در سده ی نوزدهم اروپا، سورن کرکه گارد از شمار آن فیلسوفانی ست که خارج از آکادمی می
اندیشند، می خوانند و می نویسند. این اگزیستانسیالیست شوریده
سر با تکیه بر ارث پدری، نه غم نان دارد و نه غم جان؛ سورن
دانمارکی همانند شوپنهاور آلمانی ( که او نیز غم نان و جان ندارد!) گاهی به
برلین می رود و در کلاس درس هگل با پرداخت چند مارک،
ساعتی پای سخن این پیر «اتاتیسم» آلمانی می نشیند.
کرگه گارد سه مرحله از زندگی را
برای انسان ها پیش بینی می کند:
نخستین فاز همان حیات
«استتیک» است که انسان استقلال ندارد و یا نمی خواهد داشته باشد و نمی خواهد
سوبژکتیو و اندیویجوال باشد که سورن او را انسان «دوجینی» می نامد؛
نزدیکترین ترجمه به این اصطلاح که کرگه گارد اشاره می کند شاید همان «انسان گله
ای» و توده ای باشد که زیست جمعی دارد و عاری از فردیت است و خالی از کنترل است
و زندگی را در «حال» خوش است و گذشته را می فراموشد و به فردا نیز نمی
اندیشد.
بهترین نمونه چنین انسانی به نظر
او ولفگانگ آمادئوس موتزارت آهنگساز مشهور اتریشی است، همان دُن ژوانی که
می گویند بر اثر توطئه آنتونیو ویوالدی آهنگساز ایتالیائی درگذشت.
نیچه این انسان های دوجینی را
«چاندلا» یا پست ترین طبقه می نامد. طبقه ای که اصلا در ساختار کاستی هندوستان
طبقه نیست. صادق هدایت اما این انسانها را «فرومایه گان» می
شمارد. این انسان چاندلایی نه دیروز دارد و نه فردا. ذهن
او از تاریخ تهی است اما لبریز از حافظه تاریخی است و هویت او هم تاریخی نیست
بلکه خاطره ای است. از این نوع انسانها در هند و آسیا و روسیه فراوان یافت می
شود. نیچه فیلولوگ برجسته آلمان چنین انسانهایی را در طبقه بی طبقه چاندلای
هندی سرازیر می کند تا در "خلسه" جمعی شناور شوند و حیات آنهانیز با
آمه استتیک ترسیم شود.
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
بی سبب نیست که نیچه همواره در
حسرت استتیک این حیات چاندلایی می سوزد. او در پژوهش فیلولولوژیک فرهنگ
یونان در دوره باستانی پیش سقراطی به این فرهنگ استتیکی نظر دارد
که یک خدایش دیونیزوس است و خدای دیگرش آپولون. اوشیفته و شیدای
دیونیزوس است و بیزار از آپولون. کرکه گارد هم که در سودای اگزیستانس
به سوی آپولون می رود. صادق هدایت در این میان، بسیار از فرهنگ
چاندلای وطنی رنجیده و بیزار است. او حیات استتیک ایران
معاصر را باور ندارد و آن را دروغین و تراژیک می شناسد. رسنتمان هدایت از
فرهنگی که نه گوهر استتیک دیونیزویسی دارد و نه اسانس منطقی آپولونی به
ناچار او را به سوی مرگ خودخوانده و خودخواسته می کشد تا شاید مرگ (بجای
زندگی) استتیک شود.
سورن و صادق و نیچه گرچه نویسنده اند اما پیش از
آن و بیش از آن، منتقد آن حیات و فرهنگی هستند که ازغلظت استتیک تهی گشته است . حیاتی که از سنّت, فرسنگها دورگشته و در خائوس مدرنیته سرگردان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر