۱۳۹۹ شهریور ۲۷, پنجشنبه

رضا شاه در نقطه کور تاریخ

 


  علی­محمد اسکندری­جو  

به درستی نمی­دانم چرا به این کلیشه­ تاکید می­شود که دشمن ایران "چرچیل" بخاطر تاخیر رضا شاه در اخراج چند مستشار آلمانی از ایران او را به چنین عقوبت شومی گرفتار ساخت. امروز که به هر علتی این "رضا" ملعبه تاریخ شده گاهی خان می­شود و گاهی شاه، برخی ناخواسته یا نادانسته به "آلایش" تاریخ پهلوی به سیاست قلم می­زنند غافل از اینکه تاریخ آغشته به سیاست چندان اعتباری ندارد. ما خوانده­ایم که تاریخ را برندگان می­نویسند اما نخوانده­ایم که تفسیر تاریخ را هم برندگان می­نویسند! از سوی دیگر تاریخ فقط آینه نیست که در آن ببینیم آنچه را که می بینیم بلکه نقطه کوری دارد که نمی بینیم آنچه را که باید ببینیم. اینجا اگر تاریخ را بسیار فشرده و خلاصه کنم تا در ذهن ما "ملکه" شود پس تاریخ همان حافظه است؛ حافظه یا روایتی که با مهارت طراحی و ساخته می­شود تا به ما هویت، هدف و معنا بدهد. 


آیا به تاریخ نیاز داریم تا دریابیم نسل ما نه آغاز آن بوده و نه پایان تاریخ است؟ به باور زنگاری "هگل" فیلسوف آلمانی گرچه از تکرار تاریخ بیزاریم بااین حال از آن هیچ نمی آموزیم! 1 به سبب همین نیروی گریز از تاریخ است که درباره سقوط ناگهانی "رضا شاه" و ورود نامیمون جنگ به ایران، وقتی به گذشته این سرزمین نگاه می­کنم، علت برکناری او در کانون این آینه منعکس نشده بلکه در مثلث کور افتاده است. اینجا اصرار ندارم او را از آن نقطه کور بیرون کشیده بر "کانون" این تاریخ بازتاب دهم تا روشن شود اتاق جنگ لندن به کدام بهانه فرمان استعفا و تبعید وی را صادر کرد. بگذاریم او در همان مثلث نامرئی بماند اما هشدار می­دهم فراسوی هر سیاست یا روایت سیاسی، یک فرا سیاست (Metapolitics) و در ماورای هر حکایت تاریخی نیز یک روایت فرا تاریخ (Metahistory) نهفته است. سیاست و تاریخ هیچ سنخیتی با فراسیاست و فراتاریخ ندارند. آیا فیزیک با متافیزیک (ماوراء الطبیعه) هیچ سنخیتی دارد؟


2 گاهی آنچه از روایات سیاسی برداشت می­کنیم هرگز "سیاست" به معنای متعارف نیست بلکه فراسیاست است. ما حتی به لحاظ تاریخی دوران گذار از فراسیاست به سیاست (کارزار متعارف حزب سیاسی) را هنوز به انجام نرساندیم و به این علت است که در گودال خلط مفاهیم غوطه وریم. بااین حال پرسش بزرگ این است با وجودی که یک روایت مشروع و مقدس تاریخی می­تواند به ما هویت و هدف هدیه دهد چرا از آن غافلیم؟ نسبت به فهم سیاسی و تدبیر تاریخی نسل پیشین ایران آیا ما نسل عاقل­ و با بصیرت شده­ایم؟


دربار ایران در برزخ گرگ و خرس


در خرداد 1320 خورشیدی "آدولف هیتلر" فرمان حمله به شوروی با رمز عملیاتی "بارباروسا"[3] را صادر می­کند. دربار ایران توسط ذوالفقار پاشا  سفیر مصر در تهران هشداری از "ملک فاروق" پادشاه هوادار هیتلر دریافت می­کند مبنی بر اینکه لندن عدم تمکین رضا شاه در تحویل دادن "رشیدعلی گیلانی" نخست وزیر فراری عراق و شیخ امین الحسینی[4] مفتی اعظم فلسطین را بی پاسخ نمی گذارد و بنابراین ایران منتظر عواقب این اقدام دربار باشد. از میان نامه های چرچیل در آرشیو وزارت خارجه انگلیس پیداست که به "آنتونی ایدن" وزیر خارجه اعتراض می­کند چرا کارمند وزارت (ویلیام بولارد سفیر انگلیس در تهران) درباره پیگیری استرداد کودتاگران عراقی پاسخی به لندن نمی­دهد و نیز اینکه چرا ام. آی. سیکس (سرویس اطلاعاتی برون مرزی) تا کنون گیلانی و امین الحسین و تیم آنها را به دام نیانداخته است.


پیداست رضا شاه از دو سال پیش­تر و آغاز جنگ دوم بین الملل اخبار جهان بویژه کشورهای همسایه را بدقت دنبال می­کرد و علی­رغم هشدار لندن اما وی مستشاران آلمانی را از کشور اخراج نکرد. نگرانی عمده رضا شاه عقد پیمان عدم حمله به خاک یکدیگر توسط وزرای خارجه هیتلر و استالین بود که در پی آن عهدنامه، شوروی و آلمان مشترکا لهستان را اشغال کردند. سفیر انگلیس از  دیدارش با رضا شاه در کاخ مرمر اشاره دارد که شاه هنگام تجاوز شوروی به کشورهای کوچک حاشیه دریای بالتیک بویژه "فنلاند" نگران بود که ممکن است استالین هر لحطه به اشغال شمال ایران نیز اقدام کند.

با حمله به شوروی 

و اخبار امیدبخش درباره پیروزی ضربتی آلمان که از رادیو برلین پخش می­شد رضا شاه می پنداشت که بر اسب برنده شرط بسته است بنابراین با سماجت در برابر هشدارهای سفیر انگلیس نسبت به پذیرایی از کودتاگران و همچنین عدم اجازه به استفاده از حریم هوایی ایران و یا اولتیماتوم آنتونی ایدن به اخراج سفیر و مستشاران آلمانی از کشور مقاومت می­کرد تا شاید بزودی نیروهای آلمانی به قفقاز و باکو برسند و نگرانی دربار از حمله شوروی برطرف شود.

به باور چرچیل سه منبع استراتژیک پالایشگاه آبادان، کانال سوئز و نفت باکو اگر به دست نیروهای آلمانی می افتادند پس هیتلر پیروز جنگ می­شد و دو نظام لیبرالیسم و کمونیسم را به زانو درآورده بود. بنا به اعتراف چرچیل پالایشگاه آبادان کلیه سوخت لازم برای سه نیروی هوایی، دریایی و زمینی انگلیس در سراسر دنیا را فراهم می­کرد بااین تفاوت که نیروی دریایی بریتانیا (بر مبنای قراردادی که بیست سال پیش­تر چرچیل به عنوان وزیر دریاداری انگلیس با شرکت نفت امضا کرده بود) برای خرید سوخت پالایشگاه آبادن از تخفیف ویژه نود و پنج درصدی برخوردار بود!


چرچیل در خاطراتش آورده یکی از دلایل ورود گردان­های هندی انگلیسی به ایران برای انفجار پالایشگاه آبادان و تخریب خط آهن سراسری بوده چرا که حتی او نیز در خرداد 1320 شمسی ابتدا به این باور رسیده بود که هیتلر به سوی اشغال مسکو در حال پیشرفت است و امکان دست­یابی به نفت آبادان و باکو نیز دور از انتظار نیست؛ اگر چنین می­شد چرچیل (یا) پالایشگاه و خط آهن ایران را منفجر می­کرد و یا ناچار با هیتلر متارکه کرده تا لیبرالیسم نجات یافته و تنها کمونیسم به زانو درآید. آلمان هیتلری در عرض پنج سال چنان زیرساخت صنعتی، فرهنگی، نظامی، تجاری و آموزشی ایران را توسعه داده بود که روس و انگلیس در طول دویست سال چنین نکردند. بی دلیل نیست که با پیشروی نیروهای آلمان در شوروی و خاورمیانه، رضا شاه از لیبرالیسم انگلیسی بیزار گشته و (به عنوان بزرگترین فئودال ایران با پنج هزار سند مالکیت زمین کشاورزی، باغ، ویلا، کارخانه) از بلشویسم نیز وحشت داشت.


در آغاز شهریور چرچیل در یک دیدار دریایی با فرانکلین روزولت ضمن اشاره به کودتای عراق و اینکه فرماندهان ایرانی هوادار آلمان نیز ممکن است کودتا کنند، توانست رئیس جمهور امریکا را قانع سازد که حتی برای ارسال سلاح به شوروی اشغال ایران اجتناب ناپذیر است. رضا شاه (که گویی فراموش کرده بود به مدت سه سال رابطه ایران با امریکا را قطع کرده است) با ارسال تلگرام از کاخ سفید تقاضای کمک دارد اما هفته بعد روزولت پاسخ سردی به دربار مخابره می­کند. بااین وجود "آنتونی ایدن" در خاطراتش آورده که در دیدار با سفیر شوروی به وی گفته که او به عنوان وزیرخارجه از تجاوز به خاک ایران احساس شرم می­کند و سفیر اما به او لبخند زده است!


در این میان رضا شاه از کودتای اردیبهشت در عراق و سرنگونی نظام نوپای سلطنتی این کشور بی خبر نبود؛ حاج امین­الحسینی مفتی اعظم اورشلیم توسط کمیسر عالی انگلیس از زندان فلسطین مورد عفو قرار گرفته و همراه دویست تن از هواداران به عراق تبعید شدند. شیخ امین الحسینی در بغداد دوباره قیام کرد و فتوای "جهاد" او علیه انگلیس پی در پی از رادیو برلین و رادیو بغداد پخش می­شد. فتوایی که مراجع شیعه نجف (به سبب سرکوب قیام شیعیان در سه سال پیش تر توسط ارتش عراق) از جمله آیت الله محمد حسین کاشف القطا در برابر آن سکوت اختیار کردند.


حاج امین الحسینی به همراه چهار فرمانده ارشد عراقی (مشهور به مربع طلایی) که در دانشکده افسری برلین آموزش دیده­اند اعضای اصلی کودتا بودند که خواهان براندازی سلطنت، بیرون راندن نیروهای انگلیسی از کشور و برقراری نظام جمهوری شدند. سه مرکز استراتژیک بریتانیا بویژه پایگاه هوایی "حبّانیه" در نزدیکی بغداد به محاصره ارتش عراق درآمد که لندن مجبور گشت از هندوستان نیروی نظامی وارد عراق کند. بمب افکن های نیروی هوایی انگلیس نیز به مدت 21 روز بغداد و نیروهای ارتش را بمباران می کردند تا سرانجام حلقه محاصره پایگاه حبانیه شکسته شد. علت مقاومت ارتش عراق البته وعده های سرهنگ "فریتس گروبا" افسر اطلاعاتی اس.اس با عنوان پوششی سفیر آلمان در عراق بود که برای ارسال سلاح به بغداد پیوسته پیام رمز به برلین می­فرستاد. البته سلاح پنج روز دیر تر از طریق یونان به مرز عراق رسید و ناچار مقاومت ارتش زیر حملات سنگین انگلیس شکست.


نخست وزیر "رشیدعلی گیلانی" به همراه سفیر آلمان، حاج امین الحسینی و تعدادی دیگر مخفیانه به ایران گریختند و در سفارت ژاپن در تهران پنهان شدند. در ایران "اروین اتل" افسر بلندپایه ارتش رایش سوم در پوشش سفیر آلمان در تهران با همتای خویش "فریتس گروبا" و پناهندگان عراقی در تماس بود. بااین حال رضا شاه سرپاس مختار رئیس شهربانی را مامور نظارت بر آنها و نیز تیمسار "فضل الله زاهدی" را مامور ارتباط با آنان قرارداد. ورود نابهنگام این تیم نگون­بخت، رضا شاه را در موقعیت بسیار دشواری قرارداد. از سوی دیگر او در برابر افشای محل اختفای هیئت عراقی و تسلیم آنها به ماموران انگلیسی علی­رغم هشدارهای پیاپی چرچیل، آنتونی ایدن و سفیر انگلیس همچنان مقاومت می­کرد. پیداست که خشم چرچیل از عدم تمکین رضا شاه نسبت به استرداد کودتاگران بسیار بیش از درخواست دولت انگلیس از دربار برای اخراج مستشاران آلمانی از ایران بود. به این سبب است که چرچیل آن فراز مشهور درباره رضا خان را نوشت: "خودمان او را آوردیم و خودمان هم او را بردیم" اما این کجا و آن کجا!


هیئت عراقی فلسطینی پس از مدتی با راهنمایی تیسمار زاهدی تا مرز ایران هدایت شده و از طریق ترکیه و ایتالیا سرانجام به برلین رسید و با عالی­جناب گروفاس (آدولف هیتلر) دیدار کرد. هیتلر اجازه داد دولت در تبعید عراق در برلین تشکیل شود. حاج امین الحسینی هم یک لشکر اسلامی از اسرای مسلمان در آلمان و جوانان بوسنیایی تشکیل داده و به جبهه جنگ فرستاد؛ او چندین سال از رادیو برلین، مسلمانان را به جنگ علیه انگلیس فرا می­خواند؛ هاینریش هیملر با یک نگرش نازیستی این شیخ جوان فلسطینی که محاسن و موی بور و چشمانی آبی داشت را لقب "عالم آریایی" داده بود. مفتی اعظم اورشلیم در سال 1325 خورشیدی با چند مستشار و افسر آلمانی به مصر پناهنده شدند؛ افسران با تغییر نام و چهره (تا توسط عوامل موساد در مصر شناسایی نشوند) تابعیت مصری گرفته سپس در ارتش، دربار ملک فاروق سپس نهاد ریاست جمهوری مصر (جمال عبدالناصر) انجام وظیفه کردند. سرنوشت "رشیدعلی گیلانی" اما به گونه حیرت آوری شبیه به عاقبت تیمسار "فضل الله زاهدی" است بااین تفاوت که گیلانی به "موسولینی" گرایش داشت اما زاهدی به عالی­جناب گروفاس اندک عنایتی داشت که تاوان آن هم چهار سال زندان انفرادی کمیساریای انگلیس در فلسطین بود. به درستی نمی دانم نسل ما درباره این افسر میهن دوست اما کودتاگر (علیه دولت مصدق) چه داوری خواهد کرد یا به عبارتی جمع جبری (مزایا و مضرات) این تیمسار در تاریخ معاصر چند خواهد شد. زاهدی با درایت، شجاعت و شهامتی که داشت "شیخ خزعل" را که نفت ایران و یک نیروی مسلح بیست هزار نفری نیز در اختیار داشت توانست دستگیر کرده و به تهران بیاورد اما در باره کودتا علیه نخستین دولت دموکرات در سراسر خاورمیانه چطور؟


دو شاه و دو فرجام شوم و شاد

اینجا لازم است به یک مقایسه ارزشی و تاریخی به سرنوشت دو رئیس کشور اشاره کنم تا تفاوت سیاست از فرا سیاست اندکی روشن شود. پس از آنکه کشور نروژ توسط ارتش رایش سوم اشغال می­شود به دستور آدولف هیتلر یکی از نازیست­های نروژ به عنوان نخست وزیر جدید مامور تشکیل کابینه می­شود اما پادشاه این کشور از امضای حکم او خودداری می­کند چرا که وی را به عنوان عامل یک دولت اشغالگر بیگانه به رسمیت نمی شناسد. آنگاه هیتلر حکم تیرباران "هوکان هفتم" پادشاه نروژ را صادر می­کند. شاه و چند مامور گارد دربار مخفیانه به طرف مرز سوئد که اعلام بی طرفی کرده بود حرکت می­کنند تا در سفارت نروژ در استکهلم پناه بگیرند. در نیمه شب آنها سوار بر سه خودروی شخصی به نقطه مرزی می رسند، افسر کشیک سوئدی به فرمانده مرزبانی و وی نیز به نخست وزیر و او هم با "اسکار گوستاو آدولف" پادشاه سوئد این واقعه را مطرح کرده و ضمن مشورت با وی اعلام می­کند که دولت در نظر دارد به دلایل انسانی، دوستی، اخلاقی، حُسن همجواری و حق همسایگی به پادشاه نروژ و همراهان اجازه ورود به خاک سوئد را بدهد.


گوستاو آدولف خشمگین شده حتی با تهدید به استعفا از مقام "سلطنت" با این تصمیم مخالفت می­کند. از سوی دیگر  نیروهای آلمانی از زمین و هوا شاه نروژ و همراهان را بمباران می­کنند. بااین حال پادشاه سوئد به زعم خویش برای جلوگیری از اشغال این کشور توسط ارتش آلمان به نخست وزیر تاکید می­کند که با ورود پادشاه نروژ به سوئد مخالف است گرچه نخست وزیر بر طبق قانون تصمیم گیرنده است. برای هیئت نروژی ویزای ورود صادر نمی­شود؛ آنها مدتی در جنگل­ها سرگردان شده سرانجام با یک کشتی ماهیگیری نروژی و با کمک نیروی دریایی انگلستان به لندن پناهنده می­شوند تا پس از جنگ به نروژ بازگردند که چنین نیز می­شود.


رضا شاه اما مفتی اعظم اورشلیم، نخست وزیر، بخشی از اعضای کابینه او، رئیس ستاد مشترک و چند فرمانده ارشد ارتش عراق را به ایران پذیرفت و پذیرایی کرد تا در شهریور به تیر خشم چرچیل گرفتار شود. در مثلث کور تاریخ معاصر هم­چنین می­بینیم که رضا شاه از ارتش شوروی بیمناک بود؛ او می توانست به شکل حصر خانگی در یکی از املاک شمال کشور که در اختیار داشت مستقر شود اما اشغال پهنه شمالی این سرزمین باعث گشت که او از ترس خرس به گرگ پناه آورده و به حصر خانگی در جزیره موریس تن دهد.


پانویس:



 1 ناپلئون سوم (برادرزاده بناپارت) ادا و اطوارهای عمویش ناپلئون را داشت و در رویای امپراتوری بود. فرانسه از آلمان به شدت شکست خورد و ناپلئون سوم برای سرکوب جنبش مشهور به "کمون پاریس" در سال 1871 میلادی از همان بیسمارک صدراعظم پیروز آلمان یاری خواست. کارل مارکس با کنایه به هگل و ناپلئون سوم می­نویسد: "گرچه هگل نوشت تاریخ تکرار می­شود اما فراموش کرد بنویسد تاریخ بار نخست به شکل تراژدی و بار دوم به صورت مضحکه رخ می­دهد."

 

2 در کتاب "ماورای سیاست تا ماورای تاریخ" به تفصیل درباره مختصات، نقش، هدف و تفاوت ماورای تاریخ با تاریخ با ذکر چند نمونه شرح می­دهم که هنگام مطالعه باید انتخاب کنیم که می خواهیم تاریخ را بخوانیم یا می خواهیم آنچه فراتاریخ است را مطالعه کنیم؛ دیگر اینکه سیاست را نباید با آنچه ماورای سیاست است مشترک یا یکسان بدانیم.

 

3 فریدریش بارباروسا مشهور به "ریش قرمز" قیصر آلمانی امپراتور روم غربی (مذهب کاتولیک) بود که در جنگ های صلیبی کشته شد.

 

4 حاج امین الحسینی برادر پدربزرگ "یاسر عرفات" بود که در تاسیس سازمان چریکی آزادی بخش فلسطین موسوم به "الفتح" نقش مهمی داشت. پس از درگذشت "کامل الحسینی" مفتی اعظم اورشلیم، کمیسر عالی انگلیس "هربرت ساموئل" شیخ امین الحسینی را بجای برادرش به این مقام منصوب کرد. اعقاب و خاندان یاسر عرفات (قبیله القدوه در جنوب فلسطین) از دیرباز فرماندار و شهردار و مفتی اعظم اورشلیم بودند.


۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

هویت در برزخ دین وفرهنگ

 


علی­محمد اسکندری­جو

از آنجا که دین و فرهنگ در انسان به هم می رسند پس اینها دو پاره­ از هویت او می­شوند. به بیانی، دین و فرهنگ برای آنکه در انسان جمع شوند باید از پل هویت او عبور کنند. تعریف هویت آسان نیست اما آن را به هم­سانی یا این همانی برداشت می­کنند. به این سیاق، من دیروز همان من امروزم که به لحاظ فرهنگی یا دینی، دیگران تغییر محسوسی در من نمی بینند. دین و فرهنگ در یک پیوند دو سویه قرار دارند که مرز بین این دو سیال و لغزان است. این مرز بندی البته شکلی کیفی دارد و نه کمّی. حال که انتظار ما از فرهنگ آن است که زندگی را شایسته زیستن کند پس چرا از دین یا ایدئولوژی چنین انتظاری نداشت که به زندگی ما ارزش زیستن دهد؟

تعین هویت ما (یا) به فرهنگ است یا اینکه هویت خواهی نخواهی معطوف به دین خواهد شد؛ برخی ادعا می­کنند صرفا هویت فرهنگی دارند و از بار دین سبک شده و این پاره را ندارند که البته این ادعا نیازمند چالش است. کسی که هویت دینی دارد لزوما به این معنا نیست که او مذهبی و ملزم به انجام فرایض است بلکه این هویت صرفا به معنای عضوی آماری از یک فرقه به شمار می­رود. هویت گرچه یک ویژگی فردی "من" در برابر یک جوهر فردی "تو" دارد اما هم­زمان این هویت یک مولفه جمعی نیز دارد.

دین (ایدئولوژی) و فرهنگ به زندگی ارزش، هدف و معنا می­دهند؛ خارج از این سه حوزه زندگی نه معنا دارد و نه ارزش و نه هدف. آداب و سُنن برآمده از دین و فرهنگ­ است که انسان را به فراسوی غریزه (زیست جمعی جانوری) سوق می­دهند. انسانی که اینها را نداشته باشد پس در گودال غریزه است. آنگاه نگرانی انسان مدرن این است که حیات او چگونه درون گودال غریزه می تواند دارای هدف، معنا و ارزش هم باشد. من که در این گودالم هم­زمان چگونه می توانم ادعای زیست فرهنگی یا حیات دینی داشته باشم؟ برخی فرهنگ را گنجینه ارزش­ها، اهداف و آرمان­ها می دانند و عده­ای نیز  دین را سرچشمه اخلاق، معنا و هدف زندگی می شناسند؛ من گودنشین اما که نه این را دارم و نه آن را چگونه می توانم به زیستنی تظاهر کنم و مدعی شوم که (یا) این را دارم و یا آن را؟

فرهنگ می تواند شارح دین باشد و دین را نیز فرهنگ می تواند تفسیر کند. آژند مذهب به گونه­ای است که هویت دینی را نمی توان به کرامت و به دعایی به دست آورد یا اینکه به طرفه­العینی از جلد آن بیرون جهید و آزاد شد. فرآیند شکل گیری هویت ما به شکلی­ست که در انتخاب آن آزاد نیستیم بلکه بازیگرانی هستند که قبای این هویت را به قامت ما می دوزند.

جوامع گوناگون هر سال شاهد جلوه ها، مراسم و اعیاد دینی فطر و فطیر یا کریسمس و پاک هستند. مشکل بتوان پذیرفت که شهروندان با برپایی یک جشن­ دینی یا سوگواری مذهبی نشان می­دهند که "من" دینی ندارند و فقط من فرهنگی دارند. پنداری اینجا دین و فرهنگ همانند ظروف مرتبطه می شوند که هویت انسان در آن شناور است و او چیستی و کیستی خویش را در این ظرف می یابد. به عبارتی در یک کلان­شهر مدرن، می­دانیم که که نگاه ما به خویش منطبق بر نگاهی­ست که دیگران بر ما دارند. بدین شکل، یک هویت متقارن در جامعه داریم که بر پیشانی این هویت، یک "ما"ی مشروع حک شده است. حال چنانچه دین نتواند پاره مهمی از این هویت باشد آیا فرهنگ می تواند بخش مهمی از آن باشد؟ پاسخ به این پرسش آسان نیست و بستگی دارد که مفهوم "فرهنگ" را چگونه تعریف کنیم یا آنکه از فرهنگ چه انتظاری داریم. البته می دانیم دین چیست و از آن چه می­خواهیم یا نمی­خواهیم. از سوی دیگر ما حتی با دین سکولار (ایدئولوژی) نیز تکلیف خویش را روشن ساختیم و از مزایا و مضرات آن آگاهیم اما درباره "فرهنگ" هنوز به یک اجماع نرسیدیم و راه درازی در پیش داریم. گرچه تعاریف بی­شمار از مفهوم فرهنگ داده می شود اما می توان این تعابیر و تفاسیر گوناگون را بر دو محور شرقی و غربی چرخاند.

در غرب گشتاور فرهنگ عموما دین نیست بلکه "طبیعت" است که در اینجا آن را فرهنگ "وجدان" محور فرض کنیم. در شرق یا روسیه اما گشتاور فرهنگ، مذهب ارتدوکسی است که آن را فرهنگ معطوف به "شرف" بدانیم. برای درک این تفاوت فرهنگی لازم است اینجا به یک نمونه تاریخی از شرف­اندوزی روسی اشاره کنم: در دوران اتحاد جماهیر شوروی آنها در لهستان، چک، آلمان شرقی و مجارستان بر روی دگراندیشان یا به­زعم خودشان بیگانگان و دشمنان کمونیسم اسلحه کشیدند و توپ و تانک به شهر آوردند اما زمانی که نوبت به روسیه و کودتا علیه "گورباچف" رسید سربازان روس علی­رغم فرمان رهبران حزب کمونیست به روس­ها ­شلیک نکردند حتی به بهای سقوط کرملین.

به خاطر این انتخاب طبیعی شاید بی­سبب نباشد که در شرق، فرهنگ غربی را نیهیلیستی می­خوانند. البته جوهر این فرهنگ نیهیلیستی هرچه باشد بااین وجود، هم به "مرگ" انسان نظر دارد و هم به حیات او. بنابراین هم فرهنگ مردگان است و هم فرهنگ زندگان. آنجا مردگان چنان سهمی در فرهنگ دارند که گویی زنده­اند. در آغاز دوره مدرن و فرآیند دولت – ملت سازی، آلمانی ها خلا دین را با سرنوشت مردگان یا همان "تاریخ" پر کردند. البته این باستان گرایی آلمانی در دوران پهلوی به ایران نیز رسید و اندکی نیز اوج گرفت تا شاید هویت ملی یا میهنی ما سنگین­تر از توشه عشیرتی، قبیله­ای و ایلیاتی ما شود. بیسمارک صدر اعظم سکولار آلمان با تکیه به حافظه جمعی تاریخی چنان فرآیند دولت - ملت سازی را پر شتاب آغاز می­کند که در زمان اندکی این سرزمین پراکنده ایلیاتی به قدرت­مند ترین کشور مستقل اروپا تبدیل می­شود که گویی "تاریخ" توانست به مثابه ایدئولوژی آلمان مدرن شناخته شود. این تاریخ در آغاز دوره پهلوی با شوق زیاد وارد فرآیند دولت – ملت سازی در ایران می­شود و برخی اوقات با احتیاط فراوان و حتی با تغییر ایفای نقش به عنوان یک "کاتالیزور" همچنان در این فرایند سیاسی حضور دارد.

در کشور ما وُلگاریزه شدن مفهوم فرهنگ و کاربرد بی­هنگام آن سبب گشته که نتوان تعلق این مفهوم را به دین، زبان و هنر آشکار ساخت. رایج است که فرهنگ را به اشتباه در کنار هنر بکار می بریم تا نشان دهیم فرد با فرهنگ لزوما انسانی باهنر و در نتیجه ارزشمند نیز هست. افزون براین، معمولا فرهنگ را مترادف با مفهوم تمدن می شناسیم؛ حال آنکه تمدن دلالت بر لایه سطحی جامعه دارد اما فرهنگ معطوف به باطن یا "روح" مشترک یک ملت است. نمادها و مظاهر سرد و سیمانی شهرسازی از سنگ و پولاد و بتُن، نشانه تمدن یک ملت است اما چگونه و چرا زیستن آن ملت (شرف­اندوزی یا وجدان جمعی) را فرهنگ و دین یا به تعبیر آلمانی­ "روح" ملت تعیین می­کند. به این سبب است که تمدن سرد و سطحی می­شود و فرهنگ نیز گرم و عمقی.

در غرب دوران گذار هویت از دین به فرهنگ یا به عبارتی دوران تغییر گشتاور هویت جمعی از متافیزیک به فیزیک (طبیعت) دورانی بسیار سهمگین و پر هزینه شد. این گذار هولناک دیر یا زود به دیگر نقاط نیز می­رسد تا هویتی که در برزخ دین و فرهنگ گرفتار است روزی از این دو راهی خارج شود. به باور فیلسوف آلمانی "آرتور شوپنهاور" ملت او نیز سال­ها در برزخ "خارپشت" گرفتار بود به شکلی که نه می توانست از این دل بر کند و نه از آن. شوپنهاور دویست سال پیش سرنوشت آلمان را به برزخ خارپشت تشبیه کرد که ملت باید (یا) دین را انتخاب کند یا فرهنگ را. بی دلیل نیست آنجا که شرف روسی هست از وجدان آلمانی چندان خبری نیست و آنجا که وجدان آلمانی ایستاده است از شرف روسی خبری نیست؛ چه سخت است اما افتادن ملتی در برزخ خارپشت.

۱۳۹۹ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

محنت مصدق و نسیان تراژیک ما

 



علی­محمد اسکندری­جو 

حافظه تاریخی قدرت سهمگینی دارد که "گذشته" را زنده می­کند­ و به آسانی هم اجازه فراموشی یک فاجعه را نمی­دهد.[i] به بیانی، حافظه یک رابطه "بی­واسطه" بین گذشته و امروز است؛ حال آنکه آگاهی تاریخی پیوند باواسطه بین گذشته و حال است. در ایران کدام فاجعه تاریخی­ را اهمیت دهیم و کدام را فراموش کنیم؟ یادآوری یک حادثه آیا باعث ترس و نگرانی ما نمی­شود که ممکن است درآینده نیز اتفاق افتد؟ در این میان آیا دچار نسیان تاریخی نمی­شویم؟ تاریخ شکل ماهرانه­ای از "حافظه" است، نوستالژی­ست، رنج و حرمان و واپس­زدگی است. بااین حال، تاریخ که بازی کودکانه نیست که من شاهی شوم و تو مصدقی و یکی نیز پیدا کنیم "کاشانی" شود! علاوه بر این، حافظه تاریخی نیز یک "استعاره" بی­معنی و بی­ارزش نیست که در مصادره این جبهه یا آن حزب باشد بلکه برعکس، حافظه جمعی هرچه هم تلخ و هولناک باشد اما معنا بخش هویت ملی و آرام­بخش[ii] آحاد ملت است و نه یک گرایش سیاسی.

 روایت 28 مرداد (علی­رغم برخی تفسیرهای مخدوش و عامدانه از آن) به معنای بازآوری یا فراخوندن مصدق از ایران گذشته به ایران امروز نیست بلکه به معنای "بازیافتن" خویش از زمان گذشته به حال است؛ بازیابی پاره­ای از هویت تاریخی ملتی­ که از آن واقعه آسیب دیده است. ما اگر مصدق و هم­بستگی و کودتای مرداد را نداشته باشیم پس حافظه تاریخی دیگر چه ارزشی دارد؟ بااین حال من مصدق را تقدیس نمی­کنم و او را در جمع قدیسان تاریخ نیز نمی­بینم؛ نخست­وزیر ایران "مصونیت" تاریخی هم ندارد و کردار و پندار او باید نقد و ارزیابی شود؛ او اما مصونیت اخلاقی که دارد و شایسته نیست این نخست­وزیر پاک­دست را با صفات ناپسند خطاب کنیم یا اینجا و آنجا مقاله­ای بازاری و عامه­پسند علیه وی بنویسیم. نخست­ وزیر نه ظل­الله است و نه ظل­السلطان بلکه او تنها مصدق ایران است.

به دلایلی روایت 28 مرداد باعث پیدایش تضاد و تناقض در رویکرد و موضع سیاسی ما شده به گونه­ای که حتی برخی در بیان آن روایت به دام طامات و ترهات نیز افتاده­اند. حال دو راه بیشتر نداریم: (یا) تاریخ مضر و زیان­آور است پس آن را نخوانیم و بکوشیم از حافظه جمعی ایران پاک کنیم یا اینکه تاریخ معاصرما مفید و سودآور است پس بخوانیم تا شاید از آن درس بگیریم، گرچه به باور "هگل" فیلسوف آلمانی: "تاریخ می­خوانیم تا از تاریخ هیچ نیاموزیم."

باید تاریخ دینامیک را به میان ملت آورد تا حافظه ملی ما ضعیف نشود؛ تاریخ مکانیکی سالهاست به عنوان یک دیسیپلین به مدرسه و دانشگاه آمده و نسل جوان در کلاس درس، این رشته را می­آموزد تا نمره­ای بگیرد. حال آنکه حافظه تاریخی چنین نیست و سیستم­گریز است؛ این حافظه اصولا آموختنی نیست که نیاز به مکتب و مدرسه باشد. حافظه جمعی می­خواهد به هویت ایرانی ما ارزش و معنا بدهد؛ این حافظه می­خواهد­ هویت مشترک ایرانی را به گونه­ای ترسیم و تنظیم کند که در یک شرایط بحرانی، این حافظه بتواند وارد کارزار شود. بنابراین از یک حافظه "شکسته" یا عقیم چگونه می­توان انتظار داشت که وارد کارزار شود؟ آیا نسل ما به تدریج دچار نسیان تراژیک نمی­شود؟[iii]

روایت 28 مرداد 1332 به باور من بیش­از آنکه برآیند یک بحران سیاسی یا اقتصادی در سرزمین ما باشد، نتیجه یک بحران اخلاقی در آن دوره است خواه آن فاجعه تلخ را "کودتا" بخوانیم یا آن را یک قیام ملی بنامیم. بااین حال، پروای من اینجا تاریخ دیالکتیکی نیست بلکه تاریخ دیالوگی­ست. این نوع تاریخ برازنده ایران است چرا که "دیالوگ" تاریخی پیش­از آنکه یک گفتگو باشد یک هم­اندیشی است؛ ارزش و جایگاه یک نظام مردم سالار همانا برقراری دیالوگ آشکار و اعتمادساز است. اعتبار و حیثیت یک دیالوگ هم کشف حقیقت است. ضرورت دارد به پاس همبستگی و میهن­دوستی، گهگاه بویژه هر مرداد بجای دیالوگ با تاریخ، ما با یکدیگر گفتگو کنیم. زمانی که من با تو درباره 28 مرداد وارد یک دیالوگ یا به عبارتی وارد یک "دیالکتیک" سقراطی می­شوم نباید "مصدق" یا شاه را از پیش­ انتخاب یا فرض کرده باشم بلکه هدف ما فقط باید یافتن واقعیت از میان انبوهی روایت­های متناقض باشد. اگر حق با من است اما "حقیقت" نزد توست پس دیگر چه نیازی به دیالوگ است؟ در دیالکتیک[iv] یا همان دیالوگ آتنی، نه من داور تو هستم و نه تو قاضی من، البته به این شرط که هر دو (در اشراف بر موضوع دیالوگ) هم­سنگ و هم­تراز باشیم.

در گفتگوست که تفاوت­ آشکار می­شود، در "گفتمان[v]" است که تفاهم پیدا می­شود و سرانجام در یک گفتمان "پارالوژیک[vi]" است که ایده­ای نو زاده ­می­شود. طرفه اینکه راه درازی در پیش داریم به این دلیل ساده که ما با مولفه­ها، اهداف و ضوابط یک دیالوگ چندان آشنایی نداریم؛ البته کم­آشنایی با این میراث یونان نشانه بی­اعتنایی تاریخ به ما نیست بلکه نشانه کم­توجهی ما به چالش بین آگاهی تاریخی با حافظه تاریخی در کشور است. پنداری طعم شیرین دیالوگ­ در "ضیافت" سبز شب­های آتن به کام ما ایرانیان "تلخ" آمده است، چه رسد آنکه بخواهیم از سقراط عبور کنیم و در دیار میشل فوکو (گفتمان) ایده­ای نو به ارمغان آوریم. با نگاهی گذرا به آثار این فیلسوف فرانسوی می­دانیم که "گفتمان غالب" چیست، کجاست و چه هدفی دارد؛ گفتمانی که به شدت به سوی "قدرت" کمانه کرده تا "غالب" شود. دیالوگ اما آزاد و رها از بندها و ملاحظات فرهنگی و سیاسی است. به این سبب می­توان روایت 28 مرداد را نیز در چارچوب یک تاریخ دیالوگی بیان کرد. به عبارتی، ما گفتمان غالب فوکویی داریم اما دیالوگ غالب سقراطی نداریم. [vii]

مصدق از لندن الهام گرفت

ایده ملی شدن صنایع بزرگ مانند نفت یا معادن اصولا یک ایده ایرانی نبود چرا که در دوره رکود پس از جنگ بین­الملل دوم در کشور انگلستان، نخست وزیر "کلمنت اَتلی" برای حمایت از صدهزار کارگر انگلیسی توانست تمام معادن ذغال­سنگ دارای 800 شرکت ریز و درشت را با پرداخت 200 میلیون پوند غرامت به مالکان این شرکت­ها آن صنعت را ملی اعلام کند. دکتر مصدق هم به یقین با علم به این اقدام دولت انگلیس بود که حاضر شد با پرداخت غرامت به دولت انگلیس صنعت نفت ایران را ملی اعلام کند در حالی که پرسنل انگلیسی همچنان پالایشگاه آبادان را اداره می­کنند. مصدق ابتدا می­پنداشت دولت اَتلی (از حزب کارگر انگیس) لااقل با توجه به ملاحظات ایدئولوژیک و به نشانه همبستگی با ملت فقیر ایران به این اقدام او اعتراضی نخواهد کرد؛ اما با بازگشت دشمن ایران (وینستون چرچیل) به پست نخست وزیری، دکتر مصدق ناچار به اصل 44 ترومن (کمک مستشاران امریکایی در زیرساخت کشور) و نیز اعطای وام بانک جهانی امیدوار گشت.

لوی هندرسون سفیر ایالات متحده در کتاب خاطرات و نیز در مصاحبه با انستیتو تاریخ شفاهی امریکا در نیویورک اشاره دارد که بین پنجاه تا شصت بار جداگانه با شاه و مصدق دیدار داشته است. در بهمن سال 1331 که مصادف با آغاز ریاست جمهوری ژنرال آیزنهاور بود، هندرسون پیشنهاد امریکا و انگلیس برای حل مشکل نفت را به نزد دکتر مصدق ­برده و ساعت­ها بااو گفتگو می­کند. نخست­وزیر ایران پیشنهاد امریکا را پذیرفت اما در این دیدار کوشید (با ارجاع به همان قانون ملی شدن معادن انگلیس) که ایران هم بر همان پایه عمل کند. لوی هندرسون اما بنا به پیشنهاد چرچیل خواهان پرداخت کل غرامت برای 32 سال باقی مانده از امتیازنامه 60 ساله نفت با امضای رضاشاه بود! مصدق از سفیر می­پرسد چرا چرچیل بر مبنای صنعت ذغال­سنگ در انگستان یک رقم کلی (Lump Sum) بابت غرامت نفت را به دولت ایران پیشنهاد نمی­دهد تا مذاکره آغاز گشته و توافق احتمالی حاصل شود. حال آیا مصدق، کینه­توز، یک­دنده و لجوج است یا نخست وزیر انگلیس؟ چرچیل در مصاحبه­های گوناگون هیچ­گاه پروای دیپلماتیک نداشت و سخیف­ترین تهمت­ و اهانت را به نخست وزیر ایران زد و هم­زمان طرح پیشنهادی کودتا علیه او را امضا کرد.

در یک نگاه اجمالی به دوره مصدق به نظر می­رسد که سی تیر 1331 و شکاف عمیق دولت، دربار و مجلس در واقع آغاز فرایندی شد که اصطلاحا آن را "آنتروپی" سیاسی می­نامند[viii]. البته در آن زمان این آنتروپی (بی نظمی، خستگی و عدم اطمینان از آینده) لزوما به این معنا نیست که انجام یک "کودتا" برای سرنگونی تنها دولت دموکراتیک در خاورمیانه را غیرقابل اجتناب و توجیه­پذیر نشان دهد. هم­زمان با نخستین کودتا (25 مرداد) که به شکست انجامید، سفیر امریکا با "اشرف پهلوی" در سوئیس دیدار می­کند و از آنجا به ساحل زیبای بیروت می­رود و سراسیمه در تماس با سفارت امریکا در تهران از وابسته (اَتاشه) نظامی می خواهد که هواپیمای اختصاصی سفارت[ix] را به بیروت بفرستد تا او به تهران برگردد. در فرودگاه مهرآباد دکتر غلام­حسین مصدق به استقبال سفیر آمده و از آنجا به دیدار نخست­وزیر می­روند.[x]

تئوری جورج کنان و چپ­هراسی دربار

لوی هندرسون پیش­از ایران مدتی در روسیه فعالیت داشت؛ او و دستیارش "جورج کنان" به علت انزجار شدیدی که از استالین و شوروی داشتند طرح "جنگ سرد" با رمز عملیاتی مهار یگانه (Containment) علیه شوروی را تئوریزه کردند؛ همان طرح هنگام جنگ ایران و عراق با اندکی تغییر به مهار دوگانه تبدیل گشته و تسلیم وزارت خارجه امریکا شد. موافقت هندرسون با طرح کودتا علیه دولت مصدق هم به بهانه هراس شدید دربار (و نه دولت) از کودتای احتمالی توسط افسران نفوذی حزب توده بود که هندرسون به ذهن شاه و آیزنهاور القا کرده بود در حالی که دولت ائتلافی مصدق حتی وزیر توده­ای داشت. چند ماه پیش­از کودتا، سفیر امریکا هنگام اعتراض مصدق به او که چرا علی­رغم تمایل شاه به خروج از کشور (به بهانه سفر تفریحی) وی را از این اقدام منصرف ساخته است پاسخ بیراهه می­دهد که من به رئیس کشور پاسخگو هستم و نه به رئیس دولت(!) و از سوی دیگر چنانچه شاه از کشور خارج شود افسران حزب توده اقدام به کودتا می­کنند. در روز 25 مرداد لوی هندرسون در دیدار با مصدق ضمن اشاره به تظاهرات هزاران توده­ای با برافراشتن پرچم­های قرمز در مقابل کنسولگری امریکا در اصفهان، به گونه تلویحی دوباره خطر کودتای حزب توده را بزرگ­نمایی می­کند!

چنانچه آن تلگرام بلند "جورج کنان" را که از مسکو به واشنگتن فرستاد و این دیدار لوی هندرسون با مصدق در تهران را کنار هم قرار دهیم آنگاه در می­یابیم که انزجار این دو امریکایی از نظام چپ روسی چه عواقبی را برای دو کشور داشته است.  حال که به هر دلیلی روس­ها فراموشی جمعی را انتخاب کرده­اند آیا شایسته است ما هم روایت تراژیک مرداد را به نسیان ملی بسپاریم؟



 

 

 

   

                                                     

 

  



 به این دلیل برخی عمدی یا سهوی بجای حافظه واژه "خاطره" جمعی را می­نشانند. [i]

[ii] در اینجا عمدا واژه فرعی "آرام­بخش" را معادل اصطلاح اصلی و ارسطویی "کاتارسیس Catharsis" به معنای آخرین "ایستگاه" از یک فرآیند پنج مرحله­ای در آوردم که به باور این فیلسوف یونانی بیننده یک فاجعه تراژیک هنگام گذار از ترس به ترحم (نسبت به شخصیت تراژدی) سرانجام در پایان نمایش به آن ایستگاه تطهیر و تهذیب نفس می­رسد.

 

[iii] نظر به اینکه مطلب به درازا می­کشد و از موضوع نیز دور می­شوم ناچار از ادامه ستیز بین آگاهی تاریخی با حافظه تاریخی صرف نظر کردم اما می­توانید برای آگاهی بیشتر به کتاب انگلیسی "ذاخُر Zakhor"  که عبری شده همان "ذکر" عربی است مراجعه کنید؛ این کتاب را یک نویسنده مهاجر دو رگه ایرانی/روسی به نام "یوسف حییم اورشلیمی" در سال 1981 میلادی نوشته است؛ این پرفسور کلیمی 77 ساله شوخ­طبع که گاهی ایرانی و گاهی روسی می­شد در سال 2009 میلادی در امریکا درگذشت.

 

[iv][iv] در اینجا دیالکتیک را مترادف دیالوگ آوردم تا بر روش یا شگرد مخصوص سقراط (دیالکتیک) هنگام گفتگو در ضیافت شب­های آتن تاکید کنم. در نظر او پنداری دیالکتیک، دیالوگ می­شود و دیالوگ هم دیالکتیک چرا که دیالوگ بدون دیالکتیک معنا ندارد.                                                                                                                                                                                                             

[v]  گفتمان (Discourse) را در مرحله جدی و بالاتر از دیالوگ آوردم به لحاظ تفاوت آشکار در مولفه­های این دو میراث ارزشمند یونان.

 

پیداست صفت "پارالوژیک" در اینجا به معنای پریشان گویی به عنوان یک عارضه عصبی نیست که در حوزه روان­کاوی به کار می­رود. [vi]

 

[vii] به باور تمثیلی، کنایی و استعاری میشل فوکو اصولا یک گفتمان، درون پوست گردو جواب نمی­دهد بلکه فقط "تفسیر" آن گفتمان است که درون پوست گردو جواب می­دهد! این یادداشت هم به لحاظ اوصاف و نظراتی که درباره نخست وزیر ایران آوردم نباید ورود من به یک دیالوگ و یا گفتمان مردادی تلقی شود چرا که آنچه در این یادداشت آوردم لزوما منطبق بر معیارها و مولفه­های ضروری برای آغاز یک دیالوگ و گفتمان نیست.

 

[viii] اصطلاح آنتروپی را از دنیای فیزیک و قانون دوم ترمودینامیک وام گرفتم. 

 

[ix] سال پیش­از کودتا هواپیمای حامل نماینده رئیس جمهور امریکا (اصل چهار ترومن برای کمک مالی به ایران ) به هنگام فرود در مهرآباد به علت برف و بوران به تپه های اطراف شهر ری برخورد کرده تمام اعضای هیئت نمایندگی کشته می­شوند و امید ایران به دریافت وام و کمک مالی نیز از بین می­رود. سفیر لوی هندرسون با پرواز این هواپیمای کوچک مخصوص سفارت امریکا توانست محل سانحه را شناسایی کند.  

                             

 چند نوشتار درباره کودتای مرداد نوشتم بویژه دو مقاله "مصدق را از چپ نخوانیم" و نیز "تاریخ را از چپ نخوانیم".[x]

۱۳۹۹ مرداد ۳, جمعه

تلاش نافرجام نخبه هیتلری برای نجات دکتر مصدق


 علی محمد اسکندری جو

هر نویسنده نه تنها نسبت به آنچه می نویسد تعهد دارد بلکه نسبت به آنچه هم نمی نویسد نیز متعهد است و باید پاسخگو باشد که چرا نمی نویسد آنچه باید نوشتن را. در ضمن این یادداشت بلند برای نگارنده فرصت گرانی­ست تا به بهانه نخست وزیر خاموش ایران نکاتی را یادآور کسانی شود که می کوشند خیزش ملی نفت را وُلگاریزه کنند؛ آنانی که مصدق را "پوپولیست" لج­باز و حتی شعبده باز می خوانند تا شاید ما او را در "نقطه کور" آینه تاریخ نبینیم؛ آنانی که آوار کودتای هولناک آبادان را بر سر او ریختند و جبران مافات 25 میلیارد دلاری (به نرخ امروز) انگلیس از ایران را به پای وی نوشتند و او را مقصر دانسته و به حبس و تبعید انداختند. پنداری پس از مرگ نیز لازم است مصدق همچنان در حبس باشد تا به یاد نیاوریم چه کسی این حماسه را مقامت کرد.
چرا شماری از ایرانیان تاریخ را از "چپ" می خوانند؛ آیا این چپ خوانی تاریخ نتیجه یک پارادُکس فرهنگی است یا تاوان یک شکست تاریخی؟ چگونه می توان درباره مصدق و کودتای آبادان، راست نوشت تا برخی او را از چپ نخوانند؟ حال این نوشتار می کوشد پاسخی­ باشد به آنان که ناخواسته یا نادانسته در خط "سیاه" تاریخ معاصر صف کشیده و به نماد همبستگی ملی ما نیشخند می­زنند.
گرایش سیاسی یا هواداری از این حزب و آن انجمن نباید و نمی تواند "هویت" ما تلقی شود که اگر چنین شود پس نه "دموکراسی" را درک می کنیم و نه آزادی را اهمیت می دهیم. به این سیاق، آنچنان که در این نوشتار بلند پیداست قلم در قلیا زدم و نسبت به موضع یکی از احزاب آنهم در بزنگاه تاریخ معاصر انتقاد دارم اما "هویت" هوادران آن حزب را همواره ارج و احترام دارم. آیا به نام آزادی و دموکراسی "هویت" هم میهن را انکار کردن سزاست؟ نگونبخت او نیست که هویت ندارد یا اینکه هیچ درک و احساسی از آن ندارد بلکه اوست که هویتش "شکسته" باشد. به بیانی، یک هویت "مخدوش" داشتن بسیار مهلک تر و زجرآورتر است از اینکه اصلا هیچ هویتی نداشته باشیم. البته این جستار همچنین تلنگری­ست به برخی که به عارضه نسیان (بی‌اعتنایی) تاریخی دچار گشتند؛ نسیانی که می‌تواند هویت جمعی یک ملت را خدشه‌دار و حتی بی‌ارزش کند. شاید هم این نسیان نتیجه همان "رسنتمان" یا رنجش جمعی نیز باشد که پنداری در چنگال یک "اپاتیسم" تاریخی گرفتارند.[1]
از آغاز آفرینش ایران، در میان پیران برجسته دو "منجی" را می‌شناسم که نماد استقلال و پایندگی این سرزمین‌ شدند؛ یکی از زمان های بسیار دور اسطوره­ای یا متافیزیک تاریخ مشترک ما می آید؛ کسی که تجسم آرمان و آرزوهای جمعی ایرانیان است؛ او که در ستیغ سپید "الوند" بی درنگ جان در کمان می گذارد و از البرز تا "جیحون" جان می‌بازد تا ایران زنده باشد. دیگری نیز در همین نزدیکی ما از تاریخ معاصر می آید و در دامنه حصر اندک اندک خاموش می شود تا مشعل استقلال ما روشن بماند؛ امروز آنها آیا قطب نمای "هویت" جمعی ما هستند؟
بی‌گمان در نهاد هر ایرانی دامنه یا گستره میهن نباید به شعاع چند فرسخی زادگاه او باشد. من این وطن دوستی کافکایی[2] و تعریف سیاه و نومیدانه این نویسنده نامدار از "میهن" را نه می‌پسندم و نه می‌پذیرم و کلا با هر تعریف قومی یا طبقاتی از وطن مشکل دارم. در این روزها به دلیل ضعف روشن‌گری (اینتلی­گنتسیا) و شاید هم نسیان روشن‌گران، حافظه تاریخی ما گوی سبقت را از آگاهی تاریخی ربوده است. به این دلیل، نگاهی به دیدار دکتر مصدق با یکی از مغزهای متفکر بازماندگان عالیجناب "گروفاس" دارم که شاید تلنگری باشد به این هویت و حافظه مشترک ما).[3](
من نواده یک روستایی در حاشیه تهران هستم و در گذشته هم بر سفره‌ای نشستم که طعام آن  حاصل دست ­رنج کارگری زحمت‌کش بود؛ بااین‌ حال نقش و جایگاه آن نخست وزیر میهن‌دوست که بر سفره بورژوازی می‌نشست را ستایش می‌کنم. من برخلاف نواده آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی و به بهانه پژوهش و آگاه ساختن ملت هرگز در پستوی تاریخ، کلنگ نمی زنم تا به دنبال این "سند" باشم که مصدق در جوانی تاجر بوده و از قفقاز به استانبول سبزی و میوه فروخته است. ما را با جوانی مصدق چه کار؟ مگر رادمرد آذربایجان "ستارخان" که افتخار ایران شد در جوانی چه می‌کرد؟ راستی ستار پیش از اینکه در محاصره "امیرخیزی" گلوله باران شود چه کاره بود؟ اگر داعیه میهن دوستی داریم لااقل مصدق را در همان بُرش تاریخ‌ساز نفت و کودتای آبادان بخوانیم. این پاره از حیات اوست که ارزش ملی دارد و او را شخصیتی برجسته می‌سازد بویژه چنانچه بدانیم که در این سرزمین پُرگهر پیش و پس از مصدق سه نخست وزیر دیگر در کمتر از ده سال ترور شدند؛ آیا بخت حافظ مصدق بود یا حافظ ملت ایران که طرح ترور وی در چنین دوره هولناکی منتفی گشت؟[4] بنابراین حال که خواهی نخواهی صنعت ملی نفت پاره‌ای از شاکله استقلال ما شده است، چرا نباید گهگاه از پیر ایران یاد کنیم؟ آیا تاریخ معاصر ما بی مصدق سزاست؟ فراموش نشود حماسه اسفند و کودتای مرداد است که او را برجسته می سازد و نه اشراف‌زادگی و میوه‌ فروشی او. از این نوع تجار ایرانی هزاران می آیند و می روند و چه بسا کسب شرافت‌ مندانه هم داشته باشند که لزوما امروز نباید آنها پروای ملی ما باشند؛ پس شایسته است پروای زبان و قلم داشته باشیم و از این پس در دهلیز تاریخ این کشور لااقل به دنبال سندهای ایران ‌پسند کلنگ بزنیم.
هر کوششی در کاهش جایگاه مصدق با نگارش مقالات بازاری و مصاحبه های عامه پسند با انتخاب تعابیر سخیف نسبت به آن زنده ‌یاد، نه تنها هیچ توجیه اخلاقی ندارد بلکه افتادن در دام "وُلگاریسم" است تا برخی را خوش آید. شگفتا! بعضی قلم بر چهره مصدق می‌کشند و او را فرصت‌طلب و شعبده باز می‌خوانند.[5] من که در مطالعه تاریخ معاصر کشورم همواره ستار را در محاصره تیربارهایی می‌بینم که تبریز را گلوله‌ باران می کنند تا با نیشخند زدن به استقلال ایران مسیر حاکمیت این کشور را به مدار "روسیه" تزاری منحرف سازند حال آیا حق ندارم مصدق را از راست بنویسم تا برخی او را از چپ نخوانند؟[6]
چگونه می توانیم پاسدار هویت مشترک باشیم هنگامی که تعدادی دچار "لغو" زبان و "لقوه" ذهن می شوند و به نام استاد دانشگاه به پیر ایران اهانت می کنند؟ آیا این استاد اقتصاد هیچ پروای علمی ندارد آنگاه که در دانشگاه "مصدق" را یک شعبده باز به دانشجویان معرفی می کند؟ پس با هم بخوانیم این حکایت را:
نخست وزیر ایران فرمان انتشار "اوراق قرضه" به حجم بیست هزار میلیارد تومان (به نرخ امروز) در چهار مرحله را صادر می کند و روی آنتن رادیو سراسری، ملت را تشویق می کند که در یک خیزش فراگیر و همبستگی ملی به فراخوان او پاسخ دهند اما متاسفانه با توطئه دربار و برخی نمایندگان مجلس و عدم استقبال اشراف و ثروتمندان روبرو می شود. افزون بر این، شکاف طبقاتی آنقدر هولناک است که قشر کوچک "متوسط" جامعه جایگاه مطرحی در کشور ندارد تا یکپارچه به حمایت از این طرح ملی بپردازد؛ فقرا و فرودستان فروتن کشور نیز ناتوان از تهیه اوراق قرضه هستند. از سوی دیگر جنجال و هیاهوی "حزب توده" که دارای یک تشکیلات منسجم در سراسر ایران بود و می توانست در آن بسیج ملی، این حزب نیز سهمی داشته باشد اما بر علیه طرح مصدق اعلامیه پخش می کند به گونه ای که فروش اوراق قرضه با جذب تنها پنجاه هزار میلیارد تومان در همان فاز نخست متوقف می شود، حال نباید پرسید چه کسانی شعبده بازان این فراخوان ملی بودند؟
دکتر مصدق فئودال‌ زاده حتی با رویکرد بورژوایی هم به نیکی دریافت که سراسر منطقه و کل سرمایه نفتی آن گروگان انگلیس است؛ او باید نخستین جنبش فرا قبیله‌ای و عشیرتی را آغاز کند؛ اوست که به وکلای مجلس هشدار می دهد منافع ملی و درآمد نفتی را فدای ذهنیت عشیرتی و ایلیاتی در مجلس نکنند.
مشورت دکتر مصدق با دکتر یالمار شاخت آلمانی
پیداست آشنایی دکتر محمد مصدق و تیمسار فضل الله زاهدی و بسیاری از دولت مردان دیگر با تکنوکرات های امپراطور رایش سوم آریایی "آدولف هیتلر" مشهور به عالیجناب "گروفاس" تنها در مَلحَمه مرداد 1332 نیست بلکه پیشینه آن به اواخر سلطنت رضاشاه می­رسد بویژه زمانی که محمدرضا ولیعهد به یک ازدواج پوششی و ایدئولوژیک تن می دهد.[7] گرایش به آلمان سبقه تاریخی دارد که باید جداگانه بررسی شود. بااین حال در ایران کتاب الهیات سیاسی اثر "کارل اشمیت" تئوریسین برتر رایش هیتلری منتشر شده است؛ گرچه "الهیات" در ذهن و ضمیر کارل اشمیت هیچ پیوندی با آسمان و عالم ملکوت ندارد اما به هر حال کتاب او در ایران با تیراژ بالا منتشر می شود!
 در زمان مصدق و در هنگامه جنگ سرد، دولت مردان ایرانی موافق یا مخالف مصدق عموما هر دو جناح آنها طرفدار آلمان بودند بااین تفاوت: آنها که گرایش معمولی ژرمانوفیلی داشتند به تز مطرح شده در الهیات سیاسی کارل اشمیت چندان عنایتی نداشتند اما عده ای که به عارضه نازی­فیلیا (Naziphilia) دچار شده بودند بااشتیاق بار ایدئولوژیکی این رساله را بر دوش می کشیدند تا به زعم خویش علیه سلطه بریتانیا در ایران پیکار کنند. بی سبب نیست پس از آنکه دکتر مصدق "یالمار شاخت" را که زمانی وزیر اقتصاد دوره هیتلر بود به ایران دعوت می کند، بلافاصله پس از 28 مرداد سرلشکر زاهدی نخست وزیر (سابقا نازی­فیل[8]) نیز این کارشناس آلمانی را برای امور مستشاری به تهران دعوت می کند. پس از دادگاه "نورنبورگ" که تعداد انگشت شماری از سران نظام نازی اعدام شدند اما بسیاری از کارشناسان و نیروهای ستادی آلمان در امریکای لاتین (برزیل، آرژانتین، شیلی) و نیز در خاورمیانه بویژه مصر، سوریه، اردن با تغییر نام به تابعیت این کشورها درآمدند و به عنوان مستشار ارشد در پادگانها، ادارات، دربارها و کاخ ها خدمت می کردند.
ایده دور زدن مخفیانه تحریم ها به شکل آزمایشی (Pilot) با ارسال نخستین کشتی حامل نفت خام ایران و فروش آن به ایتالیا نشان از نبوغ یالمار شاخت دارد. گزارشگر روزنامه نیویورک تایمز در تاریخ 22 مارس 1953 (سوم فروردین 1332) در مقاله ای با عنوان "مصدق باز هم نه! گفت" می نویسد:
"یک محموله نفتی ایران در جزیره سیسیل تخلیه می شود و دولت انگلیس پس از آگاهی از این اقدام بلافاصله به دادگاهی در ونیز شکایت می برد. بااین حال قاضی محکمه در ونیز شکایت انگلیس از ایران مبنی بر فروش غیرقانونی محموله نفتی را مردود خوانده و حکم به توقیف کشتی نمی دهد... این قاضی همچنین استدلال شاکی مبنی بر اینکه هنوز جایگاه دولت ایران به عنوان مالک نفت بلحاظ حقوقی مشخص و تایید نشده است را رد کرده در پاسخ اعلام می کند که فروش نفت ملی شده توسط دولت همان کشور در واقع یک امر عادی و قانونی است."
پیداست به همین دلیل دکتر مصدق در نطق نوروزی 1332 و با اطلاع از این حکم دادگاه ایتالیایی به نفع ایران است که به آخرین پیشنهاد انگلیس پاسخ منفی می دهد چرا که می پنداشت می توان با دور زدن تحریمها حتی به طور قانونی این نفت ملی شده را به فروش رساند. برخی شاید بدون آگاهی از این اقدام مصدق است که او را لج­باز و یک دنده می خوانند. از سوی دیگر دولت لهستان نیز یک سفارش خرید نفت از ایران را رسما به ایران اعلام کرده بود که به باورم این اقدام یک عمل صرفا نمایشی نبود بلکه علاوه بر یک درخواست تجاری، نشانه حسن نیت و قدرشناسی دولت سوسیالیست لهستان از ملت ایران بابت پذیرایی از هزاران پناهنده لهستانی در دوران جنگ دوم بین الملل بود.
دکتر شاخت پیش از ایران در اندونزی، مصر، سوریه و فیلیپین، شیلی، برزیل و آرژانتین به عنوان مستشار مالی و اقتصادی برای هر یک از این کشورهای جهان سومی نسخه جداگانه می پیچید. اینکه برخی دیدار او از ایران را نمایشی می دانند، هم اهانت به این وزیر آلمانی و هم طعنه تلخی به مصدق است. یالمار شاخت در کتاب خاطراتش سه بار به ایران و دو بار به مصدق اشاره دارد؛ او نخست وزیر ایران را ستایش می کند که عزم جدی در مبارزه گام به گام با فساد نهادینه شده در بوروکراسی ایران دارد. البته دکتر شاخت فساد لجام گسیخته در فیلیپین، مالزی، مصر، اندونزی را نیز شبیه ایران می دید بااین تفاوت که آن کشورها برای شکستن این آفت هولناک یک "مصدق" نداشتند. او در خاطراتش می نویسد: "در بازدید از ادارات و سازمان های دولتی فیلیپین و در گفتگو با وزرا و مدیران کل به این نتیجه تاسف بار رسیدم که "کابینه" در این کشور گویی یک شرکت سهامی تاراج است که اکثر سهامداران بزرگ [وزرا و صاحب منصبان ارشد] از همان آغاز پذیرش مدیریت کشوری یا لشکری، به فکر زد و بند و انباشت ثروت آنهم در کوتاه ترین زمان هستند بدون آنکه هیچ تعهد همبستگی و حس هم میهنی نسبت به حقوق ضایع شده شهروندان کشور داشته باشند." البته پیش از دکتر شاخت آلمانی در خاطرات "مورگان شوستر" مسشتار مالیه دولت ایران در دوره مشروطه نیز می خوانیم که این مستشار امریکایی هم از این بلای ملت­سوز این کشور نگونبخت به شدت انتقاد می کند که هر که در ایران به وزارت و وکالت می رسد پنداری سهامدار شرکت تاراج ملی شده است و می کوشد سهمی از این خوان به یغما برد.[9] مورگان شوستر در نامه ای به همراه گردانی از ژاندارم که به تبریز می فرستد از میرزا ابراهیم خان معتمدالسلطنه (پدر نخست وزیران قوام السلطنه و وثوق الدوله) پیشکار آذربایجان می خواهد که مبلغ یک هزار میلیارد تومان (به نرخ امروز) مالیات سراسر آذربایجان را تحویل نماینده دولت دهد که البته "خان" قاجار به پشتیبانی فرزندانش راضی به پرداخت کل مالیات نمی شود که سرانجام با دسیسه کنسول روس در تبریز و در پی التیماتوم روسیه به ایران مورگان شوستر از کشور اخراج می شود! حال آیا یالمار شاخت آلمانی و مورگان شوستر امریکایی بی خبر بودند از اینکه دولت ایران آن زمان شرکت سهامی تاراج شده بود؟
مصدق در دیدار دکتر شاخت از وی دعوت می کند برای خروج از تحریم انگلیس و شکستن "بن­بست" مذاکرات بین ایران و بانک جهانی او به همراه هیئتی از کارشناسان و نمایندگان به واشنگتن برود تا شاید این آلمانی بتواند مقامات بانک را برای اعطای وام به ما قانع کند. بانک جهانی از ایران خواسته بود که دولت این بار همان مهندسین، تکنسین ها و مدیران انگلیسی را زیر چتر بانک جهانی در استخدام داشته باشد که مصدق ضمن رد این درخواست از آنها می پرسد که پس قانون ملی کردن صنایع که به تصویب پارلمان ایران رسیده دیگر چه محلی از اِعراب دارد. البته نخست وزیر اختلافی با تیم فنی و اداری آبادان نداشت و حتی پیشنهاد داده بود که آنها با همان حقوق و مزایای سابق می توانند انجام وظیفه کنند اما دولت انگلیس این پیشنهاد را نپذیرفته بود. حسین مکی به درستی اشاره می کند که قرار بود دکتر شاخت همراه هیئت ایرانی به واشینگتن بیاید اما این آلمانی قرار نبود با امریکایی ها طرف مذاکره باشد بلکه می خواست به لحاظ کارشناسی مقامات بانک جهانی را قانع سازد که او دارای طرحی اقتصادی برای مصرف این وام بانکی است. بانک جهانی بود که هیچ دعوت نامه برای یالمار شاخت نفرستاد تا او در سفارت امریکا درخواست ویزای ورود کند.
نظر به اینکه دکتر شاخت با شبکه بزرگی از مدیران عامل و صاحبان صنایع عظیم آلمان ارتباط داشت بنابراین او برای اداره پالایشگاه آبادان از اعزام یک تیم 300 نفره از مهندسین و متخصصان صنایع نفتی و شیمیایی آلمان به آبادان عاجز نبود چرا که بعدها در تاریخ معاصر ایران شاهدیم که آلمان به اعتراض انگلیس یا امریکا در زمینه همکاری صنعتی با ایران هیچ اهمیتی نمی دهد. به همین دلیل است که چرچیل از ترس اعزام یک گروه 300 نفری از مهندسان و تکنیسین های آلمانی به ایران به کاخ سفید تاکید می کند که در انجام طرح کودتا تسریع کند؛ چرچیل هرگز به "آیزنهاور" اطلاع نداد که مصدق برای دور شدن ایران از اتهام امکان کودتا توسط افسران حزب توده و برقراری یک دولت کمونیستی در این کشور است که به سوی آلمان و یالمار شاخت رفته است. مگر کودتای آبادان به این بهانه نبود که اگر سازمان "سیا" امریکا و نیز "ام. آی. سیکس" بریتانیا زود اقدام نکنند پس حتما حزب توده با پشتیبانی شوروی قدرت را به دست خواهد گرفت؟
یک نمونه بارز از عدم اطاعت آلمان از انگیس و امریکا در زمینه انرژی هسته ای همانا تاسیس نخستین راکتور اتمی در ایران است که شاه در یک برنامه بسیار بلند پروازانه اعلام کرده بود که در نظر دارد چندین رآکتور اتمی (به پیروی از برزیل و افریقای جنوبی) در سراسر ایران بسازد. اختلاف شاه با سازمان جهانی انرژی اتمی و قدرت های غربی هم بر سر غنی سازی صد در صدی اورانیوم درون خاک ایران بود؛ جالب است در این میان آلمان همواره پشتیبان شاه ایران و او نیز پیوسته سهامدار صنایع غول پیکر آلمان همانند کروپ، زیمنس، هوخست، بایر و آلیانس بود. در دهه 1350 خورشیدی ترویکای اتمی (برزیل، ایران، افریقای جنوبی) که البته هر سه کشور توسط آلمان تغذیه اتمی می شدند بسیار شایع و طبیعی بود. بی سبب نیست که فرانسه می کوشید از خوان گسترده این ترویکای اتمی غافل نماند تا شاید در پروژه عظیم ساخت مجموعا چهل رآکتور هسته ای در این سه کشور از آلمان باز نماند.[10]
بااین اشاره کوچک به هشیاری آلمانها و استعداد عظیم صنعتی این کشور می خواهم یادآور شوم که پس از جنگ بین الملل دوم دولت آلمان در پوشش توسعه انرژی صلح آمیز اتمی هزاران متخصص جوان یا بازنشسته دوران هیتلری را به این مثلث اتمی در سه قاره جهان سرازیر کرد بدون اینکه امریکا یا شوروی توان اعتراض داشته باشند چرا که این دو ابرقدرت هر کدام بسیاری از این همان نوع متخصصین آلمانی را به "اجبار" یا به اختیار در خدمت صنایع اتمی خویش داشتند. اصولا علم "مکانیک کوانتم" یک رشته تخصصی مختص آلمان بود و مگر در دهه 1350 خورشیدی تصور یک آلمان بدون تکنولوژی هسته ای ممکن بود؟ تا سالها پس از جنگ آلمانها همچنان میدان­دار رشته مکانیک کوانتم و فیزیک سیالات و انرژی هسته ای بودند و همچنان هستند.
نباید دیدار یالمار شاخت و مصدق را صرفا "نمایش" نامید چرا که آلمان نشان داده است حتی پس از فروپاشی امپراطوری آریایی رایش سوم به زعامت عالیجناب "گروفاس"[11] اما از اداره یک پالایشگاه نفت ایرانی عاجز نیست. دیدار مصدق و یالمار شاخت برای اعزام نیروی متخصص آلمانی به آبادان را از این زاویه باید دید. آیا آلمان تعریف جدیدی از مفهوم "قدرت" را به جهان هدیده نداده است؟ آیا آلمان اراده "معطوف به قدرت" فریدریش نیچه را قدرت معطوف به ملت نساخته است؟ این اراده کدام "ققنوس" آلمانی­ست که پس از دو جنگ در آتش می سوزد و خاکستر می شود اما باز به پا خاسته است؟ مگر مصدق از یالمار شاخت چه می خواست؟ راستی کجاست آن "اراده" ملی در فروش نافرجام اوراق قرضه دولتی تا مصدق در دیدار با شاخت به آن ببالد؟ حال شعبده بازان تاریخ کجایند تا بجای ریشخند به مصدق به آلمانها درس اراده ملی بیاموزند؟!
پس از کودتای آبادان تیسمار زاهدی[12] نیز یالمار شاخت را به ایران دعوت می کند. رضاخان، مصدق، زاهدی در واقع ترویکای ایرانی هستند که پای طرح و مشورت این نابغه آلمانی می نشینند و پیداست برخی از توصیه های او را در کشور انجام می دهند و برخی نیز انجام نمی شود. در نخستین دیدار یالمار شاخت از ایران او یک مدل اعتباری برپایه یک اقتصاد "دولت محور" را به وزیر دارایی "علی اکبر داور" پیشنهاد می­دهد، شاخت آگاهانه به وزیر دارای ایران هشدار می دهد که در سایه "اتوریته" رضاخان که به هیتلر هم روی خوش نشان داده است آنگاه ضرورت دارد  که دولت شخصا تهیه و توزیع مایحتاج عمومی ملت را به عهده بگیرد. به پیشنهاد او دولت طرف قرارداد آلمان میشود برای تامین زیرساخت صنعتی شدن چرا که ایران آب و هوای خشک دارد و بیشتر نیازمند کارگر و مهندس است تا یک نظام کشاورزی ارباب رعیتی.  شگفت آور است که دولت آلمان حتی برای حفظ منافع خویش در مدت زمان بسیار کوتاه پنج ساله چنان زیرساخت صنعتی و علمی ایران را استوار بنا می کند که روسیه و انگلیس حتی برای حفظ همان منافع خویش در طول دویست سال در ایران چنین نکردند. امروز هنگام بازدید از تهران در یک نگاه ساده به بناهای دولتی، آموزشی، صنعتی، نظامی و هنری در همان شعاع کوچک یک فرسخی از مرکز پایتخت از نبوغ یالمار شاخت در حیرتیم؛ پس چرا از زمان الکساندر گریبایدوف روس یا لُرد کُرزن انگلیسی درون همان شعاع شهر تهران، این دو کشور حتی برای حفظ منافع خودشان با ما همانند آلمانی ها معامله نکردند؟
در چارچوب یک سیستم پیچیده اعتباری و تهاتری به پیشنهاد یالمار شاخت، آلمان در پنج سال برای ایران دانشگاه، هنرستان صنعتی، بیمارستان، بانک، کارخانه، ایستگاه رادیو، فردگاه، راه آهن، سیلو، موزه، کشتارگاه، استادیوم، کاخ دادگستری، ساختمان های گوناگون دولتی، فرهنگی، هنری و نیز شهرک کارگری (دو محله نازی آباد و چهارصد دستگاه) ساخت. یالمار شاخت حتی برای افزایش طبقه متوسط ایران که در آینده بتوانند دغدغه ملی و حس و آگاهی و تعهد شهروندی نسبت به منافع ملی داشته باشند پیشنهاد طراحی و ساخت شهرک کارمندان در منطقه نارمک را داد که حاصل این طبقه متوسط "محمود احمدی نژاد" بود![13] محمودی که نه "کارل اشمیت" خوانده و نه یالمار شاخت را می شناخت و از دانشگاهی مدرک مهندسی گرفت که یک مهندس آلمانی آن را (ابتدا به عنوان هنرستان صنعتی) طراحی کرده بود. حال آیا نباید از شعبده بازان تاریخ بپرسیم که روس و انگلیس در دویست سال گذشته برای ما چه ساختند که آلمان در پنج سال نساخت؟ بنابراین شگفتی ندارد که امروز ما ایرانیان هرآنچه به آن می اندیشیم، آلمانی پیش­تر به آن اندیشیده است و هرآنچه نیز هنوز به آن نیاندیشیده ایم امروز آلمانی به آن می اندیشد. حال آیا نباید مصدق را از راست نوشت تا شعبده بازان او را از چپ نخوانند؟
استکهلم، تیرماه 2020
Nicheye_zartosht@yahoo.com
پانویس:



[1] حضور دکتر مصدق در جلسه غیرعلنی مجلس شورای ملی و ایده دعوت از دکتر "یالمار شاخت" در یک جلسه غیرعلنی بوده که محتوای آن روز بعد در روزنامه نیویورک تایمز امریکا افشا شده(!) و به شدت به مصدق حمله می شود.

[2] فرانتس کافکا نویسنده نامدار چک نگاه سیاه و نومیدانه به ابعاد و شعاع میهن داشت.

[3] در کتاب "نیچه ی زرتشت" با عنوان فرعی درآمدی بر گفتمان پارادوکسال فلسفه غرب در ایران، به تفصیل درباره اعلی حضرت آریامهر فرمانده کل بزرگ ارتشتاران رایش سوم آریایی ملقب به عالی جناب گروفاس (آدولف هیتلر) و میزان ارادت او به فیلسوف مجنون آلمان "فریدریش نیچه" شرح داده ام. دقت کنیم اصطلاح "آریامهر" و یا بزرگ "ارتشتاران" که پاره ای از القاب هیتلر است را دقیقا از آلمانی به   فارسی ترجمه کرده ام و نه برعکس. این کتاب سالها پیش در ایران توسط نشر "آمه" و در سوئد توسط نشر آلفابت ماکزیما منتشر شده است.  

[4] پیداست در هنگامه هولناک مرداد 1328 چنانچه مصدق را شبانه از پشت بام نجات نداده بودند آنگاه اوباش وطنی چهارمین نخست وزیر ایران را نیز ترور می کردند.

[5] کامران دادخواه استاد اقتصاد در مصاحبه با نشریه تجارت فردا زیر پوشش نقد عملکرد دکتر مصدق و دعوت از دکتر "یالمار شاخت" رئیس بانک مرکزی دوره هیتلر، تعابیر زشتی را به نخست وزیر ایران نسبت می دهد که در پاره دوم مقاله "مصدق را از راست بنویسیم" به این دیدار اشاره خواهم داشت. لینک مصاحبه دادخواه در سایت تجارت فردا:
بخش-ایران-اقتصاد-41/30128-دعوت-از-شاخت-نمایشی-بود

[6] پیش­تر در جستاری با عنوان "مصدق را از چپ نخوانیم" درباره این معضل فرهنگی که به باورم برآمده از یک "رسنتمان" جمعی است اشاراتی دارم.
[7] این ازدواج پوششی (سیاسی) محمدرضا با فوزیه (از مادری دو ملیتی) به توصیه و نقش آلمان و با همکاری سفیر مصر در ایران "ذوالفقار پاشا" که پدر همسر ملک فاروق پادشاه جوان مصر است و با نظارت اروین اتل "Erwin Ettel" افسر بلندپایه اس.اس در مقام سفیر آلمان در تهران و با رضایت رضاخان انجام شد تا به این بهانه برای ستاد عملیات پوششی نازی ها بین قاهره و تهران نیز پل زده شود. آدولف هیتلر پیام تسلیت درگذشت ملک فواد یا شادباش نوروز را به توصیه ذوالفقار پاشا و اروین ویتل انجام می داد. حضور نازیست های افراطی در تهران (شیخ امین الحسینی مفتی اعظم اورشلیم، ذوالفقار پاشا، اروین اتل، رشیدعلی گیلانی نخست وزیر فراری عراق) و پروپاگاند شدید علیه جمعیت پنجاه هزار نفری هموطنان کلیمی و درخواست از دولت به اخراج و کوچ اجباری آنها از کشور (رضاخان بااین ایده مخالف بود) تا خلع و تبعید رضا شاه از کشور نیازمند بازنویسی تاریخ معاصر است. آلمانها آمار جمعیت تقریبی تمام یهودیان جهان را در اختیار داشتند. شب نشینی های دربار ایران و حضور همیشگی ذوالفقار پاشا در کنار فوزیه بهترین فرصت برای تبادل اطلاعات بین مصر، آلمان و ایران بود. عزم وینستون چرچیل برای اشغال سرزمین ما و خلع رضاخان که دو ماه پیش از حمله به ایران توسط ملک فاروق به اطلاع ذوالفقار پاشا رسیده بود؛ او نیز طرح حمله به ایران را در اختیار فوزیه و محمدرضا قرار داد. البته فرار نابهنگام "رشیدعلی گیلانی" پس از کودتای نافرجام او و افسران عراقی هوادار هیتلر علیه "فیصل" پادشاه جوان عراق و فرار رشیدعلی به ایران باعث خشم شدید چرچیل از رضاخان شد. به عبارتی، این میهمان ناخوانده و وامانده عراقی مزید بر علت گشته و چرچیل فرمان خلع و تبعید فوری رضاخان را صادر کرد. البته برخی از افسران عراقی، ایرانی، سوری، مصری و اردنی هوادار هیتلر بودند که پس از پایان جنگ به مقامات بالای ارتش رسیدند. جمال عبدالناصر یک خلبان برجسته نازی (که موسولینی را فراری داده بود) که در مصر تغییر هویت داده و به تابعیت این کشور درآمده بود را به عنوان مشاور ارشد نظامی گهگاه در کنار خویش داشت.

[8] در اینجا دقت کنیم که اصطلاح نازی­فیلیا "Naziphilia" به معنای پیروی و هواداری از ایدئولوژی نازیسم را در برابر اصطلاح  "ژرمانوفیلی" که صرفا به معنای دوستدار و علاقه به ملت و فرهنگ آلمان است که هیچ بار ایدئولوژیک ندارد.

[9] من این تشبیه هیئت دولت به یک شرکت سهامی "تاراج" و فساد سیستماتیک در کشورهای جهان سوم را از دکتر یالمار شاخت دارم و البته در جستارهای گوناگون به آن هشدار می دهم.

[10] دکتر جوزف فارل "Joseph p. Farell" استاد امریکایی چندین اثر گوناگون درباره بقای اعضای جنبش یا به قول او "فرقه" نازیسم در دوران جنگ سرد نوشته و مصاحبه های فراوانی در این زمینه دارد. او در کتابی با عنوان "امپراطوری [رایش] خورشید سیاه: سلاح مخفی نازیها و افسانه جنگ سرد متفقین" به ایده یالمار شاخت در اعزام صدها کارشناس آلمانی به آبادان اشاره دارد.

[11] لازم است در مورد این کنیه "گروفاس" اشاره کنم که در زمان جنگ جهانی دوم اعضای حزب نازی به گونه اغراق آمیزی بجای نام "آدولف هیتلر" از این عنوان گروفاس استفاده می کردند که بیشتر به طنز شباهت داشت تا به واقعیت به گونه ای که حتی هیتلر هم از این مقام عار داشت.

[12] زاهدی در زمانی که برای خرید 300 راس اسب چابک مجاری وارد "بوداپست" پایتخت این کشور می شود با مقامات عالی حزب نازی دیدار می کند و آلمانها او را به شاخه فرعی سرویس اطلاعات نظامی آلمان مشهور به آبور "Abwehr" دعوت به همکاری می کنند. زمانی که سروان برنارد شولتز افسر اطلاعاتی آلمان تحت پوشش نایب کنسول در تبریز فعالیت می کند پس از اشغال ایران از تبریز گریخته و در میان ایل ناصرخان قشقایی پنهان می­شود؛ او در خاطراتش اشاره دارد که دفترچه رمز همکارش "فرانتس مایر" بدست ماموران انگلیسی می افتد و نام ژنرال فضل الله زاهدی و دیگر افسران ایرانی در لیست همکاران سرویس اطلاعاتی ارتش سری آلمان در خارج از کشور مشهور به "Abwehr" دیده می شود. چند تن دیگر از ایرانیان ضد انگلیسی و هوادار هیتلر از طریق همین لیست، شناسایی شده و به اردوگاه اسرا در نزدیکی شهر اراک سپس به اورشلیم منتقل می شوند. سرهنگ زاهدی هم  ابتدا به اردوگاه اسرای اراک سپس به فلسطین منتقل می شود. فرزند او اردشیر زاهدی در ایام سالخوردگی می تواند برای ثبت در تاریخ اطلاعات کاملی در این زمینه بدهد.

 البته حاصل شهرک کارگری هم تا آنجا که به خاطر دارم "سعید حجاریان" بود که از منطقه نازی آباد به عرصه سیاست آمد.[13]