نیستیم بلکه بازیگرانی هستند که قبای این هویت را به قامت ما می دوزند.

جوامع گوناگون هر سال شاهد جلوه ها، مراسم و اعیاد دینی فطر و فطیر یا کریسمس و پاک هستند. مشکل بتوان پذیرفت که شهروندان با برپایی یک جشن­ دینی یا سوگواری مذهبی نشان می­دهند که "من" دینی ندارند و فقط من فرهنگی دارند. پنداری اینجا دین و فرهنگ همانند ظروف مرتبطه می شوند که هویت انسان در آن شناور است و او چیستی و کیستی خویش را در این ظرف می یابد. به عبارتی در یک کلان­شهر مدرن، می­دانیم که که نگاه ما به خویش منطبق بر نگاهی­ست که دیگران بر ما دارند. بدین شکل، یک هویت متقارن در جامعه داریم که بر پیشانی این هویت، یک "ما"ی مشروع حک شده است. حال چنانچه دین نتواند پاره مهمی از این هویت باشد آیا فرهنگ می تواند بخش مهمی از آن باشد؟ پاسخ به این پرسش آسان نیست و بستگی دارد که مفهوم "فرهنگ" را چگونه تعریف کنیم یا آنکه از فرهنگ چه انتظاری داریم. البته می دانیم دین چیست و از آن چه می­خواهیم یا نمی­خواهیم. از سوی دیگر ما حتی با دین سکولار (ایدئولوژی) نیز تکلیف خویش را روشن ساختیم و از مزایا و مضرات آن آگاهیم اما درباره "فرهنگ" هنوز به یک اجماع نرسیدیم و راه درازی در پیش داریم. گرچه تعاریف بی­شمار از مفهوم فرهنگ داده می شود اما می توان این تعابیر و تفاسیر گوناگون را بر دو محور شرقی و غربی چرخاند.

در غرب گشتاور فرهنگ عموما دین نیست بلکه "طبیعت" است که در اینجا آن را فرهنگ "وجدان" محور فرض کنیم. در شرق یا روسیه اما گشتاور فرهنگ، مذهب ارتدوکسی است که آن را فرهنگ معطوف به "شرف" بدانیم. برای درک این تفاوت فرهنگی لازم است اینجا به یک نمونه تاریخی از شرف­اندوزی روسی اشاره کنم: در دوران اتحاد جماهیر شوروی آنها در لهستان، چک، آلمان شرقی و مجارستان بر روی دگراندیشان یا به­زعم خودشان بیگانگان و دشمنان کمونیسم اسلحه کشیدند و توپ و تانک به شهر آوردند اما زمانی که نوبت به روسیه و کودتا علیه "گورباچف" رسید سربازان روس علی­رغم فرمان رهبران حزب کمونیست به روس­ها ­شلیک نکردند حتی به بهای سقوط کرملین.

به خاطر این انتخاب طبیعی شاید بی­سبب نباشد که در شرق، فرهنگ غربی را نیهیلیستی می­خوانند. البته جوهر این فرهنگ نیهیلیستی هرچه باشد بااین وجود، هم به "مرگ" انسان نظر دارد و هم به حیات او. بنابراین هم فرهنگ مردگان است و هم فرهنگ زندگان. آنجا مردگان چنان سهمی در فرهنگ دارند که گویی زنده­اند. در آغاز دوره مدرن و فرآیند دولت – ملت سازی، آلمانی ها خلا دین را با سرنوشت مردگان یا همان "تاریخ" پر کردند. البته این باستان گرایی آلمانی در دوران پهلوی به ایران نیز رسید و اندکی نیز اوج گرفت تا شاید هویت ملی یا میهنی ما سنگین­تر از توشه عشیرتی، قبیله­ای و ایلیاتی ما شود. بیسمارک صدر اعظم سکولار آلمان با تکیه به حافظه جمعی تاریخی چنان فرآیند دولت - ملت سازی را پر شتاب آغاز می­کند که در زمان اندکی این سرزمین پراکنده ایلیاتی به قدرت­مند ترین کشور مستقل اروپا تبدیل می­شود که گویی "تاریخ" توانست به مثابه ایدئولوژی آلمان مدرن شناخته شود. این تاریخ در آغاز دوره پهلوی با شوق زیاد وارد فرآیند دولت – ملت سازی در ایران می­شود و برخی اوقات با احتیاط فراوان و حتی با تغییر ایفای نقش به عنوان یک "کاتالیزور" همچنان در این فرایند سیاسی حضور دارد.

در کشور ما وُلگاریزه شدن مفهوم فرهنگ و کاربرد بی­هنگام آن سبب گشته که نتوان تعلق این مفهوم را به دین، زبان و هنر آشکار ساخت. رایج است که فرهنگ را به اشتباه در کنار هنر بکار می بریم تا نشان دهیم فرد با فرهنگ لزوما انسانی باهنر و در نتیجه ارزشمند نیز هست. افزون براین، معمولا فرهنگ را مترادف با مفهوم تمدن می شناسیم؛ حال آنکه تمدن دلالت بر لایه سطحی جامعه دارد اما فرهنگ معطوف به باطن یا "روح" مشترک یک ملت است. نمادها و مظاهر سرد و سیمانی شهرسازی از سنگ و پولاد و بتُن، نشانه تمدن یک ملت است اما چگونه و چرا زیستن آن ملت (شرف­اندوزی یا وجدان جمعی) را فرهنگ و دین یا به تعبیر آلمانی­ "روح" ملت تعیین می­کند. به این سبب است که تمدن سرد و سطحی می­شود و فرهنگ نیز گرم و عمقی.

در غرب دوران گذار هویت از دین به فرهنگ یا به عبارتی دوران تغییر گشتاور هویت جمعی از متافیزیک به فیزیک (طبیعت) دورانی بسیار سهمگین و پر هزینه شد. این گذار هولناک دیر یا زود به دیگر نقاط نیز می­رسد تا هویتی که در برزخ دین و فرهنگ گرفتار است روزی از این دو راهی خارج شود. به باور فیلسوف آلمانی "آرتور شوپنهاور" ملت او نیز سال­ها در برزخ "خارپشت" گرفتار بود به شکلی که نه می توانست از این دل بر کند و نه از آن. شوپنهاور دویست سال پیش سرنوشت آلمان را به برزخ خارپشت تشبیه کرد که ملت باید (یا) دین را انتخاب کند یا فرهنگ را. بی دلیل نیست آنجا که شرف روسی هست از وجدان آلمانی چندان خبری نیست و آنجا که وجدان آلمانی ایستاده است از شرف روسی خبری نیست؛ چه سخت است اما افتادن ملتی در برزخ خارپشت.