نیچه، فیلسوف خطرناک!
مصاحبه با علی محمد اسکندری جو
به درستی که از
نیچه نوشتن کار آسانی نیست بویژه آنکه اگر دو نیچه باشند. سرنوشت غمبار فریدریش
نیچه با فلج مغزی و عارضهی "شیزوئیسم" از او چهرهای خیالی و نوستالژیک
میسازد. راز جاودانگی فروغ نیچه، نه در گوهر آثار او بلکه در دهلیز فرهنگ مدرن
غرب نهفته است؛ بیسبب نیست که او را "پارادیم" فرهنگ نیز خطاب کردهاند.
علی محمد اسکندریجو پژوشگر در حوزهی فلسفهی فرهنگ، با وجودی که دو جلد کتاب با
نامهای "نیچهی زرتشت" و "دو نیچه در ایران" نوشته است، ولی
خود را نیچهشناس نمیداند. به مناسب سالگشت فیلسوف آلمانی در بیست و پنج ماه اوت
از اسکندریجو دربارهی دو نیچه در ایران پرسشهایی را مطرح کردیم.
شما در آغاز کتاب "نیچهی زرتشت" مینویسید که از نیچه بهاندازه
نیچه باید نوشت و بیشاز آن باید سخن گفت، چرا؟
در این عبارت "رتوریک"
اشارهای به فلسفوف آلمانی، مارتین هایدگر، دارم که آنقدر در مورد هموطنش نیچه
سخن گفت که کتابی به حجم هزار صفحه شد (شگفتا! جملهای در انتقاد از هیتلر و اعتراض
به امپراطوری رایش سوم به زبان نیاورد) و من همچنان براین باورم که درباره نیچه بیشاز
نوشتن میتوان سخن گفت، چرا که نیچه "رِند" آلمان است. به بیان دیگر،
رند و رندی مختص حافظ و ایران نیست بلکه آلمان هم رندی مانند نیچه دارد. برخی از فرازها
در آثار و نامههای نیچه نشان میدهند گوهر رندانه با دیوان حافظ ما همسنگ است؛ بی
دلیل نیست که در غرب پساز انجیل و افلاطون، آثار نیچه را بیش از همه میخوانند. حافظ
که میسراید: "مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان
خبری نیست که نیست" پانصد سال پساز او، نیچه نشان میدهد که خبری هست که هست.
اگر قرار باشد در ایران هرگز "حافظ" دوم نداشته باشیم (که نخواهیم داشت)
پس نیچهی دیگری هم در آلمان ظهور نخواهد کرد یعنی که دوران آفرینش هنری و حضور نوابغ
هنری مانند حافظ و نیچه، اینک سپری شده و بقولی "آنتروپی" آن شرائط فرهنگی
برای آفرینش آن شاهکارها تا ابد شکسته شده است.
- پس آیا به سبب "رندی" نیچه است که شما در دیباچه کتاب "نیچهی
زرتشت" مخاطبان ایرانی این فیلسوف آلمانی را به دو گروه "نیچهترسان"
و همچنین "نیچه دوستان" تقسیم میکنید؟
بله، درست حدس
زدید. برخی از نوواژهها (Neologisms) و اصطلاحات کلیشهای نیچه، رندانه
خلق شدهاند تا شاید آتشی بر خرمن اخلاق شوند و بهانهی اقتدار و برتری نژادی
باشند. از شصت سال پیش که نیچه از روسیه به ایران آمد، ما شاهد این دو گروه نیچهترس
و نیچهدوست هستیم. البته ایهام و ابهام موجود در نوواژههای او و تفسیرهای بعضاً
ضد و نقیض از این مفاهیم، بر آتش آشوب افزودهاند و در نتیجه نمیتوان از این
فیلسوف خطرناک یک تفسیر همسان ارائه داد. نیچه به باورم هم فلسفه را به خطر
انداخت و هم خویش را. بعضیهای بر این باورند از آنجا که فریدریش نیچه فیلسوف مطلوب
و محبوب عالیجناب گروفاس (آدُلف هیتلر) است، پس نباید آثارش را خواند بلکه
باید به همراه گروفاس او را هم به زبالهدان تاریخ انداخت، اما آنان که نیچه را میستایند
و مینوازند، معتقدند که او فیلسوف و عارفی شوریده است. به همین علت من هم خطاب به
نیچهدوستان در کتاب نوشتم که در این سرزمین کدام شیخ و شارحی، خرقه بر دوش او انداخت
و یا بر میان وی زُنّار محمود بست و او را سایهنشین طوبی و همنشین شیخ سرخ (سهروردی)
ساخت. خواستهام نشاندهم که گویا برخی از هواداران نیچه در ایران، بهراستی او را
عارف و صوفی پنداشتهاند (!) و یک نگاه ساده به دیباچهها و پانویسهای و حتی
تصویر روی جلد ترجمهی آثار گوناگون نیچه در ایران، این ادّعا را نشان میکند.
- با این برداشت پس شما خواستهاید هُشدار دهید که این گروه دوم نباید
"گفتمان نیچه" را به سوی عرفان و اشراق ایرانی سوق دهد و اصطلاحاً آنرا
گفتمان "غالب" سازد ولی چرا می گویید نیچه را از روسیه آوردند؟
به نظر من ورود
دیرهنگام نیچه به ایران از راه اروپا نبود بلکه از طریق روسیه بود؛ البته نهتنها
نیچه بلکه بهباورم هگل و مارکس و هایدگر هم از روسیه به ایران آمدند، چرا که بهلحاظ
فرهنگی، گرچه روسیه در قاره اروپا واقع شده است ولی اروپایی نیست و مگر ژاپن که در
قاره آسیاست واقعاً آسیاییست و ذهنیت آنها مانند ما آسیاییهاست؟ منظورم آن است
که در روسیه آثار متفکران غربی را با زبان "فلسفه" نخواندند بلکه گاهی با
زبان "ایدئولوژی" خواندند و گاهی نیز با زبان دین و عرفان. میدانیم که
فاصلهی بین این سه نوع زبان همانا به اندازه تفاوت بین سه حوزهی فلسفه و ایدئولوژی
و دین است که در کتاب به آن پرداختهام. ایدئولوژی همسایهی دین است و طفیلی
اوست؛ در حالی که فلسفه همسایهی علم است و از زمان هگل تا حال، فلسفه طفیلی علم شده
و در سایهی او حرکت میکند یا لااقل در غرب جایگاه فلسفه همانند جایگاه والای
علم نیست. اینکه چرا در ایران نیز بسیاری نیچه را از همان ابتدا با ذهن و چشم روسی
(گاهی ایدئولوژیک، گاهی عرفانی) دیدند و او را همانند روسها عارف و صوفی پنداشتند،
بیشاز آنکه در پیوند با زمینه و زمانهی نیچه باشد، مربوط به فرهنگ دینمحور
ایران و نزدیکی بین دین و عرفان است که شاید شبیه دو دایرهی بسیار کوچک و بسیار
بزرگ ولی متحّدالمرکز و "خدا محور" هستند. در این دو کتاب من بیشتر سعی
کردهام که زُنّار از میان نیچه باز کنم و او را از طوبی تا "تورین"
پایین کشم.
- چرا تا تورین، مگر نیچه آنجا چه میکند؟
نیچه در تورین
ایتالیا در یک پانسیون کوچک به سر میبرد و از طوبی تا تورین، اشارهام به تفسیر و
برداشت متافیزیکی از برخی فرازهای بعضاً زمینی و جنجالآفرین اوست؛ فرازهایی
شهرآشوب که نیچه با خامهی عصیانگرش نوشته بود، بسرعت او را در ایران بر سر زبانها
انداخت. در تورین ناگهان نیچه، بهسوی یک اسب میدود که زیر شلاق درشکهچی است و آن
شریفترین حیوان را درآغوش میکشد. از آنپس نیچهی نویسنده، شاعر، فیلولوگ،
موسیقیدان و شاید هم فیلسوف، مجنون و "مزوئید" میشود و یازده سال بعد در
همینروزها در حالی که مراسم "زرتشت خوانی" در خانهی او برپاست چشم از
جهان میبندد. من هیچ نویسندهای را نمیشناسم که از جوانی تا مرگ در میانسالی،
بهاندازهی فریدریش نیچه رنج و زجر کشیده باشد.
- یقیناً منظورتان کتاب "اَوستا" نیست و بلکه همان اثر مشهور
فریدریش نیچه "چنین گفت زرتشت" را میگویید که به نظر میرسد محصول
"رسنتمان اوست. چه کسانی این مراسم را برگزار میکردند؟
بله، حق با
شماست. آنها عموماً با اَوستا بیگانهاند و منظور همان کتاب نیچه است که جوانان پر
شرّ و شور آلمانی بخشهایی از کتاب "چنین گفت زرتشت" را بصورت آواز و سرود
جمعی میخواندند. اصولاً من معرکهگیری "زرتشتخوانی" در خانهی نیچه را
نمیپسندم و این اطوارها را نشانهی خودسری خواهر او الیزابت نیچه برای کاسبی به
بهانهی جمعآوری اِعانه میدانم. شوهر نژادپرست الیزابت با نام فورستر با وجودی
که خودش بنیانگذار فرقهی آریایی بود ولی تحمل افراطیگری الیزابت را نداشت و با
شلیک گلوله به سرش خودکشی کرد. الیزابت و همسرش سالها در جنگلهای اکوادور در
آمریکای لاتین با گروهی از هواداران آلمانی این فرقه، بهزعم خویش کوشیدند ازدیاد
نسل "آریایی" کنند و خون پاک این نژاد (!) را در جنگلهای آنسوی دنیا و
هزاران کیلومتر دورتر از آلمان حفظ کنند. الیزابت همان است که پارسیان زرتشتی هند
به خاطر زنده کردن نام زرتشت پیامبر ایرانی توسط برادرش نیچه، به دست بوسی (!) این
خانم رفتند. هیتلر و آیشمان (دژخیم اساس) و یوزف گوبلز (وزیر تبلیغات) هم به دیدن
او رفتهاند. معلم و مراد الیزابت نیچه یک صوفی آلمانی با نام رودولف اشتاینر است
که رنه گِنون فرانسوی و فریشهوف سوئیسی، شاگرد و مرید او بودند . فریشهوف به نوبهی
خود (متأسفانه) مراد و یار دکتر سیدحسین نصر بود و... بیسبب نبود که در دههی
1340 خورشیدی بسیاری نیچه را در ایران همسنگ "شیخ شبستر" دیدند. در
بُرههی روشنگری ایران کتابها و مقالاتی از رنه گنون، اسوالد اشپنگلر، ژرژ
گورویچ، لوئی ماسینیون، میرچا الیاده، هانری کُربن، جولیوس اوُلا و موریس مترلینگ با
یاری نیچهدوستان، ترجمه و منتشر می شدند. همهی این به اصطلاح فیلسوفان و صوفیان غربی
که در نقد فرهنگ مدرن نوشتند، در واقع مستقیم یا غیرمستقیم از این فیلسوف فرهنگ
تأثیر پذیرفتهاند. البته آثاری از نسل جدید این صوفیان غریبآشنا هماکنون در
ایران و روسیه ترجمه و پخش میشود.
- از رسنتمان یا رنجش نیچه بگویید و اینکه چرا از او به عنوان "نویسنده"
یاد میکنید؟
چنانکه میگویند
در سدهی نوزدهم، فیلسوفان آلمانی معمولاً نویسنده بودند و نویسندگان روسی هم
معمولاً فیلسوف بودند. به باورم نیچه را میتوان در میان این دو گروه قرار داد و باید
ارادت به هنر و ذوق قلمی وی داشت تا عنایت به اندیشهی او. در بعضی از کتابهای
نقد آثار نیچه دیدهام که او را فیلسوفِ شاعران یا شاعر فیلسوفان خطاب میکنند.
البته که نیچه، فیلسوف به معنای "متعارف" و در قامت و اندازه رنه دکارت
یا ایمانوئل کانت و برتراند راسل نیست. اگر نیچه واقعاً یک فیلسوف به شمار میرفت،
غرب در داوری خویش نسبت به نیچه و سنجش آراء و آثار او چنان به خطا نمیرفت که وی
را در نهایت، شاعر فیلسوفان بخواند. اما در مورد رسنتمان و رنج شدید نیچه، چنانچه
بخواهیم در ایران نویسندهای را در نزدیکی محنت و رنج او ببینیم، میتوان از صادق
هدایت یاد کرد. اگر نیچه این رسنتمان فرهنگی را در آفرینش شاهکار ادبی آلمان یعنی
"چنین گفت زرتشت" تخلیه میکند اما صادق این رسنتمان فرهنگی را در
"بوف کور" میریزد. هنگامی که فرهنگ "ولگاریزه" میشود یا بهگفتهی
نیچه، هنگامی که فرهنگ "چاندلایی" میشود و هنر هم رنگ و بوی بورژوایی
(در اینجا منظورم دو قشر فرومایگان و تازه بهدوران رسیدهها در زمان نیچه و هدایت
است) دارد، رسنتمان در وجود هدایت و نیچه غلیان میکند. اصطلاح "چاندلا"
پایینترین طبقه در سیستم اجتماعی "کاست" هند است که نیچه بارها در دو
رسالهی "دجّال" و همچنین "تبارشناسی اخلاق" انزجار خویش از
این فرومایگان را ابراز میکند. نیچه در این دو رساله بر مسیح و چاندلای اروپایی
که پیروان او هستند حمله میکند. صادق هدایت هم گاهی چاندلای ایرانی یا فرومایگان
متظاهر و فُکلی را به سُخره میگیرد. شاید دغدغههای فرهنگی نیچه باعثشد که برخی او
را فیلسوف فرهنگ به حساب آورند. به باورم انزجار نیچه و هدایت با دو عنصر دیگر
یعنی ذوق و استعداد آنها در ظرف "هنر" ترکیب میشوند و اثری کیمیایی می
آفرینند که هم نظر به فرهنگ مرُدگان دارد و هم نظر به فرهنگ زندگان. من همواره
نیچه را یک کیمیاگر ویرانگر و یک "سانتور Centaur"عصیانگر میبینم که بیمحابا
به ستیز با سنّت چاندلایی در غرب برخاسته است.
- به سراغ "نیچهی زرتشت" برویم و شما دیگر چرا با انتخاب این
عنوان برای کتابتان، نیچه را گویی متعلق به زرتشت میدانید.
برخلاف عنوان کتاب
نیچه (چنین گفت زرتشت) که در آن زرتشت ما هیچ نگفت و فقط یک استعاره در صنعت ادبیست،
به ذهنم آمد که یک "تقارن" بین نیچه و زرتشت بسازم که در آن پیامبر
ایرانی هیچ سخن نگوید و در آن کتاب به زمینه و زمانهی این سانتور آلمانی پرداخته
شود. بنابراین متقارن "زرتشتِ نیچه" میشود "نیچهی زرتشت" که
عنوان کتابم گذاشتم که از زرتشت آنقدر دور شوم که او برایم یک استعاره شود و به
نیچه بسیار نزدیک شوم تا شاید رمز عبور "رندی" او را به متافیزیک قدرت و
اراده کشف کنم. در اینجا اشاره کنم که بلافاصله در عنوان فرعی کتاب (نیچهی زرتشت)
عبارت "درآمدی بر گفتمان پارادُکسال فلسفهی غرب در ایران" را نوشتم تا
بهزعم خودم با تیری چند نشان زنم که دیدم گرچه آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها!
منظورم از پارادُکسال آن بوده که فلسفه را مانند دین و ایدئولوژی باید از راست
خواند و مثلاً نمی توان فلسفه را از "چپ" خواند و راست فهمید. این
"چپخوانی" فلسفه به جای "راستخوانی" امری پارادُکسال (با
تلفظ فرانسوی و نه انگلیسی) است و در کتاب با ذکر مثالی نشان دادهام که مثلاً
نباید ایدئولوژی را با زبانی فلسفی خواند. ما نباید فلسفه و ایدئولوژی غربی را در
ایران "بومی سازی" کنیم و به آنها هویت بومی دهیم، آنگونه که با نیچه
کردیم. نیچهای که میخ را بر تابوت کوبیده است و از مسیح بیزار است و مسیحیت را
"انحراف" در مسیر تاریخ میخواند؛ حال ببینید این نیچه به ایران که میرسد
ناگهان چهرهای ایدئولوژیک و عارف و سالک و فیلسوف میشود. من هم کشکولی به نام
"نیچهی زرتشت" ساختم و آنرا پر از زنهار و هشدار کردم و به گردن نیچه
آویختم تا مترجم برجستهی کتاب "چنین گفت زرتشت" آقای داریوش آشوری در
دیباچهی که نوشتهاند، شاید تجدیدنظر کنند و نیچهای که زرتشت را "رذل"
و نا نجیب میخواند و او را درکنار گاوان مینشاند سپس مینویسد "تا همچون
گاوان نشویم به ملکوت اعلا صعود نخواهیم کرد" میبینیم که همان نیچه را این
مترجم آنقدر تا اعلاعلّیین بالا میکشد تا بنویسد: "ما روشنفکران جهان سومی
از درک نیچه عاجزیم (!) و..." روشنفکر جهانسومی را به اَسفلالسافلین میاندازد.
در کتاب (ضمن
درج صفحات مربوطه از ترجمه) از آشوری پرسیدهام که چگونه ممکن است ایرانی روشنفکر
از چنین نیچهای با چنین توصفی از پیامبر ایرانی، عاجز باشد؟ توماس مان آلمانی و برنده
نوبل ادبی و نویسندهی مشهور "مهرههای شیشهای" بر این باور است که
زرتشتی که نیچه توصیف میکند، موجود عجیبیست که روزها در جنگل سرگردان است و شبها
نیز از ترس بهایم همچون بوزینهای از درخت بالا میرود و همانجا میخوابد.
بااینحال مترجم برجستهی ایرانی در تعریف نیچه و کتابی که صرفاً ارزش ادبی دارد و
نه ارزش فلسفی، چنین به شعور روشنفکران ایرانی (جهانسومی!) میتازد که از درک
نیچه و زرتشت او عاجزند. نمیدانم آیا روشنفکر ایرانی از درک "رندی"
نیچه عاجز است یا از درک "رندی" مترجم؟!
- این اصطلاح "کشکول نیچه" دیگر از کجا آمده، ممکن است توضیح دهید؟
در پاسخ این نام
مستعار باید عرض کنم که اولاً رسم است که برای نیچه خواندن ابتدا باید سراغ
"آرتور شوپنهاور" برویم و کتاب مشهور او با نام "جهان بهمثابهی
اراده و ایده" را بخوانیم تا در فهم نیچه به خطا نرویم. من هم به سراغ
شوپنهاور رفتم و رسالهاش را خواندم. مشهور شده که میگویند شوپنهاور بدبین است و
جهان را "ارادهای کور" میبیند و مانند صادق هدایت همواره مرگ را طلب میکند،
ولی نیچه خوشبین است و جهان را "ارادهای بینا" میبیند و همواره مانند
"دیونیزوس" الههی شادی و شراب همواره "زیستن" را میطلبد.
گویا شوپنهاور در ایران ناآشناست و اثرش هم به فارسی ترجمه نشده است. ناشر محترم در
"نشر آمه" نسخهی خام کتاب "نیچهی زرتشت" را به چند صاحبنظر
داده بود تا بخوانند و نظری دهند که آنها هم خواندند و نظری دادند. با توجه به
اینکه نیچه از کانت، شوپنهاور، هگل و واگنر تأثیر پذیرفته است و من در کتاب مجبور
به اشاره و توضیح در این خصوص بودم، ناشر به کنایه گفت که ای رفیق! این که یک "کشکول"
است و راستی بیا و قلندر شو و درویشی، پیشه کُن؟ من هم از صندوق حکمت رندانهی
نیچه، پاسخی آوردم که این کشکول، تحفهی درویشیست تقدیم به فرهنگ سرزمینی که کتاب
و نیچه و زرتشت او در آنجا شب به شب، کمفروغ میشوند. هنوز هم برخی رفقا بجای
"نیچهی زرتشت" نام مستعار کشکول نیچه میگویند؛ اما در مورد کتاب
"زرتشت" که نیچه نوشت، حکایت از نوع دیگر است. صد و سی سال پیش ناشر
آلمانی پساز دو سال به نیچه نامه مینویسد که فقط ده جلد از کتابش فروش رفته و ده
جلد دیگر را هم بنا بر سفارش او به آدرس دوستان فرستاده است و حال بهتر آنکه بیاید
و صدها جلد کتاب را از آنجا ببرد و یا اجازه دهد که ناشر همه را بسوزاند!
ولگاریزه شدن فرهنگ آنهم در آلمان، نیچه را سخت آزرده است. نیچهای که با انتخاب استعارهی
"زرتشت" در واقع خامهی خیال را در آمهی "هنر" فرو می برد و
کتابی مینویسد که آلمانها آنرا شاهکار ادبی به حساب میآورند. جالب است که در
جنگ نخست بینالملل، پارهای از همان کتاب که قرار بود آنرا بسوزاند در کنار آیاتی
از انجیل مقدّس بر کولهبار صدها هزار سرباز آلمانی در جبههی جنگ حمل میشد.
در کتابتان از یک طرف اصطلاح "دوآلیسم نیچهای" را مطرح کردهاید و از طرف دیگر نوشتهاید که نیچه به این ثنویت یونانی پایبند نیست و
گویا از یک اسطوره بیزار و گریزان است و دیگری را مشتاق و محتاج است، بنظر شما چرا
نیچه چنین برداشتی از فرهنگ پیشسقراطی داشته و اینچنین شیفته آن عصر تراژیک است؟
نباید فراموش کنیم
که نیچه یک فیلولوگ است و فقهاللغه (Philology)
یونانی و لاتین خوانده و بر فرهنگ یونان باستان بویژه دوران پیش از سقراط که عصر "تراژیک"
هم مینامند اشراف کامل دارد. ما هنوز در ترجمهی فیلولوژی و فیلولوگ مشکل داریم
چرا که آن را معادل "زبانشناسی" میآوریم که درست نیست و من معادل
"فقهاللغه" را پسندیدم به آن دلیل که صدها سال پیش در دوران مَدرسی و
در حوزههای علمیه ایران و اروپا این واژه مأنوس و قابل فهم بود. اصولاً نیچه بود
که دو اسطورهی یونان باستان یعنی"دیونیزوس" نماد احساس، هنر، شراب و همچنین
"آپولون" سمبول عقلانیت، تعادل و منطق را بسیار برجسته ساخت و به جهان
مدرن هدیه داد. پساز هر که به دنبال نیچه رفته و به سبک و سیاق او نوشته نمیتوانسته که تأثیر این دو اسطورهی عصر پشسقراطی یا
عصر تراژیک را ندیده بگیرد. نیچه شیدای خدای شراب و شعر و بزم
"دیونیزوس" است و از سقراط و "لوگوس" یونانی بیزار است. هیچ
کسی را سراغ ندارم که بهاندازهی نیچه از سقراط متنفر باشد. او هرگز خصلت پرسشگری
سقراط را نمیپذیرد و گلایه دارد که آیا سقراط نمیدانست که لوگوس همچون دشنهای
در دست اوست که بر سینهی دیونیزوس یونان فرو میکند. به یاد آریم که دیونیزوس در
واقع "روح" فرهنگ یونان باستان بود و سقراط قاتل است. نیچه در کتاب
"میلاد تراژدی" همواره از ریسمان دیونیزوس آویزان است و برسر سقراط
فریاد میکشد که "لوگوس" و عقلانیت و دیالکتیک تو بود که بساط جشن و شادی،
عیش و نوش، ضیافت شبهای شرابی آتن، شبههای "دیالوگ" دلنشین یاران، موسیقی،
تئاتر و ادبیات را در یونان نابود کرده است. نیچه سپس بر مسیح میتازد که چرا تاریخ
را به انحراف کشانده است و میخ را بر تابوت خدای نیچه یعنی دیونیزوس زده است. به
همین علت است که نیچه با "نیهیلیسم" ویرانگرش از مسیح وسقراط انتقام میگیرد
و میخ را بر آن تابوت میکوبد و اعلامیه میدهد که ...آری ما با دستان خویش خون او
را ریختیم. حالا شما مقایسه کنید این نیچهای را که من توصیف کردم با آن نیچهای
که شارحان ایرانی تحت عنوان نیچهشناسان برجسته (!) در ایران توصیف کردهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر