۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

درنگی بر چپ ایران و عارضه روسوفیلی



 
چرا روسوفیل‌های وطنی همچنان اصرار دارند که کرملین از عقلانیت و حکمت سرشار است ؟

گرچه عقل از روسیه بی‌نیاز است امّا روسیه ی پوتین و شاخه‌ای از چپ ایران از عقل و حکمت بی‌نیاز نیستند. آنچه امروز در اوکراین شاهدیم را باید دست آورد تنها اتاق فکر افراطی مسکو دانست. اتاقی تکنفره و تئوری پردازی نامرئی که گویی روح "راسپوتین" در او رسوخ کرده و سالهاست که بر پندار و کردار و گفتار ولادیمیر پوتین نیز بسیار نفوذ دارد. یک صد سال پس از مرگ راسپوتین، اینک چنین بنظر می رسد که متأسفانه کرملین دوباره در دام "توّهم" هولناک این موجود رازآلود گرفتار شده است.

کیست آن روسی نامرئی را نشناسد؟ کیست نداند که این تئوری پرداز جنجالی همواره با عقلانیت جمعی و حکمت سیاسی در ستیز است؟ کالبد شکافی ایده‌های ژئوپلتیکی "مکیندر" انگلیسی و بلندپروازی از نوع "برژینسکی" لهستانی آن چنان این روسی شوریده را مجذوب ساخته است که این روزها تیغ زنگی در دست در اوکراین حریف می طلبد و با تحلیل‌های سودایی خویش بر چهره این کشور نگونبخت تیغ می کشد.

آشکار است پوتین با هر بحرانی که می آفریند بر قدرت و اقتدارش می افزاید و عیار مشروعیت و محبوبیت وی در روسیه بالا می رود. در تحلیل آنچه روسیه در اوکراین می کند، شاخه‌ای از چپ‌های وطنی بدون اشاره به نقش و نفوذ این راسپوتین همچنان بر طبل لجاجت می کوبند و اصرار دارند که اوکراین در زنجیر فاشیست‌ها اسیر گشته و مسؤلیت سرنگونی هواپیمای مسافربری و جان باختن همه سرنشینان آن هم (احتمالاً) بر عهده امپریالیسم و یا صهیونیسم است و نه روسیه و جدایی طلبان.

جالب است که رفقای ایرانی تأکید دارند که در بررسی حادثه هواپیما باید شکیبا بود و صبر پیشه کرد و از زوایای گوناگون و منابع خبری معتبر می بایست اخبار این حادثه را دنبال کرد. شگفتا! همین رفقا در پیگیری خبرهای اوکراین از منابع گوناگون شکیبا نیستند و نمی خوانند که در ماه می انتخاباتی در این کشور برگزار شده و تاجری با رأی آزاد شهروندان رئیس جمهور گشته است. پروشنکو (سلطان سابق شکلات) در جلسات و نشست‌های اتحادیه اروپا نشان می دهد که فقط منافع کشورش اوکراین را دنبال می کند و دولت مردان اروپایی هم او را فاشیست و صهیونیست و جیره خوار این و آن نمی شناسند که اگر می شناختند ممکن نیست دولتش را به رسمیت بشناسند و یا با او گفتگو کنند.

از سوی دیگر، هنگامی که پوتین با سفر به آن سوی زمین، از کوبا و کاسترو دیدار می کند و پس از سی سال، سی میلیارد دلار بدهی این کشور را یکجا می بخشد، رفقای چپ این عمل انسان دوستانه پوتین را ستایش می کنند ولی غافلند که چرا پوتین بر کشور همسایه و همجوار خویش اوکراین، از خزانه رحمت روس چنین بخششی نمی کند و بهای گاز صادراتی را شبانه دو برابر می کند. به سبب ناتوانی این کشور در پرداخت بدهی پنج میلیارد دلاری به روسیه، به دستور پوتین شیر صدور گاز به این کشور بسته می شود. روسیه در هفته گذشته واردات سیب از لهستان را نیز به بهانه آلودگی (!) سیب ممنوع اعلام کرد. همان همسایه که در هشتاد سال گذشته همواره سیب به روسیه صادر کرده است و کشاورزان و زحمت کشان باید بابت این ممنوعیت دچار خُسران روسی هم شوند. اینک شاخه‌ای از رفقا به ما هشدار و زنهار نمی دهند که "سیب" لهستانی نخوریم که روس‌ها گفتند آلوده است و اینکه ما ایرانیان باید حُسن همجواری و همسایگی را از روسها بیاموزیم. آیا رواست لهستان تحریم سیبی شود به آن سبب که انتخابات اوکراین را تأیید کرده است؟ چرا رفقا در این باره سکوت اختیار کردند؟

موردی دیگر اینکه جهان شاهد است موجودی پوپولیست که من او را "حلقه" گمشده خلقت می شناختم در طول چهل سال زمامداری چگونه سرمایه‌های میلیاردی لیبی را بر باد داد و یک سیستم عشیره‌ای که فرسنگها از نظام شهروندی و قانون مداری فاصله دارد را پس از سرنگونی باقی گذاشت. روس‌ها و کرملین گویی یکی از قهرمانان تاریخ را از دست داده اند و در سوگ او نشستند؛ پس از آن سراسیمه به سوی خاورمیانه هجوم آوردند. رفقای چپ و تئوری پرداز جنجالی کرملین هیچ اشاره‌ای به "کتاب سبز" سرهنگ قذافی نداشتند (که در آن به تقلید از کتاب قرمز مائو تسه تونگ چینی) از جراحی مغز و اعصاب تا سیستم تصفیه آب و نفت، جناب سرهنگ نظریه پردازی کرده و افاظات فرموده بودند. کتابی که نه درد عشایر بود و نه درمان شهروندان و نه راهگشای جامعه مدنی قانون مدار. لیبی هم دو پاره گشت و بنغازی نیز ساز جدایی نواخت.

اوکراین و لیبی و لهستان را به عنوان سه نمونه آوردم تا نشان دهم که چرا روسوفیل‌های وطنی همچنان اصرار دارند که کرملین از عقلانیت و حکمت سرشار است، اما به زعم آنان اوکراین در دام گروهی صهیونیست و فاشیست افتاده است. می توان از رفقای چپ صادقانه پرسید که آیا کرملین و پوتین در محاصره الیگارش‌ها نیستند؟ همان الیگارش هایی که تا کنون بیش از صد میلیارد دلار را از روسیه خارج کرده و در بانک‌های انگلیس و سوئیس ذخیره ساختند به گونه‌ای که ارزش روبل ملی روسیه در برابر دلار امپریالیستی امریکا کاهش یافت.

رفقا گاهی چنان نقد و تحلیل دلنشین از پیوند تاریخی، سیاسی، فرهنگی روسیه ارائه می دهند که باید انگشت حیرت به دهان گرفت از تسلط و اشراف آنان به تاریخ همسایه شمالی؛ حال آنکه در سالگرد به توپ بستن نخستین مجلس ملی ایران توسط کلنل لیاخوف (افسر ارشد تزاری) و یا در سالگشت معاهده ترکمنچای و گلستان، پندرای رفقا دچار نسیان گشته و نقد و تحلیل نمی دهند که نشان از اشراف آنها به تاریخ این مرز پر گهر نیز باشد. شایسته است که حافظه جمعی تاریخی را تقویت کنیم و آن را در پیوند با "آگاهی تاریخی" قرار دهیم تا شاید بتوانیم ایران را از دو عارضه هولناک "انگلوفیلی" و نیز "روسوفیلی" نجات دهیم. در فرآیند تخمیر فرهنگی این سرزمین نمی توان و نشاید که به این یا به آن تکیه کرد.

گرچه عارضه "روسوفیلیسم" از دوره قاجاریه همچو بختکی بر سینه ایران افتاد و در دوره بلشویکی و استالینی هم چپ ایران را رها نکرد، اما سالها پس از فروپاشی شوروی چرا شاخه‌ای از آن در سودای شوروی سابق همچنان روسوفیل باقی مانده اند و از کرملین حمایت می کنند؟ به چه بهایی باید متقاعد شویم که کردار سیاسی ولادیمیر پوتین در اینجا و آنجا لزوماً منطبق بر عقلانیت و تدبیر سیاسی نیست؟ این گروه از رفقا پیوسته هشدار و زنهار می دهند که مبادا ایران لحظه‌ای از این عقلانیت روسی غافل شود که عقوبتی سخت در انتظار نشسته است.

در قاموس ژئوپولتیکی کرملین، برای آنکه چین از شاخه شرقی "اروآسیانیسم" به آلمان از شاخه غربی اروسیایی پیوند داده شود که سرانجام امپریالیسم غرب به رهبری امریکا نابود شود، آیا لازم است که ایران در خاکریز اول تحریم‌های همین غرب قرار گیرد؟ چرا هزینه این تحریم‌های شکننده از خزانه چین و روسیه تأمین نشود؟ از این گذشته، مگر در فرآیند ویرانگر "گلوبالیسم" همین آلمان و روسیه و چین دخیل نیستند؟ بی‌گمان گلوبالیسم را از مریخ به این سیّاره نیاورده اند و آلمان نیز هرگز شاخه غربی آن ایدئولوژی اروسیایی نخواهد شد. بنابراین بیهوده در آغاز این نوشتار اشاره نکردم که "عقل" را با کرملین چه کار.

پس از فروپاشی اتحاد سوسیالیستی شوروی توسط غرب، اینک نوبت پوتین و جمهوری روسیه است که در سودای جهان دو قطبی، پنجه در پنجه غرب اندازد. گرچه آنگلا مرکل صدراعظم آهنین آلمان بارها در دیدارهای رسمی و غیر رسمی به پوتین هشدار داد که دیگر همانند تزارهای روسی نیاندیشد و از قرن نوزدهم به سده بیست و یک باز گردد، ولی این پوتین جنجالی و لجوج عزم خویش جزم نموده است که بجای همکاری با غرب در زمینه فنی و اقتصادی به مقابله و ستیز با آن بپردازد. ایران از دور شاهد است که یا بار دوم نیز روسیه بر زمین می خورد یا غرب نخستین بار می شکند. آن شاخه از رفقای چپ هم شکیبا و آگاه باشند که تحریم‌ها در رهند، گرچه آن تئوری پرداز مالیخولیایی کرملین همچنان نامرئی است.

استکهلم تابستان 2014



نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

 
 
    در سایه زقّوم

 
 
دگردیسی نافرجام اقتدار فراسیاسی در روسیه و خاورمیانه

امروز در خاورمیانه که سالها آن را خاور خون خواهم دید، اپیدمی "خلط مبحث" در گفتمان های رنگارنگ چنان هولناک شده است که آسان نمی توان آنچه که "سیاست" است را با آنچه که فراسیاست (Metapolitics) است تشخیص داد. این خلط مبحث صرفاً در لفظ نیست بلکه در معنا نیز هست. در در سالهای گذشته حوادثی که روی داده در واقع مصداق "سیاست" و یا اقتدار ب...ه معنای متعارف در فرهنگ سیاسی مدرن نیست بلکه تجلی آژند فراسیاست در فرهنگ شرق است.

نظر به اینکه دامنه ی حسرت و حیرت با عبور از خاور خون به سیرک "امنیتی" کرملین و سیرک سیاسی کاخ سفید رسیده است؛ به کجا می توان پناه برد آنگاه که برخی از چپ های آتشین مزاج برای گذار آرام قدرت از فراسیاست به سیاست همچنان نسخه های روسی خواهند پیچید یا اینکه آن سوی دیگر خاور خونین، پاره ای از راست های جنجالی، نسخه امریکایی تجویز خواهند کرد.

در این منطقه پهناور نفت خیز به آسانی نه میتوان "آزادی" را عقلانی ساخت و نه میتوان علم و "عقلانیت" را به حیلتی آزاد کرد. سرشت سودایی قدرت با پُتک "اقتدار" آن چنان ضربه ای بر پیکر علم "سیاست" زده است که در پیامد آن، علوم سیاسی بی اعتبار و بی مصرف گشته ولی شبه علم (Pseudo-science) با نام فراسیاست رونق خاور شده است.

من با هر طرح وایده ی مدیریت جهان مشکلی ندارم؛ من با اینکه سیاست را از چپ می خوانیم مشکل دارم. به بیانی تمثیلی و ساده، هرگاه علم سیاست را چپ خوانی کنیم پس به آنچه دیگر علم نیست بلکه شبه علم است می رسیم که آنرا مصداق فراسیاست آوردم، مانند اینکه فیزیک را چپ خوانی کنیم و به متافیزیک برسیم (که در واقع نه به فیزیک می رسیم و نه به متافیزیک و به خلط مبحث گرفتار می شویم) ولی با وجود این همچنان اصرار ورزیم که طبیعت را خوانده ایم و نه ماوراءالطبیعه را.

چپ خوانی سیاست و پیامدش یا همان خلط مبحث، اجازه نمی دهد حتی گفتمان آزادی و یا گفتمان عقلانیت (یا گفتمان جامعه مدنی، دموکراسی، انتخابات آزاد، حقوق بشر، محیط زیست...) در بین روشنگران در منطقه انجام گیرد. بی گمان بزرگترین علت چپ خوانی ما از سیاست در منطقه را باید شکست متناوب "تخمیر فرهنگی" در صد سال گذشته دانست. به عبارت دیگر، ریشه نرسیدن به دروازه دموکراسی را صرفاً نباید در رشته های سیاسی جستجو کرد، بلکه نخست باید ریشه را در فرهنگ این منطقه یافت.

به همین سیاق، علت غرب ستیزی و مبارزه با برخی از دستاوردهای نیک غربی را در پژوهش فرهنگی و کلاً در رشته ای به نام "فلسفه فرهنگ" باید جستجو کرد. حال آنکه ما آنقدر دامنه فرهنگ را کوچک ساخته ایم که آن را در کنار "هنر" می نشانیم تا هم هنر را کوچک سازیم و هم فرهنگ را مترادف هنر نشان دهیم.

امروز در هر نقطه از گیتی، انتخابات آزاد نشانه عالی ترین جلوه "سیاست" و تدبیر سیاسی است؛ حال آنکه مهندسی همان انتخابات دیگر نه سیاست است و نه مشارکت سیاسی نامیده می شود. این تحفه مهندسی زمانی که از روسیه وارد منطقه خاورمیانه شود اصطلاحاً معکوس خوانده می شود. به عبارت دیگر، مهندسان گذار آرام از اقتدار فراسیاسی به اقتدار سیاسی را در نیمه راه دگردیسی می شکنند و دموکراسی را عقیم می سازند تا ترکیب نامتقارن سیاست و فراسیاست پا بر جا بماند.

برخی در این باورند که بانی پاره ای از حوادث تراژیک خاورمیانه را باید جمهوری فدراتیو روسیه دانست و راه حل مقابله با آن را به سبک امریکایی می دانند. در این نوشتار بی گمان مراد از فدراسیون روسیه پوتینی به آن معناست که جمهوری های این سرزمین پهناور به همان اندازه فدراتیو و دموکراتیک (!) هستند که برخی جمهوری ها در خاورمیانه و افریقا به همان قدر دموکراتیک هستند. در اینجا به نگرش سوم یا همان "بولیواریسم" اشاره ای ندارم تا خلسه ی شیرین چاوزی های وطنی را نشکنم تا آنها در شوق نسخه نویسی مدیریت "فراسیاسی" جهان از آمریکای لاتین تا خاور میانه همچنان در همان خلسه ی شیرین غوطه ور باشند.

در سال های گذشته شاهدیم که آمیزش نامتجانس آنچه به اصطلاح تدبیر سیاسی می شناسیم با تاکتیک فراسیاسی، ثبات و امنیت منطقه را به خطر انداخت تا این لقاح نامشروع سرانجام میوه تلخ "ابو حنظل" به بار آورد. در بهار شکسته عربی این هندوانه ابو جهل علاوه بر اینکه به کام برخی از دولت ها تلخ گشت، مزاج پاره ای از ملت های منطقه را هم آتشین ساخت. این مزاج آتشین در اتوپیای فراسیاسی، سرها برید و بر سینه اسیر نهاد تا داغ ننگ بر پیشانی اهریمن "سکتاریسم" نمایان شود. حال آنکه سیاست و سیاست مداری متعارف و مدرن را با میوه های حنظلی چه کار؟

در جولانگاه تک اندیشی فراسیاسی، این مسمومیت حنظلی باعث گشت که بازندگان نبرد پیشین، هم در ماه حلال خون بریزند و هم در ماه حرام. آنها با بر هم زدن معادله پیچیده در منطقه، امکان شناسایی عناصر معلوم از عنصر مجهول در این معادله را مخدوش می کنند.

در دوره دگردیسی نافرجام اقتدار سیاسی گرچه سرنوشت هر جنگی و از جمله جنگ داخلی را نبردهای به هم پیوسته تعیین می کنند، اما به یاد آوریم در هر جنگ داخلی، بیش و پیش از اینکه لذت و شوق پیروزی جناحی بر جناح رقیب مطرح باشد، میزان غم و خسرانی که شرف و وجدان همه را می آزارد است که ملاک سنجش پیروزی یا شکست در آن جنگ باید به شمار آید. به بیان رساتر، تنها جنگی که "پیروز" میدان ندارد همانا جنگ داخلی است.

بر اثر خیزش های چند سال گذشته اینک خاورمیانه زخم هولناک آنچه را که "سیاست" می پنداشته و تقارن ناموزون آن با آنچه که در دهلیز قدرت می گذرد را بر پیکر خویش می بیند. نتایج فاجعه بار این ترکیب نامیمون نه تنها شرف شرقی را می آزارد بلکه گریبان وجدان غربی را نیز رها نخواهد ساخت.

ترکیب ناهمگون فراسیاست با سیاست در دوزخ "سکتاریسم" پنداری زقّوم را به جای آنکه در دهان ابوجهل روسی یا امریکایی حنظلی کند، اما به کام فرودستان منطقه تلخ کرده است. افزون بر این، در سه دهه گذشته به اشتباه چنین تصور می شد خاورمیانه فرهنگی مشترک دارد یا به عبارتی گشتاورش یک نگرش و یک باور همسان دینی است که اجازه می دهد دو حوزه فراسیاست و امنیت نیز بر همین مدار واحد بچرخند. امروز اشتباه آشکار غرب اینکه می پندارد فرآیند خصوصی سازی "دین" یا همان سکولاریسم می تواند در خاورمیانه نیز همانند غرب قرن هجدهم عملی گردد.

آیا با توجه به مشروعیت، قداست و اقتدار فراسیاسی، دولت های منطقه رخصت می دهند که دین و سنت های اخلاقی برآمده از آن را همانند یک کارخانه تولیدی با فرآورده های گوناگون فرض کنیم که در یک عملیات خصوصی سازی بخواهیم سهام آن را به بازار بورس عرضه کنیم؟

از سوی دیگر، برخی مراکز اتاق فکرهای منطقه به بهانه نسخه نویسی برای درمان نظام "تک قطبی" این جهان، بر روی دخالت کرملین در منطقه متمرکز شده اند. این اتاق ها بدین وسیله نقش آفرینی فراسیاسی روسیه در منطقه را توجیه می کنند. این مراکز به زعم خویش می کوشند تا (مطابق نظر مسکو) رویکرد جهان تک قطبی را لااقل در خاورمیانه به یک نگرش جهان دو قطبی دگرگون کنند تا کرملین را خشنود سازند.

حال می توان از این تئوری پردازان جهان دو قطبی پرسید که پس سهم دین (تشیع و تسنن) بویژه مفهوم شیعی "انتظار" برای رهایی خاورمیانه از خون چقدر است؟ آیا روسیه که خود در گرداب فراسیاسی گرفتار آمده است به ما اجازه می دهد که جهان به جای آنکه دو قطبی باشد، سه قطبی شود؟

شاید در نگاه اول این پرسش ها حتی "پارادوکسال" به نظر آیند اما چنین نیست و ناچار بپذیریم که در این منطقه گاهی آنچه درد است، خود همزمان درمان نیز هست. به عبارتی، اگر عده ای متقاعد گشته اند ریشه فجایع و مشکلات منطقه می تواند صرفاً به سبب حضور دین باشد، چرا همان عده نمی پذیرند حال که چنین است، پس همان دین و زعمای دینی باید پاسخی برای آن حوادث بیابند؟

در وانفسای فرهنگی منطقه (آنجا که انگشتانت را قطع می کنند مبادا رأی داده باشی) نگرانم که از این پس شاهد الحاق خودجوش "نفتی" یا روسی از نوع کریمه نیز باشیم. در فرآیند دگردیسی نافرجام فرهنگ فراسیاسی، چاره چیست جز اینکه به منظور درک روشن از آنچه امروز در روسیه و خاور خون می گذرد باید به قرن هفدهم غرب بازگردیم. روس ها که این روزها شاگردها و شگردهای "برچسب زنی" را از بایگانی اتحاد جماهیر شوروی فراخوانده اند، به یقین دوباره فرآیند دگردیسی را می شکنند و با پوتین هم به گذشته باز نمی گردند. اینک نوبت ما است تا این فراز از هگل:" آنچه از تاریخ می آموزیم آن است که از تاریخ هیچ نیاموزیم" را آویزه گوش سازیم و به روسوفیل های وطنی و نیز به چپ خوانهای "سیاست" نوید می دهیم که خاور خون هم به سده هفدهم باز گشته است تا مبادا از تاریخ چیزی بیاموزد!
علی محمد اسکندریجو

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

عبید زاکانی و چرخ لنگان دموگرافی

تاریخ انتشار: ۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۳, ساعت ۱۲:۰۰ قبل از ظهر

عبید زاکانی و چرخ لنگان دموگرافی
 

هر ملتی از جمله ایران حق دارد و باید که بقای بیولوژیکی خویش را اندیشه کند. بااین حال در کشور ما "دموگرافی" بزرگترین چالش نیست بلکه اقتصاد به مثابه عقلانی‌ترین رشته انسانی و شرائط معیشت خانواده است که حیات سیاسی و آینده ملت را به چالش می کشد. به بیان دیگر، هر ملتی چگونه می تواند به لحاظ بیولوژیکی بقای نسل خویش را تضمین کند چنانچه نتواند هم زمان، بقای اقتصادی خویش را تضمین کند؟

ممکن است جامعه‌ای برای تنظیم نرخ جمعیت، ناچار نیازمند واردات مهاجر از کشورهای دور و نزدیک باشد چنانکه شاهدیم در دهه ۱۹۸۰ اکثر ملل "پیر" اروپایی چنین کردند، اما آیا پسندیده است که این کشورها برای حفظ نسل و هویت ملی خویش نیز چنین کنند؟ بنابراین چندان بیراه نیست اگر ادعا کنیم که نقطه ثقل در "توازن" دموگرافیک هر ملتی همانا تنظیم عقلانی اقتصاد ملی و تدبیر معیشت خانواده است.

در هیچ نقطه‌ای از جهان، سیاست افزایش نرخ جمعیت "لزوماً" به معنای رشد و توسعه اقتصادی در نسل آینده نیست که اگر چنین بود، پس بنگلادش و موزامبیک باید به عنوان ثروتمندترین جوامع بشری به شمار آیند. آماده سازی زیرساخت‌های سیاسی و قضایی برای ایمنی سرمایه گذاری بویژه در یک اقتصاد "رقابتی" است که امید را در دلهای شهروندان زنده می کند. به همین بهانه نگاهی بیاندازیم به گزارش صندوق بین المللی پول درباره وضعیت اقتصادی ایران. فعالیت این نهاد بین المللی در تهران هنگام بررسی اوضاع کشور در سال ۱۳۹۰ ناگهان به درخواست دولت احمدی نژاد قطع شد!

اینک پس از سه سال این نهاد در گزارشی که نشانی از جانبداری ایران در آن پیدا نیست اعلام می کند که آمارها نشان می دهند قطار اقتصاد کشور اندک اندک آماده حرکت می شود. به گزارش این صندوق، حجم اقتصاد ایران سال گذشته به اندازه ۱.۷ درصد کوچک شده است و پیش بینی می شود در سال جاری برابر ۱.۵ درصد رشد نشان دهد و در سال آینده نیز میزان این رشد اقتصادی به ۲.۳ درصد برسد


چشم انداز تورم

بی گمان پدیده تورم و مهار موفقیت آمیز آن، آرمان و آرزوی هر دولتی در جهان است. در این میان دولت نوپای روحانی در چند ماه گذشته نشان داده است که رکود تورمی در اقتصاد فلاکتی بولیواری (بیکاری به اضافه افزایش قیمت ها) را لااقل توانسته است به اقتصاد تورمی دگرگون کند. بنا بر گزارش صندوق بین المللی پول نرخ تورم ایران از ۳۵ درصد در سال گذشته به ۲۳ درصد در سال جاری کاهش یافته و شاید در طول سال جاری به همین میزان ثابت بماند.

حال بدون توجه به جنجال بهانه جویان که دولت روحانی در حوزه اقتصاد کاری نکرده است باید اذعان داشت که دولت روحانی در حوزه اقتصاد اندکی کار کرده است. روحانی می کوشد که "بولیواریسم" چاوزی را از پیکر اقتصاد نیمه دولتی بیرون کشد. کریستیان لاگارد رئیس صندوق بین المللی پول، سیاست انقباض پولی ایران را می ستاید که توانسته راه حل "انبساط" پولی یا همان سیاست شبه سوسیالیستی دولت پیشین را تا اندازه‌ای مهار کند. آغاز انقباضی در سیاست پولی، همان تغییر در انتخاب روش اقتصادی است که لاگارد آن را ستایش می کند.

در اینجا اشاره به این نکته لازم است که در میانه فرآیند گلوبالیسم، مدل لیبرالی اقتصاد که بانک جهانی و صندوق بین الملل پول آن را (شاید از روی ناچاری) عقلانی و منطقی نیز می دانند، اصولاً بر محور انقباض پولی یا دولت لاغر می چرخد و نه سیاست انبساط پولی یا دولت فربه. بنا به سفارش این دو نهاد بین المللی، دولت‌ها در این تاکتیک اقتصادی نباید به عنوان یک کارفرمای بزرگ دیده شوند که وظیفه و تعهد داشته باشند تا بخش عظیمی از جوانان بیکار را به استخدام دستگاه عریض و طویل نهادهای دولتی درآورند.

اتخاذ چنین سیاست راحت طلبانه، به آسانی ضریب ارزش "رقابتی" کالا و خدماتی که دولت کارفرمای آن است را پایین می آورد. به بیانی دیگر، خرج دولت بیش از دخل او خواهد شد و از این خوان نفتی، نسل آینده ایران سهم اندکی خواهد داشت. چگونه می توان دولت نفت محور را به دولت کار محور، متعالی ساخت؟ به عبارت بهتر، با وجود سفره گسترده نفت آیا ممکن است ایران را آلمان ساخت؟

سفارش صندوق بین المللی پول مبنی بر کوچک شدن دولت را تیم اقتصاد بولیواریستی احمدی نژاد هرگز مشروع و منطقی نمی دانست و به همین سبب پژوهشگران این صندوق را از ایران اخراج کرد. آنگاه سیل جوانان تحصلکرده اما بیکار را به درون بخش‌های دولتی هدایت کرد تا از برکت بیت المال آنها از مزایای شغلی و درمانی و بازنشستگی نیز بهره مند شوند. یکی از ویژگی‌های بارز دولت بولیواری آن بود که علاوه بر زندگان، میلیونها از مردگان نیز در صف یارانه ایستادند.

محمود احمدی نژاد و هوگو چاوز را بی‌تردید باید دو پیشتاز شبه سوسیالیسم یا همان اقتصاد نیمه دولتی دانست که با شتاب کوشیدند هر چه بیشتر حجم خویش را بزرگ کنند. قطار این سیاست اقتصادی که این دو جنجالی بولیواری بر آن سوار شدند تا مقصد نهایی (سوسیالیسم) فقط یک دو ایستگاه فاصله داشت. با این وجود هفت ماه پس از احمدی نژاد، دولت روحانی با تورم ۲۳ درصد آنقدر فربه است که دولت‌های اروپایی با تورم دو درصد در برابر آن، بسیار نزار به نظر می رسند.

به این سیاق، دولت چاوزی در ونزوئلا با تورم ۴۰ درصدی آنقدر فربه مانده است که دولت امریکا و کانادا با تورم دو درصدی در برابرش بسیار کوچک می شوند. عقلانیت جمعی جهان که در حوزه اقتصاد با مدل "توحیدی" به راستی بیگانه است، ناچار دو روش انقباضی و انبساطی را بیشتر نمی شناسد. این عقلانیت هگلی، مدل سوسیالیستی را پیش تر آزموده است. بااین حال احمدی نژاد و چاوز قطار دولت را با چراغ خاموش به سوی مدل "بولیواری" پیش راندند. قطاری که بار ایدئولوژیک اندکی داشت و از نظر اخلاقی نیز ورشکسته بود.

رئیس جمهور پیشین در سال گذشته، صادقانه نشان داد که اقتصادی تحریمی، بی‌شکل و متورم را به حسن روحانی تحویل داده است. حال چنانچه در آینده بخواهد به قدرت باز گردد، دوباره همان پرچم بولیواریسم را برافراشته می کنند و قطار چاوزی را در یکی دو ایستگاه مانده به مارکس متوقف می سازد. در حیرتم از این که چرا تیم اقتصادی روحانی نیز به همان میزان صداقت احمدی نژاد، به ملت ایران و یا لااقل به تیم اقتصادی پیشین نمی گوید که امروز سیاست دموگرافی دیگر قرار نیست منطبق بر آرمان‌های انبساطی هوگو چاوز باشد. آیا تورم ۴۰ درصدی و ناامنی شدید شغلی و نفرت هولناک بین طبقات فرادست و فرودست و غارت شدن صندوق درآمد نفت در ونزوئلا را نباید زنگ خطر دانست؟ آیا ستیز ویرانگر بخش خصوصی با دولت نیکولاس مادورو یادآور حکایت موش و گربه در چکامه مشهور عبید زاکانی نیست؟ این روزها عبید در آمریکای لاتین می تازد و امید که در ایران نتازد.


سیاست بانکی و مالی

در گزارش کارشناسان صندوق بین المللی پول آمده است که با وجود سیاست انقباضی دولت روحانی، نرخ بیکاری در سال جاری تنها یک درصد افزایش می یابد و پیش بینی می شود که نرخ جاری بیکاری از ۱۳ به میزان ۱۴ درصد رسد. در باورم چنانچه نرخ بیکاری پیش بینی شده کارشناسان صندوق بین المللی در سال جاری ثابت بماند، پس تیم اقتصادی روحانی کاری ستُرگ و تاریخی انجام داده است؛ چرا که بانک مرکزی با دیکته سیاست انقباضی به بانک‌های دولتی و خصوصی در واقع باعث افزایش نرخ بیکاری خواهد شد که در نظر دارد حجم نقدینگی را کنترل کند. بانک‌های گوناگون در ایران و بویژه شعبات دولتی، با کاهش شدید در اعطای اعتبارات و تسهیلات بانکی به کارآفرینان بخش خصوصی باعث می شوند که میزان نرخ بیکاری افزایش یابد.

شاخص بورس ایران در سال گذشته بیش از یک و نیم برابر شده است. گرچه بورس در جمع آوری و هدایت پول‌های سرگردان به سوی بازار سرمایه، موفق عمل کرده است اما طبیعی به نظر می رسد که پس از مدتی این روند افزایشی متوقف شده و خروج سرمایه از بورس، این بار به سوی طلا و ارزهای خارجی کشیده شده است. به دستور دولت، تزریق نقدینگی به پیکر بورس (که قبلاً بر اثر افزایش نرخ بهره به بانکها هدایت شده بودند) عملی شایسته نیست و دخالت دستوری بانک ها، بورس را همچنان دولتی یا در نهایت نیمه دولتی حفظ خواهد کرد. میراث بولیواری که گریبان دولت روحانی را گرفته است بطور پنهان و آشکار در بورس طلا، سهام، ارز، مسکن و احتکار حضور می یابد و اجازه نمی دهد شرائط آرامش روانی و آسایش رفاهی در کشور فراهم شود.

پس از پایان تحریم ها، بخش مسکن می تواند موتور محرّکه قطار اقتصاد ایران باشد و بجای شعار هر ایرانی یک اتوموبیل، می توان به شعار هر خانواده یک "مسکن" روی آورد تا در این میان چرخ دموگرافیک کشور هم لنگان حرکت نکند.
 

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نیچه، فیلسوف خطرناک!


 
 
 
نیچه، فیلسوف خطرناک!
 
مصاحبه با علی محمد اسکندری جو
 
 
 
به درستی که از نیچه نوشتن کار آسانی نیست بویژه آنکه اگر دو نیچه باشند. سرنوشت غم­بار فریدریش نیچه با فلج مغزی و عارضه­ی "شیزوئیسم" از او چهره­ای خیالی و نوستالژیک می­سازد. راز جاودانگی فروغ نیچه، نه در گوهر آثار او بلکه در دهلیز فرهنگ مدرن غرب نهفته است؛ بی­سبب نیست که او را "پارادیم" فرهنگ نیز خطاب کرده­اند. علی محمد اسکندری­جو پژوش­گر در حوزه­ی فلسفه­ی فرهنگ، با وجودی که دو جلد کتاب با نام­های "نیچه­ی زرتشت" و "دو نیچه در ایران" نوشته است، ولی خود را نیچه­شناس نمی­داند. به مناسب سال­گشت فیلسوف آلمانی در بیست و پنج ماه اوت از اسکندری­جو درباره­ی دو نیچه در ایران پرسش­هایی را مطرح کردیم.
شما در آغاز کتاب "نیچه­ی زرتشت" می­نویسید که از نیچه به­اندازه نیچه باید نوشت و بیش­از آن باید سخن گفت، چرا؟
در این عبارت "رتوریک" اشاره­ای به فلسفوف آلمانی، مارتین هایدگر، دارم که آنقدر در مورد هم­وطنش نیچه سخن گفت که کتابی به حجم هزار صفحه شد (شگفتا! جمله­ای در انتقاد از هیتلر و اعتراض به امپراطوری رایش سوم به زبان نیاورد) و من هم­چنان براین باورم که درباره نیچه بیش­از نوشتن می­توان سخن گفت، چرا که نیچه "رِند" آلمان است. به بیان دیگر، رند و رندی مختص حافظ و ایران نیست بلکه آلمان هم رندی مانند نیچه دارد. برخی از فرازها در آثار و نامه­های نیچه نشان می­دهند  گوهر رندانه با دیوان حافظ ما هم­سنگ است؛ بی دلیل نیست که در غرب پس­از انجیل و افلاطون، آثار نیچه را بیش از همه می­خوانند. حافظ که می­سراید: "مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست" پانصد سال پس­از او، نیچه نشان می­دهد که خبری هست که هست. اگر قرار باشد در ایران هرگز "حافظ" دوم نداشته باشیم (که نخواهیم داشت) پس نیچه­ی دیگری هم در آلمان ظهور نخواهد کرد یعنی که دوران آفرینش هنری و حضور نوابغ هنری مانند حافظ و نیچه، اینک سپری شده و بقولی "آنتروپی" آن شرائط فرهنگی برای آفرینش آن شاهکارها تا ابد شکسته شده است.
- پس آیا به سبب "رندی" نیچه است که شما در دیباچه کتاب "نیچه­ی زرتشت" مخاطبان ایرانی این فیلسوف آلمانی را به دو گروه "نیچه­ترسان" و هم­چنین "نیچه ­دوستان" تقسیم می­کنید؟
بله، درست حدس زدید. برخی از نوواژه­ها (Neologisms) و اصطلاحات کلیشه­ای نیچه، رندانه خلق شده­اند تا شاید آتشی بر خرمن اخلاق شوند و بهانه­ی اقتدار و برتری نژادی باشند. از شصت سال پیش که نیچه از روسیه به ایران آمد، ما شاهد این دو گروه نیچه­ترس و نیچه­دوست هستیم. البته ایهام و ابهام موجود در نوواژه­های او و تفسیرهای بعضاً ضد و نقیض از این مفاهیم، بر آتش آشوب افزوده­اند و در نتیجه نمی­توان از این فیلسوف خطرناک یک تفسیر هم­سان ارائه­ داد. نیچه به باورم هم فلسفه­ را به خطر انداخت و هم خویش را. بعضی­های بر این باورند از آنجا که فریدریش نیچه فیلسوف مطلوب و محبوب عالی­جناب گروفاس (آدُلف هیتلر) است، پس نباید آثارش را خواند بلکه باید به همراه گروفاس او را هم به زباله­دان تاریخ انداخت، اما آنان که نیچه را می­ستایند و می­نوازند، معتقدند که او فیلسوف و عارفی شوریده است. به همین علت من هم خطاب به نیچه­دوستان در کتاب نوشتم که در این سرزمین کدام شیخ و شارحی، خرقه بر دوش او انداخت و یا بر میان وی زُنّار محمود بست و او را سایه­نشین طوبی و هم­نشین شیخ سرخ (سهروردی) ساخت. خواسته­ام نشان­دهم که گویا برخی از هواداران نیچه در ایران، به­راستی او را عارف و صوفی پنداشته­اند (!) و یک نگاه ساده به دیباچه­ها و پانویس­های و حتی تصویر روی جلد ترجمه­ی آثار گوناگون نیچه در ایران، این ادّعا را نشان می­کند.
- با این برداشت پس شما خواسته­اید هُشدار دهید که این گروه دوم نباید "گفتمان نیچه" را به سوی عرفان و اشراق ایرانی سوق دهد و اصطلاحاً آنرا گفتمان "غالب" سازد ولی چرا می گویید نیچه را از روسیه آوردند؟
به نظر من ورود دیرهنگام نیچه به ایران از راه اروپا نبود بلکه از طریق روسیه بود؛ البته نه­تنها نیچه بلکه به­باورم هگل و مارکس و هایدگر هم از روسیه به ایران آمدند، چرا که به­لحاظ فرهنگی، گرچه روسیه در قاره اروپا واقع شده است ولی اروپایی نیست و مگر ژاپن که در قاره آسیاست واقعاً آسیایی­ست و ذهنیت آنها مانند ما آسیایی­هاست؟ منظورم آن است که در روسیه آثار متفکران غربی را با زبان "فلسفه" نخواندند بلکه گاهی با زبان "ایدئولوژی" ­خواندند و گاهی نیز با زبان دین و عرفان. میدانیم که فاصله­ی بین این سه نوع زبان همانا به اندازه تفاوت بین سه حوزه­ی فلسفه و ایدئولوژی و دین است که در کتاب به آن پرداخته­ام. ایدئولوژی همسایه­ی دین است و طفیلی اوست؛ در حالی که فلسفه همسایه­ی علم است و از زمان هگل تا حال، فلسفه طفیلی علم شده و در سایه­ی او حرکت می­کند یا لااقل در غرب جایگاه فلسفه همانند جایگاه والای علم نیست. اینکه چرا در ایران نیز بسیاری نیچه را از همان ابتدا با ذهن و چشم روسی (گاهی ایدئولوژیک، گاهی عرفانی) دیدند و او را همانند روس­ها عارف و صوفی پنداشتند، بیش­از آنکه در پیوند با زمینه و زمانه­ی نیچه باشد، مربوط به فرهنگ دین­محور ایران و نزدیکی بین دین و عرفان است که شاید شبیه دو دایره­ی بسیار کوچک و بسیار بزرگ ولی متحّدالمرکز و "خدا محور" هستند. در این دو کتاب من بیشتر سعی کرده­ام که زُنّار از میان نیچه باز کنم و او را از طوبی تا "تورین" پایین کشم.
- چرا تا تورین، مگر نیچه آنجا چه می­کند؟
نیچه در تورین ایتالیا در یک پانسیون کوچک به سر می­برد و از طوبی تا تورین، اشاره­ام به تفسیر و برداشت متافیزیکی از برخی فرازهای بعضاً زمینی و جنجال­آفرین اوست؛ فرازهایی شهرآشوب که نیچه با خامه­ی عصیان­گرش نوشته بود، بسرعت او را در ایران بر سر زبان­ها انداخت. در تورین ناگهان نیچه، به­سوی یک اسب می­دود که زیر شلاق درشکه­چی است و آن شریف­ترین حیوان را درآغوش می­کشد. از آن­پس نیچه­ی نویسنده، شاعر، فیلولوگ، موسیقی­دان و شاید هم فیلسوف، مجنون و "مزوئید" می­شود و یازده سال بعد در همین­روزها در حالی که مراسم "زرتشت خوانی" در خانه­ی او برپاست چشم از جهان می­بندد. من هیچ نویسنده­ای را نمی­شناسم که از جوانی تا مرگ در میان­سالی، به­اندازه­ی فریدریش نیچه رنج و زجر کشیده باشد.
- یقیناً منظورتان کتاب "اَوستا" نیست و بلکه همان اثر مشهور فریدریش نیچه "چنین گفت زرتشت" را می­گویید که به نظر می­رسد محصول "رسنتمان اوست. چه کسانی این مراسم را برگزار می­کردند؟
بله، حق با شماست. آنها عموماً با اَوستا بیگانه­اند و منظور همان کتاب نیچه است که جوانان پر شرّ و شور آلمانی بخش­هایی از کتاب "چنین گفت زرتشت" را بصورت آواز و سرود جمعی می­خواندند. اصولاً من معرکه­گیری "زرتشت­خوانی" در خانه­ی نیچه را نمی­پسندم و این اطوارها را نشانه­ی خودسری خواهر او الیزابت نیچه برای کاسبی به بهانه­ی جمع­آوری اِعانه می­دانم. شوهر نژادپرست الیزابت با نام فورستر با وجودی که خودش بنیان­گذار فرقه­ی آریایی بود ولی تحمل افراطی­گری الیزابت را نداشت و با شلیک گلوله به سرش خودکشی کرد. الیزابت و همسرش سالها در جنگل­های اکوادور در آمریکای لاتین با گروهی از هواداران آلمانی این فرقه، به­زعم خویش کوشیدند ازدیاد نسل "آریایی" کنند و خون پاک این نژاد (!) را در جنگل­های آن­سوی دنیا و هزاران کیلومتر دورتر از آلمان حفظ کنند. الیزابت همان است که پارسیان زرتشتی هند به خاطر زنده کردن نام زرتشت پیامبر ایرانی توسط برادرش نیچه، به دست بوسی (!) این خانم رفتند. هیتلر و آیشمان (دژخیم اس­اس) و یوزف گوبلز (وزیر تبلیغات) هم به دیدن او رفته­اند. معلم و مراد الیزابت نیچه یک صوفی آلمانی با نام رودولف اشتاینر است که رنه­ گِنون فرانسوی و فریشهوف سوئیسی، شاگرد و مرید او بودند . فریشهوف به­ نوبه­ی خود (متأسفانه) مراد و یار دکتر سیدحسین نصر بود و... بی­سبب نبود که در دهه­ی 1340 خورشیدی بسیاری نیچه را در ایران هم­سنگ "شیخ شبستر" دیدند. در بُرهه­ی روشنگری ایران کتاب­ها و مقالاتی از رنه گنون، اسوالد اشپنگلر، ژرژ گورویچ، لوئی ماسینیون، میرچا الیاده، هانری کُربن، جولیوس اوُلا و موریس مترلینگ با یاری نیچه­دوستان، ترجمه و منتشر می شدند. همه­ی این به اصطلاح فیلسوفان و صوفیان غربی که در نقد فرهنگ مدرن نوشتند، در واقع مستقیم یا غیرمستقیم از این فیلسوف فرهنگ تأثیر پذیرفته­اند. البته آثاری از نسل جدید این صوفیان غریب­آشنا هم­اکنون در ایران و روسیه ترجمه و پخش می­شود.
- از رسنتمان یا رنجش نیچه بگویید و اینکه چرا از او به عنوان "نویسنده" یاد می­کنید؟
چنان­که می­گویند در سده­ی نوزدهم، فیلسوفان آلمانی معمولاً نویسنده بودند و نویسندگان روسی هم معمولاً فیلسوف­ بودند. به باورم نیچه را می­توان در میان این دو گروه قرار داد و باید ارادت به هنر و ذوق قلمی وی داشت تا عنایت به اندیشه­­ی او. در بعضی از کتاب­های نقد آثار نیچه دیده­ام که او را فیلسوفِ شاعران یا شاعر فیلسوفان خطاب می­کنند. البته که نیچه، فیلسوف به معنای "متعارف" و در قامت و اندازه رنه دکارت یا ایمانوئل کانت و برتراند راسل نیست. اگر نیچه واقعاً یک فیلسوف به شمار می­رفت، غرب در داوری خویش نسبت به نیچه و سنجش آراء و آثار او چنان به خطا نمی­رفت که وی را در نهایت، شاعر فیلسوفان بخواند. اما در مورد رسنتمان و رنج شدید نیچه، چنانچه بخواهیم در ایران نویسنده­ای را در نزدیکی محنت و رنج او ببینیم، می­توان از صادق هدایت یاد کرد. اگر نیچه این رسنتمان فرهنگی را در آفرینش شاهکار ادبی آلمان یعنی "چنین گفت زرتشت" تخلیه می­کند اما صادق این رسنتمان فرهنگی را در "بوف کور" می­ریزد. هنگامی که فرهنگ "ولگاریزه" می­شود یا به­گفته­ی نیچه، هنگامی که فرهنگ "چاندلایی" می­شود و هنر هم رنگ و بوی بورژوایی (در اینجا منظورم دو قشر فرومایگان و تازه به­دوران رسیده­ها در زمان نیچه و هدایت است) دارد، رسنتمان در وجود هدایت و نیچه غلیان می­کند. اصطلاح "چاندلا" پایین­ترین طبقه در سیستم اجتماعی "کاست" هند است که نیچه بارها در دو رساله­ی "دجّال" و هم­چنین "تبارشناسی اخلاق" انزجار خویش از این فرومایگان را ابراز می­کند. نیچه در این دو رساله بر مسیح و چاندلای اروپایی که پیروان او هستند حمله می­کند. صادق هدایت هم گاهی چاندلای ایرانی یا فرومایگان متظاهر و فُکلی را به سُخره می­گیرد. شاید دغدغه­های فرهنگی نیچه باعث­شد که برخی او را فیلسوف فرهنگ به حساب آورند. به باورم انزجار نیچه و هدایت با دو عنصر دیگر یعنی ذوق و استعداد آنها در ظرف "هنر" ترکیب می­شوند و اثری کیمیایی می آفرینند که هم نظر به فرهنگ مرُدگان دارد و هم نظر به فرهنگ زندگان. من همواره نیچه را یک کیمیاگر ویرانگر و یک "سانتور Centaur"عصیان­گر می­بینم که بی­محابا به ستیز با سنّت چاندلایی در غرب برخاسته است.
- به سراغ "نیچه­ی زرتشت" برویم و شما دیگر چرا با انتخاب این عنوان برای کتابتان، نیچه را گویی متعلق به زرتشت می­دانید.
برخلاف عنوان کتاب نیچه (چنین گفت زرتشت) که در آن زرتشت ما هیچ نگفت و فقط یک استعاره در صنعت ادبی­ست، به ذهنم آمد که یک "تقارن" بین نیچه و زرتشت بسازم که در آن پیامبر ایرانی هیچ سخن نگوید و در آن کتاب به زمینه و زمانه­ی این سانتور آلمانی پرداخته شود. بنابراین متقارن "زرتشتِ نیچه" می­شود "نیچه­ی زرتشت" که عنوان کتابم گذاشتم که از زرتشت آنقدر دور شوم که او برایم یک استعاره شود و به نیچه بسیار نزدیک شوم تا شاید رمز عبور "رندی" او را به متافیزیک قدرت و اراده کشف کنم. در اینجا اشاره کنم که بلافاصله در عنوان فرعی کتاب (نیچه­ی زرتشت) عبارت "درآمدی بر گفتمان پارادُکسال فلسفه­ی غرب در ایران" را نوشتم تا به­زعم خودم با تیری چند نشان زنم که دیدم گرچه آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل­ها! منظورم از پارادُکسال آن بوده که فلسفه را مانند دین و ایدئولوژی باید از راست خواند و مثلاً نمی توان فلسفه را از "چپ" خواند و راست فهمید. این "چپ­خوانی" فلسفه به جای "راست­خوانی" امری پارادُکسال (با تلفظ فرانسوی و نه انگلیسی) است و در کتاب با ذکر مثالی نشان داده­ام که مثلاً نباید ایدئولوژی را با زبانی فلسفی خواند. ما نباید فلسفه و ایدئولوژی غربی را در ایران "بومی سازی" کنیم و به آنها هویت بومی دهیم، آنگونه که با نیچه کردیم. نیچه­ای که میخ را بر تابوت کوبیده است و از مسیح بیزار است و مسیحیت را "انحراف" در مسیر تاریخ می­خواند؛ حال ببینید این نیچه به ایران که می­رسد ناگهان چهره­ای ایدئولوژیک و عارف و سالک و فیلسوف می­شود. من هم کشکولی به نام "نیچه­ی زرتشت" ساختم و آنرا پر از زنهار و هشدار کردم و به گردن نیچه آویختم تا مترجم برجسته­ی کتاب "چنین گفت زرتشت" آقای داریوش آشوری در دیباچه­ی که نوشته­اند،­ شاید تجدیدنظر کنند و نیچه­ای که زرتشت را "رذل" و نا نجیب می­خواند و او را درکنار گاوان می­نشاند سپس می­نویسد "تا هم­چون گاوان نشویم به ملکوت اعلا صعود نخواهیم کرد" می­بینیم که همان نیچه را این مترجم آنقدر تا اعلاعلّیین بالا می­کشد تا بنویسد: "ما روشنفکران جهان سومی از درک نیچه عاجزیم (!) و..." روشنفکر جهان­سومی را به اَسفل­السافلین می­اندازد.
در کتاب (ضمن درج صفحات مربوطه از ترجمه) از آشوری پرسیده­ام که چگونه ممکن است ایرانی روشنفکر از چنین نیچه­ای با چنین توصفی از پیامبر ایرانی، عاجز باشد؟ توماس مان آلمانی و برنده نوبل ادبی و نویسنده­ی مشهور "مهره­های شیشه­ای" بر این باور است که زرتشتی که نیچه توصیف می­کند، موجود عجیبی­ست که روزها در جنگل سرگردان است و شب­ها نیز از ترس بهایم هم­چون بوزینه­ای از درخت بالا می­رود و همانجا می­خوابد. بااین­حال مترجم برجسته­ی ایرانی در تعریف نیچه و کتابی که صرفاً ارزش ادبی دارد و نه ارزش فلسفی، چنین به شعور روشنفکران ایرانی (جهان­سومی!) می­تازد که از درک نیچه و زرتشت او عاجزند. نمی­دانم آیا روشنفکر ایرانی از درک "رندی" نیچه عاجز است یا از درک "رندی" مترجم؟!
- این اصطلاح "کشکول نیچه" دیگر از کجا آمده، ممکن است توضیح دهید؟   
در پاسخ این نام مستعار باید عرض کنم که اولاً رسم است که برای نیچه خواندن ابتدا باید سراغ "آرتور شوپنهاور" برویم و کتاب مشهور او با نام "جهان به­مثابه­ی اراده و ایده" را بخوانیم تا در فهم نیچه به خطا نرویم. من هم به سراغ شوپنهاور رفتم و رساله­اش را خواندم. مشهور شده که می­گویند شوپنهاور بدبین است و جهان را "اراده­ای کور" می­بیند و مانند صادق هدایت همواره مرگ را طلب می­کند، ولی نیچه خوش­بین است و جهان را "اراده­ای بینا" می­بیند و همواره مانند "دیونیزوس" الهه­ی شادی و شراب همواره "زیستن" را می­طلبد. گویا شوپنهاور در ایران ناآشناست و اثرش هم به فارسی ترجمه نشده است. ناشر محترم در "نشر آمه" نسخه­ی خام کتاب "نیچه­ی زرتشت" را به چند صاحب­نظر داده بود تا بخوانند و نظری دهند که آنها هم خواندند و نظری دادند. با توجه به اینکه نیچه از کانت، شوپنهاور، هگل و واگنر تأثیر پذیرفته است و من در کتاب مجبور به اشاره و توضیح در این خصوص بودم، ناشر به کنایه گفت که ای رفیق! این که یک "کشکول" است و راستی بیا و قلندر شو و درویشی، پیشه کُن؟ من هم از صندوق حکمت رندانه­ی نیچه، پاسخی آوردم که این کشکول، تحفه­ی درویشی­ست تقدیم به فرهنگ سرزمینی که کتاب و نیچه و زرتشت او در آنجا شب به شب، کم­فروغ می­شوند. هنوز هم برخی رفقا بجای "نیچه­ی زرتشت" نام مستعار کشکول نیچه می­گویند؛ اما در مورد کتاب "زرتشت" که نیچه نوشت، حکایت از نوع دیگر است. صد و سی سال پیش ناشر آلمانی پس­از دو سال به نیچه نامه می­نویسد که فقط ده جلد از کتابش فروش رفته و ده جلد دیگر را هم بنا بر سفارش او به آدرس دوستان فرستاده است و حال بهتر آنکه بیاید و صدها جلد کتاب­ را از آنجا ببرد و یا اجازه دهد که ناشر همه را بسوزاند! ولگاریزه شدن فرهنگ آنهم در آلمان، نیچه را سخت آزرده است. نیچه­ای که با انتخاب استعاره­ی "زرتشت" در واقع خامه­ی خیال را در آمه­ی "هنر" فرو می برد و کتابی می­نویسد که آلمان­ها آنرا شاهکار ادبی به حساب می­آورند. جالب است که در جنگ نخست بین­الملل، پاره­ای از همان کتاب که قرار بود آنرا بسوزاند در کنار آیاتی از انجیل مقدّس بر کوله­بار صدها هزار سرباز آلمانی در جبهه­ی جنگ حمل می­شد.
در کتابتان از یک طرف اصطلاح "دوآلیسم نیچه­ای" را مطرح کرده­اید  و از طرف دیگر نوشته­اید  که نیچه به این ثنویت یونانی پای­بند نیست و گویا از یک اسطوره بیزار و گریزان است و دیگری را مشتاق و محتاج است، بنظر شما چرا نیچه چنین برداشتی از فرهنگ پیش­سقراطی داشته و این­چنین شیفته آن عصر تراژیک است؟ 
نباید فراموش کنیم که نیچه یک فیلولوگ است و فقه­اللغه (Philology) یونانی و لاتین خوانده و بر فرهنگ یونان باستان بویژه دوران پیش از سقراط که عصر "تراژیک" هم می­نامند اشراف کامل دارد. ما هنوز در ترجمه­ی فیلولوژی و فیلولوگ مشکل داریم چرا که آن را معادل "زبان­شناسی" می­آوریم که درست نیست و من معادل "فقه­اللغه" را پسندیدم به آن دلیل که صدها سال پیش در دوران مَدرسی و در حوزه­های علمیه ایران و اروپا این واژه مأنوس و قابل فهم بود. اصولاً نیچه بود که دو اسطوره­ی یونان باستان یعنی"دیونیزوس" نماد احساس، هنر، شراب و هم­چنین "آپولون" سمبول عقلانیت، تعادل و منطق را بسیار برجسته ساخت و به جهان مدرن هدیه داد. پس­از هر که به دنبال نیچه رفته و به سبک و سیاق او نوشته نمی­توانسته که تأثیر این دو اسطوره­ی عصر پش­سقراطی یا عصر تراژیک را ندیده بگیرد. نیچه شیدای خدای شراب و شعر و بزم "دیونیزوس" است و از سقراط و "لوگوس" یونانی بیزار است. هیچ کسی را سراغ ندارم که به­اندازه­ی نیچه از سقراط متنفر باشد. او هرگز خصلت پرسش­گری سقراط را نمی­پذیرد و گلایه دارد که آیا سقراط نمی­دانست که لوگوس همچون دشنه­ای در دست اوست که بر سینه­ی دیونیزوس یونان فرو می­کند. به یاد آریم که دیونیزوس در واقع "روح" فرهنگ یونان باستان بود و سقراط قاتل است. نیچه در کتاب "میلاد تراژدی" همواره از ریسمان دیونیزوس آویزان است و برسر سقراط فریاد می­کشد که "لوگوس" و عقلانیت و دیالکتیک تو بود که بساط جشن و شادی، عیش و نوش، ضیافت­ شب­های شرابی آتن، شبه­های "دیالوگ" دلنشین یاران، موسیقی، تئاتر و ادبیات را در یونان نابود کرده است. نیچه سپس بر مسیح می­تازد که چرا تاریخ را به انحراف کشانده است و میخ را بر تابوت خدای نیچه یعنی دیونیزوس زده است. به همین علت است که نیچه با "نیهیلیسم" ویرانگرش از مسیح وسقراط انتقام می­گیرد و میخ را بر آن تابوت می­کوبد و اعلامیه می­دهد که ...آری ما با دستان خویش خون او را ریختیم. حالا شما مقایسه کنید این نیچه­ای را که من توصیف کردم با آن نیچه­ای که شارحان ایرانی تحت عنوان نیچه­شناسان برجسته (!) در ایران توصیف کرده­اند.
 
 
 






 

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ققنوس در مرداد





ققنوس در مرداد

درنگی بر مصدق و کودتای آژاکس

علی­محمد اسکندری­جو

هر تابستان در ماه جاویدان (امُرداد) حافظه­ی جمعی ما شهروندان این سرزمین به­سوی دو حماسه­ی تراژیک و دو اسطوره­ ایرانی بال می­کشد؛ نخست مشروطه که یادآور عِرق ملی ماست و تجسم این شرافت شرقی را در چهره­ی سردار ستار می­جوییم، همان راد مردی که درفش کاویانی برافراشت. دیگری نیز قیام بیست و هشتم ماه "زندگان" است که نشان­گر وجدان ملی ایرانیان و یادآور دکتر محمد مصدق که بیرق حماسه­ بر دوش کشید. نخست­وزیری که دو سال پیش­از سقوط دولت با چاپ تصویرش بر روی جلد رسانه­ی معتبر بین­المللی (Time) برجسته­ترین چهره جهان معرفی می­شود. به ما گفته­اند که سیاست خارجی هر کشور معمولاً ادامه همان سیاست داخلی­ست ولی به ما نگفته­اند که در کشورهای آنگلوساکسون، چرا این معادله گاهی پارادُکسال می­شود. پیر ایران گرچه خوش درخشید ولی دولتش مستعجل بود و در کودتایی با رمز عملیاتی "آژاکس" سر نگون گشت تا پس از او، بذر سیاست در ایران به فراسیاست Metapolitics)) دگرگون شود. در تاریخ معاصر سرزمینی که شاهانش می­گریختند یا بیرق بیگانه بر سر کوشک می­افراشتند، دو قهرمان میهن ستار و مصدق در هنگامه­ی تاخت و تاز نیروی اهریمنی و در محاصره­ی آتش گلوله­های فرومایگان وطنی، هرگز پرچم بیگانه بر سرای خویش نکوبیدند. ما از ستار غیرت و شرافت ملی را طلب می­کنیم و از مصدق هم "وجدان" ملی را می­طلبیم. از این دو ایرانی بیش­از آن، هیچ نمی­خواهیم. دکتر محمد مصدق بنیان­گزار نخستین دولت ملی در جهان سوم بود که الگویی برای دیگر ملل درمانده به شمار می­رفت تا به انگیزه وطن­خواهی، آنان نیز در برقراری نظام مردم­سالار سال­ها بکوشند. شصت­سال پیش به درستی که هم مصدق و هم ملت ایران می­دانستند که دموکراسی یک محصول آماده و واراداتی از غرب نیست، بلکه فرآیندی­ست که گوهر آن در واقع اراده­ی هم­میهنان است و "انتخابات" نیز تبلور این اراده میهنی است. مصدق آخرین تیر را بر پیکر نیمه جان امپراطوری رو به زوال بریتانیا پرتاب کرد. شهامت و استقامت پیر محمد جسور، هنگام تقاضای افزایش سهم ناچیز 16 درصدی از سود خالص نفت به 50 درصد، خشم و واکنش تحقیرآمیز بریتانیا را در پی آورد. در حوزه مشارکت نفتی با بریتانیا، همین درصد ناچیز (بنا بر اصطلاح حقوقی Royal Right) مشروط به وفاداری و تعهد ایران نسبت به مفاد اساس­نامه شرکت نفتی مشترک بود. نظر به همین ترم حقوقی مندرج در اساس­نامه­ بود که مصدق حقوق­دان خواهان تجدید­نظر در آن شد و سپس ایران در تحریم قرار گرفت. محاصره­ی بنادر کشور و بلوکه کردن حساب ارزی و بیکاری ده­ هزار نفر پرسنل پالایشگاه آبادان هیچ خللی در اراده­ی او وارد نساخت. مصدق با اخراج دیپلمات­ها و جاسوسان بخش اطلاعات خارجی بریتانیا (MI6) از ایران، طرح کودتا را هشیارانه خنثی کرد ولی روزولت از سازمان اطلاعاتی آمریکا آمد و عملیات آژاکس را ادامه داد. به­ بیان دیگر، دخالت آمریکا در شکست روند دموکراسی در ایران و عملیات آژاکس در واقع "عطف به ما سبَق" شده است. برای مدت دراز کودتا علیه یک دولت قانونی، یک قیام ملی توجیه شده بود و با افشای اسناد بود که کودتا بجای قیام ملی نشست. پس­از جنگ دوم بین­الملل این اقدام هولناک ایالت متحده نه تنها مصدق را شکست و امید به توسعه سیاسی درایران را به تأخیر انداخت بلکه بذر خودفریبی و ناامیدی را نیز در جهان­سوم پراکنده ساخت.

نظر به جایگاه ملی پیر احمدآباد اینک از برخی تحصیل­کردگان بویژه از پیروز مجتهدزاده (که چنان ویرانگر­ به داوری مصدق و امیر کبیر می­پردازد) باید پرسید که این پژوهشگر جغرافیا می­خواهد از کدام دسته باشد، از گروه بازخوانان تاریخ یا از حلقه­ی باژخوانان تاریخ؟ اگر به بهانه­ی بازخوانی بخواهیم بر چهره قهرمانی که در حافظه­ی جمعی ما حضور دارد، تیغ کشیم، آن­گاه به همین بهانه­ی نقد و بازخوانی تاریخ، آیا نمی­توان بر چهره­ی همه اسطوره­ها و قهرمانان ایران یکان یکان تیغ کشید؟ پیداست جغرافی و تاریخ همانند شیرمحمد و ستار به همه­ی ملت ایران تعلق دارند و تنها پاره­ای از تاریخ ما نیستند بلکه پاره­ای از فرهنگ ما نیز هستند. بنابراین پژوهشگر جنجالی را نشاید که آن دو را "مصادره به مطلوب" کند. شگفتا! این­روزها از یک سو، بازار نقد راستین در دیار ما همچو بازار عطاران از سکه افتاده است و از سوی دیگر چهره­های برجسته­ی میهن از شمار امیر کبیر و ستارخان و پیرمحمد در سینوس "حافظه" و "آگاهی" تاریخی ما هم­چنان در نوسانند. پژوهشگر ارجمند بفرمایند اگر در خصوص این ذخیره­های آرمیده در هویت فرهنگی ما جنجال و هیاهوی عصبی به راه انداختن، یکی از علل "نوسان سینوسی" در جایگاه نام­آوران ایران نیست، پس چه عواملی دخیل است که او می­کوشد این بزرگان را از تخت "حافظه" بر کشیده و بر زمین "تاریخ" بکوبد؟ اگر پژوهش تاریخی به همین سیاق پیش­ رود، نگرانم که نکند روزی از صندوقچه­ی قنسول­خانه عثمانی در تبریز برگی بیرون آید که (قلم شکسته باد) ستارخان هم بیرق پناهندگی طلب کرده است. مبادا که پس­از امیر و مصدق  اینک رانت­خواران حوزه­ی تاریخ به­سوی ستار بروند و به­ بهانه­ی پژوهش بخواهند که ازفلاخُن نقد، تیرهایی چنین زهرآگین به سوی سردار پرتاب کنند.

در جستار پیشین که به یاد مشروطه بود، اشاره­ای به تفاوت عمیق بین دو مفهوم "حافظه تاریخی" و آگاهی تاریخی دادم تا شاید تلنگری باشد بر اندک­شماری از پژوهش­گران حوزه فرهنگ، روان­شناسی، تاریخ و جامعه­شناسی که برگی از آرشیو به دست گرفتن و مانند ارشمیدُس در کوی دویدن و ندا برآوردن که یافتم...! یافتم...! به سود فرهنگ و تاریخ این سرزمین نیست. از این نوع برگه­ها (از جمله اینکه میرزاتقی خان امیر کبیر قصد پناهندگی داشته) در آرشیو دولت­های بیگانه از جمله در سفارت فخیمه هم­چنان یافت می­شود. در برخی از آنها دکتر محمد مصدق پیرمردی بی­منطق، بی­پرنسیپ، روانی، پریشان­حال، فراموش­کار، دغل­باز و لج­باز، توصیف شده است. بنابراین آیا پژوهشگر ایرانی با نشان­دادن این برگه­ها باید ارشمیدُس شود و ادعا کند این هم سند بی­اعتباری دکتر محمد مصدق که حتی توسط سفرا و وکلا و وزرای بیگانه ثابت و ثبت هم شده است؟! با این حال به اِستناد اَسنادی که گویا از آرشیو دولت فخیمه بیرون­ زده است، برخی می­کوشند در برابر ابَرمردان ایرانی تیغ از رو ببندند و با اظهارات "شکرین" می­خواهند دامنه­ی این سینوس تاریخی را گسترش دهند. همه­ی آنان که در زمینه­ی تاریخ، قلم­می­زنند و پژوهش می­کنند آگاه باشند که هیچ "مصونیت تاریخی" ندارند و باید که پذیرای نقد منطقی و حتی در برابر ادعای نسنجیده مورد اعتراض نیز واقع شوند. مصونیت تاریخی ستار و مصدق و امیر باید حفظ شود. به بیان دیگر، تا تاریخ هست پس این سه بزرگ نیز هستند و آنگاه که تاریخ خوار شود و از حافظه­ی جمعی ما پاک شود پس این سه تن نیز محو می­شوند.

شایسته است با ذهن باز از "شرح" بگریزیم و به سوی "نقد" آییم تا شاید فرآیند تخمیر فرهنگی که بارها در میانه­ی راه شکسته شد، این­بار از دولتِ "تاریخ" به سرانجامی نیک رسد. اینک نباید چنین تصور کنیم که امیر ایران و سردار ستار و پیر احمدآباد همواره باید تابعی از متغیر "گفتمان تاریخی" در ایران باشند تا هر نسل جدید به بهانه­ی نقد و سنجش جایگاه آنان، به حافظه جمعی و آگاهی تاریخی ما آسیب زند. فاصله­ی بازخوانی تا باژخوانی تاریخ معاصر بویژه کودتای مرداد، تنها دو "نقطه" نیست بلکه از ایران تا انگلستان است.

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران

به دُکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

یک ماه پیش­از کودتای مرداد، کرمیت روزولت رئیس بخش خاورمیانه سازمان جاسوسی آمریکا (نوه فرانکلین روزولت رئیس جمهور) با پاسپورت جعلی به نام جیمز لاکریج (James Lockridge) وارد تهران می­شود. بیشتر روزهای گرم تابستان پایتخت در خانه­ای ویلایی و باغی در شمال شهر در کنار استخر نیلگون با جامی از می در دست و برگی از کوبا بر لب، فرمان می­دهد و فریاد می­زند تا سرانجام کابینه­ی قانونی سرنگون ­شود و مصدق زندانی سپس تبعید شود. پنداری کیت روزولت همچو چنگیز به دیار عطار آمد و سوخت و کُشت و برد و رفت، با این تفاوت که اگر چنگیز به این کهن­دیار آشکار آمد و آشکار رفت، او پنهان آمد و پنهان­ رفت. به نظر می­رسد نوه رئیس جمهور برای مأموریت با ویژگی بالاتر از خطر (Mission Impossible) وارد ایران شده است. دولت نیز به پاس نقش او در شکست دولت ملی، خیابانی در تهران را روزولت (شهید شیرودی) نام­گذاری کرد! حال خدای را شاکریم که برخی از هم­میهنان به نشانه نبوغ کرمیت روزولت، نام فرزند خویش را کِرمیت (کیت) نگذاشتند. پیداست در این جستار کوچک نمی­توان به شرح جزئیات این کودتا پرداخت و در آستانه شصتمین سال قیام 28 مرداد بجاست این قلم اشارتی هم به عواقب بیست و هشت مرداد داشته باشد.

در نقد عملیات آژاکس باید آن را نخستین کودتای برون­مرزی توسط نظام کاپیتالیست آمریکا به شمار آورد. جالب است در همان سال 1332 در اروپای شمالی نیز نخستین عملیات توطئه­ی سرکوب با رمز "استالین" توسط شوروی سوسیال امپریالیست در آلمان شرقی با موفقیت انجام می­شود. در هنگامی که تانک­ها در خیابان­های تهران وحشت­آفرینند و صدها کشته و زخمی بر زمین افتاده­اند، در برلین شرقی هم بسیاری کشته و زخمی می­شوند و سه هزار نفر پس­از محاکمه به سیبری و گولاک یا همان سرزمین فراموشی تبعید می­شوند. بسیاری از آنها هرگز خاک آلمان را دوباره ندیدند و در گولاک و سیبری به فراموش­شدگان پیوستند. بنابراین بیهوده نیست که در حافظه­ی جمعی ایران و آلمان، اَمرداد یا ماه اوت (August) باید ماه زندگان و آزادگان به یاد آید­. تشابه شکستن دو مقاومت ایرانی و آلمانی و روش مشابه سرکوب توسط عناصر شوروی و آمریکا به­راستی که حیرت­آور است. ارتش سرخ که در جنگ دوم بین­الملل توانست امپراطوری "رایش سوم" را نابود سازد، پس­از مرگ استالین در تابستان 1332 نشان می­دهد که سوسیال امپریالیسم شوروی تحت لوای اتحاد ایدئولوژیک با آلمان شرقی، هرگونه جنبش آزادی­خواهی را با قدرت سرکوب می­کند. جالب­تر آنکه در نشریات چپ تهران که رفقا خامه بر آمه­ی سوسیالیسم می­گذاشتند و در نقد بورژوازی و دولت بورژوا کمپرادور دکتر محمد مصدق می­نوشتند، به این سرکوب قیام برلین توسط ارتش "خرس سرخ" هیچ اشاره­ای ندارند و گویی هشت سال پس­از پایان جنگ دوم بین­الملل، در نظر رفقای شوروی همه­ی آلمانی­ها هم­چنان نازی­اند!

حال در میانه­ی تابستان چه باید کرد؟ هر سال در بیست­هشتم مرداد ماه این زخم کودتا از نو سر باز می­کند و از ما می­خواهد یاد جان­باختگان و حادثه­ی تراژیک را گرامی داریم. آیا زمان آن نرسیده است که ما ایرانیان نیز همانند یونان باستان، شمع حافظه­ی تاریخی را خاموش کنیم که در آن صورت پاسخ امیر و ستار و پیرمحمد را چه دهیم؟ به باورم بازگشت به تاریخ و جدایی یا مرزبندی آن با فراتاریخ (Metahistory) نخستین گام بلندی­ست که باید برداریم تا آنگاه تفاوت بازخوانی با باژخوانی (در اینجا حتی اگر به معنای نیایش یا ستایش باشد) تاریخ را دریابیم و تکلیف خویش با بزرگان تاریخ معاصر را روشن سازیم. افزون بر این، در بازخوانی هنگامه­ی خونین 28 مرداد نباید از مالیخولیایی به نام "مک کارتیسم" که همچو بختک بر سینه­ی سنای آمریکا نشست غافل شویم. به بیان دیگر، در کوران جنگ سرد بین دو قدرت امپریالیستی می­توان مک­کارتیسم را آن اعتباری (Carte Blanche) تصور کرد که آمریکا و شوروی ناخواسته به نفع یکدیگر امضا می­کردند. مالیخولیای اتهام به خیانت، دشنام و حمله به سوسالیست­ها و دگراندیشان توسط سناتور جمهوری­خواه آمریکا جوزف مک­کارتی، فرصت طلایی را به بریتانیا می­دهد تا ایالات متحده را به­بهانه کمونست هراسی، از نقش حزب توده در سیاست ایران به وحشت اندازد. با فروکش کردن جنگ کُره در آسیای شرقی، سرکوب دو قیام تراژیک در ایران (ترس از دولت کمونیستی حزب توده) و آلمان شرقی (هراس از دولت بورژوایی) هم­زمان توسط شوروی و آمریکا آغاز می­شود. در بازخوانی وقایع مرداد شصت سال پیش پیداست که هر دو قدرت جهانی با توطئه در ایران و آلمان در واقع چک­های سفید با یکدیگر تهاتر می­کردند که پنداری هر چه سرکوب خشن­تر و خون جان­باختگان رنگین­تر باشد، بر ارزش چک­ها افزوده می­شود.

در سال 1333 در آن جهان ناآرام، طرح توطئه و کودتا از ایران به آمریکای لاتین و کشور درمانده اکوادور می­رود و سپس از آنجا آمریکا به ویتنام خونین هجوم می­برد، سال بعد از آن شوروی با یورش تانک­هایش به بوداپست، جنبش اعتراضی مجارستان را سرکوب می­کند سپس با همان تانک­هایش به پراگ (چکسلواکی) یورش می­برد و بهار آنجا را خزان می­کند. سوسیالیست­های ایران هم­چنان شاهد این تجاوزهای شوروی تحت لوای اتحاد ایدئولوژیک با آلمان شرقی، مجارستان و چکسلواکی علیه امپریالیسم آمریکا هستند و (برخلاف چپ فرانسه یا چپ بریتانیا) این اقدام شوروی را محکوم نمی­کنند. سپس ایالات متحده دولت سالوادُر آینده (آلِنده!) را در شیلی سرنگون می­کند و سپس به کلمبیا می رود و آنگاه شوروی به افغانستان می­تازد و سپس ... سپس ... حال با این اقدامات پلید از سوی آمریکا و شوروی که زخم یادمان آن فجایع هر تابستان سر باز می­کند، چه باید کرد؟ اگر مانند یونانیان شمع حافظه را بی­فروغ کنیم، پس با حوادث دیگر تاریخ چه کنیم و آیا شمع حافظه­ی آنان را نیز خاموش کنیم در حالی که می­دانیم امیر همواره ایران را ستود و ستار شرف میهن را و مصدق وجدان ملی را.

شرم­مان باد ز پشمینه­ی آلوده­ی خویش

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم