فریدریش نیچه کشیش زاده پروتستان چهارده ساله است که در زنگ انشای کلاس می نویسد "... زیستن بدون موسیقی ممکن نیست" و شگفتا! این نوجوان شوریده می پندارد خدا هم در عرش موسیقی می شنود و تنها هنر و بویژه موسیقی می تواند زندگی را شایسته زیستن کند خواه در آسمان باشد خواه در زمین. شایدهم این شیزوئید بی فروغ آن پیامبر ایرانی (زرتشت) را در سَحر و سِحر موسیقی بازآفریده باشد. بی سبب نیست که در واپسین شب حیات این فیلولوگ خاموش، خواهرش الیزابت در جمع جوانان آلمانی همگی سرود زرتشت سر می دهند تا برادر در خلسهی دیدار دو اسطوره ایرانی و یونانی (زرتشت و دیونیزوس) شناور شود تا سحر موسیقی دیونیزوس را با "استعاره" زرتشت ایرانی درهم آمیزد که مبادا ما ایرانیان روزی بپنداریم که زرتشت نیچه همان زرتشت ماست!
در فرهنگی که بیمار است
و در شیب نیستی گرفتار آمده، برای درمانش باید قربانی طلب کرد، پس آیا در فرهنگ
بیمار غرب چه کسی شایسته قربانی شود بجز نیچه آن فیلولوگ دیوانه؟ در تاریخ معاصر
غرب هیچ فیلسوفی یا فیلولوگی که ضد غربیتر از نیچه باشد آیا یافت می شود؟ من آن
عارف و سنّتگرای مشهور فرانسوی (رِنه گِنون که در ایران به شیخ یحیی هم شهره است)
با میلیونها صوفی هواداراش که نسلی پس از نسلی بازتولید می شوند را نه فیلولوگ می
شناسم و نه فیلسوف. حیرت آنجاست که عارفان و صوفیان حامی سنّت را که زیر بیرق
ضدغرب حلقه زدند را بی محابا فیلسوف و فیلوگ می شناسیم!
پنداری نیچه در واپسین
ساعات خاموش حیاتش پیام می دهد که برای فیلسوف یا فیلولوگ ضدغرب شدن، نخست باید
فیلولوگی یونانی یا لاتین خواند سپس باید به سوی فلسفه آمد و سرانجام زیر هجوم
هولناک "رسنتمان" فرهنگی باید خاموش (مجنون!) شد تا قربانی شد و اینک من
در ایران کسی نمی شناسم که نیچهوار شود و نیچهخوان شود که پیش یا بیش از او
"فیلولولوژی" هم خوانده باشد تا سپس فلسفی (ارسطویی) هم اندیشیده باشد که
سرانجام مدرن شود و ضدغرب شود تا دیگر برای ستیز با فرهنگ چاندلایی غرب به سلاح
"سنّت" مسلح نشود خواه در دین باشد خواه در عرفان و خواه در الحاد وایدئولوژی.
در آغاز ماه اوت 2016
این پاره از کتاب "نیچهی زرتشت" را تقدیم می کنم به آن اسطوره
ضدغرب آلمانی که نه فیلسوف بود و نه عارف بود و نه سنّتگرا بلکه یک فیلولوگ
برجسته بود که غول های فلسفه مدرن از شمار مارتین هایدگر پیش از آنکه به دنبال
فلسفه (نیچه!) بدوند در پی آموختن دانش فیلولوژی بودند تا بتوانند
"رسنتمان" حاصل از فرهنگ غرب را در دهلیز مخوف سوسیال ناسیونالیسم رایش
سوم تخلیه کنند. به باورم هیچ رنجی برای نیچه و هایدگر (از رویارویی با بیماری
مهلک فرهنگ غرب) به اندازه زهر رسنتمان چاندلایی این فرهنگ کشنده تر نبود. آیا
اینکه امروز این فرهنگ می تواند به نقد خویش خیزد را نباید از دولت نیچه دانست؟
مگر فاشیسم و نازیسم پیش از آنکه یک جنبش سیاسی نظامی ویرانگر باشند، برآیند
رسنتمان برآمده از رویکرد نیچه به فرهنگ نیستند؟ به عبارت دیگر، ظهور جنبش
ناسیونال سوسیالیسم آلمان و فاشیسم در ایتالیا (بااندکی تفاوت) درآغاز آیا یک خیزش
فرهنگی خروشیده علیه ارزش های غربی که از رسنتمان نیچهای سرچشمه گرفته است نبود؟
بنابراین اگر چنین نباشد یا ما فیلولوژی نخوانده ایم و فلسفه سیاسی نمی دانیم یا
نقش و جایگاه فرهنگ و تفاوت آن با تمدن را درک نکردهایم و یا همچنان (به زعم خویش!)
در گرداب غربشناسی گرفتاریم و همانند "دُنکیشوت" علیه فرهنگ منحط غرب
(!) رجزخوانی می کنیم و این فرهنگ یا تمدن ضاله را سراسر نفی می کنیم و همواره
دشنام می دهیم بدون آنکه حداقل بدانیم این "رسنتمان" نیچه علیه این
فرهنگ مبتذل غربی (!) چیست و چه مختصات سیاسی، تاریخی، فیلولوژیکی دارد. آیا این ابتذال
مدرن همان شتری نیست که روزی هم پشت دیوار فرهنگ هیبریدی ما خواهد خوابید تا با تنها
سلاحی که می شناسیم (سنّت) سر او را جدا کنیم؟
این نیچه که در چهارده
سالگی، هنر و بویژه ناب هنر موسیقی را می ستاید و مانند هر آلمانی در فرهنگ این
سرزمین از موسیقی تاج می سازد بر پیکر تنومند هنر و در خاموشی اوت، در سحر موسیقی
دیونیزوس، در خلسه ی دیدار زرتشت، رها گشته از عقوبت رسنتمان سرانجام اندک اندک می
میرد آیا او هنر را و تنها هنر را زیباترین بهانه ی انتولوژیک در هستی و نیستی
انسان نمی شناسد؟ آیا نیچه یک هنرمند است و این هنر است که
فرهنگ را می بلعد یا فرهنگ است که این هنر برجسته را درآغوش کشیده است؟ تنها درمان
این رنج نیچه به مثابهی یک قربانی فرهنگی که بیمار گشته است همانا دیونیزوس و
موسیقی و...است که حافظ گونه می شود پس از مرگش. نیچه بارها متولد می شود و گویی
شیدایی او به موسیقی این تاج هنر صدای او را از ورای تاریخ گهگاه به دیونیزوس می
کشاند که:
بر سر تربت من با می
ومطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص
کنان برخیزم
استکهلم،
ماه نیچه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر