علی محمد
اسکندری جو
هر نویسنده نه تنها نسبت به آنچه می نویسد تعهد دارد بلکه
نسبت به آنچه هم نمی نویسد نیز متعهد است و باید پاسخگو باشد که چرا نمی نویسد
آنچه باید نوشتن را. در ضمن این یادداشت بلند برای نگارنده فرصت گرانیست تا به
بهانه نخست وزیر خاموش ایران نکاتی را یادآور کسانی شود که می کوشند خیزش ملی نفت
را وُلگاریزه کنند؛ آنانی که مصدق را "پوپولیست" لجباز و حتی شعبده باز
می خوانند تا شاید ما او را در "نقطه کور" آینه تاریخ نبینیم؛ آنانی که
آوار کودتای هولناک آبادان را بر سر او ریختند و جبران مافات 25 میلیارد دلاری (به
نرخ امروز) انگلیس از ایران را به پای وی نوشتند و او را مقصر دانسته و به حبس و
تبعید انداختند. پنداری پس از مرگ نیز لازم است مصدق همچنان در حبس باشد تا به یاد
نیاوریم چه کسی این حماسه را مقامت کرد.
چرا شماری از ایرانیان تاریخ را از "چپ" می
خوانند؛ آیا این چپ خوانی تاریخ نتیجه یک پارادُکس فرهنگی است یا تاوان یک شکست
تاریخی؟ چگونه می توان درباره مصدق و کودتای آبادان، راست نوشت تا برخی او را از
چپ نخوانند؟ حال این نوشتار می کوشد پاسخی باشد به آنان که ناخواسته یا نادانسته در خط
"سیاه" تاریخ معاصر صف کشیده و به نماد همبستگی ملی ما نیشخند میزنند.
گرایش سیاسی یا هواداری از این حزب و آن انجمن
نباید و نمی تواند "هویت" ما تلقی شود که اگر چنین شود پس نه
"دموکراسی" را درک می کنیم و نه آزادی را اهمیت می دهیم. به این سیاق، آنچنان
که در این نوشتار بلند پیداست قلم در قلیا زدم و نسبت به موضع یکی از احزاب آنهم
در بزنگاه تاریخ معاصر انتقاد دارم اما "هویت" هوادران آن حزب را همواره
ارج و احترام دارم. آیا به نام آزادی و دموکراسی "هویت" هم میهن را
انکار کردن سزاست؟ نگونبخت او نیست که هویت ندارد یا اینکه هیچ درک و احساسی از آن ندارد بلکه
اوست که هویتش "شکسته" باشد. به بیانی، یک هویت "مخدوش" داشتن
بسیار مهلک تر و زجرآورتر است از اینکه اصلا هیچ هویتی نداشته باشیم. البته این جستار همچنین تلنگریست به برخی که به
عارضه نسیان (بیاعتنایی) تاریخی دچار گشتند؛ نسیانی که میتواند هویت جمعی یک ملت
را خدشهدار و حتی بیارزش کند. شاید هم این نسیان نتیجه همان "رسنتمان"
یا رنجش جمعی نیز باشد که پنداری در چنگال یک "اپاتیسم" تاریخی گرفتارند.[1]
از آغاز آفرینش
ایران، در میان پیران برجسته دو "منجی" را میشناسم که نماد استقلال و پایندگی
این سرزمین شدند؛ یکی از زمان های بسیار دور اسطورهای یا متافیزیک تاریخ مشترک
ما می آید؛ کسی که تجسم آرمان و آرزوهای جمعی ایرانیان است؛ او که در ستیغ سپید "الوند"
بی درنگ جان در کمان می گذارد و از البرز تا "جیحون" جان میبازد تا ایران زنده باشد. دیگری نیز در همین نزدیکی
ما از تاریخ معاصر می آید و در دامنه حصر اندک اندک خاموش می شود تا مشعل استقلال
ما روشن بماند؛ امروز آنها آیا قطب نمای "هویت" جمعی ما هستند؟
بیگمان در نهاد هر ایرانی دامنه یا گستره
میهن نباید به شعاع چند فرسخی زادگاه او باشد. من این وطن دوستی کافکایی[2]
و تعریف سیاه و نومیدانه این نویسنده نامدار از "میهن" را نه میپسندم و
نه میپذیرم و کلا با هر تعریف قومی یا طبقاتی از وطن مشکل دارم. در این روزها به
دلیل ضعف روشنگری (اینتلیگنتسیا) و شاید هم نسیان روشنگران، حافظه تاریخی ما
گوی سبقت را از آگاهی تاریخی ربوده است. به این دلیل، نگاهی به دیدار دکتر مصدق با
یکی از مغزهای متفکر بازماندگان عالیجناب "گروفاس" دارم که شاید تلنگری باشد
به این هویت و حافظه مشترک ما).[3](
من نواده یک روستایی در حاشیه تهران هستم
و در گذشته هم بر سفرهای نشستم که طعام آن حاصل دست رنج کارگری زحمتکش بود؛ بااین حال
نقش و جایگاه آن نخست وزیر میهندوست که بر سفره بورژوازی مینشست را ستایش میکنم.
من برخلاف نواده آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی و به بهانه پژوهش و آگاه ساختن ملت
هرگز در پستوی تاریخ، کلنگ نمی زنم تا به دنبال این "سند" باشم که مصدق
در جوانی تاجر بوده و از قفقاز به استانبول سبزی و میوه فروخته است. ما را با
جوانی مصدق چه کار؟ مگر رادمرد آذربایجان "ستارخان" که افتخار ایران شد در
جوانی چه میکرد؟ راستی ستار پیش از اینکه در محاصره "امیرخیزی" گلوله
باران شود چه کاره بود؟ اگر داعیه میهن دوستی داریم لااقل مصدق را در همان بُرش
تاریخساز نفت و کودتای آبادان بخوانیم. این پاره از حیات اوست که ارزش ملی دارد و
او را شخصیتی برجسته میسازد بویژه چنانچه بدانیم که در این سرزمین پُرگهر پیش و
پس از مصدق سه نخست وزیر دیگر در کمتر از ده سال ترور شدند؛ آیا بخت حافظ مصدق بود
یا حافظ ملت ایران که طرح ترور وی در چنین دوره هولناکی منتفی گشت؟[4]
بنابراین حال که خواهی نخواهی صنعت ملی نفت پارهای از شاکله استقلال ما شده است،
چرا نباید گهگاه از پیر ایران یاد کنیم؟ آیا تاریخ معاصر ما بی مصدق سزاست؟ فراموش
نشود حماسه اسفند و کودتای مرداد است که او را برجسته می سازد و نه اشرافزادگی و
میوه فروشی او. از این نوع تجار ایرانی هزاران می آیند و می روند و چه بسا کسب
شرافت مندانه هم داشته باشند که لزوما امروز نباید آنها پروای ملی ما باشند؛ پس شایسته
است پروای زبان و قلم داشته باشیم و از این پس در دهلیز تاریخ این کشور لااقل به
دنبال سندهای ایران پسند کلنگ بزنیم.
هر کوششی در کاهش جایگاه مصدق با نگارش مقالات
بازاری و مصاحبه های عامه پسند با انتخاب تعابیر سخیف نسبت به آن زنده یاد، نه
تنها هیچ توجیه اخلاقی ندارد بلکه افتادن در دام "وُلگاریسم" است تا برخی
را خوش آید. شگفتا! بعضی قلم بر چهره مصدق میکشند و او را فرصتطلب و شعبده باز میخوانند.[5]
من که در مطالعه تاریخ معاصر کشورم همواره ستار را در محاصره تیربارهایی میبینم
که تبریز را گلوله باران می کنند تا با نیشخند زدن به استقلال ایران مسیر حاکمیت
این کشور را به مدار "روسیه" تزاری منحرف سازند حال آیا حق ندارم مصدق
را از راست بنویسم تا برخی او را از چپ نخوانند؟[6]
چگونه می توانیم پاسدار هویت مشترک باشیم
هنگامی که تعدادی دچار "لغو" زبان و "لقوه" ذهن می شوند و به
نام استاد دانشگاه به پیر ایران اهانت می کنند؟ آیا این استاد اقتصاد هیچ پروای
علمی ندارد آنگاه که در دانشگاه "مصدق" را یک شعبده
باز به دانشجویان معرفی می کند؟ پس با هم
بخوانیم این حکایت را:
نخست وزیر ایران فرمان انتشار "اوراق
قرضه" به حجم بیست هزار میلیارد تومان (به نرخ امروز) در چهار مرحله را صادر
می کند و روی آنتن رادیو سراسری، ملت را تشویق می کند که در یک خیزش فراگیر و
همبستگی ملی به فراخوان او پاسخ دهند اما متاسفانه با توطئه دربار و برخی
نمایندگان مجلس و عدم استقبال اشراف و ثروتمندان روبرو می شود. افزون بر این، شکاف
طبقاتی آنقدر هولناک است که قشر کوچک "متوسط" جامعه جایگاه مطرحی در
کشور ندارد تا یکپارچه به حمایت از این طرح ملی بپردازد؛ فقرا و فرودستان فروتن کشور
نیز ناتوان از تهیه اوراق قرضه هستند. از سوی دیگر جنجال و هیاهوی "حزب توده"
که دارای یک تشکیلات منسجم در سراسر ایران بود و می توانست در آن بسیج ملی، این
حزب نیز سهمی داشته باشد اما بر علیه طرح مصدق اعلامیه پخش می کند به گونه ای که
فروش اوراق قرضه با جذب تنها پنجاه هزار میلیارد تومان در همان فاز نخست متوقف می
شود، حال نباید پرسید چه کسانی شعبده بازان این فراخوان ملی بودند؟
دکتر مصدق فئودال زاده حتی با رویکرد
بورژوایی هم به نیکی دریافت که سراسر منطقه و کل سرمایه نفتی آن گروگان انگلیس است؛
او باید نخستین جنبش فرا قبیلهای و عشیرتی را آغاز کند؛ اوست که به وکلای مجلس
هشدار می دهد منافع ملی و درآمد نفتی را فدای ذهنیت عشیرتی و ایلیاتی در مجلس نکنند.
مشورت دکتر مصدق با دکتر
یالمار شاخت آلمانی
پیداست آشنایی دکتر محمد مصدق و تیمسار فضل الله زاهدی و
بسیاری از دولت مردان
دیگر با تکنوکرات های امپراطور رایش سوم آریایی "آدولف هیتلر" مشهور به
عالیجناب "گروفاس" تنها در مَلحَمه مرداد 1332 نیست بلکه پیشینه آن به
اواخر سلطنت رضاشاه میرسد بویژه زمانی که
محمدرضا ولیعهد به یک ازدواج پوششی و ایدئولوژیک تن می دهد.[7] گرایش
به آلمان سبقه تاریخی دارد که باید جداگانه بررسی شود. بااین حال در ایران کتاب الهیات
سیاسی اثر "کارل اشمیت" تئوریسین برتر رایش هیتلری منتشر شده است؛ گرچه
"الهیات" در ذهن و ضمیر کارل اشمیت هیچ پیوندی با آسمان و عالم ملکوت
ندارد اما به هر حال کتاب او در ایران با تیراژ بالا منتشر می شود!
در زمان مصدق و
در هنگامه جنگ سرد، دولت مردان ایرانی موافق یا مخالف مصدق عموما هر دو جناح آنها طرفدار
آلمان بودند بااین تفاوت: آنها که گرایش معمولی ژرمانوفیلی داشتند به تز مطرح شده
در الهیات سیاسی کارل اشمیت چندان عنایتی نداشتند اما عده ای که به عارضه نازیفیلیا
(Naziphilia)
دچار شده بودند بااشتیاق بار ایدئولوژیکی این رساله را بر دوش می کشیدند تا به زعم
خویش علیه سلطه بریتانیا در ایران پیکار کنند. بی سبب نیست پس از آنکه دکتر مصدق
"یالمار شاخت" را که زمانی وزیر اقتصاد دوره هیتلر بود به ایران دعوت می
کند، بلافاصله پس از 28 مرداد سرلشکر زاهدی نخست وزیر (سابقا نازیفیل[8]) نیز این
کارشناس آلمانی را برای امور مستشاری به تهران دعوت می کند. پس از دادگاه "نورنبورگ"
که تعداد انگشت شماری از سران نظام نازی اعدام شدند اما بسیاری از کارشناسان و نیروهای
ستادی آلمان در امریکای لاتین (برزیل، آرژانتین، شیلی) و نیز در خاورمیانه بویژه
مصر، سوریه، اردن با تغییر نام به تابعیت این کشورها درآمدند و به عنوان مستشار ارشد
در پادگانها، ادارات، دربارها و کاخ ها خدمت می کردند.
ایده دور زدن مخفیانه تحریم ها به شکل آزمایشی (Pilot) با ارسال نخستین کشتی حامل نفت
خام ایران و فروش آن به ایتالیا نشان از نبوغ یالمار شاخت دارد. گزارشگر روزنامه
نیویورک تایمز در تاریخ 22 مارس 1953 (سوم فروردین 1332) در مقاله ای با عنوان
"مصدق باز هم نه! گفت" می نویسد:
"یک محموله نفتی ایران در جزیره سیسیل تخلیه می شود
و دولت انگلیس پس از آگاهی از این اقدام بلافاصله به دادگاهی در ونیز شکایت می
برد. بااین حال قاضی محکمه در ونیز شکایت انگلیس از ایران مبنی بر فروش غیرقانونی
محموله نفتی را مردود خوانده و حکم به توقیف کشتی نمی دهد... این قاضی همچنین
استدلال شاکی مبنی بر اینکه هنوز جایگاه دولت ایران به عنوان مالک نفت بلحاظ حقوقی
مشخص و تایید نشده است را رد کرده در پاسخ اعلام می کند که فروش نفت ملی شده توسط
دولت همان کشور در واقع یک امر عادی و قانونی است."
پیداست به همین دلیل دکتر مصدق در نطق نوروزی 1332 و با
اطلاع از این حکم دادگاه ایتالیایی به نفع ایران است که به آخرین پیشنهاد انگلیس
پاسخ منفی می دهد چرا که می پنداشت می توان با دور زدن تحریمها حتی به طور قانونی
این نفت ملی شده را به فروش رساند. برخی شاید بدون آگاهی از این اقدام مصدق است که
او را لجباز و یک دنده می خوانند. از سوی دیگر دولت لهستان نیز یک سفارش خرید نفت
از ایران را رسما به ایران اعلام کرده بود که به باورم این اقدام یک عمل صرفا
نمایشی نبود بلکه علاوه بر یک درخواست تجاری، نشانه حسن نیت و قدرشناسی دولت
سوسیالیست لهستان از ملت ایران بابت پذیرایی از هزاران پناهنده لهستانی در دوران
جنگ دوم بین الملل بود.
دکتر شاخت پیش از ایران در اندونزی، مصر، سوریه و
فیلیپین، شیلی، برزیل و آرژانتین به عنوان مستشار مالی و اقتصادی برای هر یک از
این کشورهای جهان سومی نسخه جداگانه می پیچید. اینکه برخی دیدار او از ایران را نمایشی
می دانند، هم اهانت به این وزیر آلمانی و هم طعنه تلخی به مصدق است. یالمار شاخت
در کتاب خاطراتش سه بار به ایران و دو بار به مصدق اشاره دارد؛ او نخست وزیر ایران
را ستایش می کند که عزم جدی در مبارزه گام به گام با فساد نهادینه شده در
بوروکراسی ایران دارد. البته دکتر شاخت فساد لجام گسیخته در فیلیپین، مالزی، مصر،
اندونزی را نیز شبیه ایران می دید بااین تفاوت که آن کشورها برای شکستن این آفت هولناک
یک "مصدق" نداشتند. او در خاطراتش می نویسد: "در بازدید از ادارات
و سازمان های دولتی فیلیپین و در گفتگو با وزرا و مدیران کل به این نتیجه تاسف بار
رسیدم که "کابینه" در این کشور گویی یک شرکت سهامی تاراج است که اکثر سهامداران
بزرگ [وزرا و صاحب منصبان ارشد] از همان آغاز پذیرش مدیریت کشوری یا لشکری، به فکر
زد و بند و انباشت ثروت آنهم در کوتاه ترین زمان هستند بدون آنکه هیچ تعهد همبستگی
و حس هم میهنی نسبت به حقوق ضایع شده شهروندان کشور داشته باشند." البته پیش
از دکتر شاخت آلمانی در خاطرات "مورگان شوستر" مسشتار مالیه دولت ایران
در دوره مشروطه نیز می خوانیم که این مستشار امریکایی هم از این بلای ملتسوز این
کشور نگونبخت به شدت انتقاد می کند که هر که در ایران به وزارت و وکالت می رسد
پنداری سهامدار شرکت تاراج ملی شده است و می کوشد سهمی از این خوان به یغما برد.[9]
مورگان شوستر در نامه ای به همراه گردانی از ژاندارم که به تبریز می فرستد از
میرزا ابراهیم خان معتمدالسلطنه (پدر نخست وزیران قوام السلطنه و وثوق الدوله)
پیشکار آذربایجان می خواهد که مبلغ یک هزار میلیارد تومان (به نرخ امروز) مالیات
سراسر آذربایجان را تحویل نماینده دولت دهد که البته "خان" قاجار به
پشتیبانی فرزندانش راضی به پرداخت کل مالیات نمی شود که سرانجام با دسیسه کنسول
روس در تبریز و در پی التیماتوم روسیه به ایران مورگان شوستر از کشور اخراج می
شود! حال آیا یالمار شاخت آلمانی و مورگان شوستر امریکایی بی خبر بودند از اینکه دولت
ایران آن زمان شرکت سهامی تاراج شده بود؟
مصدق در دیدار دکتر شاخت از وی دعوت می کند برای خروج از
تحریم انگلیس و شکستن "بنبست" مذاکرات بین ایران و بانک جهانی او به
همراه هیئتی از کارشناسان و نمایندگان به واشنگتن برود تا شاید این آلمانی بتواند
مقامات بانک را برای اعطای وام به ما قانع کند. بانک جهانی از ایران خواسته بود که
دولت این بار همان مهندسین، تکنسین ها و مدیران انگلیسی را زیر چتر بانک جهانی در
استخدام داشته باشد که مصدق ضمن رد این درخواست از آنها می پرسد که پس قانون ملی
کردن صنایع که به تصویب پارلمان ایران رسیده دیگر چه محلی از اِعراب دارد. البته
نخست وزیر اختلافی با تیم فنی و اداری آبادان نداشت و حتی پیشنهاد داده بود که
آنها با همان حقوق و مزایای سابق می توانند انجام وظیفه کنند اما دولت انگلیس این
پیشنهاد را نپذیرفته بود. حسین مکی به درستی اشاره می کند که قرار بود دکتر شاخت
همراه هیئت ایرانی به واشینگتن بیاید اما این آلمانی قرار نبود با امریکایی ها طرف
مذاکره باشد بلکه می خواست به لحاظ کارشناسی مقامات بانک جهانی را قانع سازد که او
دارای طرحی اقتصادی برای مصرف این وام بانکی است. بانک جهانی بود که هیچ دعوت نامه
برای یالمار شاخت نفرستاد تا او در سفارت امریکا درخواست ویزای ورود کند.
نظر به اینکه دکتر شاخت با شبکه بزرگی از مدیران عامل و
صاحبان صنایع عظیم آلمان ارتباط داشت بنابراین او برای اداره پالایشگاه آبادان از
اعزام یک تیم 300 نفره از مهندسین و متخصصان صنایع نفتی و شیمیایی آلمان به آبادان
عاجز نبود چرا که بعدها در تاریخ معاصر ایران شاهدیم که آلمان به اعتراض انگلیس یا
امریکا در زمینه همکاری صنعتی با ایران هیچ اهمیتی نمی دهد. به همین دلیل است که چرچیل
از ترس اعزام یک گروه 300 نفری از مهندسان و تکنیسین های آلمانی به ایران به کاخ
سفید تاکید می کند که در انجام طرح کودتا تسریع کند؛ چرچیل هرگز به
"آیزنهاور" اطلاع نداد که مصدق برای دور شدن ایران از اتهام امکان کودتا
توسط افسران حزب توده و برقراری یک دولت کمونیستی در این کشور است که به سوی آلمان
و یالمار شاخت رفته است. مگر کودتای آبادان به این بهانه نبود که اگر سازمان
"سیا" امریکا و نیز "ام. آی. سیکس" بریتانیا زود اقدام نکنند
پس حتما حزب توده با پشتیبانی شوروی قدرت را به دست خواهد گرفت؟
یک نمونه بارز از عدم اطاعت آلمان از انگیس و امریکا در
زمینه انرژی هسته ای همانا تاسیس نخستین راکتور اتمی در ایران است که شاه در یک
برنامه بسیار بلند پروازانه اعلام کرده بود که در نظر دارد چندین رآکتور اتمی (به پیروی
از برزیل و افریقای جنوبی) در سراسر ایران بسازد. اختلاف شاه با سازمان جهانی انرژی
اتمی و قدرت های غربی هم بر سر غنی سازی صد در صدی اورانیوم درون خاک ایران بود؛
جالب است در این میان آلمان همواره پشتیبان شاه ایران و او نیز پیوسته سهامدار
صنایع غول پیکر آلمان همانند کروپ، زیمنس، هوخست، بایر و آلیانس بود. در دهه 1350
خورشیدی ترویکای اتمی (برزیل، ایران، افریقای جنوبی) که البته هر سه کشور توسط
آلمان تغذیه اتمی می شدند بسیار شایع و طبیعی بود. بی سبب نیست که فرانسه می کوشید
از خوان گسترده این ترویکای اتمی غافل نماند تا شاید در پروژه عظیم ساخت مجموعا
چهل رآکتور هسته ای در این سه کشور از آلمان باز نماند.[10]
بااین اشاره کوچک به هشیاری آلمانها و استعداد عظیم
صنعتی این کشور می خواهم یادآور شوم که پس از جنگ بین الملل دوم دولت آلمان در
پوشش توسعه انرژی صلح آمیز اتمی هزاران متخصص جوان یا بازنشسته دوران هیتلری را به
این مثلث اتمی در سه قاره جهان سرازیر کرد بدون اینکه امریکا یا شوروی توان اعتراض
داشته باشند چرا که این دو ابرقدرت هر کدام بسیاری از این همان نوع متخصصین آلمانی
را به "اجبار" یا به اختیار در خدمت صنایع اتمی خویش داشتند. اصولا
علم "مکانیک کوانتم" یک رشته تخصصی مختص آلمان بود و مگر در دهه 1350
خورشیدی تصور یک آلمان بدون تکنولوژی هسته ای ممکن بود؟ تا سالها پس از جنگ
آلمانها همچنان میداندار رشته مکانیک کوانتم و فیزیک سیالات و انرژی هسته ای
بودند و همچنان هستند.
نباید دیدار یالمار شاخت و مصدق را صرفا
"نمایش" نامید چرا که آلمان نشان داده است حتی پس از فروپاشی امپراطوری
آریایی رایش سوم به زعامت عالیجناب "گروفاس"[11] اما از
اداره یک پالایشگاه نفت ایرانی عاجز نیست. دیدار مصدق و یالمار شاخت برای اعزام
نیروی متخصص آلمانی به آبادان را از این زاویه باید دید. آیا آلمان تعریف جدیدی از
مفهوم "قدرت" را به جهان هدیده نداده است؟ آیا آلمان اراده "معطوف
به قدرت" فریدریش نیچه را قدرت معطوف به ملت نساخته است؟ این اراده کدام
"ققنوس" آلمانیست که پس از دو جنگ در آتش می سوزد و خاکستر می شود اما
باز به پا خاسته است؟ مگر مصدق از یالمار شاخت چه می خواست؟ راستی کجاست آن
"اراده" ملی در فروش نافرجام اوراق قرضه دولتی تا مصدق در دیدار با شاخت
به آن ببالد؟ حال شعبده بازان تاریخ کجایند تا بجای ریشخند به مصدق به آلمانها درس
اراده ملی بیاموزند؟!
پس از کودتای آبادان
تیسمار زاهدی[12]
نیز یالمار شاخت را به ایران دعوت می کند. رضاخان، مصدق، زاهدی در واقع ترویکای
ایرانی هستند که پای طرح و مشورت این نابغه آلمانی می نشینند و پیداست برخی از
توصیه های او را در کشور انجام می دهند و برخی نیز انجام نمی شود. در نخستین دیدار
یالمار شاخت از ایران او یک مدل اعتباری برپایه یک اقتصاد "دولت محور" را
به وزیر دارایی "علی اکبر داور" پیشنهاد میدهد، شاخت آگاهانه به وزیر
دارای ایران هشدار می دهد که در سایه "اتوریته" رضاخان که به هیتلر هم
روی خوش نشان داده است آنگاه ضرورت دارد
که دولت شخصا تهیه و توزیع مایحتاج عمومی ملت را به عهده بگیرد. به پیشنهاد
او دولت طرف قرارداد آلمان میشود برای تامین زیرساخت صنعتی شدن چرا که ایران آب و
هوای خشک دارد و بیشتر نیازمند کارگر و مهندس است تا یک نظام کشاورزی ارباب
رعیتی. شگفت آور است که دولت آلمان حتی
برای حفظ منافع خویش در مدت زمان بسیار کوتاه پنج ساله چنان زیرساخت صنعتی و علمی
ایران را استوار بنا می کند که روسیه و انگلیس حتی برای حفظ همان منافع خویش در
طول دویست سال در ایران چنین نکردند. امروز هنگام بازدید از تهران در یک نگاه ساده
به بناهای دولتی، آموزشی، صنعتی، نظامی و هنری در همان شعاع کوچک یک
فرسخی از مرکز پایتخت از نبوغ
یالمار شاخت در حیرتیم؛ پس چرا از زمان الکساندر گریبایدوف روس یا لُرد کُرزن
انگلیسی درون همان شعاع شهر تهران، این دو کشور حتی برای حفظ منافع خودشان با ما
همانند آلمانی ها معامله نکردند؟
در چارچوب یک سیستم پیچیده اعتباری و تهاتری به پیشنهاد
یالمار شاخت، آلمان در پنج سال برای ایران دانشگاه، هنرستان صنعتی، بیمارستان،
بانک، کارخانه، ایستگاه رادیو، فردگاه، راه آهن، سیلو، موزه، کشتارگاه، استادیوم، کاخ
دادگستری، ساختمان های گوناگون دولتی، فرهنگی، هنری و نیز شهرک کارگری (دو محله
نازی آباد و چهارصد دستگاه) ساخت. یالمار شاخت حتی برای افزایش طبقه متوسط ایران
که در آینده بتوانند دغدغه ملی و حس و آگاهی و تعهد شهروندی نسبت به منافع ملی داشته
باشند پیشنهاد طراحی و ساخت شهرک کارمندان در منطقه نارمک را داد که حاصل این طبقه
متوسط "محمود احمدی نژاد" بود![13] محمودی
که نه "کارل اشمیت" خوانده و نه یالمار شاخت را می شناخت و از دانشگاهی مدرک
مهندسی گرفت که یک مهندس آلمانی آن را (ابتدا به عنوان هنرستان صنعتی) طراحی کرده
بود. حال آیا نباید از شعبده
بازان تاریخ بپرسیم که روس و انگلیس در دویست سال گذشته برای ما چه ساختند که
آلمان در پنج سال نساخت؟ بنابراین شگفتی ندارد که امروز ما ایرانیان هرآنچه به آن
می اندیشیم، آلمانی پیشتر به آن اندیشیده است و هرآنچه نیز هنوز به آن نیاندیشیده
ایم امروز آلمانی به آن می اندیشد. حال آیا نباید مصدق را از راست نوشت تا شعبده
بازان او را از چپ نخوانند؟
استکهلم، تیرماه 2020
Nicheye_zartosht@yahoo.com
پانویس:
[1] حضور دکتر مصدق در جلسه غیرعلنی مجلس شورای ملی
و ایده دعوت از دکتر "یالمار شاخت" در یک جلسه غیرعلنی بوده که محتوای
آن روز بعد در روزنامه نیویورک تایمز امریکا افشا شده(!) و به شدت به مصدق حمله می
شود.
[3] در کتاب "نیچه ی زرتشت" با عنوان فرعی
درآمدی بر گفتمان پارادوکسال فلسفه غرب در ایران، به تفصیل درباره اعلی حضرت
آریامهر فرمانده کل بزرگ ارتشتاران رایش سوم آریایی ملقب به عالی جناب گروفاس
(آدولف هیتلر) و میزان ارادت او به فیلسوف مجنون آلمان "فریدریش نیچه"
شرح داده ام. دقت کنیم اصطلاح "آریامهر" و یا بزرگ
"ارتشتاران" که پاره ای از القاب هیتلر است را دقیقا از آلمانی به فارسی ترجمه کرده ام و نه برعکس. این کتاب سالها
پیش در ایران توسط نشر "آمه" و در سوئد توسط نشر آلفابت ماکزیما منتشر
شده است.
[4] پیداست در هنگامه هولناک مرداد 1328 چنانچه مصدق
را شبانه از پشت بام نجات نداده بودند آنگاه اوباش وطنی چهارمین نخست وزیر ایران
را نیز ترور می کردند.
[5] کامران دادخواه استاد اقتصاد در مصاحبه با نشریه
تجارت فردا زیر پوشش نقد عملکرد دکتر مصدق و دعوت از دکتر "یالمار شاخت"
رئیس بانک مرکزی دوره هیتلر، تعابیر زشتی را به نخست وزیر ایران نسبت می دهد که در
پاره دوم مقاله "مصدق را از راست بنویسیم" به این دیدار اشاره خواهم
داشت. لینک مصاحبه دادخواه در سایت تجارت فردا:
بخش-ایران-اقتصاد-41/30128-دعوت-از-شاخت-نمایشی-بود
[6] پیشتر در جستاری
با عنوان "مصدق را از چپ نخوانیم" درباره این معضل فرهنگی که به باورم برآمده از یک
"رسنتمان" جمعی است اشاراتی دارم.
[7] این ازدواج پوششی (سیاسی) محمدرضا با فوزیه (از
مادری دو ملیتی) به توصیه و نقش آلمان و با همکاری سفیر مصر در ایران
"ذوالفقار پاشا" که پدر همسر ملک فاروق پادشاه جوان مصر است و با نظارت
اروین اتل "Erwin Ettel" افسر بلندپایه
اس.اس در مقام سفیر آلمان در تهران و با رضایت رضاخان انجام شد تا به این بهانه
برای ستاد عملیات پوششی نازی ها بین قاهره و تهران نیز پل زده شود. آدولف هیتلر
پیام تسلیت درگذشت ملک فواد یا شادباش نوروز را به توصیه ذوالفقار پاشا و اروین
ویتل انجام می داد. حضور نازیست های افراطی در تهران (شیخ امین الحسینی مفتی اعظم
اورشلیم، ذوالفقار پاشا، اروین اتل، رشیدعلی گیلانی نخست وزیر فراری عراق) و
پروپاگاند شدید علیه جمعیت پنجاه هزار نفری هموطنان کلیمی و درخواست از دولت به
اخراج و کوچ اجباری آنها از کشور (رضاخان بااین ایده مخالف بود) تا خلع و تبعید رضا
شاه از کشور نیازمند بازنویسی تاریخ معاصر است. آلمانها آمار جمعیت تقریبی تمام
یهودیان جهان را در اختیار داشتند. شب نشینی های دربار ایران و حضور همیشگی
ذوالفقار پاشا در کنار فوزیه بهترین فرصت برای تبادل اطلاعات بین مصر، آلمان و
ایران بود. عزم وینستون چرچیل برای اشغال سرزمین ما و خلع رضاخان که دو ماه پیش از
حمله به ایران توسط ملک فاروق به اطلاع ذوالفقار پاشا رسیده بود؛ او نیز طرح حمله به
ایران را در اختیار فوزیه و محمدرضا قرار داد. البته فرار نابهنگام "رشیدعلی
گیلانی" پس از کودتای نافرجام او و افسران عراقی هوادار هیتلر علیه
"فیصل" پادشاه جوان عراق و فرار رشیدعلی به ایران باعث خشم شدید چرچیل
از رضاخان شد. به عبارتی، این میهمان ناخوانده و وامانده عراقی مزید بر علت گشته و
چرچیل فرمان خلع و تبعید فوری رضاخان را صادر کرد. البته برخی از افسران عراقی،
ایرانی، سوری، مصری و اردنی هوادار هیتلر بودند که پس از پایان جنگ به مقامات
بالای ارتش رسیدند. جمال عبدالناصر یک خلبان برجسته نازی (که موسولینی را فراری داده
بود) که در مصر تغییر هویت داده و به تابعیت این کشور درآمده بود را به عنوان
مشاور ارشد نظامی گهگاه در کنار خویش داشت.
[8] در اینجا دقت کنیم که اصطلاح نازیفیلیا "Naziphilia" به معنای پیروی و
هواداری از ایدئولوژی نازیسم را در برابر اصطلاح
"ژرمانوفیلی" که صرفا به معنای دوستدار و علاقه به ملت و فرهنگ آلمان است
که هیچ بار ایدئولوژیک ندارد.
[9] من این تشبیه هیئت دولت به یک شرکت سهامی "تاراج" و فساد
سیستماتیک در کشورهای جهان سوم را از دکتر یالمار شاخت دارم و البته در جستارهای
گوناگون به آن هشدار می دهم.
[10] دکتر جوزف فارل "Joseph p. Farell" استاد امریکایی چندین اثر گوناگون درباره
بقای اعضای جنبش یا به قول او "فرقه" نازیسم در دوران جنگ سرد نوشته و
مصاحبه های فراوانی در این زمینه دارد. او در کتابی با عنوان "امپراطوری
[رایش] خورشید سیاه: سلاح مخفی نازیها و افسانه جنگ سرد متفقین" به ایده
یالمار شاخت در اعزام صدها کارشناس آلمانی به آبادان اشاره دارد.
[11] لازم است در مورد این کنیه "گروفاس" اشاره کنم که در زمان
جنگ جهانی دوم اعضای حزب نازی به گونه اغراق آمیزی بجای نام "آدولف
هیتلر" از این عنوان گروفاس استفاده می کردند که بیشتر به طنز شباهت داشت تا
به واقعیت به گونه ای که حتی هیتلر هم از این مقام عار داشت.
[12] زاهدی در زمانی که برای خرید 300 راس اسب چابک مجاری وارد
"بوداپست" پایتخت این کشور می شود با مقامات عالی حزب نازی دیدار می کند
و آلمانها او را به شاخه فرعی سرویس اطلاعات نظامی آلمان مشهور به آبور "Abwehr" دعوت به
همکاری می کنند. زمانی که سروان برنارد شولتز افسر اطلاعاتی آلمان
تحت پوشش نایب کنسول در تبریز فعالیت می کند پس از اشغال ایران از تبریز گریخته و
در میان ایل ناصرخان قشقایی پنهان میشود؛ او در خاطراتش اشاره دارد که دفترچه
رمز همکارش "فرانتس مایر" بدست ماموران انگلیسی می افتد و نام ژنرال فضل الله زاهدی و دیگر
افسران ایرانی در لیست همکاران سرویس اطلاعاتی ارتش سری آلمان در خارج از کشور
مشهور به "Abwehr" دیده می شود. چند تن دیگر از
ایرانیان ضد انگلیسی و هوادار هیتلر از طریق همین لیست، شناسایی شده و به اردوگاه
اسرا در نزدیکی شهر اراک سپس به اورشلیم منتقل می شوند. سرهنگ زاهدی هم ابتدا به اردوگاه اسرای اراک سپس به فلسطین
منتقل می شود. فرزند او اردشیر زاهدی در ایام سالخوردگی می تواند برای ثبت در تاریخ
اطلاعات کاملی در این زمینه بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر