۱۴۰۲ آبان ۱۲, جمعه

دکترین دایان و اعلان وضعیت اضطراری

 


علی محمد اسکندری جو

سالهاست که خاورمیانه را "خاور خون" می دانم، می خوانم و می نویسم. فجایع تراژیکی نیز که در این پاره از پیکر زمین شاهدیم، به درستی بیانگر این باور است که تابلوی نشانی خاورمیانه را نمی توان به آسانی تعویض کرد و در آینده نیز همچنان تابلو خاورخون بر پیشانی منطقه خواهد درخشید. در شرق اورشلیم خیابانی هست به نام "راه رنج" که به عربی طریق الآلام و به لاتین "via doloros" نامیده می شود؛ همان راهی که عیسای مریم صلیب بر دوش طی می کند تا سپس در انتهای راه بر بالای تپه مصلوب شود. در این راه فرقه های گوناگون مسیحی کلیساهایی منطبق بر سنت بومی خویش ساختند و علی رغم اختلاف بسیار در ایمان و احکام و عبادات اما تنها بر همین نام خیابان "راه رنج" همه فرقه ها به توافق رسیدند! اینک نوبت این شرق سودایی رسیده است که همه فرقه های برآمده از ابراهیم خلیل علی رغم هزاران اختلاف حداقل بر روی نام تابلوی خاور و خون به توافق برسند. در این منطقه تراژیک، خون و خاور چنان پیوند ناگسستنی دارند که پنداری هم خون مقدس شده است و هم خاور! بنابراین "دیالوگ" افلاطون و عقل سقراط و منطق ارسطو در آنجا چندان تقدسی ندارند.

بی سبب نیست که جهان عرب همچنان دیالوگ را "محاوره" ترجمه می کند آنهم نه انسان با انسان بلکه محاوره انسان با خدا آنهم در بلندای طور سینا! بی دلیل نیست که در خاور خون، تجلی و مصداق سیاسی "ساورین Sovereign" همانا خداست و نه انسان. ساورین در این منطقه بحرانی همان اندازه مقدس است که دیالوگ در یونان باستان. در برهوت سیاست، دیالوگ قطب نمایی ست که جهت درست را نشان می دهد اما در شرق میانه چه؟

به بهانه اکتبر "حماس" و پیامدهای آن به یاد "موشه دایان" وزیر دفاع اسبق اسرائیل افتادم. مردی که از دوره کودکی در کوچه به زشتی از او یاد می کردم و از وی نفرت داشتم بدون اینکه از رادیو شنیده یا در تلویزیون او را دیده باشم. به خاطر دارم بیش از نیم قرن پیش، محله ما در حوالی میدان راه آهن تهران روضه خوان میانسالی داشت که یک روحانی خوش سیمای آذری با چشمانی سبز و صورتی گرد و قدی بلند و قامتی متناسب و محاسنی گندمگون داشت که در ایام محرم برای ما نوحه و مصیبت می خواند. چهره متقارن او چنان جذاب و کاریزماتیک بود که ما کودکان می پنداشتیم امام حسین هم به زیبایی اوست! این روحانی عیالوار تبریزی در انتهای کوچه و در خانه ای کوچک با چندین کودک قد و نیم قد و عیالی اردبیلی ساکن شده بود. چندین بار او از ما می خواست که در کوچه و خیابان این بیت را دسته جمعی فریاد بزنیم؛ بیتی که مصرعی از آن هنوز در خاطرم باقیست:

"با ارّه بریدند سر موشه دایان را!"

اینجا به یاد آن روضه خوان خوش سیمای آذری که نخستین باز بذر خشم و نفرت از اسرائیل را در دل کوکانه ما کاشت، لازم است بگونه بسیار موجز به دکترین موشه دایان یکی از سه شخصیت مشهور تاریخ معاصر اسراییل اشاره کنم که پیوند مستقیم دارد با اکتبر حماس. موشه دایان سالها پیش از جنگ شش روزه اعراب و اسراییل هشدار می دهد:

"ما برای جلوگیری از قتل عام کارگر و کشاورز اسرائیلی که در کیبوتص (مزرعه) کار می کنند و یا خانواده ای که شب در رختخواب با آرامش خوابیده است، به اندازه کافی منابع دفاعی از جان آنها در برابر حمله برق آسای اعراب را نداریم. آنچه اما می توانیم در برابر این حملات غافلگیرانه چریکی انجام دهیم این است که خون بهای بسیار بسیار گرانی را به ازای قتل نفس هر اسراییلی از اعراب مطالبه کنیم؛ خون بهایی چنان سنگین که هیچ سازمان عربی یا ارتش عربی و یا دولت عرب نتواند از عهده پرداخت آن خون بها برآید."

موشه دایان بیست سال پس از طرح این دکترین، در زمستان سال 1357 خورشیدی بازنشسته شد. این افسر تک چشم را مغز متفکر پیروزی اسرائیل در جنگ شش روزه 1967 با چند کشور عربی می شناسند که اعراب آن شکست نکبت بار را اصطلاحا "یوم النکبه" می نامند. حمله غافلگیرانه و کشتار و اسارت شهروندان کیبوتص نشین اسراییل توسط شاخه نظامی حماس در ماه اکتبر هم به مناسبت پنجاهمین سالگشت آن شش روز نکبت بار بود.

به نظر می رسد امروز حماس این دکترین هفتادساله موشه دایان را به "چالش" کشیده است افزون بر این که در حافظه جمعی اعضای سازمان حماس تبادل بیش از هزار زندانی فلسطینی در برابر تنها یک سرباز اسیر اسراییلی (گیلعاد شلیط) در سال 2011 میلادی چنان رسوب کرده است که می پندارند این بار نیز حداقل در برابر آزادی هر یک اسیر اسرائیلی آنها می توانند تقاضای آزادی حداقل صد زندانی فلسطینی را داشته باشند، چرا که امروزه در سراسر زندانهای اسرائیل (به مقیاس یک در برابر هزار اسیر) اصولا چنین تعدادی از زندانیان فلسطینی وجود ندارند که بخواهند معاوضه شوند.

بنیامین نتانیاهو و تشکیل کابینه جنگی

فراریان فاشیست جنگ جهانی دوم که بجای بازخواست و محاکمه و زندانی اما به خاور همیشه خون گریختند و تا مقام مشاور عالی روسای جمهوری نیز پیشرفت کردند، زخم های عمیقی بر پیکر نحیف منطقه برجا گذاشتند. از همان سالهای نخستین پس از پایان جنگ جهانی دوم با پیدایش و نفوذ خزنده این مشاوران فراری آلمانی، ایده معروف روم باستان که اعلان وضعیت استثنایی یا همان ایجاد دیکتاتوری موقت شش ماه بود را در خاور میانه رواج دادند. پیداست این مستشاران فراری از آلمان کتاب "الهیات سیاسی" نگارش تئوریسین مشهور آلمانی "کارل اشمیت" را که به بسط ایده وضعیت اضطراری پرداخته است را خوانده بودند.

آدولف هیتلر در 1934 فرمان اعلان "وضعیت ویژه" در کشور را صادر کرده و ناگهان پارلمان را به نهادی فرمایشی، تزیینی و فرمانبر تبدیل ساخت تا اقتدار رهبر رایش سوم این گونه تثبیت شود: "آلمان یعنی هیتلر و هیتلر یعنی آلمان." چنین جهشی را اصطلاحا گذار از سیاست به فراسیاست (metapolitics) می شناسند که در جستارهای پیشین به تفاوت سیاست و ماورای سیاست اشاراتی داشتم.

آن زمان جهان عرب یا نظام قبیله ای و امیر نشینی داشت که همچنان نیز در خلیج فارس چنین نظامی دارند و نام دولت و کشور نیز برگرفته از نام همان قبیله و عشیره است و یا دنباله رو سیستم آلمانی مورد نظر مستشاران آلمانی شدند. دولت های مصر، لیبی، سوریه و عراق به مدت چهل سال با انجام کودتاهای خونین و اعلان ناگهانی وضعیت اضطراری در کشور، عملا مجلس شورای ملی و قوه قضاییه را به دو نهاد فرمایشی و فرمانبر تبدیل ساختند. این رؤسای جمهور مادام العمر (مگر آنکه ترور شوند) با سانسور شدید رسانه ها و سرکوب تظاهرات و زندانی و تبعید دگراندیشان به بهانه اقدام علیه امنیت ملی، هرگونه تعامل و هم اندیشی زیر چتر "دیالوگ" و دموکراسی و عقل و منطق را به ریشخند و نیشخند گرفتند.

می گویند اسراییل در میان بیست و هفت کشور خاورمیانه تنها کشور دارای نظام نسبتا دموکرات و آزادی رسانه و آزادی احزاب و آزادی جامعه مدنی ست. اگر چنین است که می گویند هم که چنین است(!) پس هفتم اکتبر حماس چنان خطر و تهدیدی برای موجودیت اسراییل شده که بنیامین نتانیاهو عبری زبان، عبری اندیش به ناچار به باشگاه وضعیت فوق العاده کشورهای عرب زبان و عرب اندیش پیوسته است.

زنده نام دکتر محمد مصدق نخست وزیر پاک نهاد و پاک دست ایران نیز با توجه به محاصره دریایی ایران توسط ناوگانهای انگلیس خواهان اعلان وضعیت فوق العاده در ایران شد که با مخالفت مجلس شورای ملی روبرو گشت. درود بر روان او که حتی به ضرورت اعلان وضعیت غیردموکراتیک در کشور (کنترل و سانسور اخبار در روزنامه ورادیو و نیز انحلال یا محدود ساختن فعالیت احزاب

سیاسی و هییت های مذهبی و سرکوب تظاهرات) را می خواست به روش دموکراتیک (اجازه و موافقت پارلمان) انجام دهد.

البته پیش از دکتر مصدق، نخست وزیر دیگر ایرانی "قوام السلطنه" و پیش از او نیز نخست وزیر قاجاری (سید ضیاءالدین طباطبایی) درخواست اعلان وضعیت فوق العاده و برقراری اصطلاحا شرایط دیکتاتوری شدند که با مخالفت مجلس شورا روبرو گشتند. گویی سیدضیاء که روزنامه فرانسوی در تهران می خواند و از شرایط جهان نیز اندکی آگاهی داشت، چنان شیفته "موسولینی" شده بود که که آدرس را اشتباهی رفته و بجای مجلس شورای ملی به دربار قاجار رفت و از احمدشاه تقاضای موافقت با اعلان وضعیت اضطراری در کشور و لقب "دیکتاتور" برای نخست وزیر در فرمان شاه جوان شده بود!

بنیامین نتانیاهو که متخصص مقابله با جنگ های نرم و سخت چریکی و مقابله با میلیشیای خیابانی ست حداقل تا زمان نگارش ابن مقاله نشان داده که به هیچ شکلی راضی به عقب نشینی از دکترین موشه دایان نیست. بی بی (لقب نتانیاهو) در نخستین گام پاسخ به حمله چریکی حماس توانست رأی مثبت کنِست (پارلمان) را در اعلان وضعیت فوق العاده در اسراییل بدست آورد. از آن پس او بجای کشمکش بی پایان با احزاب چپ اسراییلی، بر روی تاکتیک و استراتژی مقابله با حماس تمرکز کرده است. به این علت نیز او از اصطلاح کابینه جنگی (به تقلید از وینستون چرچیل) بجای اعلان اصطلاح "شرایط فوق العاده" استفاده می کند تا شهروندان خاور خون ندانند که این کابینه جنگی عبری ادامه همان کابینه جنگی عربی ست که چهل سال خاورمیانه را از میراث سقراط و افلاطون و ارسطو دور ساخت و همواره سر به آستان هیتلر و موسولینی می سایید.

سخن پایانی اینکه سازمان حماس این بار نیز می کوشد کرونوس را با "کایروس" آشتی دهد تا با ازدواج این دو با یکدیگر به خلق فلسطین هم سودی برسد. پنداری اما حمله به کیبوتص باعث رنجش کایروس شده است. تاریخ نشان می دهد اصولا سنگ و ستون ساخت اسراییل همین نظام شورایی یا کمونی بوده که به عبری "کیبوتص" تفسیر می شود؛ موشه دایان و گلدا مایر و "آبا ابان" که بنیانگذار اسراییل هستند در همین جنبش کبیوتصی (زیست شورایی کمونی کارگری دهقانی) که در آن کشور بسیار رایج بود، رشد کردند و آبدیده شدند. به همین دلیل هم "استالین" دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی نخستین رهبری در جهان بود که موجودیت سیاسی دولت اسراییل را به رسمیت شناخت تا به زعم خویش با یک تیر دو نشان بزند: هم مشت محکمی بر دهان امپریالیسم منحوس به "زعامت" امریکای جهانخوار بکوبد و هم از نظام سوسیالیستی کیبوتصی اسراییل پشتیبانی کند.

جالب است نتانیاهو هم خواهان ازدواج کرونوس و کایروس است تا رجزخوانی او رعشه بر اندام حماس بیاندازد؛ پنداری اما او نیز باعث رنجش "کایروس" شده است. بنابراین تا زمانی که جهان عرب "دیالوگ" و دیالکتیک را به مثابه ابزار منطقی اندیشیدن و مذاکره و مصالحه را نه می شناسد و نه می خواهد که بشناسد و همچنان دیالوگ را محاوره ترجمه می کند آنهم با خدا و در طور سینا، پس سازمان چریکی حماس چگونه می تواند دریابد که کایروس کیست و به چه کار آید؟

بی بی هم که این روزها در دام کایروس گرفتار است و دوازده سال پیش، هزار زندانی فلسطینی را فقط با یک سرباز اسراییلی مبادله کرده بود، پس او نیز چگونه می تواند پاسخگوی ناله ها و مطالبات خانواده های بیش از دویست اسیر اسراییلی باشد بویژه این روزها که به تقلید از دولت های اسبق سوریه و مصر و عراق و لیبی، در کشور اعلان وضعیت فوق العاده کرده است؟

آن روز که مستشاران ارشد آلمانی به خاورمیانه گریختند و در سایه امن "اخوان المسلمین" به زعامت "حاج امین الحسینی" فلسطینی دوباره بازسازی شدند آیا اعراب و اسراییل روز خوش داشته اند؟

در وانفسای جنگ در خاور خون دریغ است که از شاخه یا شعبه شیعی اخوان المسلمین در ایران هم یادی نکنم که چگونه رهبر جوان ایرانی به تقلید از اخوان المسلمین مصری، با کپی برداری و ترجمه قطعنامه عربی در پیامی که به دفتر دکتر مصدق می فرستد هشدار می دهد که بند بند مطالبات ده

گانه او که پنداری "ده فرمان" موسی کلیم الله است را باید بند بند اجرا کند. جوانی که شاید دوست همان روحانی خوش سیمای تبریزی کوچه ما بود؛ همان که تخم خشم و نفرت از موشه دایان و انزجار از اسراییل را در دل کوچک ما کودکان می کاشت؛ همان که می پنداشتیم امام حسین هم به زیبایی اوست!

۱۴۰۲ شهریور ۱, چهارشنبه

کودتای مرداد را از چپ نخوانیم

 


علی محمد اسکندری جو

این یادداشت به مناسبت هفتادمین سالگشت یک "فاجعه" است که مخاطب آن، جوان ایرانی ست؛ جوانی که دیپلم گرفت بدون آنکه (چندان) بداند مصدق که بود و "کاشانی" چه شد؛ جوانی که لیسانسیه شد بدون اینکه بداند سهراب کاشان کیست و آن دو صادق (چوبک و هدایت) چه نوشتند. در آلمان به جوانی که "گوته" نخوانده و انشایی در شرح و نقد او ننوشته باشد دیپلم نمی دهند. به این سیاق، مرسوم نیست به جوانان آلمانی که ندانند "نیچه" کیست و به چه می اندیشد یا اینکه "بیسمارک" برای اقتدار و اتحاد آلمان چه کرد "تصدیق" نمی دهند تا بی تاریخ جذب بازار کار شوند.

پیداست جوان ایرانی را باید با تاریخ آشنا و آشتی داد، اما چگونه؟ این نوشتار بلند که "درنگی بی درنگ" است بر یک فاجعه را می توان تراوش "رسنتمان" نگارنده پنداشت درباره نوعی کم نظیر از "نسیان" تاریخی که حال به هردلیلی سالهاست به آن گرفتاریم. درنگی که گرچه مخاطب آن جوان ایرانی ست اما میان سال و کهن سال میهن را "تلنگر" می زند که جوان را حداقل در این مرداد مصدق دریابیم که روایت راستین "کودتا" را مبادا یک "قیام ملی" و غرورآمیز تصور کند. این نوشتار ابتدا در چند پاراگراف اشاره دارد به ستیز و چالش بی امان حافظه جمعی با آگاهی تاریخی و سپس به "تک و پاتک" نافرجام دولت و دربار ایران؛ امید که در جدال روایت های گوناگون و بعضا

ناسازگار، آن حکایت که راستین است آشکار و برجسته شود.

تاریخ شکل ماهرانه ای از حافظه است که معمولا با روایت از یک "فاجعه" آغاز می شود. به بیانی ساده، تاریخ آن حافظه جمعی ست که استادانه طراحی و تئوریزه می شود تا اندک اندک در ضمیر جمعی ما پرورش یافته و به یک "حکایت" ماندگار از یک فاجعه تبدیل شود. به این سبب، درحافظه هر نسل جدید، شاخ و برگی به این حکایت تراژیک افزوده می شود تا سرانجام به یک "کلان روایت" دگرگون شده و هر سال در قالب مرثیه، مناسک، مراسم یا سالگشت در اینجا و آنجا انجام شود. حال، تنها راه و تنها رمز پایندگی تاریخ یا ماندگاری یک فاجعه تراژیک در حافظه یک ملت همانا تداوم سالانه "ذکر" به معنای تلویحی به یادآور یا بخاطر بسپار است؛ واژه ای عربی که ریشه در "ذاخر" عبری دارد تا مبادا پیروان "ابراهیم" خلیل فراموش کنند آنچه گذشته را.

در دکترین ایدئولوژیک و جهانبینی دینی از شمار "کمون پاریس" در پرلاشز و یا روایت مصیبت بار اسارت بنی اسرائیل در مصر و یا حکایت خونبار تصلیب عیسای مریم در حاشیه اورشلیم را می توان سه نمونه از سه حادثه قدسی و ایدئولوژیک دانست که بر "مدار" تراژدی می چرخند. این فجایع تراژیک اصولا معطوف به زمان تقویمی (کرونوس) نیستند و شب و روز آنها بر محور زمین و خورشید نیست و به همین سبب است که توانسته اند در ضمیر جمعی پیروان رسوب کنند. در هفته خونین کمون پاریس بیش از یازده هزار "کمونار" جان باختند و باقی ماندگان نیز در تپه های پرلاشز (آنجا که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی نویسنده عزاداران بَیَل مدفون هستند) تیرباران شدند. بنابراین برخی حوادث فجیع و جانسوز به دلایلی لعاب قدسی و گوهر "کایروتیک" یافته و دیگر اعتنایی به گذر زمان ندارند.

برای نمونه، موسای عِمران که از کوه "طور" به سوی قوم سرازیر می شود. حال، این موسی در واقع به عنوان رسول "یهوه" آفریننده زمین و آسمانها بر قوم بنی اسرائیل ظاهر نمی شود بلکه به مثابه فرستاده خدای تاریخ و خدای پدران این قوم است که بشارت می دهد: "ای موسی! برو و بزرگان قوم را گردهم آورده و به آنها بگو: یهوه، خدای پدران شما، خدای ابراهیم و [خدای] اسحاق و [خدای] یعقوب…" اکنون این موسی، اسطوره حافظه جمعی بنی اسرائیل است و نه موسای آگاهی تاریخ. به این سیاق، کلیمیان نیز قومی حافظی می شوند گرچه سه هزار سال تاریخ دارند.

توضیح اینکه زمان تقویمی در واقع "گشتاور" آگاهی تاریخی ست اما بخاطر بسپاریم که "کایروس" معطوف به حافظه تاریخی ست گرچه کایروس و کرونوس متمم یکدیگرند. حافظه میانه ای با گذر زمان نداشته و تابع "تقویم" نیست. آگاهی تاریخی اما تابعی از متغیر "کرونوس" است که برای شرح و آنالیز یک فاجعه نیازمند زمان (تقویم) می شود. شاید روزی "نخبگان" سیاسی و فرهنگی در درون و خارج از ایران نیز به پیروی از ارسطوی یونان تفاوت کرونوس و کایروس را دریابند تا فهم کایروتیک از یک روایت تاریخی (خواهی ایدئولوژیک باشد یا خواهی دینی) برای آنها آسان شود. جدال بی امان حافظه جمعی با آگاهی تاریخی آیا روزی به "دیالوگ" بین این دو منجر خواهد شد؟

تراوش این پرسش ها، پیداست نشانه "رسنتمان" نگارنده است از وقوع یک فاجعه در تاریخ معاصر که گرچه او (خود) قربانی آن حادثه نبوده اما آثار زخم های آن روز شوم را لااقل هر مرداد بر ضمیر و حافظه خویش حس می کند. در ستیز آگاهی تاریخی با حافظه مشترک همین بس، زمانی که یک فاجعه از مدار حافظه ما خارج شود دیگر از اعتبار ساقط شده و در "دام" آگاهی می افتد تا معلم و استاد به شاگردان "تاریخ" بیاموزند تا از این راه کسب معاش کنند؛ شاگردان هم درس تاریخ می خوانند تا در پایان ترم با کسب نمره قبولی از شر تاریخ رها شوند!

بارها در مقالات به کنایه مشهور "هگل" فیلسوف آلمانی اشاره داشتم که "تاریخ می خوانیم اما [از آن هیچ] نمی آموزیم." مگر آن قوم به زعم خویش "برگزیده" اصلا تاریخ دارد؟ کلیمیان در تاریخ سه هزار ساله خویش، هزاران جلد "تورات" بر پاپیروس و کاغذ نوشتند اما هیچ کتابی در موضوع "تاریخ" ننوشتند تا حافظه جمعی به عنوان معیار هویت یابی قومی را همواره پاس دارند. بی سبب نیست که نخبگان این قوم نسبت به آگاهی تاریخی بیگانه و بی اعتنا بوده و هستند؟

بی گمان هر حادثه آنگاه که ناگوار شود پس "فاجعه" است؛ یک رخداد تراژیک چنان هولناک است که بیان آن آسان نیست زیرا که در قالب "واژگان" نمی گنجد و در نتیجه، یک حادثه فجیع اصلا امری زبانی نیست، چه رسد آنکه بخواهد بر زبان هم جاری شود. فاجعه جان دادن کودک آنهم در آغوش مادر مگر امری زبانی و قابل توصیف است؟ همه حوادث و فجایع تاریخ اصطلاحا کلام گریزند و با زبان چندان میانه ای ندارند؛ برای درک بهتر یک فاجعه ناچار باید به سراغ سه هنر موسیقی و شعر و نمایش رفت. ارسطو "رمز عبور" فهم یک فاجعه را در یونان باستان یافته سپس به بهانه توصیف اینکه "تراژدی" چیست، نسخه هم برای شهروندان آتن می پیچد.

ارسطو اشاره دارد که منظور از شاکله سه بُعدی "صحنه، شعر و موسیقی" در بیان تصویری یک فاجعه همانا تخلیه روانی و پالایش یا تزکیه نفسانی (کاتارسیس) تماشاگران نمایش است. به این سیاق، آیا "کمون" فرانسه یا ترکمنچای ایران و یا "گولاگ" روسیه را می توان دوباره به مدار حافظه ایرانی و روسی و فرانسوی بازگرداند تا شاید این سه ملت روزی پالایش نفس و تخلیه روانی شوند؟ بابت فاجعه کودتا و محاکمه دکتر مصدق نخست وزیر مشروطه ایران چطور؟ مگر نه اینکه حوادث اصولا زبان گریزند. حال، چاره چیست؟ آیا بر زبان و قلم راندن یک فاجعه مانع از فراموشی آن می شود؟ اگر چنین است پس آیا فرانسوی کوچه و بازار با "کمون پاریس" و آرمان و آلام آن آشناست؟

اینک نوبت یادآوری بیست و هشت مرداد 1332 است؛ درنگی که در آغاز چنان مرا حیران و به حیرت انداخته که چرا اصلا این فاجعه شوم به زعم برخی از ایرانیان "قیام ملی" خوانده شده است! بعضی چرا از پاسخ به این پرسش می گریزند که چگونه و به چه علت این قیام به اصطلاح ملی آنها به تصمیم دو بیگانه (چرچیل و آیزنهاور) رخ داده است؟ هر خیزشی که معطوف به اراده دولت های بیگانه باشد را آیا باید قیام ملی تصور کنیم؟

پیداست نه این پرسش ها "رتوریک" هستند و نه "تاریخ" ملعبه این قلم است و نه مرداد صادق (شکافنده) این زخم های کهنه است. آمه این قلم هم برای "مرثیه" بر زمان سوخته نیست که امروز

بخواهد بر حافظه جمعی و شکننده ایرانیان سنگینی کند. بااین حال، اردوکشی و "جولان" لکاته ها و رجاله ها در تهران و تخریب منزل نخست وزیر توسط لُمپن ها و اوباش، نشان از کدام قیام دارد که حال "ملی" نیز خوانده شود؟ افزون اینکه، سکوت سازمانی و حیرت بار حزب توده ایران که هفتاد سال پیش تنها تشکیلات منسجم نظامی، سیاسی کشور در شهر و روستا و مدارس و ادارات بود آیا قابل توجیه است؟ حزبی که عمدی یا سهوی در سال پیش از کودتا، انگیزه سرکوب و قتل عام سی تیر را به شهربانی داده بود آنهم به بهانه اعتراض و اعتصاب علیه ورود "آورل هریمن" نماینده امریکای جهانخوار به تهران!

شاخه ایرانی کمونیسم بلشویکی شب ها بجای "پرلاشز" به سوی کرملین می خوابد و روزها نیز ترهات و طامات علیه این و آن می بافد تا به خیال خویش از برلین به تهران "گرا" دهد. به درستی نمی دانم چرا جناحی از حزب توده مرا به یاد "زرتشت" شاهکار نیچه می اندازد که به بیان "توماس مان" نویسنده آلمانی، چرا او همچو بوزینه ای شب ها از ترس بهایم به غارها و شاخه درختان پناه می برد و روزها نیز به جنگل و دشت سرازیر شده بشارت می دهد که باید از گاوان بیاموزیم و اینکه شدیدا هشدار می دهد تا "گاو" نشویم و همچو گاوان "نشخوار" نکنیم پس به ملکوت اعلی نمی رویم!

حال حکایت سردبیر رسانه این حزب روسوفیل است که با دریافت هفتگی "جیره خشکه" که هر بار از کرملین به برلین می رسد، پنداری در قامت "زرتشت" نیچه است که با بیان مشتی اوهام به عنوان "تحلیل هفته" می خواهد ما با پذیرش این ترّهات که به ایرانی هم ترجمه شده، پس همگی آگاه و روسوفیل شویم. آیا رفقا می دانند که "حقیقت" در کرملین زنده است؟ امید که نخبگان این شاخه از چپ ایرانی دوباره اندکی هگل و مارکس و نیچه بخوانند تا بدانند حداقل "واقعیت" در سیر تاریخ به لطف دیالکتیک هگلی از بودن به شدن می رسد و بهشت بلشویسم استالین هرگز بازنخواهد گشت. شاید هم رفقای برلینی که ظاهرا از مرداد و محرّم هیچ نیاموختند، روزی به ذوق "سهراب کاشان" قطاری ببینند که از کرملین به برلین "سیاست" می برد اما چه خالی می رود این قطار!

پس از درنگ سطحی به نقش بی فرجام حزب در مرداد، اینک به آیت الله کاشانی می رسیم که تاریخ معاصر نشان می دهد شهرت برون مرزی این روحانی با نفوذ که در جوانی پس از کسب درجه اجتهاد در نجف (به درخواست انگلیس از نجف به ایران بازگردانده شد) هیچ کمتر از داخل ایران نبود؛ آن زمان آوازه حیرت آور او حتی تا مرز هندوچین گسترده بود. آیت الله کاشانی از این شهرت بی نظیر جهت امور مسلمین بهره می برد؛ نامه به "جواهر لعل نهرو" نخست وزیر هندوستان و نیز نامه به نخست وزیر پاکستان "خواجه ناظم الدین" همچنین نامه به مفتی اعظم مدرسه علمیه الازهر مصر و حتی به مفتی کبرای فلسطین، حاج امین الحسینی (شیخ الاسلامی که پس از سخنان تحریک آمیز و جنجالی اش در کودتای عراق به همراه نخست وزیر این کشور به ایران گریخت و رضاشاه را به دردسر شدید انداخت اما سپس از طریق ترکیه و ایتالیا به دیدار آدولف هیتلر شتافت البته با راهنمایی و نظارت تیمسار فضل الله زاهدی که عضو تیپ برون مرزی ارتش آلمان بود و بعدها نخست وزیر کودتا شد) نامه می نویسد و پاسخ های فوری و در شأن یک رهبر ملی مذهبی هم دریافت می کند.

آیت الله کاشانی از چنان جایگاهی برخوردار است که به عنوان رئیس پارلمان پا به "خانه ملت" نمی گذارد و مدیریت امور جاری مجلس شورای ملی را به معاون اول می سپارد. فرستادگان رئیس جمهور امریکا و نخست وزیر انگلیس برای دیدار آیت الله کاشانی به منزل شخصی وی در جنوب تهران "شرفیاب" می شوند - البته بنا به سفارش دکتر مصدق به آنها بابت اثبات موضع محکم و انعطاف ناپذیر آیت الله. حال، چنین شخصیت با نفوذ و با چنان شهرت و آوازه در درون و برون مرز ایران اگر بابت خرید "اوراق قرضه ملی" که دولت مصدق انتشار داده بود، به بازار و بازاریان سفارش می داد که علیه دولت انگلیس و در طرح خرید اوراق قرضه شرکت کنند پس آیا در عرض

یک شبانه روز همه اوراق ملی خریداری نمی شد تا فشار تورمی حاصل از تحریم انگلیس بر دوش دولت و ملت ایران سبک تر شود؟

یک سال پیش از کودتا که نخست وزیر استعفا داد و خانه نشین شد اما به کوشش آیت الله کاشانی دوباره به خانه دولت بازگشت، به باورم دکتر مصدق نباید باز می گشت چرا که طرح انتشار اوراق ملی بر اثر عدم همکاری بازار و بازاریان شکست خورده بود. جنجال گاه و بیگاه حزب توده در برابر کنسولگری امریکا در اهواز و اصفهان و نیز سفارت این کشور در تهران و همچنین روس هراسی فزاینده کاخ سفید (فتنه مکارتیسم) و از سوی دیگر، انتقال سریع فرمانده میدانی کودتا (کِرمیت روزولت) از کره جنوبی به ایران آنهم فقط چند روز پس از اعلان آتش بس بین دو کره، مرگ استالین در فروردین 1332 و بی تکلیف ماندن چندین تن طلای ایران در شوروی و نیز سرگشتگی و بی برنامگی حزب توده، ورود مخفیانه اشرف پهلوی به ایران برای رضایت محمدرضا شاه در عزل نخست وزیر قانونی و تماس های مخفیانه پرنسس ایرانی در سوئیس و فرانسه با سفیر امریکا "لِوی هندرسن" در طول دو ماه تعطیلات تابستانی او، گرچه دستاوردی برای "دربار" پهلوی داشت اما ملت ایران حدودا دو برابر هزینه کل طرح ملی شدن پالایشگاه آبادان را در طول بیست سال به انگلیس پرداخت تا سرانجام محمدرضا شاه در سال 1352 خورشیدی اعلام کرد ایران (آنهم پس از کشور کوچک کویت) از آن تاریخ کاملا تولید و فروش نفت را در اختیار گرفته است!

اگر اراده معطوف به "ایران" می شد، شاید سالها شاهد ستیز تلخ حافظه جمعی با آگاهی تاریخی نمی شدیم و از شوق "کایروس" نیز در دام کرونوس گرفتار نمی گشتیم. اگر اراده معطوف به ایران باشد و نه معطوف به ثروت و قدرت و شهرت، پس دیگر ضرورتی ندارد که تاریخ را و مصدق را و حتی "صادق" را از چپ بخوانیم.

برخی را در داخل و خارج از ایران شاهدیم که همچنان "کرملین" و کودتا را از چپ می خوانند. امید که به لطف میراث گرانقدر حضرت سقراط که به باورم بزرگترین قربانی یا فدایی "دیالوگ و دیالکتیک" در تاریخ بشر است، آن برخی ایرانی نیز شاید روزی بخواهند کرملین و کودتا را از راست بخوانند حتی اگر "پوتین" نخواهد!

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا، چشمه حیات منم!

پی نویس:

دوستی محترم از طیف چپ، ضمن پیش خوانی این نوشتار سفارش کرد این نکته را یادآور جوانان شوم که پس از کودتا، با این حال زنده نام دکتر حسین فاطمی "وزیر امور خارجه" چندین ماه تا زمان بازداشت و اعدام در منزل یکی از رفقای شرافتمند "حزب توده ایران" پنهان شده بود تا اینکه توسط زن کارگر همسایه لو رفت.

به عنوان شهروند ساده و دور از میهن، نقد تند من از دکتر مصدق درباره همین وزیر جوان و جنجالی و پرشور دولت اوست. دکتر فاطمی در شب شکست کودتای اول به نخست وزیر یادآور می شود که به پیروی از دولت مصر آنها هم در "پاتک" به اقدام "دربار" و اصرار اشرف و سکوت ثریا، پس باید اکنون نظام سلطنتی را در ایران "مختومه" اعلام کنند بویژه اینکه محمدرضا شاه به همان کشور و همان شهری گریخته است که سال پیش تر "فاروق" و فوزیه (همسر مصری اما سابقمحمدرضاشاه) به آنجا تبعید شده بودند. به همین علت بنا به فرمان دکتر حسین فاطمی تمام املاک و قصرهای شاهنشاهی مهر و موم شدند و روز بعد هم طرح یا پیشنهاد اعلان نظام جمهوری در روزنامه باختر امروز منتشر شد. این پیشنهاد البته با مخالفت دکتر مصدق روبرو گشت به این سبب که او به رعایت اصول قانون اساسی مشروطه سوگند خورده و باید به قانون اساسی و "دربار" وفادار باشد حتی در زمانی که شاه و ملکه از ایران گریخته اند!

در نتیجه آمد آنچه آمد بر سر وزیر پر شور ایرانی.

۱۴۰۲ مرداد ۲, دوشنبه

سوسیالیسم نامرغوب: نامه سرگشاده به استالین!

 


علی محمد اسکندری جو

 

هنری کیسینجر وزیرخارجه پیشین آمریکا در دیدار با مقامات کشور چین ضمن اشاره به قدرت نظامی و سیاست خارجی "نامتقارن" ایالات متحده، به چینی ها دوستانه هشدار می دهد: "دشمنی با امریکا خطرناک است اما دوستی با امریکا بدتر از آن بلکه مرگ آور است." حال حکایت حزب توده و بویژه هئیت تحریریه آن است که پنداری خصومت با این حزب (معطوف به آنچه در ایران می گذرد) سزای کمتری از دوستی با آن دارد! به این سبب چاره چیست که شکواییه به پیشگاه عمو یوسف (استالین) نوشتن آنهم بابت "جیره خشکه" روسی که هر هفته از کرملین به برلین می رسد تا رفقا به عنوان تحلیل سیاسی، این خشکه را به هجویات و خیالات خویش نیز آلوده سازند و هر چهارشنبه در ارگان حزب منتشر کنند. مگر نه اینکه از کرامات قائد اعظم بلشویسم است که او همواره زنده و گوشی هم به درازای "بودا" دارد تا نجوای رفقا را بشنود. اینک چه باک که نگارنده هم "رفیق" رفقا شود و نامه سرگشاده به محضر حضرتش بنویسد و از دوگانگی رفقا در عرصه سیاست شکایت کند. البته سیاستی که قطب نمای آن "دیالوگ" باشد و عقربه های آن هم "دیالکتیک" اما دریغ، این روزها گویی رفقا هر دو را ندارند.     

 

گرچه جوزف استالین آن سردار نام آور(!) بلشویسم اندک حیثیت و اعتباری به اتحاد جماهیر شوروی بخشید اما امروز بجز نزد رفقا دیگر نام و یادی از او در میان نیست، چه رسد آنکه بخواهیم وی را نمونه یک سوسیالیست مرغوب هم بشناسیم. نکته اینکه می خواستم سرآغاز این شکواییه را با عبارت عبرت آمیز در نامه سرگشاده "ایلین راسکولنیکف" وام گرفته از نمایش نامه "مصیبت عقل" شاهکار الکساندر گریبایدوف (سفیر روس در دوران فتحعلی شاه قاجار که در تهران ترور و مُثله شد) هنگام خطاب به استالین آغاز کنم: "درباره تو حقیقتی را بیان می کنم که از هر دروغی تلخ تر است." اما عبارت هشدار آمیز هنری کیسینجر (سابقا آلمانی) در نظرم مصداق همان حقیقتی در وصف حال حزب توده آمد که بیان آن از هر دروغی تلخ تر است.

 

نخست اشاره کنم به نشریه "ایزبورسکی" یا به عبارتی ارگان آوانگارد افراطی روسیه که رفقا دریافت می کنند و گاهگاهی به مندرجات آن را در قالب تحلیل هفتگی منعکس می سازند. بی گمان رفقا و استالین اشراف خبری دارند که "کعبه کرملین" برخی را مانند الکساندر دوگین و پیروان افراطی او چنان شیدا و شیفته "پوتین" ساخته است که شاید بجای برلین، این بار از کربلا تا کرملین طوطیایی شوند. جالب است که رفقا در این تحلیل ها مدام به ایرانیان هشدار می دهند مبادا در دام پروپاگاندای غرب اسیر شویم و تحلیل های ضد روسی بخوانیم. 

 

محفل یا حلقه روسی ایزبورسک که دائما بر طبل جنگ می کوبد تا کنون توسط سه ایدئولوگ نسبتا با نفوذ در سیاست داخلی و خارجی روسیه نقش داشته است. الکساندر پروخانف که شیخ و پیر این جنبش است در رأس محفل می نشیند؛ الکساندر دوگین و نیز "ولادیسلاو سورکوف" مشاور قبلی پوتین هم در طرفین او می نشینند. حال شایسته است رفقا به اعتبار جلال و جبروت استالین در طرحی گام به گام از این پس در ایستگاه "برلین" کمتر از کرملین بخوانند و عطای نشریه جنگ طلبان حلقه ایزبورسکی را به لقایش ببخشند.

آیا سزاست هیئت تحریریه ارگان حزب توده همچنان در هیبت هولناک عمو یوسف مسخ مانده و ترّهات وُلگاری پراکنده کند؟ آیا شایسته است که رفقا روسی بیاندیشند اما ایرانی بنویسند؟ پس پروا (شرم) حزبی کجا رفته است که چنین بی پروا به ایرانیان هشدار می دهند که اسیر دستگاه پروپاگاندای غرب نشوند! مگر رفقا همچنان اسیر پروپاگاندی کرملین نیستند و بجای تلسکوپ اما همچنان با اسطرلاب آسمان سیاست را رصد نمی کنند؟ بنابراین آیا به راستی سوسیالیسم رفقا نامرغوب نیست؟

 

این شکوائیه کنایی استعاری که به منظور آشنایی سطحی هم میهنان با بازیگران عصر طلایی فاشیسم روسی را می نویسم، شاید همزمان چراغ هدایت رفقای حزب توده شود تا کمتر سنگ دلواپسی به سینه حزب زنند. رفقایی که پنهانی کتاب "تاریخ، چراغ راه آینده است" را منتشر می کنند اما گویی به بلشویسم و زعامت استالین سوگند خورده اند که از تاریخ هیچ نیاموزند حتی اگر چراغ راه اینده باشد. 

نمونه تاریخی اینکه رفقا در ارگان حزب توده با انتشار "اوراق قرضه" توسط دولت دکتر مصدق به شدت اعتراض کرده آن را طرحی امپریالستی و توطئه امریکای جهانخوار می نویسند حال آنکه طراح آن، نابغه آلمانی "یالمار شاخت" وزیر دارایی و رئیس بانک مرکزی آلمان در دولت عالیجناب گروفاس (هیتلر) بود که اتفاقا تازه از زندان نیروی متفقین آزاد شده بود. آن زمان "سوسیالیسم" نسل پیشین رفقا چنان "نامرغوب" درآمد که آتش بیار هنگامه و کشتار سی تیر ماه شد آنهم به این بهانه که "آوریل هریمن" فرستاده ویژه رئیس جمهور امریکا چه حقی دارد که جهت حل اختلاف ایران و انگلیس بخواهد به تهران بیاید!

نمونه اروزی اینکه حزب توده با انتشار تصویر زباله های انباشته شده در متروی نیویورک، بشارت می دهد که ایالات متحده گرفتار هرج و مرج گشته و عنقریب سقوط خواهد کرد. آیا رفقا خبر دارند که زیر هر درختی در روسیه چند بطری خالی "وُدکا" یا همان عرق سگی افتاده است؟ به این سیاق، الکلیسم و زن و کودک را مستانه از پنجره بیرون پرتاب کردن نشانه فرهنگ و تمدن والای روس است؟ رفقا این گونه می خواهند با نظام کاپیتالیستی آلوده به الیگارشی روسی به جنگ کاپیتالیسم غربی بروند؟

الکساندر دوگین هنگام یورش وحشیانه و تجاوز روسیه به اوکراین در صفحه شخصی فیسبوک می نویسد: "گاهی راه انداختن یک جنگ برای جلوگیری از جنگی دیگر ضرورت دارد." جل الخالق(!) به این همه نبوغ و استعداد روسی که به بهانه مبارزه با فاشیسم به اصطلاح اوکراینی بخواهیم بی رحمانه این سرزمین مقاوم را بمباران کنیم. 

به رفقا سفارش می کنم تاریخ جنایات عمو یوسف را از نو بخوانند، چرا که اعتبار و آبروی تاریخ "بلشویسم" روسی معطوف به کردار و پندار استالین است و نه آنچه که مورخان دولتی روسیه نوشته اند. تاریخ پیروان استالین صرفا یک یا چند روایت سطحی از حوادث بود؛ روایاتی که بعضا در کارگاه "ولگاریسم" به اندک بهایی تولید شد تا در بازارهای عامه پسند اتحاد جماهیر شوروی توزیع شود.

در پایان امید است که این شکوائیه را رفقای برلین نشین نجوا کنند تا به گوش بودای بلشویسم برسد که شاید به اشارت و بشارت او آنها از این پس، دیگر نخواهند که "جوکر" میدان سیاست و ملعبه بازیگران جنگ طلب و افراطی کرملین نباشند آنهم به بهانه پیکار با فاشیسم! به درستی نمی دانم سوسیالیسم "مرغوب" چیست اما به راستی می دانم که سوسیالیسم رفقا، کرملینی و نامرغوب است. راستی، این پیام را به استالین زدم تا حزب بشنود!

 


۱۴۰۲ تیر ۶, سه‌شنبه

در برزخ باغ و بیشه: الگوریتم واژگون فلسفه و جهان مجازی 1

 


علی محمد اسکندریجو

بی تردید این پرسش که فلسفه چیست گرچه یک پرسش فلسفی ست اما پاسخ معتبر یا “جهان شمول” ندارد مگر آنگاه که بخواهیم تعریف و هدف از فلسفه را “معطوف” به فرهنگ و جغرافیا کنیم که در کدام سرزمین و با کدام هویت فرهنگی و کدام “پیشینه” یا سنت فکری این پرسش را مطرح می کنیم. پیداست در چهارگوشه جهان، ملت های گوناگون - به زعم خویش- هم فلسفه محض و معتبر دارند و هم فلاسفه محض و معتبر. حال از آنجا که “گشت آور” اندیشه ورزی و تفکر انتقادی یا به بیانی ساده، قطب نمای فلسفه همانا “دیالوگ” است و عقربه های آن نیز منطق دیالکتیکی، آیا اصولا بدون دیالوگ هم می توان اندیشید؟ در بادیه بدون قطب نما آیا به “برهوت” سقوط نمی کنیم؟ الگوریتم چطور؟ آیا بدون الگوریتم هم می توان یک مدل فکری برای غور فلسفی آفرید؟

دیالوگ “مدل” اندیشیدن است؛ مدلی که برپایه دیالکتیک (سقراطی) و الگوریتم طراحی شده تا تفکر انتقادی را برای هر انسان بالغ و عاقل ممکن سازد؛ البته تفکری که ریاضی (هندسه) را هم به دوش می کشد. امروز کدام ملت و کدام فرهنگ را می شناسیم که هر سه مولفه - دیالکتیک، دیالوگ، الگوریتم - را یکجا داشته باشد؟ به یقین برخی ملت ها آن مدل فلسفی دارند که از این سه ویژگی هیچ نشانی ندارد اما همچنان اصرار دارند که اندیشه ورزی و محصولات فکری آنها معطوف به این سه مولفه است.

برای نمونه مدتی ست روس ها در برابر “لوگوس” یونانی آنها لوگوس روسی را علَم کرده اند. ذکاوت روسی در یک “مهندسی معکوس” لوگوس سه هزار ساله یونانی را واژگون ساخته و به بازار اندیشه عرضه می کنند که البته بعضی ها آن را خریدارند(1). اینکه روسی “بیشه” را رنگ می زنند و جای باغ، می فروشند پس هنر نزد روس است و بس! با این حال طرح این دو پرسش که فلسفه چیست و به چه کار آید، حداقل به معنای ایستادن در آستان آکادمی یا همان باغ افلاطون است و “رخصت” حضور خواستن از فیلسوف آتن جهت ورود به این ساحت مقدس. در آکادمی عطر گل های لوگوس و اتوس و پاتوس هر انسان بالغ، عاقل و هندسه خوانده را چنان “محظوظ” می کند که عصیان زده بانگ بر مولای “روم” می زند چه سروده ای: “سرمست شدم نگارم، بنگر به نرگسانش

مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش"

بی سبب نیست که “زادگاه” اندیشه ی معطوف به دیالوگ را یونان باستان می شناسند و باز بی دلیل نیست که “آلفرد وایت هد” فیلسوف و ریاضی دان معاصر انگلیسی با قلم قلیایی(2) خویش سخت به همه فیلسوفان غربی می تازد که فلسفه اصولا حاشیه نویسی بر همان آثار افلاطون است و نه بیشتر. پنداری این اندیشمند انگلیسی به همه پژوهشگران فرهنگ و فلسفه، اعلان پیکار بین الاذهانی (نوماخیا) و بر شیپور ستیز بین الافکاری می دمد. البته نظر به لحن خشن و جدلی (پُلمیک) این استاد انگلیسی می توان استنباط کرد که او هم مانند “هگل” آلمانی، زادگاه تفکر غربی را یونان دانسته و برای هر مدل دیگری از اندیشه ورزی که عاری از دیالوگ و منطق و ریاضی باشد، هیچ

اعتباری قائل نیست و شاید هم مانند “لودویگ ویتگنشتاین” این فلسفه ها را صرفا نوعی بازی زبانی تلقی می داند.

پیداست یونان باستان فلسفه و فرهنگ را بر سه بُردار (لوگوس، اتوس، پاتوس) ترسیم کرده است. هگل و وایت هد نیز در اطراف این میراث یونانی دیوار بلندی می کشند و آتن را هم نقطه صفر مرزی بین تفکر یونانی با دیگر اندیشه ها تعیین می کنند. به بیانی، آنها باغ افلاطون را از “بیشه” افکار بیگانه (به تعبیر یونانی: بربرها) جدا می سازند و تفکر بوستان و گلستانی را در تعارض با فرهنگ و اندیشه جنگلی می بینند. شاید که حق با آن دو باشد، زیرا بدون فهم درست مفاهیم لوگوس و اتوس و پاتوس که درخشش آنها را بر بند بند دیوار آکادمی (اتیک، پولتیک، استتیک، اُنتولوژی، اپیستمولوژی…) می بینیم آیا می توان به اهمیت و عظمت میراث خطیر فیثاغورث، طالس، اپیکور، سقراط، افلاطون، ارسطو و “دیالوگ” پی برد؟

در عصر “تلسکوپ” هرآنچه که فیلسوفان مدرن و پست مدرن به آن می اندیشند، آیا فیلسوفان عصر “اسطرلاب” یونان هم قبلا به آن اندیشیده اند؟ اگر چنین باشد پس در عصر تلسکوپ هم می توان همچنان با اسطرلاب به آسمان “اندیشه” نظری و رصدی کرد. لازم است اینجا به یک نمونه اشاره کنم تا تفاوت رصد اسطرلابی و تلسکوپی آسان شود. قانون نیوتون در علم فیزیک بسیار مشهور است و به درک مکانیکی ما از جهان کمک می کند. چند قرن پس از "نیوتون" چنانچه به ساحت فیزیک "کوانتم" وارد شویم، متوجه خواهیم شد که "مدل" قانونی نیوتون دیگر محلی از اِعراب ندارد. در جهان ذرات، با وجود قوانین شرودینگر، بور و اینشتین مدل مکانیکی نیوتنی هیچ کارساز

نیست. فیزیکدان مدرن از مدل کوانتومی پیروی می کند و نه مدل کلاسیک نیوتنی. بنابراین شاهد یک تغییر "پارادایم" در علم و فناوری با تغییر "مدل" برای درک جهان اطراف و تسخیر آن هستیم(3) در صورتی که در ساحت حکمت و فلسفه از چنین پارادایم یا مدل فکری خبری نیست.

علم، تاریخ دارد اما فلسفه نه پارادایم دارد و نه تاریخ. گرچه در زندگی روزانه چندان به مدل ها عنایتی نداریم اما به خاطر بسپاریم همین مدل های نامرئی هستند که آنچه در ضمیر و اطراف ما می گذرد را هدایت می کنند. مدل ها همان ساختار ذهنی هستند که همواره در من و شما "حضور" دارند تا اسرار حیات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی را کشف و کنترل کنند. مدل های الگوریتمی همه اصیل و حقیقی هستند اما بعضی نیز الگوریتم آنها واژگون گشته، جعلی و تحمیلی می شوند. سوداگران فلسفه که سازنده این مدل های جعلی هستند در آغاز همانند "رادیکال های آزاد" با شکاف در دیوار آکادمی به این باغ کهن یورش آورده و شکوفه های اندیشه (لوگوس، دیالکتیک) آسیب می زنند، سپس اندام های این فلسفه را تغییر کاربری داده تا (به زعم خویش) مدلی نو با لوگوس نوین به بازار اندیشه عرضه کنند. سرانجام، این سوداگران که باید آنها را دُن کیشوت های میدان فلسفه شناخت، سودای نوماخیا در سر انداخته به پیکار با آن تفکری می روند که قطب نمایش "دیالکتیک" دیالوگی ست

.

مرز سیال و لغزان بین دو جهان فیزیکی و مجازی

آنچه درباره اندیشه غرب و مختصات آن اشاره کردم بویژه تقابل دو فلسفه "نامتقارن" که به "تمثیل" باغ و بیشه نشان دادم، در جهان سایبری نیز یافت می شود؛ فیلسوفان اصیل و فیلسوفان جعلی در باغ و بیشه مجازی هم فراوان یافت می شوند. سالهاست که ما در این جهان، دو جهانی شده ایم؛ می توان اذعان کرد که ما دیگر در دنیای تک بُعدی یا تک ساحتی زندگی نمی کنیم بلکه خواهی نخواهی جهان ما هویت سیّالی و هیبریدی یافته است؛(4) روحیه و شخصیت و اخلاق و کردار ما نیز هیبریدی شده است. در دو جهان به دو زبان ارتباط داریم؛ ذهن و احساس ما هم شاکله سیالی یافته اند.

برخی بسیار زود به این دو هویت "نامتقارن" اذعان می کنند، بعضی هم بسیار دیر ـ به زعم خویش ـ ناخواسته در این "دوآلیسم" گرفتار می شوند. بنابراین، ایجاد تعادل میان دو دنیای عینی و ذهنی برای ما چندان آسان نیست؛ این دو جهان گاهی بر روی هم می لغزند و گاهی هم مماس یکدیگرند به گونه ای که به درستی نمی توانیم تشخیص دهیم که آیا از "مرز" عبور کرده ایم و در جهان دیگر هستیم یا نه.

چنانچه ضرورت "تکنیک" یا فن آوری در جامعه را نتیجه ناتوانی ارگان های انسان یا اینکه ادامه پتانسیل اندام ها با "ابزار" مکانیکی تصور کنیم، پس برای ضعف سوی چشم، تلسکوپ و میکروسکوپ اختراع شدند، برای ناتوانی ماهیچه در سرعت بخشیدن به پاها، نیازمند چرخ شدیم و قس علی هذا. بنابراین طبق سنت کهن می توانیم "تکنولوژی" را وسیله یا ابزاری برای رسیدن به هدف بدانیم. حال پرسش این است که برای ضعف هوش یا اینکه ادامه پتانسیل آن آیا هوش مصنوعی "artificial Intelligence" ضروری گشته است؟ اگر چنین اس پس چرا بسیاری از پیشتازان و

خبرگان تکنولوژی رایانه زنگ خطر را به صدا در آورده اند؟ مگر اختراع "دینامیت" نوبل که برای ساخت جاده و تونل استفاده می شد در انفجار و خون ریزی به کار نمی رود؟

چنانچه به یاری هوش مصنوعی(5) وارد فضای سه بُعدی "metaverse" شویم و به گونه ای که اشاره شد چنان مسحور شویم که به درستی نتوانیم دریابیم در کدام جهان (طبیعی یا افتراضی) هستیم آنگاه در این جهان افتراضی آیا نظام ارزشی که پایبند آن هستیم و نیز هویت ما تغییر نخواهند کرد؟

آواتار و چالش فقه رایج با شرع و فقه مجازی

پرسه در محله و کوچه مجازی و سرکشی به "سایت" رایانه ای مانند رفتن به خانه فردی ست در حالی که او خانه نیست. پس از چهل سال پرسه سایبری در اینجا و آنجا اینک نوبت "متاورس" رسیده است، آنجا که همه هستیم اما نیستیم؛ آنجا که آواتار (خدای هندو) بازیچه من (انسان) می شود و من هم ابزار او تا اینکه سرانجام من، آواتار می شوم و آواتار هم من، به گونه ای که تشخیص من از او آسان نیست. اصطلاح متاورس همان گونه که از نام لاتین آن پیداست، زندگی و شغل و تفریح سیاحت و زیارت در فراسوی یک محله، شهر یا کشور است. پیش بینی می شود تا سه سال دیگر 25 درصد کل مصرف کنندگان اینترنت حداقل روزانه یک ساعت در جهان متاورس سیر کنند و در سال 2030 احتمالا این مدت حتی به سه یا چهار ساعت در روز خواهد رسید. به عبارت دیگر "متاورس" به تدریج جایگزین استفاده سنتی از اینترنت و پرسه در سایت

های گوناگون در زمینه شغلی و سیاحتی و زیارتی خواهد شد بدون اینکه از خانه خارج شویم.

چنان که در خواب و رویا دچار گناه و یا خطایی شویم یا برعکس جرم و جنایتی بر ما رخ دهد ( دزدی، کلاهبرداری، تصادف، قمار، تجاوز…) پیداست که در بیداری به لحاظ شرعی و عرفی نه مجازات می شویم و نه توبه خواهیم کرد و نه اینکه حق شکایت و درخواست مجازات فرد خاطی را داریم؛ در حالی که در دنیای متاورس چنین نیست و گرچه "ظاهرا" حضور فیزیکی نداریم اما داریم. به عبارتی، در آن فضای سه بعدی با سنسورهای ظریفی که بر نوک انگشتان و سر ما نصب می شود، امکان ارتکاب بسیاری از گناهان صغیره و کبیره برای ما فراهم شده است گرچه در خانه نشسته ایم و لااقل هنگام ارتکاب جرم "حضور" فیزیکی نداریم. برای نمونه می توان در متاورس پول و ارز سایبری (بیت کوین، اتریوم…) را از حسابی دزدید یا به روش کلاهبرداری حساب قربانی را تخلیه کرد و حتی در محیط اداری (دولتی و خصوصی) اقدام به ارتشاء کرد.

زمانی که نیروی انتظامی و قضایی در متاورس عملا وجود ندارد پس چگونه می توان مجازات شده و جبران مافات کرد؟ بسیاری از جرایم نیازمند ادله دادگاه پسند و مدارک مستند فیزیکی دارند که جهان مجازی سه بُعدی فاقد این نهادهاست به ویژه زمانی که هوش مصنوعی (artificial intelligence) وارد میدان شود. باز بابت نمونه اینکه هوش مصنوعی قادر است شخص مجرم را در تصویر ما با همان صدا و همان قد و قامت طراحی کند و حتی اثر انگشت ما را نیز کپی برداری کرده سپس دست به هر اقدام

غیر اخلاقی و جنایی بزند. به بیانی دیگر، هنوز جامعه و شهر متاورسی چندان در اطراف ما جا نیافتاده است.

پیش رفت تکنولوژی طراحی هوش مصنوعی چنان سرسام آور است که به دولت ها امکان کنترل این پدیده زیبای هولناک را نمی دهد.6 جهان فرا کهکشانی متاورس به تدریج نیازمند "جهان بینی" خاص خویش خواهد شد؛ این جهان بینی برای ترسیم یک جامعه ایده آل اندک اندک سخن از بایدها و نباید ها پیش خواهد کشید تا یک "ایدئولوژی" از بطن آن (رویکرد، جهان بینی) زاده شود. با پیدایش ایدئولوژی، ضرورت تبیین و تفسیر و تبشیر آن توسط تئوریسین های متاورسی (احتمالا هوش مصنوعی) ایجاد خواهد شد. آنگاه "اراده معطوف به قدرت" همه آواتارها در چهارگوشه جهان فیزیکی و متافیزیکی (متاورسی) منجر به جمع شدن یک زیر پرچم و یک شعار: "یک رهبر، یک زبان، یک جهان" خواهد شد. لغزش این دو جهان بر روی یکدیگر و سرگردانی در عدم تشخیص نقطه صفر مرزی تنها برای پاره ای از انسان ها و آواتارها نخواهد بود بلکه برای پیروان گرایش آخرالزمانی نیز خواهد بود. موضوعیت رهبری دنیوی و اخروی در سه جهان چه خواهد شد؟ به درستی نمی دانم رئیس جمهور اسبق ایران و تیم آخرالزمانی او که می خواستند برنامه مدیریت جهانی را به دبیرخانه سازمان ملل متحد ارسال کنند آیا جهان متاورسی را هم "پیش بینی" کرده و برای مدیریت آن هم طرحی و برنامه ای داشتند یا نه. آیا آواتارهای آخرالزمانی تیم احمدی نژاد امروز می توانند نقشی "مثبت" در چالش فقه سنتی با شرع و فقه متاورسی داشته باشند؟ گرچه به باور فیلسوف سابقا چپ فرانسه "فرانسوا لیوتار" فتیله چراغ فرا روایت (meta-narrative)

آخرالزمانی حلقه پایداری اندکی پایین کشیده شده است اما بعید نمی دانم این روزها عضوی از این حلقه، ناگهان "ارشمیدوس" ایران شود و در کوچه بازار سایبری فریاد یافتم… یافتم سر دهد که رمز عبور جهان متاورس را یافته است!

ما دو جهانی ها آنگونه که اشاره کردم، خواهی نخواهی سه جهانی خواهیم شد. حال گرچه زود است ادعا کنیم که تمام مختصات و نتایج این شیفت پارادایمی را درک می کنیم و مضرات و مزایای گذار از شهر و دیار فیزیکی به سوی "متاورس" را می سنجیم. علاوه بر آن، نمی دانیم آیا فقه معاصر هم پتانسیل "انطباق" با جامعه متاورسی را داراست یا نه.؛ از آن گذشته، با پدیده پارادوکسال (هوش مصنوعی) چه کنیم؟ پدیده ای نوین و نوپا که هم باید بخواهیم و هم باید نخواهیم؛ تکنیکی که هم مفید است و هم مضر؛ تکنیکی که در آینده نزدیک قطعا تمام شاخص های عاطفی، سیاسی، اقتصادی، دینی و اخلاقی ما را دگرگون خواهد ساخت. برای نمونه:امروز حجاب زن در اجتماع نماد "مستوره" بودن وی و در نتیجه "مجهول" ماندن اوست؛ در جامعه متاورس اما چنین نخواهد شد.7

یک آواتار در جامعه متاورسی با ایجاد یک "پلتفرم" به کمک هوش مصنوعی و با نصب یک ردیاب (g.p.s) سایبری و نیز به کمک داده های حسگرهای "زنده" یک شبکه عصبی، به آسانی حجاب از چهره زن گشوده و سنسورهای حسّی آواتار هر خلاف اخلاقی (منافی عنف) درباره وی را ممکن و قابل تصور خواهد ساخت. این بازیگر با تولید صحنه های عریان حتی با خلق حرکات اندام ها و صدای وی سپس با ضبط این صحنه های "اروتیک" دوگانه سه بُعدی حتی چندین کپی از آن تهیه نموده در فضای

سایبری پخش نماید. البته در انجمن و جامعه متاورسی فقط از رهیاب های زمینی استفاده نمی کنند بلکه از رهیاب های حسّی جنسی، بانکی، بورسی، دانشگاهی، استخدامی و حتی خانوادگی و خصوصی نیز استفاده می کنند. لازم است تاکید کنم که نه آواتار متاورسی صرفا یک بازیگر اینترنتی است و نه اینکه زن بازیچه و سرگمی کودکان وجوانان است.8

زنهار و هشدار هشتاد ساله مارتین هایدگر

بدیهی ست انسان ها در مواجهه با دو جهان "موازی" آنهم با این شتاب فزاینده دچار اختلال هویتی، رفتاری و حتی ذهنی خواهند شد. برای نمونه، موسیقی را متعالی ترین و مجازی ترین هنرها می شناسند و برای اجرای یک اپرا (زیگفرید اثر رابرت واگنر) یا یک برگزاری کنسرت موسیقی کلاسیک (موتزارت، باخ، بتهوون) صدها میلیون و حتی میلیاردها نفر با تهیه بلیط کنسرت به شکل هم زمان از سراسر جهان می توانند در جهان متاورس دور هم جمع شوند و به گونه سه بُعدی (با نصب سنسورها) از شنیدن و دیدن موسیقی و نمایش لذت ببرند. جالب تر آنکه آنها می توانند حتی برخی نُت ها را طبق استعداد و ذوق خویش تغییر دهند و یا پایان نمایش تراژیک را آنگونه که مایل است تغییر تا دچار "تخلیه" عاطفی نشود. به عبارتی، بیننده و شنونده می تواند همزمان که نمایش به صحنه های پایانی و رنج آور می رسد او نقش هنرپیشه را تغییر داده و با صحنه های شاد نمایش را به پایان ببرد در حالی دیگران همزمان همان فیلم را با صحنه غمناک تماشا می کنند.

۱۴۰۲ تیر ۵, دوشنبه

در برزخ باغ و بیشه: الگوریتم واژگون فلسفه و جهان مجازی 2

 به باورم مهم ترین منبع آشنایی با رویکرد مارتین هایدگر نسبت به ماهیت "essence" فن آوری مدرن همان جستاری ست که او در سال 1941 میلادی پس از حمله آلمان نازی به اتحاد جماهیر شوروی نوشته است؛ البته او مقالات و سمینارهای فراوانی در نقد تکنولوژی دارد. تا آنجا که بخاطر دارم گویا هایدگر پیش از مرگ (در سال 1977 میلادی) این مقاله را بنا به سفارش دانشگاه شیکاگو نوشت که سپس به یک کتاب تبدیل شد.9

این جستار هایدگر در واقع ادامه همان مقاله زمان جنگ دوم جهانی اوست. برخی این هشدارنامه هایدگر را "وصیت نامه" فلسفی او برداشت می کنند که در آن نقدی روشنگرانه بر "رابطه آزاد" انسان با تکنولوژی دارد و نه علیه ضرورت فن آوری مدرن که البته این فیلسوف با آن موافق بود. هایدگر هم اصرار داشت که این جستار او را جدی گرفته و به نوعی آخرین تلاش وی در نقد "جوهر" تکنولوژی تلقی کنند. هایدگر در این مقاله گرچه پذیرفته که تکنولوژی ابزار است اما معهذا به دو تعریف رایج و موازی از تکنولوژی را اشاره می کند. نظر به آرزو و اراده انسان به تسخیر "طبیعت" است که فیلسوف معاصر آلمانی هم امیدوار است "اراده معطوف به تسخیر" انسان بتواند در آینده، مهار کنترل این وسیله یا ابزار (تکنولوژی) را نیز در دست داشته باشد.

پایان سخن

گرچه بلحاظ علمی من هم کشف ستُرگ "چارلز داروین" را می ستایم اما چندان میانه اخلاقی با نتایج این کشف ستُرگ او ندارم اما در برزخ سه جهان، مشکل دارم که برای

تنازع بقاء سخن از کدام انتخاب "اصلح" به میان آورم. از سوی دیگر، نظر شتاب سرسام آور علم و تکنیک و بر طبق نظریه پارادایمی "تامس کُهن" به درستی نمی دانم آیا انباشت سهمگین شاخص ها و داده ها و قوانین بی شمار علمی و تکنیکی آیا بار دیگر در آینده به یک انقلاب تکنولوژیک دیگر و یا به تعبیر او با یک "پارادایم" چهارم روبرو خواهیم شد یا نه.

من همچنان با درک و ترجمه صحیح دو مفهوم در ایران مشکل دارم: یکی مفهوم پارادایم است که هنوز باور ندارم که به علت ضعف سنّت یا "پیشینه" فکری، ما ایرانیان (حتی پس از چهار ترجمه گوناگون و کپی برداری شده یکدیگر از کتاب تامس کهن) ادعا کنیم که به واقع بر فهم درست این مفهوم بیگانه اشراف داریم. واژه دیگر، سوبلیم "sublime" است که البته این مفهوم کلاسیک در این جستار کوتاه دلالت بر تکنولوژی متاورسی و آواتار و هوش مصنوعی است. در ایران واژه "استتیک" سوبلیم که دلالت بر آثار هنری و حس زیباشناسی دارد را (شاید) ناشیانه و ناچار "متعالی" ترجمه کرده اند چرا که "هنر" را متعالی دیده اند؛ اما این واژه نسبتا سخت را که سه فیلسوف برجسته غربی، ایمانوئل کانت و هگل آلمان و "ادموند برک" از اسکاتلند در بحث پیرامون فلسفه زیباسناسی (aesthetic) به آن پرداخته اند فعلا در ایران می توان به "خوف و رجا" ترجمه کرد.

برای من امروز جایگاه انسان در جهان متاورس و بویژه پدیده بسیار زیبا و عین حال هولناک "هوش مصنوعی" تداعی کننده همان احساس خوف و رجا در ضمیر من است چرا که از یک سو حیرت و حیران زده از عظمت، زیبایی، خلاقیت و پتانسیل این پدیده

هوش ربا هستم و هم زمان از سوی دیگر به عنوان یک انسان معمولی چقدر در برابر این پدیده مدرن با شکوه و غرور آفرین، خویش را ساده اندیش و زودباور حس می کنم.

نگرانم که بر اثر این کنتراست نا متقارن بین من و متاورس، غلظت "سوبلیم" احساسم چنان غلیان کند که در خلسه حلقه احمدی (hallucination) فرو افتم و من هم ناگهان "ارشمیدوس" ایران شوم که یافتم… یافتم راز سوبلیم و متاورس و آواتار را. آیا آنگاه عاجزم از اینکه در این دنیا، تکه جنگلی را رنگ دهم و جای بیشه به جهان عرضه کنم؛ راستی مگر آن حلقه چنین نکرد؟

پانویس:

1ـ از شمار انبوه بندبازان فلسفی روس، برای نمونه می توان از "الکساندر دوگین" نام برد که در ایران برخی از روسوفیل های وطنی او را فیلسوف فیلسوفان و استاد اعظم می شناسند اما (متاسفانه!) در غرب وی را فاشیست جنجالی و رهبر افراطی جنبش اروسیایی می دانند. برای آشنایی بیشتر با این "کیمیاگر" روس به کتاب "نیچه ی زرتشت؛ درآمدی بر گفتمان پارادوکسال فلسفه غرب در ایران" از علی محمد اسکندری جو (نشر آمه) مراجعه شود.

2ـ شیوه نگارش من، مدیون این اصطلاح استعاری و ظاهرا مسجّع "قلم قلیایی" است که از سالهای جوانی و در بسیاری از جستارها تکرار می کنم. می دانیم که قلیا یا "باز" داری PH هفت به بالاست و بسیار هم خشک و شکننده است؛ استعاره قلم قلیایی هم

گرچه معطوف به "جدل" است اما به واقع غلظت قلیای اش چنان است که باید آن را جدلی "ویرانگر" خواند در نقد برخی کم مایگان و چه بسا بی مایگان عرصه فرهنگ و فلسفه؛ به همین دلیل در این مقاله هم "قلیا" به قلم فیلسوف انگلیسی زدم تا خشم و انزجار او را از فیلسوفان مدرن و پست مدرن نشان دهم. جهت اطلاع علاقمندان به فلسفه و فرهنگ، اشاره کنم که "فریدریش نیچه" فیلولوگ آلمانی چنان نثر قلیایی (پُلمیک افراطی) دارد که اصولا او را به عنوان فیلسوف پُلیمی سیست می شناسند.

3 ـ این اظهار نظر مشهور "آلفرد وایت هد" است که این روزها در "گفتمان" فرهنگی باز رواج یافته است؛ این فیلسوف انگلیسی در سال 1929 میلادی ـ سال سقوط بورس نیویورک و آغاز رکود تورمی شدید در غرب ـ این طعنه کنایی را به همه اندیشمندان و تئوریسین های لیبرالیسم انداخته است و اما ترجمه "آزاد" این ریاضی دان فیلسوف و همکار "برتراند راسل" که در صفحه 39 کتاب "واقعیت و فرآیند" وی آمده است: " ویژگی سنت فلسفی غرب در نهایت، یک سری حاشیه بر [آثار] افلاطون است."

"The safest general characterization of the European philosophical tradition is that it consists of a series of footnotes to Plato" (1929) is a famous dictum by Alfred Whitehead first uttered in Process and Reality on page 39. It is sometimes shortened to "Western philosophy is just a series of footnotes to Plato."

3ـ کتاب "ساختار انقلاب های علمی" نوشته تامس کهن، ترجمه زنده یاد "احمد آرام" چاپ انتشارات علمی و فرهنگی، سال 1370 مراجعه شود.

4ـ البته چنانچه اینجا باور دینی را هم لحاظ کنیم (آخرت) پس در واقع سه جهانی خواهیم شد. در زمینه تقابل و چالش ارتباط سایبری با ارتباط طبیعی، این کتاب مفید است:

Genre Knowledge in Disciplinary communication: Cognition/Culture/Power, Carol Berkenkotter & Thomas N. Huckin,Lawrence Erlbaum associates, Publishers,1995.

5ـ کتاب راهیابی متاورس با عنوان فرعی: راهنمایی برای امکانات بی نهایت جهان سه بُعدی.

Navigating the Metaverse: A Guide to Limitless Possibilities in a Web 3.0 World, Cathay Hackl, Dirk Lueth, Tommaso di Bartolo, 2022.

6ـ برای آشنایی بیشتر با پدیده هوش مصنوعی و کاربری متاورس به این سامانه سایبری مراجعه شود. Voister -Vad är metaverse och varför är det i ropet just nu?

7ـ درباره یک نمونه دیگر از "ماکت" جامعه متاورسی می توان به جامعه میلیاردی چین اشاره کرد که در سراسر کشور با نصب دوربین ها و سنسوره و پلاتفرم های گوناگون هر شهروند چینیباید در تلفن همراه خویش اپلیکیشن مخصوص را دانلود کرده باشد که در طول سال بر اثر هر خطای سیاسی اجتماعی، او دارای "امتیاز" منفی گشته و بر اثر کارهای شایسته ورعایت قوانین ترافیکی و شهروندی و میزان درآمد مناسب و اخلاق و رفتار صحیح اجتماعی او صاحب امتیاز مثبت می شود. در پایان سال جمع این امتیازها برای همگان اعلام می شود تا در سال جدید با توجه به امتیاز کسب کرده به اصطلاح باز با باز نشیند و کبوتر با کبوتر. به این وسیله شهروند خوب برای ازدواج یا ایجاد

شرکت تولیدی یا خدماتی به دنبال شهروند خوب دیگری که امتیاز و اعتبار اجتماعی اقتصادی بالا دارد می گردد.

8ـ The metaverse and How It Will Revolutionize Everything, By Mattew Ball, 2022

این کتاب را می توان از این سامانه دانلود کرد:

PDF Lake -The Metaverse PDF Book by Matthew Ball