۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

قطاری دیدم که نیچه می برد

 

 

علی محمد اسکندری جو

 

انگیزه این اَفوریسم که با قلم قلیایی پلمیک (جدلی) نگاشته شده ضمن اینکه اشاره به سهراب کاشان دارد اما به یاد آن بور دختر افغان نیز هست که فغان او در آن تصویر “کایروتیک” جاودانه شد تا به کدام گناه در این هزاره اما هزاره می کشند. سالها پیش به بهانه جنون هولناک یازده سپتامبر یاداشتی نوشتم که معطوف به نیچه و اخلاق بود و به این بهانه اشاره داشتم به طعنه تاریخی فیلسوف چپ “اسلاوُی ژیژک” به نویسنده مشهور روسیه فیودور داستایفسکی. حال این نوشتار هم بار همان قطار سیاست “سهراب” است که به باور “سپهری” اما این روزها چه خالی می رود!

 

علم و دانش بویژه دو رشته روانکاوی و روانشناسی آیا می توانند بایدها و نبایدهای اخلاقی را دیکته کنند؟ از فلسفه و هنر آیا می توان انتظار داشت که (بجای دین) هدف و معنای زندگی را به انسان هدیه دهند؟ اصولا چنین توقعی از علم و هنر و فلسفه آیا بیهوده نیست؟ اگر چنین نیست پس دشمن خدا کیست، فیلسوف یا روانکاو؟ هر دو یا هیچکدام؟ در سال جاری میلادی شاهد دو تصویر کایروتیک شدم یکی بی نام و یاد خدا دیگری هم به نام و یاد او. تصویر نخست اینکه در بیستم ژانویه و مراسم تحلیف جو بایدن رئیس جمهور امریکا ژست بی تفاوت یک سناتور پیر اما آشنا، به جهان مخابره شد که کل مراسم را تحت الشعاع قرارداد: آنجا حضور برنی ساندرز سوسیالیست نشانه کسی نبود که مهمان“ناخوانده” این مراسم باشد بلکه برعکس، نشانه آن بود که این سناتور با آن جمع، بیگانه است و حظی به آن ندارد. 

 

هر دانشجوی رشته فلسفه می داند که هگل فیلسوف آلمانی چگونه از ورود پیروزمندانه ناپلئون بناپارات به شهر “ینا” در آلمان به وجد آمده بود (کتاب نیچه ی زرتشت). در نظر هگل، این سردار فرانسوی آن روز تجسم عقلانیت و روح تاریخ گشته است که چنین غرورآمیز سوار بر اسب می تازد. به باور اسلاوی ژیژک نیز “ایماژ” برنی ساندرز (تنها و بی اعتنا به جمع نشستن که انعکاس جهانی یافت) پنداری آن روز برنی ساندرز تجسم عقلانیت و روح زمانه ما گشته است که هنگام بازگشت قطار “سیاست” به ریل اصلی چنین نیشخند می زند. البته سالها بعد هگل از این تحسین زودهنگام خویش نسبت به ناپلئون بسیار پشیمان گشت اما امید دارم اسلاووی ژیژک هم روزی از تحسین خویش از سناتور پیر ینگه دنیا پشیمان نگردد؛ مگر نه آنکه سهراب قطاری دید که سیاست می برد.

 

 بور دختر افغان دومین تصویر سال جاریست؛ حال در این هزاره کدام روانکاو و کدام فیلسوف می تواند اخلاق و سیاست و علت حضور خدا بر این سیاره را آنالیز کند آنگاه که این دختر چنین شیون می کند؟ حال فغان این زیبای افغان را کدام فیلسوف و روانکاو معطوف به کرونوس (زمان تقویمی) می تواند کایروس را در چشم و چهره او کشف کند؟ نگاه هراسناک و سرگردان این هزاره بی پناه در این هزاره خونین آیا هیچ پاسخی دارد؟ کدام اهریمن با او به نام دین چنین می کند؟                                                                                                               

 

 اگر فیودور داستایفسکی از نقطه نظر اخلاقی در شاهکارش “برادران کارامازوف” می نویسد چنانچه خدا را از زمین برداریم هر جنایتی امکان پذیر است؛ پس چرا در پاسخ به او اسلاوُی ژیژک ننویسد که اگر همان خدا را به زمین بازگردانیم هر جنایتی به نام او امکان پذیر است. اگر خدا در زمین حضور نداشته باشد پس اراده و مشیت او نیز بر زمین تجلی ندارد. حال تکلیف ما آدمیان چیست؟ آیا او در زمین باشد یا نباشد؟ ما نباید در برزخ فلسفه و هنر یا به عبارتی بین ژیژک و داستایفسکی در نوسان باشیم. کنایه اسلاووی ژیژک به دین داران و سنت گرایان پیداست که معطوف به اخلاق است چرا که گشتاور اخلاق همانا خداست و به باور دین داران بدون حضور او، تدوین و تنظیم احکام اخلاقی و اجرای آنها دیگر ضرورتی ندارد آنگونه که داستایفسکی می پنداشت.            

 

ایمانوئل کانت آن رتیل هولناک اخلاق!                                                                            

 

بیهوده نیست که نیچه آنچنان مجنون الهه “دیونیزوس”

 

 .                                                                                                                                      

 

 بیهوده نیست که فریدریش نیچه ‌آنچنان مجنون الهه «دیونیزوسن باستانی می‌شود که در نوستالژی دوره تراژیک در خلوت تپه‌های «اوی‌یان» در سوگ خدای پریروز آتن می‌نشیند. این عصیانگر آلمانی به نشانه انتقام از مرگ خدایش (دیونیزوس)، سوگنامه‌یی برای خدای مسیح تنظیم می‌کند و قلم به عصیان می‌کشد و نقدی بی‌رحمانه علیه دیانت مسیحی می‌نگارد. نیچه در هجوم بی‌امان به اخلاق دینی، می‌کوشد رساله‌یی فراهم آورد تا نشان‌ دهد هنر می‌تواند دوباره هماورد دین باشد.

 

او در کتابی که در غرب به‌نام «میلاد تراژدی» مشهور است به بازنویسی دوران تراژیک و اهمیت ایماندوآلیستی (دیونیزوس و آپولون) در حیات روزانه یونانی‌ها می‌پردازد تا شاید اروپا راه بازگشت به دوران خدایان (پریروز و پریشب) را برگزیند. نیچه به ‌محتوای اسطوره‌ها ‌در یونان باستان آگاه است؛ اما این محتوای اسطوره‌ها‌ نیستند که اهمیت دارند بلکه نقش آنان به‌ مثابه نیروی پویای یک خیزش ایدئولوژیک برای کسب «قدرت» سیاسی است که اهمیت دارد. جوزف گوبلز به پیروی از نیچه بر این باور است ملتی که اسطوره ندارد در واقع ملتی مرده است. در این میان، آنچه در گفتمان اخلاق به‌نام «نیهیلیسم» به نیچه نسبت داده می‌شود، درست نیست. نگرش نیهیلیستی نخستین‌بار در رمان «پدران و پسران» از نویسنده غرب‌گرای روسی ایوان تورگنیف (۱۸۱۸، ۱۸۸۳) سنجیده می‌شود. طرفه آنکه نیچه از نیهیلیسم روسی و تورگنیف نیز انتقاد می‌کند!

 

 اما امروز یک انسان نیهیلیست می‌خواهد که با مفهوم آزادی تسویه‌حساب کند؛ برای او نه این جهان ارزشی دارد و نه خویشتن. شاید نیچه را که همواره در سودای آن الهه همیشه مست می‌سرود، بی‌جهت «فیلسوف مجنون» خطاب نکرده باشند. حال چرا آن شبه‌فیلسوف شیعه ایرانی (فردید) که هیچ سنخیتی با فرهنگ نیچه و دیونیزوس او ندارد، با تقلید از این آلمانی شوریده‌سر، در فراق «خدای پریروز» نیچه‌یی این‌چنین مویه می‌کند؛ بدون آنکه مانند استادش هایدگر ابتدا فیلولوژی یونانی را خوانده باشد؟ نیچه و هوسرل و هایدگر در زبان فرهنگی (فیلولوژی) یونان باستان، هرچه یافته‌باشند، به‌یقین وجود مطلقی که مطلوب فردید باشد را نیافتند. از سوی دیگر آن آفریدگار ماورایی (Monistic) که نسبت به ‌امور این جهان اپاتیکهم باشد آیا ارزش یافتن دارد؟ بنابراین از فردیدی‌های ایران که سال‌هاست نه‌تنها در گفتمان نیچه بلکه در لابیرنت سیال قدرت نیز غوطه‌ورند باید پرسید که همنشین هایدگر چرا در آتن باستان به ‌بهانه «فراموشی وجود» در جست‌وجوی چنین خدایی نیچه‌گون می‌گشت تا به اراده او اخلاق ملکوتی را در زمین انشا کند؟ نیچه کیمیاگر، شیفته مبانی اخلاقی در دوران تراژیکاستو در بازار شهر، فانوس به دست و پریشانحال در جست‌وجوی دیونیزوس است و نه به‌دنبال خدای پریروز و پس‌فردای فردید یا خدای همه‌کس و هیچ‌کس. خدای نیچه، خدای فردید نیست چرا که فرهنگ او، فرهنگ ایران نیست. چنانچه آفریدگار نباشد پس اراده او نیز نیست، بنابراین آیا ارزش و اخلاق، ممکن خواهد شد؟ حال تکلیف چیست آیا او باید باشد یا نباشد؟ به‌ بیان دیگر آیا وجود آفریدگار، ضامن اخلاق است یا آنکه اخلاق، ضامن وجود خداست یا آنکه هیچ‌کدام؟ کنایه اسلاووی ژیژک به سنت‌گرایان است که حال که به‌باور آنان خدا در زمین هست شاهد چنین انفجار مهیب و جنایات دیگر به‌نام او هستیم. از سوی‌دیگر فریدریش نیچه کلا دیانت مسیحی را هم یک «اشتباه تاریخی» می‌خواند و از سقراط نیز بیزار است که بین او و الهه پری‌شب و شراب‌‌نوش (دیونیزوس) فاصله انداخته است. افزوده بر آن، نیچه هرگز در جست‌وجوی خدایی کلیمی (یهوه) نبود که در شب طور، ده فرمان به آتش افروخت. او به سوی عیسای مریم هم نرفت؛ نان و شراب نمادین که ترسایان در «عشای ربانی» به‌کام می‌کشند، تحفه درویشی دیونیزوس یونان است. نان و شراب در مراسم عید پاک (شام آخر) در واقع به نشانه حیات خدایی و جاودانی دیونیزوس به‌شمار می‌آمد؛ این پاره نان آغشته به شراب در شب‌های تراژیک آتن در کام مستان و می‌پرستان می‌نشست. دیانتی که نیچه آن را اشتباه تاریخی خواند، از یونان و دیونیزوس بسیار گرفته است:

 

 هایدگر از پیوند خویش با اندیشه نیچه در همان نزدیکی و در تپه‌های آلپ آگاه می‌شود. شگفتا! پائولوسمسیحیپس ‌از غسل تعمید نخستین زن اروپایی (لی‌د‌یا)، نان و شراب را به حلق «لوگوس» می‌ریزد و این عاقل مست را از آتن به اورشلیم می‌آورد تا نشان ‌دهد که دیانت ترسایان 

 

 ما ایرانیان آیا چیزی برای اندیشیدن و پرسشی منطقی برای پاسخ‌دادن داریم که آلمانی‌ها (جدا از نیچه!) پیش‌تر به آن نیندیشیده باشند یا به آن پرسش، پاسخ منطقی نیاورده باشند؟ شاید هم که پرسش نابهنگام نگارنده این جستار کوتاه، قیاس مع‌الفارق باشد. در اینجا برای دوری جستن از هر گونه شائبه ‌باید اشاره زد که تلقی نویسنده این جستار از مفهوم آلمان و آلمانی صرفا، یک برداشت فرهنگی است و نه یک رویکرد نژادی و شوونیستی. فریدریش نیچه به‌مثابه شاعر همه فیلسوفان آلمانی، انزجار و رسنمان (Resentment) از عقلانیت افراطی را با نگارش دو کتاب نشان می‌دهد؛ او در دو رساله «دجال» و نیز «تبارشناسی اخلاق» به سقراط و مسیح و حتی کانت می‌تازد و به ویژه فرزند مریم را متهم می‌کند که با این دیانت ضدمنطقی که نوید اخلاق و عدالت هم می‌دهد، در واقع انحراف را بشارت داده است. او در گزینه‌های دهم و یازدهم از رساله دجال انزجار خویش از فلسفه عقل عملی (اخلاق) کانت را نشان می‌دهد:

 

«… سه‌چهارم حلقه مدرسی (اسکولاستیک) که در [دانشگاه] توبینگن از حضور کانت ابراز شادمانی کردند و از وی استقبال کردند، فرزندان کشیشیان هستند… پیروزی کانت صرفا پیروزی الهیات است. کانت همانند لایبنیتس و لوتر شبیه ترمزی است که پیشرفت المان را مانع شده‌ است. سخنی دیگر درباره کانت به‌مثابه یک اخلاق‌گرا، فضیلت را ما باید تعیین کنیم [نه خدا]… این کانت نادان که معاصر گوته است! این عنکبوت مرگبار که هنوز هم به عنوان فیلسوف آلمانی شناخته می‌شود… آیا او ندید که در انقلاب فرانسه چگونه دولت از یک نهاد معدنی به یک نهاد آلی تبدیل شد؟…»