اگر باورتان نمی شود بروید از آنهاییکه دو سه خشتک از من و شما بیشتر جر داده اند بپرسید.
گیرم که دورۀ بروبروی توپ مرواری را ندیده باشند، حتماً از پیر و پاتالهای خودشان
شنیده اند.
این دیگر چیزی نیست که من بخواهم از تو لنگم در بیاورم؛ عالَم و آدم میدانند که زمان
شاه شهید توپ مرواری، توی میدان« ارگ» شَق و رَق روی قُنداقه اش سوار بود، بر و
بر نگاه میکرد، بالای سرش دهل و نقاره میزدند. هر سال چهارشنبه سوری دورش
غلغلۀ شام میشد: تا چشم کار میکرد مخدرات یایسه، بیوه های نروک ورچروکیده،
دخترهای تازه شاش کف کرده، ترشیده های حشری یا نابالغهای دم بخت از دور و
نزدیک هجوم میاوردند و دور این توپ طواف میکردند، بطوریکه جا نبود سوزن بیاندازی،
انوقت آنها که بختشان یاری میکرد سوار لولۀ توپ میشدند، از زیرش رد میشدند یا اینکه
دخیل به قنداقه و چرخش میبستند، یا لااقل یک جای تنشان را به آن میمالیدند، نخورد
نداشت که تا سال دیگر به مرادشان میرسیدند؛ زنهای ناامید امیدوار میشدند، ترشیده
ها ترگل ورگل میشدند، خانۀ بابا مانده ها بخانۀ شوهر میرفتند، زنهای نروک هم دوسه
تا بچۀ دوقلو از سروکولشان بالا میرفت و بچه هایشان هی بهانه میگرفتند که:" ننه جون
من نون میخوام ". قراول نگهبان توپ هم تا سال دیگر نانش توی روغن بود، دوتا چشم
داشت ، دوتا هم قرض میکرد و توپ را میپایید که مبادا خاله شلخته ها بلندش کنند و تا
دنیا دنیا ست آنرا وسیلۀ بخت گشایی خودشان قراربدهند.
این حکایت بیست سی سال و یا صد و پنجاه سال پیش است. یادش بخیر دورۀ ارزانی
و فراوانی بود؛ پنج شاهی که میدادی هفت تا تخم مرغ میگرفتی، روغن سیری سه
شاهی بود، با صد دینار یک نان سنگک برشتۀ خشخاشی میدادند به درازی آدم، توی "
سرتخت بربریها " یک خانۀ بیرونی و اندرونی ماهی پانزده زار و سه شاهی و سه تا پول
کرایه میرفت.
معقول هنوز زنها دل و دماغ داشتند و سالی یک جوال گویندۀ " لا اله الا الله " به جامعه
تحویل میدادند.
هنوز زهوار هر چیزی تا این اندازه در نرفته بود و تخم لق منشور آتلانتیک و اعلامیۀ
حقوق بشر و سایر حرفهای غلنبه سُلمبه را توی لـُپ ملت نشکسته بودند، هر چیزی
معنی و اندازه ای داشت.
اینجا هم البته نه بطور استثناء بلکه مثل بیشتر جاهای دنیا، یک پادشاه قَدَر قدرتِ
مستبد و دو آتشه داشت که از سبیلش حون میچکید، بطوریکه هفت نفر هیزم شکن
مازندرانی نمی توانست گردن ستبرش را بزند و کسی جرأت نمیکرد فضولی بکند و
بگوید " ابولی خَرت به چند؟ " و اسمش را شاه بابا گذاشته بودند، چونکه با رعیتهایش
ندار بود - یک اندرون ولنگ و واز داشت که از دختر آسیابان گرفته تا دختر پطرس شاه
فرنگی را توی آن چپانده بود و این کارخانۀ شاهزاده سازیش بود.
حالا خیلی حرفها پشت سر این شاه شهید میزنند و هزار جور اِسناد و بهتان بهش می
بندند -اما امروز اینجا، فردا بازار قیامت، ما باید توی دو وجب زمین بخوابیم، سر پیری
نمیتوانیم گناه کسی را بشوریم و مشغول ذمۀ مُرده آنهم مُردۀ شاه بابا بشویم- از
شما چه پنهان در آن عهد و زمانه، با وجودیکه بانکهای جُفت و تاق وجود نداشت، خزانۀ
دولت پُر و پیمان بود و زهرۀ شیر میخواست داشته باشد کسیکه بتواند به جواهرات
سلطنتی چپ نگاه بکند، بدون عایدی سرشار نفت که در تاریخ ایران سابقه نداشته و
معلوم نیست کدام دولت فخیمه سگ خور میکند دولت افلاس نامه صادر نکرده بود.
اگرچه مشتری آهنپاره و اسلحۀ قراضه نبود، اما اسم خودش را ملت پَستِ عقب افتاده
نگذاشته بود و از خارجی وام و اجاره نمیخواست. بدون سر تیپها و امیر لشگرهای
شکم گندۀ مرزپناهِ گریزپا کسی جرأت نمیکرد به سرحدّاتش دست اندازی بکند، بدون
متخصصین تبلیغ وطن پرستی که در اثر مرض فشار پول در خارجه معلق بزنند، مردم به
مرز و بوم خودشان بیشتر علاقه داشتند. بدون سوز و بریز رادیو های خاج پرست که:"
آهای مردم دین از دست رفت! " گویا که آخوند باسواد و ملای با عقیده بیشتر پیدا
میشد. بی آنکه شب شش بگیرند و اسم میهن شان را عوض بکنند، انگار که شهرت و
آبروی این آب و خاک در نظر خارجیها خیلی بیشتر از حالا بود. برای تعلیمات عمومی
پستان به تنور نمی چسباندند، اما هم مردم با سواد بیشتر از حالا پیدا میشد و هم
خیلی بیشتر کتاب حسابی چاپ میکردند. ظاهراً چوب تکفیر برای تریاک بلند نمیکردند،
اما وافوری خیلی کمتر از حالا بود. باری هنوز جزیرۀ بحرین را به ارباب واگذار نکرده
بودند. هنوز بخشش کوه آرارات فتح الفتوح بشمار نمیرفت، هنوز شاه بابا حق
کشتیرانی در دجله و فرات را از دست نداده بود و یک تکه از خاکش را هم به افغانها
حاتم بخشی نکرده بود و برای تمدید قرارداد نفت جنوب هم مردم را دور کوچه
نرقصانیده بود، اما اسم خودش را هم کبیر و نابغۀ عظیم الشأن نگذاشته بود.
خلاصه آنکه حساب و کتابی در کار بود، هنوز همه چیز مبتذل نشده بود، مردم به خاک
سیاه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند که افتخار غرغره بکنند و به
رجاله بازیهای رجال محترمشان هِی تفاخر و تخرخر بنمایند و از شما چه پنهان، مثل این
بود که آبادی و آزادی و انسانیت هم یک خُرده بیشتر از حالا پیدا میشد. ...
...برگردیم سر موضوع توپ مرواری خودمان؛
گفتیم قراول نگهبان کشیک میداد که خاله شلخته ها توپ را بلند نکنند، حالا شما گمان
میکنید توپ مرواری یک چیز فسقلی بود که میشده آنرا زیر چادر و چاقچورشان قایم
کنند و جیم شوند؟
العیاذبالله این یک اشتباه لُپی است و ما نمیدانیم چطور چنین خطایی از لای فاق قلم
خودنویس ما بیرون جَست؟ برای اینکه درازی لولۀ توپ هفت قدم و شعاع دهنه اش
هفت اینچ و وزن گلوله اش دست کم هفتاد و هفت کیلو گرم و وزن لولۀ آن هفت خروار
بوده است. بعلاوه هفت کارمند ویژه، یکی برای باروت ریزی، دومی برای سنبه زدن،
سومی برای کهنه تپاندن، چهارمی برای گلوله انداختن، پنجمی برای فتیله گذاشتن،
ششمی برای قنداقه نگاه داشتن و هفتمی برای فرمان آتش دادن داشته، و همینکه
در میرفته، هفت متر عقب میزده و هفت کارمند محترم خود را هر دفعه بی ریا زیر
میگرفته است.
در این صورت یک چیز به این نکره ای را رستم دستان که سهل است، عوج بن عُنُق هم
سگ کی بود که بتواند از سر جایش تکان بدهد!
اما لولۀ این توپ نه تنها از هفت جوش و از هفت فلز گرانبها، آهن و
سُرب و برنج و ارزیز و روی و مس و انتیمون ترکیب یافته بود، بلکه عنصر
مهمی بنام کانتاریدین* Cantharidine در آن وجود داشت. ( ناگفته نمانَد
که ما بطور کلی به علّتِ بُخلِ و ضنّت و خُبثِ جبلّت و شّر طبیعت، از
افشای میزان دقیق مواد ترکیب کننده خودداری میکنیم و همچنین
نمیگوییم وزن ویژه و حساسیت این مفرغ که در اثر مالش و سایش در
هر سال هفت درصد از آن میکاهد و به تشعشع نامریی آن هفت در هزار
میافزاید و قدرت استحکام و مقاومت این فلز چقدر است و نیز از افشای
این مطلب دریغ میورزیم و اگر لولۀ این توپ را از فاصلۀ هفت متر روی
ساختمان سه آشکوبه خانۀ خشتی به رَسمِ یادگار ول بکنند ممکن
است طبقۀ اول و دوم ابداً آسیب نبینند، اما زیرزمین و آب انبار در صورتی
که مجزا باشد بکلی خراب شود و اینکه اگر آنرا تبدیل به مفتول بسیار
نازک ذره بینی به قطر هفت هزارم میلیمتر بکنند، به احتمال قریب به
یقین میشود گفت که هفت دور به کمر کُرۀ زمین پیچیده میشود. و یا
اینکه اگر فلزش را ذوب بنمایند میشود با آن هفتاد و هفت هزار و هفتصد
و هفتاد و هفت سوت سوتک آمریکایی ساخت.- البته این حقیر نابغۀ
عظیم الشأن گمنامی هستم که بعدها دنیا قدرم را خواهد شناخت و
مجسمه ام را خواهد ریخت و برای فقدانم آب پیاز توی چشمان خواهند
چکانید، " ننه من غریبم " راه میاندازند و روی قبرم گُل لاله عباسی نثار
خواهند کرد. اما برای اینکه مبادا دانشمندان اروپا اینشتین و لانژُوَن* و
مادام کوری و ادیسون از کشفیات این فقیر بی بضاعت سوء استفاده
نمایند و آنرا بنام نامی خودشان قالب بزنند، تا زمانی که پاتنت patent
اختراعات و اکتشافات خودم را به صحۀ ملوکانه و مقامات صلاحیت دار
نرسانده ام آمار دقیقی را که فراهم کرده ام علی العجاله مغشوش
میکنم، تا لااقل پس از مرگم این افتخار تاریخی دربست برای میهن
عزیزم باقی بماند...
صادق هدایت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر