۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

اتاتیسم افراطی و تاریخ گرائی






هگل بود که انسان را آموخت که« تاریخ » را برتر از هنر و والاتر از دین قرار دهد.

شوپنهاور و نیچه و واگنر هر سه جوینده و پیرو تاریخ هستند. هگل که بسیار نوشته و بیش از آن سخن گفته است، در نامه ای که از پاریس به همسرش می نویسد آورده است:

" اینجا( پاریس) پایتخت و مهد جهان متمدن است و ناپلئون سنتز انقلاب کبیر فرانسه و برآمده از سیر عقل در تاریخ است که در دولت او جلوه ای شکوهمند یافته است. ببین که چگونه این ژنرال فرانسوی، متساوی الساقین بر اسب نشسته و جهان می پیماید و فرمانروایی می کند."

البته بعدها او نیز، مانند نیچه از انقلاب فرانسه و عواقب آن بسیار فاصله گرفت و نگاه تند و انتقادی به آن داشت، هگـل معتقد بود همانطور که روح الهی در جسم مسیـح رسوخ می کند و همیشه در او جاری است، دولت نیز بیانگـر رسوخ روح انسانی است که در یک سری از نهادها جلوه می کند. این عبارت که دولت نمودی از خداست و کلاً ستایش و تحسین او از نهاد دولت بعداً در فلسفه ( ایدئولوژی) مارکسیسم کاملا خلاف نظـر او در می آید.
هگل روح مطلق را در سیر تاریخی در سه شاخه هنر، مذهب و فلسفه می بیند. او در اوج دولت گرایی( Etatism ) خویش با همان شور جوانی اش فریاد می کشد:" انسان مدرن و وجود او در سایه دولت است که حفظ می شود و او باید سپاسگزار دولت1 باشد که حافظ حیات اوست و وجود او از منت دولت است." این معلم فلسفه پورشور تا آنجا پیش می رود که عنوان می کند:" این وظیفه فیلسوفان نیست که آینده بشر را ترسیم کنند بلکه وظیفه دولت است که آینده جامعه را معین می سازد." سمینارها و کلاس های درس تاریخ هگل2 بسیار از سوی دانشجویان مورد استقبال قرار می گرفت، همزمان کلاس درس شوپنهاور خالی از شاگرد می گشت!. هگل برخلاف همکار و دوستش شلینگ 3( Fridrich Schelling ). زبان فلسفه را آگاهی و عقلانیت را در طبیعت می جست؛ او در موج تاریخ گرایی قرن نوزدهم، آگاهی و خرد را در تاریخ و روح تاریخ می جست. وی تاریخ را ایستا و ثابت نمی دانست بلکه جریانی می پنداشت که نیروی آن زاینده هر تحول و دگرگونی در زندگی بشر است.
هرگونه وضعیت تاریخی، از لحظه تولد با یک وضعیت مخالف (آنتی تز) در درون خویش ــ ولی در جهت خلاف ــ روبرو می گردد که تلاطم و تقابل پیوسته این دو وضع جامعه تاریخی را به سوی تحول و پیشرفت و ظهور جامعه ای جدید(سنتز) خواهد آورد. این حرکت آنقدر ادامه خواهد داشت که جامعه به حالتی برسد که دیگر ضرورتی برای تغییر ایجاد نگردد، و در جامعه ایده آل، وضعیت مقابل (مخالف) را کسی خواهان نباشد. هگل بدینوسیله جامعه ایده آل را یک واحد ارگانیک و زنده می بیند که فرد به عنوان عنصر و عضوی از این واحد ارگانیک دارای استقلال اندیشه و منافع فردی اش است. پرسشی که فیلسوف انگلیسی از هگل داشت:" این روح جهانی در چه مرحله ای از تاریخ عقاید به این بصیرت دست می یابد که خودش (روح جهانی) یک واقعیت بنیادین است؟" نثر قاجاری و مهجور هگل باعث شده که در ترجمه آثار وی و بویژه مفاهیم کلیدی او به زبان فارسی، خلط برداشت و تاویل صورت گیرد و هندسه اندیشه او به درستی در ایران رسم نشود.

مراکز علمی آلمان شمایی از عصاره عقاید او را به زبان های آلمانی و انگلیسی ترسیم کرده اند که شاید زمانی علاقمندان به فلسفه کلاسیک هگل، این چارچوب فکری او را به درستی به فارسی برگردانند. او در دوران معلمی و آثار جوانی اش، انسان شرقی (آسیایی) و ذهنیت و حکومت او را استبدادی و یونانیان را شایسته آرسیتو کراسی و غربی ها بخصوص ملل ژرمن را از آنجهت که به کیش مسیح در آمده اند، مللی آزاد می دانست. آزادی روح، جلوه گوهر و ماهیت این آزادی جمعی جامعه ژرمن است. هگل و هیدگر دو فیلسوف حرفه ای ( دارای دیسیپلین و نه پرنسیپ) آلمان هستند که زمانه ای پرآشوب داشته اند؛ هر دو ستایشگر اقتدار و اتاتیست هستند. آنجا که ژنرال جنگ طلب خون عاشقان می ریخت، هگل (استاد دانشگاه) او را مظهر عقل در تاریخ می خواند! و آنجا که عالیجناب گروفاس رایش سوم هم خون عامیان می ریخت، هیدگر(رئیس دانشگاه) به دنبال (دازاین Dasein) می گشت!

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

نیـچـــه ای از جنـس دیـگــر


نیـچـــه ای از جنـس دیـگــر

در ایران و جهان غرب نیچه کتابی بسته و خوانده نیست، او همیشه باز است و به لطف مترجم قوی دست و زرتشت، آن پیر پارس، ابرهای بارور نیچوی در آسمان ادب و فرهنگ ایران گسترده است. مدتهاست که صنتورهای ادبی و سیاسی در سودای «اراده معطوف به قدرت» و «انسان برت» از آسمان نیچه بر این سرزمین باریده است. زیبایی، زلالی، و ظرافت آثار او، کاملاٌ مدرنیسم استیتک را احاطه کرده است. به نظرم نیچه کم اندیش، محل تلاقی و منازعه مدرنیته و پسا مدرنیته است. او داوری است که گاه این سو و گاه آن سوی جهان مدرن است و آرمانها و ایده ها را به نیش قلم خویش حکم ابطال میدهد. این قاضی به قضاوت تاریخ، فلسفه، هنر، اخلاق و خدا نشستـه است. شگفتا! که عدالت را تجسم قانون1 یافته است؛ غافل از آنکه قانون در عصر او برتر از عدالت جلوه کرد. این شاعر شوریده فیلسوفان، هرگز این دو مفهوم مبارک و مقدس را در عصر پیش سقراطی و یا حتی در عصر خویش هم مورد مداقه قرار نداد.
نیچه شیفته فیلسوفان ژنده پوش و خمـره خراب و کوزه گر قبطی و فنیقی و یونانی بود، به گفته مترجم شهیرش داریوش آشوری: "گذر از انسان به ابر انسان برای او یک معنی هستی شناسیک داشت." چه شد که نیچـه به تأسی از آن اندیشمندان پا برهنه، پاره خطی در تبیین این دو مفهوم و رابطه آن با اخلاق و سیاست ننوشت؟! او که دولت و دین را هر دو ریاکار میداند2 و از ریشخند این دو نهاد حظ ادبی میبـرد، در توهم فلسفی خویش ( Philosophical Illusion ) با تکیه بر تن و هنـر، منشـور فکری اش را بر آن سه پایه (هنر، تن، توهم) قرار میدهد. بی سبب نیست که این شوالیه نیهیلیسم را باید شاعر فیلسوفان و فیلسوف شاعران نامید، به عبارتی آنجا که سخن از فلسفه و بحث و منطق و عقل و استدلال است، او شاعر و خیال پرداز است. آلمان ها هرگز این خطای نیچه را نبخشیده اند که چرا او فلسفه خویش را در چارچوپ دیسیپلین سیستماتیک پی ریزی نکرده است واینکه چرا مانند روسها و فرانسویان غیر سیستماتیک می نویسد! ژان پل سارتر، سیمون دو بوار3الکساندر سولژنیتسین، آنتوان چخوف، اسلاوژ ژیژک (زیزک)، آلبر کامو همه از نیچه آموخته اند که خارج از آکادمی هم می توان آزاد بود و آزادانه اندیشید. اینکه در آلمان او را شاعر فیلسوفان یا فیلسوف شاعران خوانده اند به سبب انزجار آنها از این بی نظمی در اندیشه و آثار او بوده. اگر نیچه هم مانند فردید هیچ نمی نوشت، همانکه «ناخودآگاهی» را همچون جرقه ای در ذهن زیگموند فروید برانگیخت و نیهیلیسم فرانسه را از روسیه به ایران آورد برای ایرانیان و فرانسویان کافیست تا شارح و ستایشگر او باشند. به باور من این نیچه درایران، روسی ست، در روسیه آلمانی ست، و در فرانسه، فرانسوی ست. اما نیچه در آلمان، بی وطن است و تنها به ارج «زرتشت» است که او را آلمانی خوانده اند.

بنا به ادعای یو آخیم کهلر(Joachim Kohler) نامه های نیچـه، بیش از کتابهای او اهمیت دارند که ویژگی روانی و زیستی این مبارز اخلاق شکن را نشان میدهند. او از پرسه های نیچـه در شبهای سورنتو وسیسیل و تماشای شاهدان شهر آشوب کرانه ها، مصرف تریاک سناتوری، کنایه، تمثیل و اشارات بس زیبایش، خامه روانی و جنسیت او را از نوع نیمه دیگر می داند. حلقه مترجمان ایرانی نیچه جملگی او را شیدای شاهدان قدسی میدانند، اما یوآخیم در کتابش آورده است که این هنجار شکن شجاع در تورنتو و پروانس (فرانسه Provence) مطلوب خویش، آن شاهد بازاری را می جسته است! به همین دلیل بارها استنباط می کند که قلم نیچه در دست مزاج اوست؛ نمی توان و نباید نامه های او را کمتر از آثارش بها داد.
یواخیم در فصل دوازده کتابش بنام «راز زرتشت» اشاره دارد که آن حال مکاشفه در کرانه دریاچه ژنو در 1881 که «بازگشت جاوید» را در ذهن او پدیدار ساخت، آیا منظورش بازگشت همان «ماسک» نبود که نیچه بطور رمزی از شاهدان یاد می کند؟! یواخیم کهلر4این ماسک را ماسک نیاز طبیعی نیچه می داند که شبیه به سپر آشیل در حماسه ایلیاد هومر است. به عبارتی این ماسک «سپـر» اعتبار عینی و مشروعیت طبیعی این نیاز است که از یونان باستان به زمان نیچه بازگشته است. بنظر او اصطلاح « بازگشت جاویدان » را نیچه از هولدرلین و او از سمپوزیوم افلاطون وام گرفته است. هولدرلین از زبان دیوتیما ( Diotima ) شخصیت داستان می پرسد:" آن چیست که مـردان هـزاران سال است به آن می اندیشنـد و عمل می کنند در مقایسه با یک لحظـه از مهـرورزی؟" متفکران سال هاست که می پرسند آیا این «حادثه جاودان» یک ایـده در حوزه جهان بینی است، یا یک آلترناتیو اخلاقی است برای ده فرمان انشائی موسای پیامبـر.
دهه پایان قرن نوزدهم را بدرستی باید دهه کشف نیچه نامید. قبل از آن تمام آثارش بیش از اندکی خواننده جدی طرفداری نداشت. در طول بیست سال نویسندگی و فلسفه نویسی و بیش از چهارده اثر که چاپ کرد، کمتر از پانصد جلد ازکتاب هایش فروش رفته بود. یکی از آنان که این نابغه را قبل از فلج مغزی کشف کرد گئورگ براندس ( Georg Brandes ) دانمارکی بود که طی چندین سمینار در دانشگاه کپنهاگ به نقد آثار او پرداخت. او بعدها به پاریس رفت و برای اولین بار اصطلاح «فیلسـوف دیــوانـه» را در اروپا پراکنده ساخت. در چشم انداز تاریخ، الیزابت و براندس، این نیچـه دیگر را از فنومن به «نماد قدرت» تبدیل کردند. هارالد هوفدینگ5( Harald Hoffding) دانمارکی بر خلاف هموطنش ـ براندس یهودی ـ سخت به نیچه حمله کرد و او را سوسیال ـ داروینیست، ضد اخلاق، کیش پرور و اشراف طلب تندرو معرفی کرد که از دهان زرتشت سخن می گوید و بذر اقتـدار و قدرت طلبی در میان خورده ـ بشرها (Sub-humans عوام) می پاشد . براندس طرفدار تز اخلاقی جان استوارت میل (John Stuart Mill) و جرمی بنتهام (Jeremy Bentham) بود ، روشن اندیشی که در راه حمایت از توده ها مبارزه لیبـرالی می کرد و مخالف خیزش ستایشگر نیچـوی بود. هوفدینگ ـ سوسیال دمکرات دانمارکی ـ از جناح چپ این فیلسوف دیوانه را مورد انتقاد قرار می داد و براندس لیبـرال دمکرات از جناح راست از نیچـه حمایت می کرد.

این دو نقد و برداشت متفاوت در مورد نیچـه، از دانمارک به سوئد رفت و از آنجا به آلمان و فرانسه، سپس به آمریکا گستـرش یافت. درزمانی که اساتید ومنتقدین آلمانی آثار نیچـه را بها نمی دادند و در جراید ادبی، فلسفی به ندرت نامی از این فیلسـوف دیوانه به میان می آمد، برای اولین بار دو روشنفکر دانمارکی آراء و نظرات نیچه را ـ در حوزه آکادمیک ـ از دو محور مورد نقد و بررسی قرار دادند. نویسنده مشهور سوئدی آگوست استـریندبرگ6 (August Strindbrg)به گمانم اولین قربانی سبک وآثار نیچه است.او در آخرین روزهای نیچه7 با وی مکاتبه داشته و نیچه از او خواسته بود که آثارش را به فرانسه ترجمه کند. آگوست استریندبرگ هم بر اثر رسنتیمان از فرهنگ مدرنیته به خرابات آمده و جنون، دیوانگی، تنهائی و خودکشی او را اروتیزه می سازند. او هم در این مرحله به دنبال حیات دیوژنی است تا از رنج مدرنیته بگریزد. قربانی دوم جاذبه نیچه باز هم سوئدی است ـ اریک هرملین8(Eric Hermelin)که در حالیکه در تیمارستانی در جنوب سوئد به مدت چهار سال بستری بود توانست ده هزار بیت از مثنوی مولانا را ترجمه کند.
من مست وتـو دیوانه مارا که برد خانه
صـد بار تـو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
اینکه چـرا صنتور بی وطن بعد ها به درجه «پارادایم فرهنگی» صعود می کند و به عنوان یک «فنومـن» در حوزه فلسفه و ادبیات مطرح گشته، راشایـد بتـوان این گونه پاسـخ داد که نیچـه اولین پدیده نو ظهـور در غـرب است که که شتابان شهـره گشت؛ راز جاودانگـی فـروغ نیچـه، نه در غلظت آثـار او، بلکـه در دهلیـز فـرهنـگ مدرنیتــه غرب نهفتــه است.

به ایران و جهان عرب، نیچـه با زرتشـت آمد و به لطف دو متـرجم، در مقام و جایگاهی رفیع و اولیایی معرفی گشت. متـرجـمان دیگر آثار او این ستایش و کرنش را بسط دادند و با پیش گفتارهای عربی و فارسی آنچنان در مدح و کرامات معنوی این «گشتالت پارادایمی» قلم فرسایی نمودند که گفتمان نیچه یکپارچه شرح ثنا گشت! به آن دلیل این شاعر فیلسوفان، یک گشتالت پارادایمی است، که در آغاز سده بیستم این مفاهیم و فرازها ـ از نوع اعلامیه مرگ خدا ـ نبود که خوانندگان به عظمت نقش او در تاریخ سیاسی پی بردند، بلکه از آن رو که بین زرتشت و نویسنده آن تفاوتی ندیدند. گویی بیوگرافی این نیهیلست از قلم زرتشت جاری است .
1 قانون یا عدالت ونیز اینکه درسایه کدامیک، دیگری محقق می شود.
2 * قطعه رویدادهای بزرگ از کتاب زرتشت *
3 Simone de Beauvoir سیمون دو بوار از رهبران جنبش فمینیستی فرانسه در دهه 1960 که در شاهکارش ( جنس دوم Le Deuxieme Sexe) آنرا تئوریزه شده است
4 کهلر پژوهشگر آلمانی که چندین اثر در مورد واگنر و نیچه نوشته است و نیز کتاب راز زرتشت The secret of Zarathustra از اوست.
5 یکصد سال پس از هگل، هرالد هوفدینگ Harald Hoffding سوسیالیست میانه رو و استاد فلسفه تاریخ در دانشگاه کپنهاگ که سمینار هایش مانند هگل پر از دانشجویان وپژوهشگران بود؛یکصد سال بعد اسلاوژ ژیژک( شهروند اسلوونی) همان جایگاه هوفدینگ وهگل را در غرب یافته است.
6 ( سبک رئالیسم طبیعی (افراطی )این نویسنده سوئدی که آثارش به فرانسه ترجـمه شده بود، مورد توجه صـادق هدایـت قرار گرفت، رمانهای کوتاه این دو نویسنده بسیار به هم شبیه است.
7 ـ پیش از انتقال به تیمارستانی در شهر بازل سوئیس ـ
849اریک هرملین(Eric Hermelin) اشراف زاده سوئدی که به استخدام ارتش انگلیس به هندوستان فرستاده شد. در مکتب پارسیان هند با زرتشت، مولانا، حافظ، سعدی وسنائی آشنا شد و زمانی که به سوئد بازگشت به عنوان مجنون و دیوانه ـ به سفارش اقوام ثروتمندش ـ بستری گشت! عارضه روانی او حالات ذوقی و شطح اشراقی بود.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

زرتشت در دام نیچه 2


نسبت زرتشت به زبان آلمانی همچون نسبت شاهنامه است به زبان پارسی.این ادیب فرزانه1 با آفرینش زرتشت و قلم خویش هویت ملی ملت نو پای آلمـان را بارور ساخت، همچنانکه پیـر فرزانه طـوس با اثر جـاودانه اش، احیـاگـر زبان پارسی گشت. گزاف نیست اگر این دو شاهکار کلاسیک را مهم ترین میـراث هویـت دو ملت به شمار آوریم
آلمانی ها در پروسـه ملت سازی از آثـار نیچـه و واگنـر بهـره فراوان بردنـد. بی سبب نیست که «زرتشت نیچـه» را لایق اپرای واگنر و در اندازه شاهکار او پارسیفال می دانم؛ چرا که این اثر نه فلسفی است و نه عرفانی، نه اشراقی و نه بودایـی. زرتشت آن هـم، زرتشت نیست و نیچـه ( شاعر) آن هم نیچـه ( فیلسوف) نیست. در این کتاب نه نیچه را می بینیم و نه زرتشت را می خوانیم. اگر گمانه زنیم ـ به منظور درک نقش هنـر درتاریخ آلمان ـ که دو ملت ایران و آلمان از هنر، تعریف و تفسیر همگون و همـوژن دارند ( که به نظرم ندارند)، در آن صورت ترکیب کیمیایی این دو عنصر (شعر و موسیقی) توسط نیچه و واگنر و اهمیت این آژنـد در ذهنیت تاریخی این ملت هویدا می شود.

دو صـدر اعظـم هـوشمنـد آلمـان ـ ویلهلم و بیسمارک ـ به جایگاه اسطوره ها در پروسه ملت سازی آگاه بودند و به همین دلیل «زرتشت» نیچه و «پارسیفال» واگنر را از این دو فرزانه وام گرفتند و موسیقی را برتر از شعر بر تارک هنر غرب نشاندند. بیسمارک که مهندس فرهنگی آلمان شناخته می شود ـ همـانکه در نمایش اپـرای پارسی فـال واگنــر اشک می ریزد ـ می گـویـد ملتی که اسطوره ندارد، ملت نیست." یکی از آن اسطوره ها زرتشت ایرانی است که پارسیان هند را به دست بوسی الیزابت (خواهر نیچه) به آلمان آورد!
ویلهلم قیصر آلـمان ـ که او هم اشک ریزان از اپرای واگنرـ در خلسه خیال آلـمان واحـد، ذوق دیداری و شنیداری می برد، در مهندسی سازه های دولت مدرن آلمان، از شاهکار این دو کیمیاگر کلاسیک بی بهره نبوده است. کسی که تنها زرتشت را بخواند نمی تواند تصویر درستی از نیچه داشته باشد. آفـریننده زرتشت، این کتاب را در چهار بخش و در فاصله دو سال از ژانویه 1883 تا فوریه 1885 نوشت این اثراز نظر سبک و فرم و محتوا نسبت به باقـی آثـار او تفاوت دارد. خواندنی است که اقبال عمومی از زرتشت و بیزاری نیچه از این کتاب نسبت عکس دارند. این اثر به تمام زبان های معتبر ترجـمه و تجدید چاپ شده است.

توماس مان که رمانی هم درباره نیچه نوشته است می گوید :" من که در این کتاب هـرگز زرتشت را نیافتـم، فقط نیچـه را دیـدم و دیگـر هیـچ." حتی توماس مان هـم ـ که از نیچه بسیار آموخته و شارح اوست ـ از زرتشت او می گـریزد. شوق توماس مان به نیچـه و زرتشت آن چنان بود که سفـری به سیلس ـ ماری( Sils-Maria) ایتالیا میرود تا با گردش در کوهپایه و تنفس هوای آزاد این منطقه، پژوهشی در احـوال و روحیـه این صنتـور شـوریده کند؛ سپس می نویسد: "این مردک جادوگر – زرتشت – بالدار بی چهـره و بی تن، با آن تاج گل بر سرش و پاهای رقصانش، زرتشت فقط بازی کودکانه با کلمات است، او سراسر شیـوا و شیریـن( رتوریک) و بلیغ است. این طیلسان پوش، پیامبری مشکوک، رنجور و نحیف، شبحی گمشده در نخوت و غرور، چهره ای مضحک و خنده آور است. "
کارل برنولی( Carl Brecht Bernoulli )از حامیان و مریـدان نیچه، صحنه های کتاب را به یک «بالـماسکه، دشت و کوهی شبیه ساخته که زرتشت مترسکی است پر از برچسب های ضد و نقیض بر پیکرش». این کیمیاگر زبان آلـمانی در برخورد با کتاب زرتشت موضعی دو گانه دارد. از یک سو عنوان می کند که «چنین گفت زرتشت» اثری جاودان و مقدس است که او خلق کرده است. این کتاب مقدس غنی ترین اثری است که در زبان آلـمانی تا کنون آفریده شده است. او با لحن اغراق آمیزی می افزاید:" کتاب مقدس من بقیـه کتب آسمانی را به چالش می کشد." اما از سوی دیگر در نامه ای به دوست دیرینش اوربک ( Overbeck ) می نویسد:" به یاد می آورم آخرین حماقتـم را، زرتشت را می گویـم، آیا اصلا میتـوان آن را خواند؟ من مانند خوک ها می نویسم..... نمی دانم ! آیا این کتاب ارزشی دارد؟ خودم که در این سرمـای گزنده زمستانی، قدرت قضاوتم منجمد شده و نمی دانم چه چیزی با ارزش است و چه چیزی نیست. نمی دانم که تا شش ماه دیگر با چه هدفی زنده باشم. بشدت رنجور هستم و بر حوادث و ناکامی و خطاهایی که در کل حیات معنـویو روحانی ام داشته ام به نوعی واقفم. حالا چه می شود کرد؟ دیگر هرگز به جبـران خسـران قادر نخواهم بود. فایده اش چیست؟
نیچه ـ به اعتراف فرانتس اوربک ـ به اندیشه خودکشی هم افتاده بود و در سرمای یخبندان برهنه کنار پنجره نشسته و تریاک2و محلول کلرال مصرف کرده بود. پس از پایان قسمت چهارم کتاب چنین گفت زرتشت، احساس دلتنگی می کند که دوباره به فضای ایجازنویسی بازگردد. نیچـه، زرتشت را کتاب شعری3 بیش نمی داند. و در جای دیگر آن را یک «سمفونی» می نامد؛ گویا این شیدای شکست خورده از عشق نا فرجام سالومه، به نیکی می داند که چگونه در جلد زرتشت رود و غرور خویش را در اوهام او بازیابد. او در بخش نخست «ابر مردی» با چشمانی براق و پر هیبت می آفریند و در بخشهای بعدی با مطرح ساختن «بازگشت جاودان» نقش این کوه نشین را کم رنگ تر کرده و در پایان کاملاً محو می کند. گشتالت زرتشت فرستاده اهورا نیست بلکه رسول نیچه است. خواننده ای لحن حماسی و جدلی ( Polemic) این اثر را می پسندد و دیگری از موسیقی آهنگین کلمات و عبارات لذت می برد. آیا بزرگترین خدمت نیچه به ادبیات آلمان فقط زندگی پر از فراز و نشیب اوست؟

غارنشینی و تنهایی و زیست کوهی و خلوت زرتشت در واقع انعکاسی از رنج و رسنتیمان نیچه است که از قلم او بر کاغذ می تراود. این کتاب با طرح نمادینی که دارد شاید «چنین گفت نیچـه» است و زرتشت چراغی است که خواننده در دست بدنبال نیچه می گردد! آیا تصویر صعود به قله کوه و اعتکاف و سپس بازگشت به سوی مردم (عوام، خلق، ناس، توده، چاندلا) حکایت از ییلاق و قشلاق نیچه بین قله های آلپ و سواحل مدیترانه نیست؟ زرتشت به صورت تصویری ایده آل از نیچه ارائه شده و متن کتاب در واقع کلید شرح حال و خاطرات اوست. زرتشت ایرانی دارای تمام نیرو و ارزشهایی است که این فیلسوف شوریده حال، آرزویش را داشت. نکته پارادوکسال و بسیار قابل توجه آنکه دقیقـاً همـان توده ای که زرتشت نیچه بر سر آنها می کوبد و فریاد می کشد و اعتراض می کند و هشدار می دهد، دوباره همان پا برهنه ها و فرومایگان ( Decadents, Chandela ) به آغوش او پناه می آورند! همانطور که اشاره کردم، پژوهشگر اگر تمام آثار او را هم مطالعه کند، ناچار است از نیچه به نیچه پناه برد.

او زرتشت را ناجی خویش می خواند «Meine hebensretter heisst Zarathustra» و زمانیکه قسمت دوم کتاب چاپ گشته و در چند نسخه منتشر می شود، نیچه به ناشر می نویسد:" مانند کیمیاگران باید مس (زرتشت) را به طلا تبدیل کنم، اگر نتوانم، فاتحه ام خوانده است." زرتشت پس از ده سال غارنشینی و زهد و اعتکاف از کوه سرازیر می شود و به میان توده میرود. تحت تاثیر داروین به مردم میگوید که انسان در ابتدا کرمی بیش نبوده و سپس بوزینه گشته و آنگاه به بشر«راست قامت Homo Erectus» و در پایان به انسان«Homo Sapiens» تحول یافته است. انسان برتر نیچه، نه از میان بشر های راست قامت بلکه از میان انسان ها بر خواهد خواست. او که از آزمایشگاه فیزیولوژی در شهر نیس ـ جنوب فرانسه ـ که جوزف پانت ((Josef Paneth در آنجا پژوهش میکرد، دیدار داشته، و با چشم خود دیده که این بشر های راست قامت نسبت به درد و آسیب بسیار کمتر از نژاد سفید4 واکنش نشان می دهند! با این حال نیچه بعید می دانست که در گیتی بتوان نژاد خالص یافت و ایده برتری نژاد را رها کرده و در نامه به خواهرش انتقاد و اعتراض می کند، که خون آریائی ژرمن ها هم آلوده است و در آمریکای لاتین5 بیهوده در پی آرمان های نژادی نباشد. گام بعدی «انسان کامل یا ابر مـرد» است.

نیچـه آته ایست، خود را از تمام دغدغه های معنوی و روحانی رها ساخته و در خطابه ای لائیک فـریاد می دهـد:" زنهار! برادرانم، به گیتـی (زمین) وفادار باشید و به وعده ها و امیدهای فرا زمینی (مینــوی) دل خوش مـدارید. پس جان و نهـاد بشر چه می شود؟ نفس و روح احتمالا باید فنومنی، فیزیکی و مادی باشند که به جسم وابسته اند. در زنجیره تحول آنگاه که انسان از عقل و خـرد و اخلاق و سعادت دنیوی عبور نموده است به مقام ابر انسانی می رسد. پیام زرتشت صریح است:" بشر باید از مرحله بشری (عوام زدگی، فرومایگی، چاندلائی، خلقی) بگذرد و به مقامی والاتر ( (Homo Sapiens برسد. اگوئیسـم باید از زنجیر اسارت انسانیت آزاد شود. بنا به نظر نیچـه، بشر طنابی است بین حیوان (بوزینه) و ابر انسان.
1 در اینجا من فرزانگی را در ادب نیچه دانسته ام و نه در فلسفه او، و اشاره داشته ام که مطالعه و پژوهش فلسفی (به عنوان دیسیپلین) در حوزه آکادمیک، لزوماً انسان را دارای حکمت و فرزانگی (die Einsisicht ) نخواهد کرد.
2 احتمالاً شکل خودکشی نیچه از طریق شاعر آلمانی راینر ماریا ریلکه به صادق هدایت رسیده بود که در رمانش آورده است. صادق ترجمه فرانسوی اثار ریلکه را خوانده است و به همین علت هم مرگ را صادقانه اروتیزه کرد. صادق با مرگ هم صادق است.
3 Es ist eine dichtung und keine aphorismen- sammlung
4 دربخش پایانی کتاب اشاره ای به جنون نژادی الیزابت نیچه داشته ام که چگونه سودای سرزمین آریائی، او را آواره آمریکای لاتین (پاراگوئه) کرد.
5 (در آن زمان اسیران و بردگان را از افریقا، آسیا، و آمریکای لاتین به مراکز فیزیولوژی می آوردند که ببینند آیا ویژگی حواس، اعصاب و اندازه حجم مغز آنها به اندازه نژاد سفید اروپایی است!

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

زرتشت در دام نیـچـه


زرتشت در دام نیـچـه

کتابی که نیچه از نوشتنش بارها پشیمان بود؛ کارل یاسپرس از بزرگترین منتقدان نیچـه، کتاب چنین گفت زرتشت را در اندازه، قصه کودکان میداند! کتابی که فقط در بیست نسخه چاپ گشت که عمده آن به دوستانش فرستاده شد. بقول خودش کتابی برای همه و هیچکس. این عبارت نیچه صرفاٌ رتوریک1 محض است و او استاد رتوریسم2 (Rhetorism) است. نیچه و هدایت در نثر خویش با خویش صادقند. آفریننده زرتشت متافیزیکی در 1885 در یادداشت های شخصی اش می نویسد: "Ich verstimme,denn niemand versteht meine Worte " چنین به نظر می رسد که هیچ کس کلام او را درک نمی کند و اضافه می کند که دیگر مایل نیست از زرتشت سخنی بگوید.

نیچـه نمی خواهد شاعر باشد که زرتشت رابه سراید بلکه می خواهد از زرتشت به بعـد بعنـوان یک فیلسوف مطـرح گردد؛ به همین منظـور حتی نامه ای به دانشگاه نوشته و ابراز آمادگی نمـوده که مستمـری بازنشستگی را به تدریس ساعاتی در روز تبدیل کند. هیئت رئیسه دانشگاه از او می خواهـد که مقاله ای با موضـوع فلسفی تهیه نموده وبه دانشگاه بفرستد. او در پاسخ ـ بجای متن فلسفی ـ دوبـاره نامـه ای رتوریک نوشته و ابـراز علاقه شدید و اصـرار در تدریس فلسفه دارد و مقامات دانشگاه را به آثار خود ارجاع می دهد. هیئت رئیسه پس از خواندن دلائل نیچـه، او را شایسته تدریس در همان رشته فیـلولـوژی کلاسیک دانسته، و به درخواست او برای کسب کـرسی استادی فلسفه جواب رد می دهد. خواندنی ست که هیئت علمی دانشگاه هم به پیروی از هیئت رئیسه، آثار نیچه را در حوزه جهانبینی و ایدئولوژی شناخته و به دلیل آنکه اندیشه او سیستماتیک و مطابق سیاست علمی دانشگاه نیست! از رؤسای دانشگاه می خاهد که نیچـه را به دانشگاه راه ندهد. پس از نیچـه اکنون در سراسر گیتی و در تمام مراکز معتبر علمی، نیچـه نیز تدریس می شود.
تـم منظوم و منثـور کتـاب زرتشت شایسته اپــرای واگنـر است تا کتـابی برای بحث و نقد و استـدلال، و نیچه با زرتشت به اوج می رسد.کدام آلمانی است که در برابر عظمت نثر زرتشت سر فرود نیاورد؟
1 نیچه و هدایت در نثر خویش با خویش صادقند رتوریسم نیچه ورالیسم هدایت همچون آیینه ایست که تصویر رسنتیمان این دونویسنده ا را منعکس مینمایند.
2 رتوریزم (بلاغت وشیوایی Rhetorism ) دراینجا به معنی متقاعد ساختن مخاطب نیچه نیست، بلکه نشا ن دادن تبحر وبرجستگی قلم اوست.نیچه متون کهن یونانی ودینی را صرفاً رتوریک برداشت میکرد، کتاب چنین گفت زرتشت او دلیل این مدعا ست.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ایــده در نهـاد هنــر و جهـا نبینی



ایــده در نهـاد هنــر و جهـا نبینی

مفهوم ( Begriff) بیانی، انتزاعی، انتقالی، ذهنی و قابل تعریف است، ولی «ایده»1آن بینشی و تعبیری است که در عصر علمی ما (زمان و مکان و علیّت) وحدت در کثرت است، که در عالم مجرد و انتزاعی هنرمند، دوباره باید منسجم و متحد شود. مفهوم مانند یک ظرف بی جان است که هنرمند آنچه را که درون آن میریزد فقط می تواند همان اندازه و حجم از همـان ظرف بیرون کشد. ایده اما در مقایسه با مفهوم، مانند یک ارگانیسم زنده در ذهن هنرمند است که پیوسته جوشان و در غلیان است. تفاوت هنر نیچه و هنر دروغین در همین است که ایده در نزد نیچه شهودی و هدفمند است، ولی در هنر کاذب، بازی با مفاهیم انتزاعی و سرگردان است. همانطور که اشاره شد موسیقی در مقایسه با دیگر هنرها از تاثیر مستقیم تری برخوردار است. به نظر شوپنهـاور موسیقی دنیای درون انسان را در غمها و شادیها به لرزه انداخته و در عمق احساس ما طنین افکن می شود. این «اراده جهانی» که شوپنهاور می پندارد، در ظرف موسیقی تجلی می یابد و در هستی متافیزیک انسان نمودار می شود. هنرمند از عمق هستی الهام می گیرد و آن را در زیبا ترین زبان که عقل او عاجز از درک آن است، بیان می کند. سرچشمه موسیقی، جهان غیر ارگانیک است، که ذهن انسان نشسته بر امواج موسیقی را اندک اندک از جهان ایده رها کرده و به طبیعت زنده می کشاند.
عبارت «جهان، اراده مجسم در قامت انسان است»، را می توان این طور بیان کرد که موسیقی جهان مجسم است.

نیچه هم موسیقی و هم اراده را آزمود، که یکی را رها کرده و دیگری را معطوف قدرت ساخت. نیمی از فلسفه شوپنهاور مدیون موسیقی است، این نظریه را از پیش سقراطیان و بویژه فیثاغورث وام گرفته است. پیروان این نابغه یونانی گرایش شدید به موسیقی و ریاضیات و نجوم داشتند که بعدها فلسفه و عرفان و سیاست هم به آن اضافه شد. آنان جهان را موسیقی مجسم (ارگانیک وزنده) می دانستند و هستی در گوش آنها یک سمفونی زیبا و سحر انگیز بود . کهکشان را یک شاهکار هنری می دانستند که فضای بین افلاک را « آوای اتـری موسیقی Etheric Music « پر کرده است؛ آوائی ملکـوتی که فضای بین اجـرام سمـاوی را احاطه ساخته است. فیلسوفان رواقی، گوته، فلوطین( شیخ الیونانی ) و کانت نیز نسبت به هنر و بخصوص موسیقی، افکاری شبیه فیثاغورثیان داشتند. نظم و هارمونی موسیقایی بین افلاک جاری ست. تغییر ریتم و آهنگ ـ به نشانه مرگ و نیستی – نشان می دهند که ملودی حفظ گشته و حیات جاری است. در فلسفه شوپنهاور که اراده جهانی بی هدف، سرگشته و حیران و خسته از مبارزه ابدی است؛ موسیقی نقش ناجی و رهایی بخش را بازی می کند. نیچه در«میلاد تراژدی» که در ایام جوانی نوشته، موسیقی را انگیزه ای می بیند که به حکمت دیونیسی ( Dionysian) ختم می شود. بنظر نیچه موسیقی شکل و صورت هنر است که اراده جهانی در آن جلوه گر می شود. موسیقی دیونیسی، تصویر رنج و غم جدایی است که فریاد می کشد. فراق و جدایی گناهی است که باید کفاره آن پرداخته شود، تا دوران تراژیک به سر آید و وحدت حاصل شود. به باور او تراژدی یونان از دو سرچشمه آپولونی ( Aplloni) و دیونیزوسی است. هومر و آرخیلوس دو آنتی تزی هستند که در موسیقی به هم می رسند و تراژدی در متعالی ترین صورتش آشتی بین آپولون و دیونیزوس است. شوپنهاور در موسیقی قدرت مقدسی می بیند که انسان را از تراژدی جهانی رها می سازد و نیچه آفرینش هنری را خروج حیات از این «فراق ابدی» می پندارد.
هنر به زندگی انسان آرامش می بخشد، موسیقی حیات را پر رنگ تر و جدی تر می کند و نقطه تلاقی شوپنهاور و نیچه، نقش محوری هنر در دست یابی به آرمان های متعالیـه است؛ به همین علت هـر دو فیلسوف از هنرمند توقع عظیمی دارند. نیچه در سه اثر پیاپی که در مورد تراژدی ، شوپنهاور و انسان بسی انسان چاپ می کند، همچنان خود را شاگرد هراکلیت، واگنر و شوپنهاور می داند. ستایش او از موسیقی و پرداختن به مقولات فلسفی و نثر بسیار شیوای ادبی، مرهمی است بر آلام جوانی او. تدریس نیچـه در دانشگاه بازل بعلت بیماری اش به تناوب قطع می شود؛ سرگیجه، میگرن و هاضمه پریشان، وی را روزها و هفته ها به بستر می اندازد. او نگران است که مانند پدرش، در میانه سـی سالگی بر اثر بیماری ارثی کوفت مغزی از بین برود. درمانی در آن زمان برای این آفت وجود نداشت، ناچار او با جوشانده آب و آهک و پرهیز از گوشت خواری، الکل، چای و قهوه، توانست سال ها زنده بماند.
این سال های پر از درد و رنج نیچـه را، دوران سازندگـی! وعمر مفید او نامیده ام. کنایه آنکه در ایران هم ـ مانند فرانسه شیفته نیچه ـ پرهیز او از مصرف الکل وگوشت را نشانه گیاه خواری او و اعراض از دنیا می دانند.
این شوریده سر، در دوره دانشجویی روزی در فوریه 1865 ـ در پی شـور و حال جوانـی ـ به خرابات در شهر کلن آلمان می رود. در نامه ای به مادرش اصطلاح «عارضه اخلاقی» را که به آن دچار شده می نویسد، که ژورنال و پرونده بیماری او در آرشیو خصوصی اش، پس از شکست دیوار برلین پیـدا شده است. در چندین نامه به دوستانش می نویسد: به زندگی عشق ورزیدن ولی در عین حال هرگز خوشبخت نبودن، سرنوشت من است. او مجبور گشت رژیم غذایی مخصوصی را تا پایان عمر حفظ کند .
چندین بار به سفارش دوستش کارل فوش ( Carl Fuch) و نیز دکتـر ویل ( Wiel) در سوئیس زالو به سر انداخت ! تا از سر درد شدید خلاص شود. یک روز نیز در تورین ایتالیا، برای تسکین درد شدید معده به داروخانه مراجعه می کند و نسخه دارو که امضاء پزشک هم داشت به دارو ساز می دهد؛ مقدار ده گرم تریاک سناتوری! تحویل می گیرد. اما در پای نسخه امضاء دکتـر2 فردریش نیچه بـود!
این نسخه و کلیه نامه ها و دست نوشت های وی در آرشیو نیچه در وایمار آلمان محفوظ است.
اینکه مـارکس و نیجـه در میانه سده نوزدهم با افیـون آشنا هستند، و بویژه مارکس نقش دیـن را همچون تریاک برای جامعه میدانست، آن است که پرولتاریا و زحمتکشـان درصنایع ومعادن روزانه دوازده ساعت کارمیکردند؛ به ناچار مصرف افیـون ناخالص مرهمی بود بر زخم رنجشان.
الیزابت نیچه ـ خواهرش ـ وقتی از این خاموش فروزنده3 کیش و فرقه ( Kult ) ساخت، کسانی به سراسر اروپا فرستاد تا هر آنچه از نیچه است جمع آوری کنند، که اکنون در ایالت وایمار در موزه نیچه طبقه بندی شده است. آرشیو وایمار، نیچه ای دیگر ساخته است؛ فیلسوفی ای که پیشرو فلسفه خویش است . نیچه ای که بیمار شد، دیوانه شد، قربانی شد، تا " چنین گفت زرتشـت "آفریده شود، تا زرتشـت انجیل شود. حال باید پرسید، چرا این پیاده نظام نیهیلیسم زمانی که از روسیه به ایران می رسد همچون شوالیه شهودی ظاهر می شود؟
شوریده شاعر بی وطن پس از زرتشت، سودای اهورا4 داشت. نیچه از کلام بیزار بود و رهایی جان را در سکوت شفق ـ همچون لیلیان Lilian ـ در باغچه خلوت خویش می جست.
سخن بر سر عرفان شرقی نیست، که بر سر فیلسوفان نام آور غربی است؛ کانت، شلینگ، نیچه، اپیکور، شوپنهاور، امرسون،شیلر، پاسکال، گوته، حتی گاندی، چندان شیفته اندیشه و کلام و تفکر و بحث نبودند. و یتگنشتاین در نامه ای به امپراطور فلسفه غرب ـ بر تدراندراسل ـ می نویسد: آیا اندیشه از کلمات تشکیل شده است؟ خیر! نیچه مانند فیلسوفان مدرن که شوق حکمت دارند، مخالف افلاطون و اخلاق او بود که شوق زبان و بحث و جدل داشت. عدم اعتماد او به زبان و بحث های استدلالی باعث گشت که هرگز وارد این حوزه از تاریخ نشود.

من او را شبیه آن قزاق پیر و خردمند ـ قهرمان رمان تولستوی ـ می بینم که از صبح صادق تا شفق شب، تور به آب انداخته ، صید ماهی کند؛ تااز اندیشه بطری ودکا و سیگاری بر لب برون شود، و شبانگاه شادان و شاداب به کلبه آید و در راه از خویش بپرسد: راستی امروز به چه اندیشیدم؟! بر صفحه ذهن او نه فکری، نه رویایی ونه حتی خاطره ای نقش نبسته؛ درون او صاف و زلال است درست مثل آسمان بی بار. اندیشه و آرزو و خیال و رویا در طول روز چون جرقه ای بر درون او تابیدند و به خارج پرتاب شدند، بی آنکه افسار احساس در دست عقل اسیر باشد. او عمداً مانند انسان بی خبر و بی آگاه، همیشه در لحظه زندگی می کرد، اشتباه می کرد و از خطـای خویش می آموخت و خود به خویش آگاهی می داد.
نیچـه این عبارت از ژان ژاک روسو را آویزه نهادش ساخته بود:" هدف انسان در زندگی آرمانی، اندیشیدن و خواندن نیست بلکه آن است که انسان شود و انسان بماند." نام آورانی که نیچه را خوانده اند ـ توماس مان، ماکس وبر، فروید، یونگ ، وتیگنشتاین، هیدگر، دریدا، فوکو، لاکان ـ همه از نوش کلک او شهد اندیش شدند. این فیلسوفان به دنبال حل مسئله نبودند بلکه صورت آنرا فرموله کرده و افق این حوزه را گسترده تر ساختند. حیرت آور است که این پارسی فال رنجورکه به زحمـت از عهده چاپ چند جلد کتاب خویش برآمده ـ آن کتاب ها هم به فروش نرفتند ـ تا زمانی که فیلسوف دیوانه اش نخواندند، شهره غرب نگشته بود. تأثیر نیچه بر قلمرو فلسفه، سیاست، روان شناسی، جامعه شناسی، هنـر، موسیقی، شعـر و ادب، غیر قابل انکار است؛ تب نیچه بر پیکر گیتی همچنان جاری است.

از نیچه به بعد کیست که در ایران و جهان غرب آثار ادبی و فکری آفریده باشد ولی از او الهام نگرفته باشند؟. کدام متـرجم، شاعر، ادیب و کدام سوداگر ایدئولوژیک است که در آرمان ارغوانی عدالت به یاد او نیافتد. چگونه است که این فیلسوف شاعران و شاعر فیلسوفان، که در عصر خویش اندیشه و متون پاره پاره اش هرگز محل اعتنای بزرگان ادب و فلسفه واقع نشد، اینچنین فارقلیط مدرنیته گشته است؟ براستی چرا در سنگرهای میدان جنگ اول در کوله بار سربازان سلحشور و جان برکف صدراعظم درکنار کلام مسیح، کتاب زرتشت او پیداست!
کلام نیچـه کلاً منطبق با وضع جسمانی و روحی او است. پرسش اساسی این است، آیا از تقطیر افکار و اندیشه او تمایلات تخریبی و نژادی مشهود بدست می آید؟ نیچه از اساتید برجسته تقطیر آراء و ایده های فیلسوفان است. او هنگامی که رساله «گیتی به نشانه اراده و ایده» شوپنهاور را در یک شب می خواند، تقطیر نظرات او را بر تکه کاغذی می نویسد! کتابی که تأثیر آن تا پایان عمر با نیچه بود فقط در طول چند ساعت مطالعه و تقطیر گشت.
در سال 1878 در هنگام اقامت در سورنتو در گفتگو با دوست دیرینش پل ره ( Paul Ree ) و با اشاره به کتاب «انسان بسی انسان»5 ضرورت پرورش و رهبری (Fuhrer und Erzieher Uder menscheit ) تیره برتر انسان را گوشزد می کند. ده سال بعد دقیقاً پیش از فلـج مغـزی اش، در نامه ای به دوستش می نویسد:" آینده بشریت در دست های من است". به هر روی چاره ای نیست جز آنکه از مطالعه آثار وی از نیچه به نیچـه پناه پناه آوریم. عالیجناب گروفاس6( Gröfaz) همان که در سودای رایش هزار ساله در طی دوازده سال جهان را به خاک و خون نشاند، در یکصدمین سالگرد تولد نیچـه 1944 شخصا گلدسته ای به آرامگاه او هدیه می کند و افاضه می فرمایند: "ما بربریم و بربر خواهیم ماند!" او تلاش می کرد که توسط دستگاه پروپاگاندای نازیها به جهان القاء کند که ایدئولوژی او بر گرفته از فلسفه نیچـه است. عالیجناب7 گروفاس در طول بیست سال هفت بار سر به آستان نیچه سائید و کتاب نبرد من « Mein Kampf» وی پر از اشارات نیچوی ست که به زبان عبارات (Exoteric) نوشته شده است. عالی جناب هم مانند پارسیان هند بارها به دست بوسی الیزابت ــ تارانتل نژادپرست ــ رفته است.
نیچـه ایده آل و آرمان را رادیکالیزه کرده، به طور همزمان عصاره عقلانی را از درون این آرمانها خارج کرد. به نظر او حیات انسان مدرن بر سه پایه استوار است که عبارتند از: هنر، تن و توهم. تجسم اولی را در موسیقـی و اپـرای واگنـر یافت، بدن را از جنس سالومه هدیه گرفت، و توهم را از اندیشـه شوپنهاور به ارث برد. بعدها سالومه و سابینا به کمک فروید و یونگ، پایه دوم میراث نیچه را مورد آزمایش ها و تجربیات پوزیتوسیتی ـ از منظر جسم و روان! ـ قرار دادند که محصول نهایی را در اختیار سارتر و سیمون گذاشتند. جنبش فمنیستی و رهایی زن را سالومه و سابینا با خلق آثار ادبی و کشف نقاط کور نـرم تنان به زن مدرن شناساندند! صادق هدایت نیز در طول اقامت خویش در فرانسه با نثـر و شعـر نوسندگان و شاعران متأثر از نیچـه آشنا گشت. او قالب سبک ادبی خویش را محکم ساخته و در تهران به آفرینش آثار مشابه به زبان فارسی پرداخت. صادق 8بویژه شلاق مشهور نیچه را به زیبایی تمام در نثر اروتیک خویش بکار برده است. شلاقی که گوئی تنها میراث نیچه است که زودتر از آثارش توسط صادق هدایت به ایران می رسد. شلاقی که اکنون نزد پاره ای از فمینست های ایرانی است تا بر چهره یکدیگر بکوبند!

فریدریش نیچه علم و عقل و بورژوازی را که مورد تایید مدرنیته بوده به نیشخند می گیرد و بقول اسکاروایلد با متون پاره خویش هرگز این مفاهیم سترگ را به بحث و نقد و تفسیر نکشید و بلکه فقط قلم نیش دار نیچه است که بر چهره سوسالیسم، ناسیونالیسم، بورژوازی و چاندلای حاشیه نشین رم و پاریس می تازد. جایگاه این شوریده حال در چشم انداز تاریخ خواهی نخواهی بسیار والاست. بنظرم او گشتالت سنت شکن اخلاق و سنن است. رگه هایی از طیف تاریخ عقاید معاصر آکنده از نیچه است. فمینیسم، اگزیستانسیالیسم، فاشیسم و پست مدرنیسم چهره این آوانگارد را بر پیشانی خود دارند
1 ایده ها و مفاهیم هردو همگانی نیستند و قابل درک عمومی هم نیستند. تنها راه درک عمومی و همگانی ساختن آنها ریختن مفاهیم و ایده ها در قالب جهانبینی و ایدئولوژی است، در حالیکه در مورد درک هنری و یا فلسفی چنین نیست.
2 البته اودررشته فیلولوژی کلاسیک درجه دکتری ( PhD ) داشت و بواسطه نبوغ حیرت انگیزش بزودی به درجه دانشیاری رسید ؛ دوستان اندکش او را پروفسور خطاب می کردند. نیچه به اعتراف همکارش فرانتس اوربک (Franz Overbeck ) که او را ازایتالیا به آلمان آورده و در تیمارستان بستری کرد، کلرال( تزریقی Cloral) وتریاک جهت تسکین درد به او خورانده بود. تهیه تریاک و داروی کلرال با نسخه دارای امضاء دکتر فریدریش نیچه ـ فیلولوژیست ـ نشانه نبوغ افیونی اوست! روشن است که نگرش به این دارو در قرن نوزدهم، متفاوت از نگرش امروزی ست.
3 خاموشی نیچه در اینجا فروزنده است و یازده سال سکوت او تا مرگ، فرصتی گشت تا الیزابت شهرت طلب ازآژند کاریزمای او اولین گورو Guru اروپا را بسازد.
4 درنامه ای که فرانتس اوربک ( Franz Overbeck همکار نیچه که مستمری بازنشستگی نیچه را ماهانه از دانشگاه گرفته و به آدرس او می فرستاد) در نامه ای که به پیتر گاست دوست مشترکشان می فرستد، فریاد «ان الحق» این شوریده را شرح داده است. شطح و طامات نیچه و حالات روحی او قبل از آنکه دیوانه اش دانند، در پایان کتاب و در ترجمه این نامه آمده است.
5 این عبارت از کتاب انسان بسی انسان به اضافه جمله ـ آینده بشریت در دست های من است ـ دستگاه پروپاگاندای نازیها را به عارضه موسوی دچار ساخت، و از آنجا که نیچه توسط خواهرش الیزابت به عنوان متفکرهزاره رایش سوم معرفی گشته بود، رتوریک محض قلمش و کاریزمای این فیلسوف دیوانه! آسان نمود اول ولی.....
6 لقب هیتلر( Grösser Feldherr Aller Zeiten ) به معنی فرما نده جاویدا ن کل قـوا که ازسوی ستاد فرماندهی جنگ به ریاست هیتلر، به خودش اعطا شد! این عنوان را به صورت تحت اللفظی میتوان چنین ترجمه کرد،" فرمانده بزرگ آرتشتاران همه زمان ها.
7 عکس ها و امضاء دفتر یادبود نیچه در آرشیو او در وایمار آلمان محفوظ است.
8 «زنی که مردش را گم کرد» ، صادق هدایت رسنتیمان شدید خود از فرهنگ و سنت طبقه چاندلای ایرانی را در این داستان و همچنین داستان های کوچک آبجی خانم و طلب آمرزش، نشان داده است.