کیست به یاد صادق باشد آنگاه که هدایت خفته است؟
علی محمد اسکندری جو
اگر فرهنگ حیران است و زبان هم ویران، اگر زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که الگوریتم آن واژگون شده را نه می دانی و نه می خواهی، پس صادق بخوان شاید "هدایت" شوی. بهانه این یادداشت، انتحار نویسنده سه قطره خون است؛ نویسنده ای که می داند در شوره زار زبان و فرهنگ وُلگاری، اندیشه ای نمی روید. صادق ایرانی (بر خلاف "نیچه" آلمانی که همواره مرگ را در زندگی می جست) پنداری زندگی را در مرگ می جست. میهن دوستی که در بهمن تهران چشم به ایران گشود اما در بهار پاریس چشم از ایران بست در حالی که هیچ بیم و امیدی به آن سوی این "مرگ" نداشت.
صادق هدایت در "زنده به گور" گاه و بیگاه مرگ را قلم فرساست: "بی اختیار رفتم قبرستان…اسم برخی از مرده ها را می خوانم. افسوس می خوردم که چرا بجای آنها نیستم. با خود فکر می کردم: اینها چقدر خوشبخت بودند. بنظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند… مثل این بود که مرده ها به من نزدیکتر از زندگان هستند."
آیا هیچ نویسنده ایرانی به اندازه او درباره مرگ چنین سیال نوشته است؟ در این وانفسای فرهنگی که نسل حاضر گرفتارش شده صادق از مرگ آن سان می نویسد تا تلنگری باشد بر ذهن خواننده که چرا متولیان فرهنگ، قربانی می طلبند تا خدای ایران آرام شود. گویی صادق می میرد تا خاموشی یا مرگ او یک "استعاره" شود؛ مرگی که در لایه زیرین ضمیر صادق (ناخودآگاهی) لانه کرده تا به هنگام تلاطم فرهنگ (گذار از سنت به سکولار یا مدرن) به لایه زبرین ضمیر او می آید که فرجام تلخ ایران را هشدار دهد.
به باورم، صادق هدایت بیش از آنکه نویسنده ایرانگرا باشد، یک منتقد فرهنگی ست؛ دریغا که نقد گزنده او از سنت و تجدد هیچگاه برجسته نشد و مجالی نیافت تا از سایه سنگین "بوف کور" بیرون آید. انتحار کایروتیک (Kairotic) او که معطوف به آفت و محنت فرهنگی ست، شاید همان رنج جانکاه است از این فرهنگ و سنت وُلگاری که آن را جز مرگ دوا نباشد.
اینک تنهاترین نویسنده ایران در "پرلاشز" آرمیده است؛ آرامگاهی که روزی واپسین سنگر ستیز کمون پاریس علیه بناپارت ثالث بود. پرلاشز که امروز صادق ایران را در سینه دارد، پیکر صدها "کمونار" را نیز در آغوش گرفته است.
برای همه ما مردن و چشم از ایران (جهان!) بستن گرچه عمومی ست اما برای آن عصیانگر سنت و تجدد ایران، منحصر به فرد می شود چرا که به زعم صادق، مرگ به سراغ هدایت نمی آید و حتی گاهی نیز او را پس می زند. فرشته هولناک "قبض روح" به دیدار بسیاری در پشت درهای بسته می رود اما برای دیدار هدایت این درگاه همواره باز است.
اینجا اگر نخواهیم مرگ تدریجی این نویسنده را همانند مرگ کاشف دیالوگ (سقراط که در شور شوکران شیرین شد) دراماتیزه کنیم پس نباید که "انتحار" او را بی اهمیت و سطحی ببینیم. چرا نباید تصویر صادق را در سبوی سقراط دیدن؟ مگر نه اینکه صادق و سقراط می میرند تا شاید مرگشان مرهمی باشد بر زخم استیصال فرهنگ. به عبارتی، این زندگی ست که "بیمار" می شود و مرگ است درمان آن.
فرهنگ سیاسی یونان که بیمار می شود متولیانش برای شفای آن، سقراط می کشند تا خدایان آرام گیرند. آیا تنها "صادق" ایران نیز نباید جان دهد تا خدایگان این سنت و فرهنگ آشفته آرام شود؟ هدایت در سه قطره خون و حاجی آقا نشان می دهد که سیاسی شدن فرهنگ (مانند دین) نتیجه شومی در پی دارد که هم سیاست را مختل و هم فرهنگ را پریشان می کند. نتیجه آنکه رهاورد سیاسی (جنبش مشروطه) نادیده شده است.
صادق هدایت، به باورم، نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ آوردن، بیشتر به کار "هنر" می آید تا به درد فرهنگ. بی سبب نیست که او در "حاجی آقا" بویژه در سه قطره خون (داستان طلب آمرزش) با قلمی قلیایی به ستیز با عادات و سنن فرومایه برخاسته است:
"...رفتم دختر حسن ماست بند را که زشت و سیاه و آبله رو بود برای شوهرم خواستگاری کردم…سر تا پایش را ارزن می ریختی پایین نمی آمد…یک ماه نگذشت که آبی زیر پوستش رفت، استخوان ترکانید…زد و آبستن شد…اگر چله زمستان آلبالو ویار می کرد، گدا علی از زیر سنگ هم شده بود برایش پیدا می کرد…[این] دختر ماست بند که وقتی وارد خانه ما شد یک لنگه کفشش نوحه می خواند و یکیش سینه می زد…خدایا توبه، برای اینکه دل خدیجه را بسوزانم…سنجاق زیر گلویم را کشیدم، رویم را برگردانیدم و سنجاق را تا بیخ
در ملاج بچه فرو کردم...هر چه برایش دعا گرفتند و دوا و درمان کردند بی فایده بود. روز دوم عصر مرد."
صادق می داند در چه زمانی فرهنگ رجاله ها و لکاته ها بارور می شود؛ او می داند زیستن در این فضای منحط آنقدر دشوار و توانفرساست که وی ناچار با کوله باری از غم و رنج به پاریس می گریزد تا سرانجام در "پرلاشز" خاموش شود، نه آنکه به دیدار معبود شتابد.
به نظر می رسد صادق هدایت به مثابه یک روشنگر (intelligentsia و نه یک روشنفکر یا انتلکتوئل) بر این باور باشد که حافظه تاریخی این ملت چنان سرشار از "دین" شده که گذار آرام از دین به "فرهنگ" یا به عبارتی از سنت به سکولار، معطوف به احیای عنصر آگاهی تاریخی ست. با این حال، رسالت او به مثابه یک نویسنده، منتقد، پژوهشگر آن است که ذهن و قلم را معطوف به جریان نوپای ایرانشهری کند؛ او با نقب زدن به ساسان و اشکان، از دوران باستان می نویسد تا به زعم خویش این فرهنگ فربه و لبریز از "حافظه" تاریخی را به آستانه "آگاهی" تاریخی نزدیک کند. به بیانی دیگر، آثار صادق هدایت همانا میدان پیکار حافظه با آگاهی ست؛ ستیزی که او می داند پیروز آن کدام است؛ پیکاری که سرانجام به انتحار تراژیک او ختم می شود.
با هنر صادق و قلم او می توان پرسشی پرسید یا احساسی را بیان کرد و با انتحار اوست که استعاره مرگ در ادبیات معاصر ایران کشف حجاب می شود. بااین حال، در نقد و آسیب شناسی فرهنگ دین محور ایران، ناآشنایی با آثار روشنگران اربعه (هدایت، نیچه، کامو و کافکا) یعنی به سوی تعریف بازاری از "فرهنگ" شتافتن که در آن صورت هرگز وارد یک "گفتمان" جدی نخواهیم شد، چه رسد آنکه بخواهیم با پُتک صادق، این فرهنگ پریشان سرزمین زنده یاد "مسکوب" را روزی مطلوب زنده نام "زرین کوب" کنیم.
پنداری صادق هدایت هنگامی که با مرگ هم آغوش می شود از هیبت سنگین و سترگ آن در حیرت است؛ به این سبب لحظه رویارویی نویسنده با مَلک مرگ را اصطلاحا سوبلیم (Sublime) نامیدم تا انتحار وی را برجسته سازم تا باز تاکید کنم مرگ صادق صرفا یک انتحار تقویمی (کرونیک) نیست. از این مرگ های تقویمی هزاران در روز رخ می دهند. بنابراین، مرگی سوبلیم و کایروتیک می شود که صادق باشد تا هدایت را با دو بال متقارن (کرونوس و کایروس) نه به عالم مثال و ملکوت که نویسنده اصولا چنین اعتقادی ندارد بلکه به ایران و دیدار پروین و پروانه رساند یا همنشین خیام شود که به آنها ارادت و عنایتی داشت.
چاره چیست جز اینکه برای فهم درست انتحار سوبلیمه و کایروتیک صادق هدایت علاوه بر "زنده به گور" باید به سراغ بوف کور او هم برویم؛ بوفی سورئال که در پاریس دانا و خردمند است اما آنگاه که با عبور از هند، بر بام ایران نگونبخت می نشیند ناگهان منحوس و منفور می شود!
اشاره پایانی اینکه پس از صد و پنجاه سال، حماسه "پرلاشز" چنان تراژیک است که این قلم می پرسد: هر آنکه در این گورستان خفته است بدون اینکه از کمون آگاه باشد، پس آیا بیهوده نمرده است حتی اگر صادق و "ساعد" ایران باشند؟
استکهلم، بهار 2024
نیچه و زرتشت: Political Irrationality from Nietzsche to Gröfaz (pouranblog.blogspot.com)
پی نوشت:
الف- در ایران معاصر که بیگانه با علم فیلولوژی ست، دو ایرانی در سفر هندوستان (به یاری انجمن پارسیان زرتشتی) به سوی آن علم رفتند؛ یکی ابراهیم پور دواود همان ایرانشهری مشهور است که فیلولوژی پارسی خواند و آثاری جدی آفرید، دیگری هم صادق هدایت که با آشنایی اندک با زبان و فرهنگ باستان در برخی از آثارش توانست از این بضاعت کوچک فیلولوژیک به نیکی بهره برد.
حسین کاظم زاده، محمدعلی فروغی، احمد کسروی، سعید نفیسی، اقبال آشتیانی و سیدحسن تقی زاده (سناتور عصر پهلوی) از دیگر روشنگرانی (و نه روشنفکر) بودند که نگرش ایرانشهری داشتند تا در پیکار بین حافظه تاریخی (دین) با آگاهی تاریخی (فرهنگ) شاید بتوانند آگاهی جمعی را جانشین حافظه جمعی کنند.
ب- به بهانه انتحار هدایت اشاره به کایروس و کایروتیک داشتم که تا امروز نتوانستم معادل فارسی برای آنها بیابم. درباره واژه سوبلیم نیز که معطوف "هنر" گشته و می گویند میراث فیلسوف آلمانی "ایمانوئل کانت" است اما همچنان در ترجمه آن عاجزم. مگر نه اینکه در شوره زار زبان هیچ اندیشه ای نمی روید؟ پس من چگونه با نقب به فرهنگ دیالوگی یونان باستان و یا فرهنگ سکولار آلمان می توانم دو واژه سوبلیم و کایروتیک را به ایران بفرستم؟
ج- امروز با کرونوس (زمان تقویمی) همانقدر آشناییم که با کایروس ناآشناییم. به این سیاق، با روشنفکر و انتلکتوئل نیز همان اندازه دوست و آشناییم که با
روشنگر (اینتلی گنسیا) ناآشنا و بیگانه ایم! بنابراین، ملالی نیست که در این آشفته بازار برخی میان مایه شاید هم کم مایه، شبانه نقبی به جنبش روشنفکری در دیار ولتر و روسو و مونتسکیو می زنند تا روزی روشنفکر یا انتلکتوئل تلقی شوند بجای آنکه "روشنگر" خوانده شوند.
در زمینه رویارویی "شرافت" شرقی با وجدان غربی، من اما شرافت شرقی (روسی، لهستانی، مجاری،…) را می پسندم که اقرار دارند در تاریخ مدرن آنها، برخلاف آلمان و فرانسه، یک جنبش روشنفکری رخ نداده که آنها هم "انتلکتوئل" یا روشنفکر در قامت دیدرو ولتر داشته باشند. به این سبب، شرف شرقی آنان حکم می کند که جنبش بیداری شرق را روشنگری یا اینتلی گنسیا بنامند تا حداقل این شرافت شرقی را در برابر آن "وجدان" غربی پاس دارند. در این زمینه، آیا الیت ایرانی در "برزخ" شرافت شرقی و وجدان غربی گرفتار نیست؟
ی- قصد داشتم بجای این هفتمین یادداشت به یاد "صادق هدایت" اما نامه ای سرگشاده به او بنویسم که در آن ضمن ستایش از اراده او که "کلاه پهلوی" بر سر نگذاشت بپرسم پس چرا دکترین ایرانشهری رضا (این روزها گاهی خان خوانده می شود و گاهی هم شاه) که نخبگان ایرانی به زحمت در "ضمیر" او نشانده بودند تا در کنَف اقتدار وی در ایران پیاده شود را در آثارش به ریشخند و نیشخند گرفته است. مگر شتر سواری دولّا دولا هم می شود؟!