۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه


غربی ها در برخی موارد هم که تلاش کرده اند مفاهیم فلسفی باستان را کلاً به زبان خویش ترجمه کنند با مشکل روبرو شده اند. در مورد نیچه و شوپنهاور و کانت که با (Ratio ) 1روبرو شده اند، آنرا معادل مفهوم آلمانی عقل (Vernuft) قرار داده اند؛ در واقع به معنی «عقل غربی» تفسیر و تعریف کردند. این سه که در فرهنگ مسیحی با اسپینوزا مشترک هستند، چنین به انشعاب افتاده اند؛ پس ایرانیان ـ با فرهنگ و زبان متفاوت ازغرب ـ چگونه اختلاف ( Ratio و Intellectus) را دریابند؟! آیا بهتـر نیست که مفاهیم اساسی، را بدون تغییر وارد زبان فارسی کنیم که خلط ترجمه، تعبیر، تفسیر و تأویل پیش نیاید؟ کنـایه آنکه، بعضی ترجمه ها آن چنان دور از ذهن، نا مأنوس و چند کلمه ای است که در نتیجـه فهم و دریافت فارسی آنها برای خواننده مشکل است. در ریاضیات، فلسفه، منطق و علوم پایه، ایرانیان، بسیاری از واژه های عربی و مشتقات آنرا وارد زبان ساختند؛ بنابراین پس از هـزار سال، چرا نباید واژه هاو مفاهیم کلیدی فلسفه یـونان باستان رابه جای عبوراز عربی، عبری و سریانی، مستقیماً از لاتین یا یونانی وام گرفت؟
بسیاری از واژه های متا فیزیکی و مفاهیم دینی و فرهنگی که در دوره اسکولاستیک و زیست دینی در شرق و غرب سیاره تقریباً معانی نزدیک به هم داشت، در دوره ساختار شکن کنونی بایستی از لایه های سکولاریزه عبور کنند و برخی از ویژگی هایی که جمعاٌ این مفاهیم (Concepts) را ساخته اند، رسوب کنند و با هویت جدید در نظریات و ایده های اندیشمندان ظهور کنند. شرق و بویژه خاورمیانه، علیرغم تجدد و شکل مدرن اجتماعی، همچنان در زیست دینی – اخلاقی و ذهنیت متافیزیکی باقیست و در مقابل موج سکولاریزاسیون و مظاهر آن مقاومت می کند. ترجمه واژه های بر گرفته از دوران رنسانس به زبان فارسی و عربی در واقع احتیاج به نوعی پژوهش و بررسی فیلولوژیکی دارد، همان رشته ای که هیدگر و نیچـه در آن استاد بودند. شهود ( Intuition ) ، خلوت ( Retreat) و سوبلیم ( Sublime) آنگونه که در ذهن و باور غربی است هرگز مترادف با آنچه که در ذهن عارف و عابد است،نمی باشد.

از زمان دکارت به بعد، مفاهیم عرفانی را در غرب به سیستم فلسفی آوردند و از آنجا به علوم طبیعی و سپس به علم روانشناسی ریخته اند و از معنی و معنویت خالی کرده اند و به روش های ساده انگاری ( تقلیل گرائی Reductionistic ) در تلاش هستند که در حوزه روانکاوی و نورولوژیک مثلاٌ، ایده ( Anschauung ) را بصورت ابژه روانی تصویر برداری کنند و ذوق و ادراک شهودی مصنوعی به بازار روانشناسی عرضه کنند! دیگر سخن از طلب و عشق و معرفت و علم حضوری نیست، که هرچه هست حصولی و ابژکتیو است! اما شرق تا این مرحله پیش رفته غرب برسد، مترجمین و پژوهشگران و بویژه نیچه شناسان! مفاهیم هسته ای را ترجمه اسکولاستیکی نکنند و نیچه را در عرصه تجربیات شهودی و علم حضوری در اندازه مولانا و قـامت حلاج و عظمت خواجه عبدالله معرفی نکنند. ذوق خلاق و آفرینش شاهکارهای نثر و نظم نام آوران دوران کلامی (Scholasticism) ایران که در پی سال ها سلوک بی بدیل در آن دوران زیست معنـوی حاصل گشته، نباید با دست آورد شورشگر شیدای بی وطن، یکسان تلقی شوند.
در مقدمه ترجمه فارسی آثار نیچـه و نیز برگردان مفاهیم معنوی این خلط ادبی و فلسفی و عرفانی کاملاً مشهود است. نیچه با مطالعه آثار شوپنهاور که واژه های فرهنگ شرقی و حکمت و جهانبینی بودیسم را در قالب رمانتیسم آلمانی ریخته بود، دچار عـارضه موسوی2 « Mose Syndrom » شد. او در اولین مرحله از تحول فکری خویش هنر و موسیقی را رهایی بخش دانست و با انتخاب تاریخ از نوع سوم، خسـران تاریخ را بیش از سـود آن میدانست. این صنتـور فلسفـه آلمان، در افق تاریخ مرگ و نابودی را می بیند. هگل به انسان مدرن آموخته است که تاریخ را برتر از دین و هنر تصور کند، اما تاریخ باید خودش مشکل تاریخ را حل کند.

نیچـه به عنوان یک فیلولوگ میداند که باید از یونانیان بیاموزد، که چگـونه با تکیه بر اسطوره های دلفی و المپ از سقوط و تبـاهی فرهنگی آتن و اسپارت جلوگیری کردند؛ آنهـا تا قرنها توانستند در مقابل هجوم ادیان و اقوام دیگر مقاومت کنند. نیچه جوان ــ که دچار این سندروم موسـوی شده ــ در خود رسالتی می بیند که طرحی نو دراندازد و بر علیه اخلاق متکی بر مسیحیت که از دبیـرستان علمیه به ارث برده، به مبارزه برخیزد. شوپنهاور برای او نقش الگو و خط شکن داشت که آزاد و رها از تفکر حاکم3. فلسفه دولتی پروس بود. ایمانوئل کانت ـ که بین دو دوره روشنگری و رمانتیسم می زیست ـ هرگز جرات نکرد از سیاست آکادمیک و فلسفی آلمان سرپیچی کند .او به باورهای دینی وفادار ماند و «سنجش عقل عملی» را در واقع به نشانه همبستگی با اخلاق مسیحی نوشت! و آسیب اساسی بر پیکر دین مسیحیت را او و اسپینوزا و دکارت ـ که هر سه هم دیندار بودند ـ زدند؛ اما شوپنهاور بدون وابستگی به دولت و دانشگاه و نگرانی معیشتی، به رهایی مطلق رسیده بود، همانطور که فیلسوفان یونانی بودند.
آسیب این سه به دین برابر خدمت آنها به فلسفه است.
فلسفه باید آزاد از دولت و دانشگاه باشد تا به قضاوت و داوری فرهنگی به نشیند. نیچـه با مطالعه افکار شوپنهاور در مرحله دوم تحول فکری اش از او فاصله می گیرد. از آنجا که آرتور هم «زندگی» را و هم «هدف زندگی» را نفی میکرد، در نتیجه مشکلی برای خلق انسان کامل یا ابر انسان نداشت؛ اما در ذهن نیچه، برعکس، این نفی حیات، هدفی مثبت ــ به زعم اوـ در بر داشت و راه را برای آنچه که جاودان است هموار میکرد. به باور او وجود در هر شکلی که باشد اگر قابل نفی است، پس باید نادیده گرفته شود. آن وجودی قابل باور است که کذب نباشد و«وجود صادق» باشد. برگردان تصویر ایده آل«بدبینی» شوپنهاور به یک ایده آل «آرمانی» و فعال و جوشنده، وظیفه آن فیلسوفی (نیچه) است که در اندیشه متافیزیکی خود قانون سنجش و اندازه «معیار وجود» را تعیین کند. اما آن فلسفه ای که بنظر نیچه باید «دانشی وحشتناک» و یا «زاینده قهرمان» باشد کجاست؟ تولیدات فلسفی در دانشگاه غربی که به کار دولت مردان و فرماندهان نمی آید. در جای دیگر می گوید: «فلسفه باید فراموش کند که دانش محض باشد و عشق به حقیقت بسیار استوار ولی وحشتناک است». او در کتاب آنک مرد ( Ecce Homo ) بدنبال آن حقیقتی ـ فلسفه ای ـ است که جهان را تغییر دهد. نیچه در این مرحله از خلاقیت ـ که بنظرم نتیجه طبیعی شیزوئیسم و رنجش اوست ـ خویشتن را عصاره واگنر و شوپنهاور می بیند.

فریدریش هگل در واقع فلسفه را از یونان آغاز نموده و به یونان هم ختم می کند. او از حوزه متافیزیک پا بیرون نمی نهد. اصولاً شرائط فرهنگی اواخر قرن هجدهم، هگل، شیلر، فیخته، گوته، اشلگل و شلینگ را در مدار جاذبه رمانتیسم ( به عنوان واکنش و آنتی تز عقلانیت دوران روشنگری) جود کشیده بود، و این متفکران 4نمی توانستند و یا نمی خواستند که از میدان جاذبه رمانتیسم خارج شوند. برخلاف شوپنهاور سرچشمه فلسفه را در یونان می داند و در تعریف و منظور از فلسفه رسیدن به «فضیلت دانایی» است و دستیابی به حکمت و بصیرت ( Einsicht ) است. شوپنهاور در پاسخ به هگل، با کنایـه از او می پرسد: اگر فلسفه هنر (شرقی) بدنبال حکمت ( Einsicht) نیست پس بدنبال چیست؟! آیا فقط یونانیان بدنبال معرفت و دانایی بودند؟ آیا تعریف و هدف فلسفه همان است که در زمان باستان بود؟ بازگردیم به فلسفه هنر شوپنهاور که بشدت بر روی این نابغه جوان ـ نیچه ـ تاثیر گذاشت و حتی شوق او را به عالم موسیقی و تنظیم آهنگ برای پیانو برانگیخت. نیچه هم در زمینه موسیقی و هم در عرصه شعر و ادب از شوپنهاور الهام گرفته است، ولی در مرحله سوم تکامل فکری و جهان بینی خود، نظریات فلسفی استاد را نمی پذیرفت. شوپنهاور در مورد ایده ها می گوید: انسان با تماشای اپرا چنان در لحظه ای گوهر وجودی اش بی قراری می کند تا او را از امواج خروشان گیتی Phenomenal)) رها کرده و اوج بگیرد که به فراسوی طوفان هراکلیتی پرواز کند تا به آنجا برسد که دیگر نخـواهد دوباره وارد منظـومه حیات شود.

نگاه و نظر به «ایده یا تصـور» باید انسان را به فراسوی مرز زمانی بالا بکشد. او برای توضیح بیشتر از مفهوم ایده، از جنس افلاطونی نیست می گوید: آیا می شود شکو فه ای را تصور کرد که به گل و سپس به میوه تبدیل می شود و ما که نظاره گر این شکوفه ایم، بر اساس قانون علوم طبیعی باید در حوزه زمان این تغییرات را در ک کنیم و تبدبل شکوفه به میوه بدون زمان برای ما قابل تصور نیست و ایده ای که من از آن سخن می گویم«متامورفوس گیاهی» است که ولفگانک گوته در شعرش آورده است یعنی تغییر در صورت و نهاد ـ یا حـرکت در جـوهر و عـرض. گوته در دیداری که با شیلر( Schiller ) در ایتالیا داشته، از مشاهده طبیعت زیبای جنا5 و تماشای شکوفایی شکوفه شقایق، با شور و شعف آواز می دهد "Das ist eine Idee, Das ist keine Erfahrung" این آروین نیست بلکه ایده است. اینکه «ایده» در اوج فرا زمانی آشیانه می کند و تجلی امری جاودان می گردد، محک و معیاری برای داوری و سنجش هنر در تاریخ بوده که بعدها نیچـه این ایده هنر را به قلم خویش میکشد و زرتشت جاودان را می سازد، و در غار تنها یی اش روزنی می سازد تا در صبح مدرنیسم، شاید تصویر«صادق» او بر دیوار افتد که ندا دهد: بکش مرا که منت آرزوست؛ شاید سحری، صفیـر سیمـرغ از روزن آید که برخیز و ببین، تو آرش رایش، آیا تیر آریانی از آن روزن نیانداختی؟ اکنون به پاخیز تا آتش ققنـوس از تیر آرشـت بینی، تا چند از آن غار به دره آیی، تا به جستجویم آیی. اکنون برخیز و ببین که شکوفه خون است که دره و دشت همه خون. مگر در «سپیده دمان» مرا نمی جستی؟ به پا خیز که اکنون فلق و سپیده سرخند، که گیتـی تا شفق سرخ است. اما شیدای من!، بسوز در آتش من، که منت خویشم. از خاکستر من هزاره پرواز رفته، اکنون رایش سوخته است .آیا آتش آریانی تونبود که سودای «هزاره اش» در پی رایش نازی بود؟ «بازگشت ابدی» در آتش و دود، آیا تو در غـار خلوت خویش، آن شب سیمین، «ایده» را از آن روزن مهتاب به دره سـرخ نیانداختی؟ پس به پا خیز که از کـران تا کـران و از سحـر تا سحـر زمانه سـرخ است.
نگفتمت مرو آنجا که آشنایت منم؟

در این سراب فنـا منتهایت منم؟

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

عاقبت به من آیی که منتهات منم

تاریخ شارح عقل وخـرد انسان است و دانش در واقع شرح انسان و ایده اوست، اما موسیـقی تاج تاریخ است.
مورخ آن کسی است که بدون دانش حساب و هندسه، کسانی را که در تاریخ می بیند، تاثیر و نقش آنها را بطور تجربی اندازه می گیرد. اما شاعر و هنرمند تکیه بر ذوق شهودی دارند. البته مفهوم«شهود» آنگونه که شوپنهاور در اینجا آورده است و در فلسفه متافیزیک فریدریش شلینگ هم به صورت شناخت شهودی6 (Finite Cognition) نام برده شده، با آنچه که در ذهن تاریخی عرفانی ایرانی رسوب نموده متفاوت است. هنر مند همچون ریاضی دان است که بصورت پیشین( Apriori )7اشکال را در ذهن خویش طراحی می کند که بعداٌ بصورت نمـادهائی در روابط فرا زمانی مجسم می شوند. ( Apriori ) دانشی است که از پیش داریم و صحت و اعتباراین ناخودآگاهی، بدون ارجاع به واقعیت های حسی و جهان فنومنال، درک می شود. این مفهوم در حوزه فلسفه و منطق و الهیات بکار می رود، و در هستی شناسی (انتولوژیOntology) در تلاش بر اثبات وجود خدا مورد استفاده قرار می گیرد. این مفهوم به همراه( Aposteriori )هر دو میراث دوران فلسفه اسکولاستیک است که در فلسفه کانت دوباره بطور جدی مطرح می شود. گوهر«ایده» در هنر عمیق تر از گوهر تاریخ است. به همین خاطر نیچه و فردید نیز مانند شوپنهاور، مورخین یونانی را می ستایند. نثر این مورخین به شعر حماسی نزدیک است و آنان بر خلاف مورخین مدرن، تصویری ایده آل از شخصیت های تاریخی می سازند. هویت «ایده» عموماٌ بایستی از هویت«مفهوم» تمییز داده شود، حسنی که افلاطون چندان بدان پایبند نبود، ودر نگاه نیچه، چه زشت بود افلاطون.
1 خرد اسپینوزاRatio و فراز و نشیب مفهومی و معنایی آن دربیش از چهار صد سال را در اینجا بابت مثال، یک واژه اساسی دانسته ام، ضمن آنکه تلاش مترجمان را در معادل یابی مفاهیم بیگانه همیشه می ستایم، با این وجود بنظرم فقط واژه ها ومفاهیمی که بسیارکلیدی وپربارهستند باید اززبان بیگانه وام گرفته شوند و فقط به تلفظ فارسی درآیند؛ و شاید پیش از این کار باید پرسید که مفاهیم اساسی کدام است و چه مرجعی و با چه هویتی، در جهان دو هویتی، حق شناسائی و معرفی این مفاهیم را دارد. ملالی نیست شاید تا سالی چند، در پروسه جهانی شدن ( و یا جهانی ساختن) تاریخ زبان هم به سرآید و همه، هم زبان را بشکنیم و هم ـ چو نیچه « خاموش فروزنده » شویم!
2 در تاریخ معاصر غرب، رایش سوم به عارضه موسوی دچار شده بود که می پنداشت برتری نژاد آریائی در سروری و رهبری جهان امری طبیعی . ضروری ست و در فرانسه هم رنه دکارت ـ که می پنداشت علم را بر پایه ای استوار قرار داده ـ به این خیال دچار گشته بود.
3 درمجارستان، اتریش، لهستان، آلمان و سه جمهوری بالتیک، که امپراطوری پروس را تشکیل می داد ، آموزش دینی و فلسفی براساس سیاست ملوک الطوایفی تنظیم شده بود. در دوره روشنگری و اپک رمانتیسم اندیشمندان و روشنفکران برای بیان آراء و نظراتشان از ایالتی به ایالت دیگر در پروس آواره می شدند.
4 (سیستم اداره ایالتی یا همان ملوک الطوایفی قاجاری پروس و تبعید، بیکاری، فقرو گمنامی متفکران آزاد اندیش)
5 (همان ماتریسی که نیچـه در ثقل آن به انکشاف رسید!)
6 فریدریش شلینگ (Friedrich Schelling ,1775-1854)نابغه عصررمانتیسم، شناخت رادرسه وجه ،ایده، شهودی واستدلالی دسته بندی کرده بود.
7 ( Apriori ) که ایمانوئل کانت از لاتین وام گرفته است به معنی آگاهی پیشین ترجمه می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر