... پنداری هگل در رساله
"فلسفه تاریخ" کوشیده است دولت را خداکند.ا وجایگاه و اقتدار مطلق الهی
را هم در دولت می پسندد...مولانا و هگل روزانه در کوی و برزن با انبوهی از
بردگان روبه رو شدند. هگل که همواره می پنداشت آنچه واقعیت دارد عقلانی است،
پذیرش تجارت برده را لزوما پاره ای از همان واقعیتی پنداشته است که در زمان او
عقلانی نیز بود. اصولا در مطالعه دو منظومه فلسفی و عرفانی هگل و مولوی به شمای
مفهومی (Conceptual
Scheme) آن دو فرهنگ ناهمگون شرقی (خدا
محور) و غربی (دولت محور) باید توجه داشت. یکی امپراتوری عشق را طلب می کند و
دیگری امپراتوری عقل را. هر دو عشق و عقل را در خدمت امپراتور می خواهند. آنها جمهوری
عقل و جمهوری عشق را رضا نیستند و امپراتوری را آرزویند. مگر نه اینکه گستره
امپراتوری با عبور از مرزهای جمهوری ممکن می شود مولانا از آثار هجوم هولناک
مغول آگاه است و هگل هم از آثار تجاوز ناپلئون بناپارت باخبر است؛ دو شرایط
تاریخی که یکی را به سوی عقل می کشد و دیگری را به سوی عشق. جالب است که در این
میان، واجب الوجود با آن دو ممکن الوجود هم سفراست. خدایی که هم در منظومه فلسفی
هگل و هم در منظومه معنوی مولوی همچنان نقش آفرین است، با این تفاوت که در ایده
آلیسم دیالکتیکی هگل، خدایی که در پایان تاریخ است، دیگر همانی نیست که در آغاز
تاریخ بود؛ اما پروردگار مولانا در آغاز و فرجام، همان است که هست.
نباید ساده انگارانه پنداشت که ایده آزادی مولانا هیچ
تعلق خاطری به حیات سیاسی و اجتماعی خلق ندارد ولی مفهوم آزادی در فلسفه تاریخ
هگل منطبق بر شرایط طبیعی خلق است. با گذشت 200 سال از بنیان دانشگاه برلین و
تئوری پردازی هگل در این دانشگاه، امروز با توجه به شرایط جهانی شاهدیم که «عقل»
باز در گوشه و کنار این سیاره در بند است آن گونه که عشق مولانا هم در این کره
خاکی در بازار «اروتیسم» گرفتار شد و ارزان به فروش رفت. نه عقل مقصود هگل بر
جهان حکم می راند و نه عشق محمود مولانا بر گیتی غالب است. حوادث تاریخی و سیاسی
نشان می دهند که نه آنچه واقعیت دارد لزوما عقلانی است و نه آنچه عقلانی است،
ضرورتا زُنار عشق نیز بر میانش بسته شده است.
جهان پر از بحران است؛ حیات معنوی و مادی
جوامع سنتی و مدرن نشان می دهند که «هگلیسم» در منطقی کردن تدریجی جهان تا امروز
بیهوده است و کوشش مولانا نیز در لطیف کردن جهان تا هنوز بی نتیجه مانده. چنین
به نظر می رسد که هگل در فلسفه تاریخ با ستایش از اسکندر، سزار، ناپلئون و
برجسته کردن نقش آنها در سیر عقلانی شدن روح جهان ناکام است. این سه سردار هگلی
که نماینده سه دین وحیانی، طبیعی و هنری هستند چه ارمغانی برای تاریخ و انسانیت
داشتند؟ آورده اند که چنگیز همواره می پنداشت که توانست نیمی از جهان را به خاک
و خون کشیده و تسخیر کند؛ او در بستر مرگ پیش از دم فرو بستن، آخرین آرزویش را
بر زبان می راند: "فرزندانم! نیمه دیگر جهان را هم شما تسخیر کنید."
شگفتا! با وجودی که هگل از نقش سردار آسیایی باخبر است
ولی از او در رساله اش به نیکی یاد نمی کند؛ گویی فقط سرداران اروپایی (اسکندر،
سزار و ناپلئون) در فرآیند آزادی عقلانیت در تاریخ نقش داشته اندو چنگیز لیاقت
تطور عقلانیت در تاریخ را ندارد. او در رساله فلسفه تاریخ، مغول آسیایی را خلقی
کم بها می شمارد که شیر الاغ می خورد: "سواران چنگیز و تیمور مانند سیلابی
از کوه سرازیر می شوند و در سر راهشان انسان و مزارع و احشام را نابود می کنند و
سپس خود نیز ناپدید می شوند."
پیداست که هگل نمی خواهد یک مورخ باشد که حوادث تاریخی
را می نگارد بلکه او همواره نشان می دهد در درجه نخست وی می خواهد یک فیلسوف
تلقی شود؛ شاید به همین سبب در رساله فلسفه تاریخ، او بر وجه فلسفه بیشتر از وجه
تاریخ متمرکز است. فیلسوف آلمانی به درستی که نخواسته شرح حال آمدگان را بنویسد
تا مایه عبرت آیند گان شود. به طور اجمالی می توان دو نگرش عاقلانه و عاشقانه
هگل و مولانا را که هر دو نیز دین دار، ایده آلیست و آرمان خواه هستند به این
شکل بیان کرد: هگل از خدا به انسان سفر می کند و مولانا از خدا به خدا. من
هم قیاس این دو را چندان مع الفارق نمی بینم. هگل در تاریخ سه بار به سوی آن
قدرت صرفا واحد (Monism) که آن زمان «خدا» می نامیدند
می رود و سرانجام نیز می نویسد که خدا خودش مرده است. به عبارتی، خداجویی هگل
همواره سیر نزولی دارد؛ او می کوشد حدیث هبوط "آدم" از آسمان به زمین
و رانده شدن او از باغ عدن را درباره خدا نیز تکرار کند. خدای قادر مطلق دوران
ظهور عیسای مریم، در زمان هگل به یک نیروی ماورایی (مونیستی) تبدیل می شود که
اصولا دخالتی در امور این جهان ندارد و حق هم ندارد. به این سیاق خداوند هگل در
امور عالم هیچ ولایت تشریعی هم ندارد. مطلوب هگل آن است که در پایان تاریخ، صفات
آزادی، ضمیر هوشیار، اراده و عقل را که در خدای مریم، مطلق و فردی است به زودی
در نهاد جدیدی به نام دولت آلمان، مطلق و جمعی شود؛ با این حساب در پایان تاریخ
از خدای ستار و غفار چیزی باقی نمانده است که هگل سر به آستان او ساید. آیا
بیهوده است از هگل بپرسیم که او خدا باور و خدا محور است یا دولت باور و دولت
محور؟ در حیرتم از هگلیست های چپ جوان (لودویگ فوئرباخ و برونو بائر) که همین
وجود مونیستی را نیز برنتافتند و در نقدی کوبنده علیه استاد خویش، بر ایده آلیسم
و خدای مهبوط مریم، آن چنان بی رحمانه به او و خدایش تاختند...
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر