رویکرد نیچوی به فرهنگ زندگی و نیز به مرگ "فرا فرهنگی" در اروپا ابتدا به ریلکه و سپس به "صادق" میرسد؛
بهنظر میآید کِلکِ نیچه و ریلکه و صادق در آمهی رتوریسم شکستهشده و کسی را نشاید از آنپس قلم در جوهر
فرهنگ این سه "سانتور" نهد. در این فرهنگ
صادق مرگ را سوبلیمه میکند،
نیچه حیات را،
و ریلکه هر دو را
در اندیشه و آثار صادق هدایت، مرگ اغلب حضور سنگینی دارد؛ اشارات او همیشه به مرگ است که در همین
نزدیکیها به صادق خیره شده. هدایت در "زنده بهگور" بیامان در پی آن است:
"بیاختیار رفتم در قبرستان...اسم برخی از مردهها را میخوانم. افسوس میخوردم که چرا به جای آنها نیستم. باخود
فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودند. بنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که بهآسانی
بهکسی نمیدهند...مثل این بود که مردهها بهمن نزدیکتر از زندگان هستند.
چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!... نه، کسی تصمیم خودکشی نمیگیرد،خودکشی با
بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست- نمی توانند از دستش بگریزند."[[1]]
هیچ نویسنده ایرانی را نمیشناسم که بهاندازه هدایت در مورد مرگآگاهی، و نقش آن در آسیب شناسی فرهنگ،
چنین جذّاب و سیّال نوشته باشد. او پیوسته کوشش میکند معنای حیات را در مرگ بجوید و معنای مرگ را در
حیات. نگرش هدایت به مرگ را میتوان چنین خلاصه کرد:
هیچ خدایی و هیچ حیاتی در فراسوی این حیات وجود ندارد. مرگ پایانِ پایانهاست. مرگ گرچه عمومیست ولی
برای صادق منحصر بهفرد میشود. باید سرانجام معنای حیات را در مرگ برگزیند. آیا آنگاه این ادعّا بیهوده نیست
که "هدایت" مرگ را در هند و "حیات" را در فرانسه ستایش میکند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر