هر که "زنده بهگور" نخوانده است، این پاره را نیز نخواند.
یونان باستان بابت مرگ خودخواستهی سقراط، در حافظهی تاریخیاش یک "سقراط" به سقراط بدهکار است. فرهنگ معاصر ایران نیز در حافظهی تاریخیاش بابت مرگ خودخواستهی آفرینندهی بوفکار، یک "صادق" به هدایت بدهکار است. یونانیها سقراط را در تاریخ میخوانند حالآنکه ما ایرانیان نباید صادق را در تاریخ بخوانیم بلکه بهباورم باید او را در حافظهی تاریخی دید. سقراط، ریلکه و صادق در سه فرهنگ وُلگاریزه، سه استعارهی مرگ میشوند. فرهنگی که بیمار شود و روی به انحطاط نهد، متولیانش سقراط و صادق را قربانی میکنند تا خدایانش راضی شوند.
در کتابها و جستارهائی که درگذشته نگاشتم، بهتناوب اشاره داشتم که در فرآیند تخمیر فرهنگ معاصر ایران (که هر بار نیز میشکند!)، سهم من از میراث صادق هدایت بهمثابهی یک سانتور شوریدهی این سرزمین، همانا "مرگ" اوست و بههمین سبب همواره به مرگ وی درنگی داشتم و بررسی حیات هدایت و نقد آثارش را سهم دیگران خواستم. روشناست که سهم نگارنده از مرگ هدایت نه موروثیست و نه اختصاصی؛ بنابراین هر که مرگ صادق را میجوید، تنها در چرائی و چگونگی خاموشی او شریک من است. اضافه برآن اگر هدایت نمی دانست که در "پرلاشز" به خاک خواهد خفت پس همانا که بیهوده مرده است. پرلاشز به مثابه آخرین سنگر جان باختگان کمون پاریس در شورش 1870 مشهور به کموناردها که سپس به گورستان تبدیل شد از اعتباری نزد آزادگان جهان برخوردار است.
در ایران برخی جایگاه صادق را در هنر برجسته میسازند و از نوش آثار وی بهره میبرند؛ کسانی نیز در همان سرزمین او را در حضیض ذلت فرهنگی مینشانند و از نیش کنایات او بر ضمیر و ایمان خویش میرنجند. مرا با زندگی و آثار او چهکار؟ صادق حیاتی و مرگی دارد، آثاری و تأثیری دارد. حیات و آثار و تأثیر هدایت از آن دیگران باشد تا او را بهسطح اعلی علیین بالا برند و یا به طبقهی اسفلالسافلین فرو اندازند، اما مرا همان مرگ هدایت کافیست. در نظرم
حکایت مرگ صادق، حکایت صید و صیّاد است.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید و صیاد رفته باشد (حزین لاهیجی)
همانا صادق صیاد صید است. مرگ از او میگریزد و او در پی مرگ است. او در "زنده بهگور" همواره مرگ را قلمفرساست:
" بیاختیار رفتم در قبرستان...اسم برخی از مردهها را میخوانم. افسوس میخوردم که چرا بهجای آنها نیستم...مثل اینبود که مردهها بهمن نزدیکتر از زندگان هستند...چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را نمیخواهد و پسمیزند!...نه کسی تصمیم خودکشی نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمی توانند از دستش بهگریزند..."
در درنگ بر مرگ صادق، نخست آنکه تقدیرگرائی (Fatalism) را نباید با عشق به سرنوشت (Amor fati) و یا با جبرگرایی (Determinism) اشتباه گرفت که بسیاری در ایران میگیرند! صادق هدایت نه جبرگراست و نه ظاهراً عاشق سرنوشت شومیست که در پیش دارد؛ ناگزیر بودن صادق از خودکشی که در "بوف کور" آمده است بهلحاظ منطقی مغایر با نقد و رسنتیمان شدید او از فرهنگ زمانهاش نیست. حال که او میداند باید بمیرد پس چرا این "مرگآگاهی" را در تقارن با فرهنگ وُلگاریزه و زبان ویران نخواهد و سرنوشت خویش را در آیینهی فرهنگ وُلگاریزه ایران نبیند؟
در سرزمین خالی از روشنفکر (بهمعنای انتلکتوئل) خواهینخواهی دکتر شریعتی که در مناجات رتوریک خویش همواره فریاد مینوشت: "خدایا! ...چگونه مردن را خود خواهم آموخت."یکی از پیشتازان اینتلیگنسیای (روشنگری) ایرانیست و روشنگر دیگر نیز هدایت است که مرگ میطلبد. صادق چگونه مردن را آموخته بود، ایکاش! شریعتی هم چگونه زیستن را میآموخت. این دو روشنگر از پاریس برگشته، دو چیز را نیاموختند: یکی نیاموخت که چگونه بمیرد و دیگری نیاموخت که چگونه نمیرد. در موضوع آرمانطلبی نیز یکی از صدر اسلام فراتر رفت و دیگری هم از صدر اسلام فراتر نرفت. در دههی شور و شیرین 1960 اروپا، علی بجای آنکه با فرآیند اندیشیدن و تاریخ تحول جریان روشنفکری (Intellectualism) در فرانسه آشنا شود تا پساز چند سال پژوهش در فرنگ، دستآوردی فکری برای ایران بهارمغان آورد. او همچون کیمیاگری ورزیده انتلکتوالیسم روسو، ولتر، منتسکیو را با ایدئولوژی گئورگ گورویچ روسی (ژُرژ گورویچ فرانسوی!) و عرفان ماسینیونی بههم میآمیزد و از تقطیر آن، اکسیر عدالت و سعادت را بهزعم خویش مییابد، سپس سوار بر دلیجان چهار اسبه مکتب فرانکفورت میشود و به ایران باز میگردد. همان چهار اسب مشهور را میگویم که پساز جنگ دوم ویرانگر در سمینارهای شوریدهی آنزمان، ایدههای مستانهی جامعهشناسی فرانکفورتی را پساز جنگ اینسو و آنسو پراکندند. صادق هم که در پاریس بالهای "نیهیلیسم" نیچه را میشکند و "اراده" بهمثابهی زیباترین میراث نیچه را بجای آنکه معطوف زندگی کند، معطوف مرگ میسازد و نیچه را در ماسک "ریلکه" در ایران میستاید تا همواره:
نیچه حیات را
و ریلکه هر دو را
در این فرهنگ ناسپاس کتابگریز (بهباور زندهیاد شاهرخ مسکوب)، در حوزههای گوناگون برخی از کممایهگان و شایدهم بیمایهگان، یکهتاز میدان شدهاند و بهبیان شادروان سهراب شهیدثالث در کِلک: "نویسنده برای نویسنده میزند، گرافیست، گرافیست دیگر را بیارزش میخواند؛ شاعر که آنقدر زیادشده که حد و مرزش... فیلمساز جوان، فیلمساز پیر را رد میکند؛ فیلمساز پیر هنوز حرص جایزه جشنواره را میزند و نقاش سر نقاش را میبُرد." اینک در این ناسپاسی فرهنگی آیا برجستهشاختن مرگ هدایت گناهی نابخشودنیست؟ مگر نهآنکه فرهنگ ما، هم به مرگ نظر دارد و هم به حیات؟ بهبیانی هم فرهنگ زندگان است و هم فرهنگ مردگان؛ پس سهم من از فرهنگ رفتهگان، همان هدایت را بس.
در سال 1353 کلاس پنجم دبیرستان پیرنیا در حوالی امیریه بودم که روزی پساز پایان درس ادبیات از دبیرمان آقای پارسا خواستم که چنانچه کتابی از صادق هدایت دارد بهمن وام دهد تا بخوانم.
با تعجب پرسید: همان کتاب خودکشی را میگویی؟ نه! پسرجان، فعلاً به درس و مشقت برس، برای مردن وقت بسیار است!
"ادامه دارد"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر