۱۴۰۳ آبان ۲۳, چهارشنبه

نیچه، فیلسوف خطرناک .پاسخی به مقاله‌ی "مصادره نيچه و تقصیر جمعی ما"

 


جمعه ۹ مهر ۱۳۸۹ - ۰۱ اکتبر ۲۰۱۰عصرنو


علي محمد اسکندری جو


من اصولاً‌ عصاره‌ی فلسفه‌ی نیچه را به ویژه عبارات و اصطلاحات (خدا مرده است، بازگشت جاودان،‌ ابرمرد، اراده معطوف به قدرت ...) را برای فرهنگ‌هائی کیشی (جمعی) که چندان پرسش‌‌‌پذیر نبوده، بلکه طاعت‌پذیرند، هولناک دیده و به همین سبب، این فیلسوف را خطرناک خوانده‌ام. مگر نیچه بدون فلسفه‌اش خطری هم دارد!؟

 

 

نخست از جناب مهدی استعدادی شاد، نویسنده مقاله، سپاس‌‌مندم که به هر روي پیرامون کتاب "نیچه‌ی زرتشت" از فلاخن ذهن، قلمی ‌انداخته‌اند.آن نیچه که پنداشت فرهنگ اروپا مالیخولیا گرفته است، آیا در «بازگشت جاودان» شاهد نقد مالیخولیایی (به برداشت ایرانی) خواهد شد؟ از آقای شاد باید پرسید که در کدام جایگاه نشسته‌اند که کارشان « از نصیحت و گوشزد گذشته است»! اقدام بعدی‌ چیست، فراخوان به دادگاه، شکستن قلم؟ محو کتاب؟ کیفر خواستی در دادگاه غیابی، بدون حضور متهم و وکیل!‌ ادعایی همچون «متهمانی در ردیفهای مختلف خلاف حقوقی»،‌« پروندۀ »، «سوء استفاده و اهمال کاری»، «خواننده هم متهم محسوب میشود»، «آری، سردبیر هم مقصر است»... این ادبیات فیلیسطینی را از کدام دخمه آورده‌اند؟
گویا شما ماه‌ها پیش از چاپ نشریه ادبی فرهنگی "باران" ايشان این کتاب را دريافت کرده و مطالعه نموده‌اید. شما هم‌چنین ماه گذشته (به‌لحاظ تقدّم زمانی) در همان فصل نامه باران ( شماره 27-26 چاپ استکهلم) نقدي برآن کتاب با عنوان "نيچه، فیلسوف دیوانه!" را خوانده‌اید.
پيش از پاسخ به انتقاد نمکين شما‌، شایسته است به نکته‌ای به یاد ماندنی اشاره شود که در نگرش نگارنده‌ي این سطور (که در کتابش نیز تصریح شده):
نه فریدریش نیچه از مصونيت "فلسفی" برخوردار است و نه مترجم زبردست ايران (داريوش آشوری) مصونيت "فرهنگی" دارد که فراتر از هرگونه نقد و تحليلي باشند؛ به‌ویژه آن مترجم برجسته را نشاید (که ناخواسته و شاید هم ندانسته در دیباچه‌ی کتاب چنين گفت زرتشت) آسوده خیال، شعور ايرانی (زرتشتی) را به سُخره گیرد.
باید یاد آور شوم که روش و شیوه‌ی بحث در کتاب «نیچه‌ زرتشت»، شیوه‌ای‌ است که هم در نوشتار و هم در گفتار، در طرح و بیان مباحث فکری و چالش‌های فلسفی، چه در میان نویسندگان ایرانی و چه غیرایرانی، سابقه‌‌ای تاریخی داشته و حتی در زمان حاضر نیز به کار گرفته می‌شود. این روش کار در نگارش کتاب، آگاهانه برگزیده‌ شده و در این باره، بارها با یکی از دوستان که آن شیوه را کارآمد و مؤثر نمی‌دانست و روش آکادمیک را پیشنهاد می‌داد، بحث کرده و بر آن پافشاری داشته‌ام. از سوی دیگر، بارها پیرامون نثر فنی و مناسب برای طرح مسائل پیچیده‌ی علمی و فلسفی در زبان فارسی و کوشش ارزنده‌ای که در چند دهه‌ی اخیر برای پاگیری و تقویت آن شده است، با یک‌دیگر گفتگو داشته‌ایم.
در پی همین بحث‌ها بود که از سر وسواس، در پیش‌گفتار کتاب، به خواننده‌ هشدار داده شده است که شاید در آغاز کتاب مطلب و پرسشی طرح و یا اصطلاحی به کار گرفته شده اما در میانه و یا بخش‌های پایانی کتاب به آن پرداخته و پاسخ داده شده است. حتی به خواننده یادآوری شده است که موضوع‌های بحث شده در کتاب با توجه به تقدم و تأخر تاریخ تقویمی‌شان مطرح نشده‌اند و تنظیم و چیدمان بحث، به صورت متداول کتاب‌های علمی و دانشگاهی نیست و نویسنده برای طرح و بیان نظر خویش از روشی که آن را «عرفی» نامیده‌، استفاده کرده است و برای این انتخاب نیز دلایل خاص خود را دارد. این که روش به‌کار گرفته شده، درست یا نابجا بوده، موضوعی دیگر است. از این‌ها گذشته، اندیشه و آثار نیچه نیز نه سیستماتیک است[[1]] و نه آکادمیک، بنابراین باید نیچه و ورثه‌‌ی نداشته او را سبب هرج ومرج فرهنگی دانسته و در محکمه‌ی آقای شاد، متهم ردیف یک در کنار نویسنده‌‌ی نیچه‌ زرتشت، ناشر، سردبیر فصل‌‌نامه‌های باران و آرش و خوانندگان و... همگی را به محاکمه کشانید.
پیداست که از شمار نقدهای «اربعه»، یکی هم نقد روان‌شناختی یا همان نقد سوبژکتیو است که اگر با احساسات و عواطف و عصبانیت و کینه و خشم آغشته شود دیگر از صورت نقد علمی و منصفانه خارج شده و نویسنده را به جای اثرش، نشانه‌ و به باد حمله می‌گیرد (
Argument ad hominem). متاسفانه گونه‌ی چهارم نقد، شیوه‌ای است که آقای شاد برگزیده‌ است.
در آغاز به‌نظر می‌رسد که استعدادی شاد، پنداری فراموش کرده‌اند که در پاراگراف نخست نوشته اشان، تقدّم و تأخّر زمانی را نسنجيده‌اند و ظاهراً شتابان، قلم به پرتاب و پرخاش گرفته‌اند. در کیفرخواست ایشان اتهامی سنگین آمده که گویی انتشار کتاب اسکندری جو، سبب هرج و مرج فرهنگي مي‌شود.
نویسنده از کمبود و کاستی کتاب خود، آگاهی دارد؛ به عنوان نمونه، واژه‌ «پارادوکس» در روی جلد که می‌بایستی به صورت پارادوکسال می‌آمد و همانگونه که در صفحه‌ی نخست کتاب آورده شده است، ‌اصلاح می‌شد. در پشت جلد نیز مشروعیت بایستی به مشروطیت تبدیل می‌شد و نکات دیگری از این دست... به باورم، آغاز و پایان کتاب دوکاستی آشکار چاپی داشته که ندیده‌‌اید، شاید هم نخوانده‌اید!
پیام فشرده‌ی کتاب در زیر عنوان بر روی جلد کاملاً‌ آشکاراست، به‌ بیانی دیگر این کتاب آغازگر گفتمانی فرهنگی است که بدون هگل و مارکس و نیچه (که فلسفه‌اشان در ایران و روسیه بعضاً به زبان ایدئولوژیک نیز باژگون شده) ره به جایی نمی‌برد و عملی نیست. در نخستین گام با چاپ این کتاب،‌ تلاش شده صورت مسئله طرح شود و نه ارائه‌ی راه حل فرهنگی. پیداست که در تاریخ معاصر، ‌به سراغ شخصیت‌های کاریزماتیک (به زعم برخی) رفتن و به نقد کشیدن آنها کاری‌است بس دشوار و حتی خطرناک. از نیچه نوشتن، و نقد اندیشه او از این جمله است،‌ اما کاری خطا و بیهوده نیست،‌ بلکه سترگ و سنگین است.
ایشان در نخستين گام با منّت گذاشتن بر ناشر و سردبير و نويسنده به زبان بولواری[[2]] "کيفر خواستی" تعدیل شده ( آن هم به رهنمود و لطف مشورت با سه «دوست نازنین»‌) صادر نموده و نشان می‌دهند تا شاید (به زعم خویش) از این هرج و مرج فرهنگی جلوگیری کنند و يا لااقل به خوانندگان کتاب هشداری دهند!
جناب استعدادی شاد، در چند پاراگراف به سرعت تیغ اتهام از نیام فرهنگ این سرزمین برکشیده‌اند و با ردیف کردن «ادبیاتی» بولواری اتهاماتی همانندِ‌ لغزخواني، کلی گوئی، رجز خوانی، دخیل بستن، لاپوشانی، نابلدي...) نویسنده را مجرم شناخته و حتی خواستار سازمان دهي اعتراض می‌شوند.
ایشان که به یقین عنوان پارادُکسال "نیچه‌ی زرتشت" را ندیده و نیاندیشیده است و با حاشيه رفتن و صغری کبری چیدن، سخن از پس و پیش زمانی می‌‌راند و به زبان "اشارت" مرا نهاد و گزاره، گوشزد می کند، چگونه است که حضرتش همين تقدم و تأخر زمانی را در مطالعه ي اثر «قطور» (!) "نیچه‌ی زرتشت" گم کرده است!؟
ایشان که سال گذشته از آشنایی با کتاب ابراز شادی کرده است، ولي در آغاز مقاله‌ا‌ی که چند روز پیش، نوشته‌اند، ادعا مي‌کنند که پس از مشاهده و مطالعه نقد کتاب "نيچه‌ی زرتشت" در فصل نامه "باران"، خواندن این کتاب را آغاز کرده‌اند!
حضرتش آنگاه به عنوان وکیل خود‌خوانده‌، قلم به اتهام کشيده و مدعی العموم فرهنگي شده‌اند که اسکندری جو با نوشتن کتاب "نیچه‌ی زرتشت" با خطاهای بسیار، به شعور خواننده اهانت مي‌کند.
براي نمونه آقای استعدادی شاد در نوشته‌ خود آورده‌اند که نگارنده اصطلاح "فیلیسیتيزم" را با املاء "فیلسطينی"نوشته است.
درپاسخ باید نوشت همان‌سان که در چند سطر بالا اشاره شد، سبک نوشتاری ايشان بطور کلّی همان سبک بولواری‌ست؛ اما اگر آقای شاد مي‌خواهند اخلاق و انصاف (هرچند بولواري) داشته باشند، دوباره کتاب قطور "نيچه‌ی زرتشت" را بگشایند و در سطر ششم از صفحه 42 ملاحظه کنند که نویسنده اين کلمه را بدین گونه "فیلیسطیني" نگاشته‌ است و نه به آن شکل استهزاء آميز "فیلسطینی" که ايشان نوشته‌اند. این گونه املاء به باورم اهانت به خلق فلسطین است (حتی اگر آن خطا سهوي باشد)، به آن سبب که این نام برای فلسطینی‌ها مقدس است؛ آنگاه چنانچه ایشان دوباره در همان "ویکی پديای" معروف یا حتی سایت گوگل جستجو کنند، در تلفظ و شرح تاريخ این واژه‌ی شرم‌آور (فیلیسطیني) خواهند خواند که در سده‌ی نوزدهم یاوه‌‌سرایان فرهنگ اشرافی و بورژوایي برای اهانت به‌توده‌ی عامی و بيسوادی که درک فرهنگی و ذوق هنری و آشنائي با علم و آداب و معاشرت اشرافی نداشته‌اند برای‌‌خوارشماری‌اشان، از صفت تحقیرآمیز فيلیسطینی استفاده می‌کردند.
اسکندری جو ضمن احترام به مبارزه آزادی بخش اين خلق، در پانويس کتابش، صادقانه به مخاطب ایرانی زنهار مي‌دهد که مبادا اين واژه‌ی چاندلایی را با نام و خلق فلسطین اشتباه بگیرند، ولي آقاي شاد (که در توجیه غير ادبي خویش، عذر بدتر از گناه نیز مي‌آورند) در ادامه همان ادعاي کاذب پنداشته‌اند که نویسنده، این کلمه‌ی (به زعم ایشان متعارف و جاافتاده!) "فیلیسيتيزم" را به خطا "فيلسطیني" نگاشته است.
از ایشان باید پرسید که این کلمه من درآوردي "فيلیسیتیزم" را از کدام نیچه‌شناس برجسته‌ي ایرانی (!) وام گرفته و يا آنکه در کدام کلاس نوآموزی فلسفه تاريخ (که نگارنده را به شرکت در آن توصيه می‌کنند!) اين صفت کذائي را آموخته‌اند؟!
اینک چنانچه فرض کنيم چنین واژه ساختگي (و من درآوردی!) جناب آقای شاد وجود داشته باشد، خوب که چه؟ این واژه‌ی دورآشنا به چه کار من می‌آيد؟! نگارنده که (در صفحه 42 همان کتاب پر از خطایش!)، موافق با نيچه این واژه‌ی زشت را شایسته همان بورژوازی ناقاص‌الخلقه‌ی آلمان سده‌ی نوزدهم دانسته است که آلوده به الکل، موسیقی و دولت اتاتیسم است. همان اتاتیسم "هگلي" که اسکندري جو (در همان کتاب) آن را سرانجام فرآیند انقلاب کبیر فرانسه دانسته که متأسفانه در آن زمان در چنگ ناپلئون بناپارت افتاده و ملت آزاد فرانسه را سال‌ها به گروگان گرفته بود تا هم هگل بَه بَه کند و هم ایران ( به سبب دیپلماسی خائنانه‌ی دولت فرانسه‌) پاره پاره شود.
روشن است همان‌گونه‌ که آقای استعدادی شاد به‌درستی اشاره نموده‌اند، هرگز این سرعت مرجع يابی «ويکي بومی»، مانع از آن نخواهد شد که اسکندری جو به عنوان نویسنده کتاب عمداً و یا سهواً خطاهای موجود در "نيچه ی زرتشت" را نادیده انگارد. البته لیستی فراهم شده که در نسخه‌‌های باقی مانده در اختیار خوانند‌گان گذاشته می‌شود.
اما در مورد مصونیت "فرهنگی" استاد ترجمه‌ی ایران، آقاي داریوش آشوري که داراي چنین مصونیتی نیستند. در صفحات 112و113 کتاب به‌این مترجم مشهور و نيز بزرگان پارسي زرتشتی که از هندوستان به دست بوسی الیزابت نیچه نازیست (خواهر نیچه) رفته‌اند، انتقاد داشته که چرا در برهه‌ی سرخ ایران (دهه 1340) با این مقدمه‌ی تحقیرآميز در کتاب "چنین گفت زرتشت" بی‌راهه فرهنگي را سرعت بخشيده‌اند.
نگارنده این سطور از زنده یاد دکتر مجید شریف مترجم صدیق نخستین کتاب فریدریش نیچه "فلسفه در عصر تراژیک يونانيان"به نیکی یاد کرده‌ام ولی به حلقه‌ی نیچه شناسان ايرانی (که برخي از سوي همکاران نيچه شناس برجسته نیز نامیده می‌شوند) انتقاد کرده، بدین شرح که در صفحه 14 کتاب (نیچه‌ی زرتشت) آورده است:
" در این سرزمین کدام شارح و عارفی، برقامت نیچه خرقه انداخته و بر ميان او زنّار محمود بسته است؟ چرا نيچه شناسان برجسته(!) ایرانی، او را سایه نشین طوبی و همنشین شيخ سرخ و شيخ شبستر خوانده‌اند؟"
سپس در صفحه 117 کتاب یکی از دلائل باژخواني نيچه در ایران و یا اینکه چرا کلاً فلسفه در ايران به زبان ایدئولوژیک نیز خوانده شده افزوده‌ام:
«ورود دیر هنگام نیچه به ایران - مانند عصر مشروطیت - از راه روسيه ممکن شده است. شاهراه تجدد و مدرنیته به ایران روسیه است. دلیجان منزجر از مدرنيته‌ی نيچه هم هنگام عبور از روسیه و پیش از رسيدن به مرز پرگهر، آميخته به روحيه‌ی شرف و شهادت ارتدکسي می‌شود و عدالت و وجدان را در جنوا جا مي‌گذارد. اینک شرف اندوزی و شهادت طلبی روسی، همانند عصر مشروطیت، هنگام گذر از ذهن تاریخي ایرانی - روسي به آثار نیچه افزوده شده است."
من که در کتاب 480 صفحه‌ای خویش از جمله خواسته‌ام که به ذهن برخی از نیچه دوستان و نیز تعدادی از مترجمان نیچه در ایران فقط تلنگری زنم و به جمع آنان زنهار دهم که به خویش آیند و در ديباچه ترجمه هایشان نیچه را زنّار محمود نبخشند و در سرای عطار ننشانند و (با اشارات پنهان و آشکار) او را در رديف شيخ ابوالحسن خرقانی و محمود شبستری نبينند؛ آيا همین تلنگر و زنهار، براي کتاب نیچه زرتشت کافي نیست؟ اسکندری‌جو که از سوی ديگر (صادقانه) در کتابش به نیچه‌ترسان نيز به عبارت و به اشارت هشدار می‌دهد از این شاعر شوریده و فيلسوف اسطوره‌ای نگریزند و کتاب پشت کتاب ننویسند و بی جهت او را لعن و نفرین نکنند و وی را ببر کاغذی نپندارند که همچو شیر ایراني بر او هجوم آورند!
من اصولاً‌ عصاره‌ی فلسفه‌ی نیچه را به ویژه عبارات و اصطلاحات (خدا مرده است، بازگشت جاودان،‌ ابرمرد، اراده معطوف به قدرت ...) را برای فرهنگ‌هائی کیشی (جمعی) که چندان پرسش‌‌‌پذیر نبوده، بلکه طاعت‌پذیرند، هولناک دیده و به همین سبب، این فیلسوف را خطرناک خوانده‌ام. مگر نیچه بدون فلسفه‌اش خطری هم دارد!؟ فلسفه‌ی او که از سیاره‌ای دیگر بر اندیشه‌ی وی ننشسته است. عصاره‌‌ی چنین عبارت‌ها و اصطلاحاتی به باورم، همان شوکرانی است که در کام نیچه ریخته شد تا نه تنها فیلسوف را به جنون ‌کشاند، بلکه فلسفه را نیز در سده‌ی نوزدهم به خطر ‌افکند. اگر با خویش صادق باشیم، آیا مناقشه پیرامون نیچه و فلسفه‌ی وی در جهان وجود ندارد؟ در ایران به لطف مترجمان، او صوفی و شوریده‌ی رواقی یا کلبی مسلک می‌شود و در غرب، شماری او را فیلسوف نازیان خوانده‌اند.
از آقاي شاد بايد پرسید که ‌آیا نویسنده‌ی "نیچه‌ي زرتشت" در همان کتاب دوباره به نیچه ترسان ايرانی هشدار نمی‌دهد که به سوی نيچه آیند و او را بخوانند به‌آن سبب که (خواهي نخواهی) این فیلسوف شاعران و شاعر فيلسوفان به عنوان «پارادايم فرهنگ» غرب شناخته شده است؟ همان فیلولوگ شوريده‌ای که زرتشت را «پست‌تر از گاو» خوانده و به باور نیچه ترسان که اين فیلسوف "طامات" بافته است:
"ملکوت آسمان نزد گاوان است[!]."
در فراز ديگري نیچه "شطح" بافته که:
"تا باز نگردیم و گاو نشويم به ملکوت آسمان راه نخواهيم یافت. و بدين خاطر بايد یک چیز را از اينان بياموزيم" نشخوار کردن را."
«تو ای پاپ پیر! چگونه رضا دادی که این سان این‌جا خری را در مقام خدا بپرستی»؟
« تو رذل ای زرتشت!‌»[[3]]
اینک آیا اين مکتب نرفته (اسکندری جو که به کلاس درس فلسفه و منطق درنیامده) با صغري و کبري چيدن، چنین نتیجه گرفته است که زرتشت (سمبوليک!) هم گاو است و هم به ملکوت آسمان رفته است !؟ و یا آنکه او عذر بدتر از گناه را پذيرفته و با مراجعه به حاشیه‌های ترجمه کتاب (چنین گفت زرتشت صفحه 378) به پارسيان زرتشتي، به عنوان ورثه و وکیل حقوقی حضرت زرتشت، که به دست بوسي اليزابت نیچه رفته‌اند، تاخته و آنان را سرزنش کرده است که زرتشتيان را با انجيل متّا چکار!؟ و پلیدتر آنکه بپندارد، اگر هر کودکي براساس اين انجیل برابر گاو است و به ملکوت اعلا مي‌رود، زرتشت که پيامبر است و پیر است و خردمند است. پس بشارت انجیل (تحریف شده) ارزاني همان نصرانیان؛ به زرتشتیان چه که براي اين اهانت (سمبولیک!) به دست بوسي نيچه شتابند، آنهم از هندوستان!
آیا اسکندری جو در کتابش ننوشته است که در بررسي شواهد و مدارک بيرون آمده از آرشيو نیچه در وايمار، این فيلسوف شوريده، کتاب زرتشت را با خطی مثل "خوک" (به اعتراف خود فيلسوف) نوشته است و يا در جای ديگر از نوشتن کتاب "چنین گفت زرتشت " پشیمان و سرافکنده است؟ همان کتابي که از آن جزوه‌اي تهيه شده و درکنار انجیل مقدس مسيحيان درون کوله پشتي هزاران سرباز آلمانی در جنگ اول بین المللی نهاده شده بود تا حافظ دنیا و آخرت‌اشان باشد؟
آقای شاد بگویند که رد کتاب چنین گفت زرتشت، که از شاهکارهای ادبی آلمان است،‌ اگر «بازگشت جاودان»، و «خون خدا» را از آن جدا کنیم، چه چیز دندان‌گیری به جز حظّ ادبی از این کتاب باقی می ‌ماند؟
آيا آقاي شاد براستی پنداشته‌اند که نگارنده‌ی این سطور، آن چنان ساده‌انگار است که آن عبارات شاعرانه را که نيچه نگاشته است، استنتاج منطقي کند؟! پس چرا ايشان اصرار دارند که نویسنده‌ی "نیچه‌ی‌ زرتشت" حداقل به آثار فارسي در مورد این فيلسوف مراجعه کند تا مبادا یک شبه ره صد ساله به پیماید و نيز بزرگان پارسي زرتشتی که از هندوستان به دست بوسی الیزابت نیچه نازیست (خواهر نیچه) رفته‌اند؟
بر همین سیاق منطق من درآوردی، کنون که آن نگار مکتب نرفته (فریدریش نیچه که در کلاس نوآموزی فلسفه و منطق ننشسته) به میراث تاریخی و پیام‌آور «گفتار نیک، ...» اهانت کرده و وی را در ردیف «خر» و «گاو» به شمار آورده و رذل و پست خوانده است، در نتیجه کتاب «چنین گفت زرتشت»، هرج و مرج فرهنگی به‌پا خواهد کرد.
آيا آقاي شاد براستی پنداشته‌اند که نگارنده‌ی این سطور، آن چنان ساده‌انگار است که گزاره‌هاي فوق را که نیچه آورده است، جدی و آکادمیک انگاشته و استنتاج منطقي کرده که نیچه دیوانه است؟! آیا نگارنده واقعاْ شاهکار ادبیات آلمان (چنین گفت زرتشت) را کاری سخیف و یاوه‌سرائی پنداشته که شایسته همان بورژوازی آلوده به الکل و دولت رایش است و نویسنده و خواننده و ناشر و مترجم را همگی در این ابتذال فرهنگی شریک دانسته است!؟ پس چرا ايشان اصرار دارند که نویسنده‌ی "نیچه‌ي زرتشت" حداقل به ترجمه‌های فارسي در مورد این فيلسوف[[4]] مراجعه کند و مبادا یک‌شبه ره صدساله به پیماید؟ (گویی نگرانی ایشان پیمودن ره صد‌ساله در یک شب است)، ناگفته پیداست که معرفی چند جلد کتاب از سوي آقاي استعدادي شاد، قابل تقدیر و ستایش برانگیز است، اما نکته آنجاست که چرا نظري به لیست کتاب‌های فارسي و لاتين پایان کتاب نیانداخته‌اند که نویسنده را متهم به "پا در هوا" نویسی مي‌کنند. ایشان که در پانویس مقاله‌ی خویش، آن نوشته را نقدي بر کتاب "نيچه‌ي زرتشت" به حساب آورده است و سردبیر فصل نامه "باران" را در ردیف مقصران آورده؛ آیا در سرزمینی که زندگی می‌کند کاربرد این نوع اصطلاحات سخيف (که در بالا اشاره شد) کمکي به رشد و بالندگي فرهنگ کرده است؟ آیا ایشان تا اينجاي اين پاسخ که با من همراهند، متوجه نشده‌اند که نگارنده از به‌کار بردن واژه "نقد" براي نوشته‌ی ای‌شان خودداری می‌کند؟
آیا نگارنده‌ی این سطور، تا اينجا از واژه‌هاي، مقاله یا نوشته استفاده نکرده است تا به ايشان زنهار دهد که در پاسخ احتمالي به اين پاسخ، نقد بنویسند، نقدی نوشتنی و خواندنی!
نگارنده به این نکته در ديباچه کتاب نیز اشاره کرده است (کتاب در اصل بیش از هزار صفحه و قرار بود در چهار جلد منتشر شود) که کتاب "نیچه ی زرتشت" فقط درآمدی است بر آغاز گفتمانی پارادوکسال و نيز بررسي شکست متوالي فرآیند تخمیر فرهنگی در ایران (و روسيه) است که بخش روسی را به ميزان بسیار حذف کرده است. این حذف نابه‌هنگام بخش روسي کتاب، پنداری بگونه‌ای آقای شاد را به این فکر انداخته که چرا نگارنده نوشته است که مارکس فلسفه را از "چپ" خوانده و به ديالکتيک هگل جدي و شوخی تاخته است. در پاسخ باید نوشت که اگر مارکس نیز مانند هگل و هیدگر "فلسفه" را از راست خوانده بود آنگاه ادعا نمي‌کرد که وظیفه‌ی فلسفه، دیگر نه تنها برای "تبیین" جهان بلکه فراتر ازهمه برای "تغییر" آن است. آیا آنان که در اندیشه‌ی تغییر جهانند، فلسفه را از راست مي‌خوانند؟ اگر مارکس از راست خوانده و راست نوشته است، پس کدام فلسفه و فيلسوفی در تلاش تغییر جهان است که به گفته‌ی اسکندری جو، باید فلسفه را از چپ بخواند. در ضمن نگارنده بخوبی می‌داند که فلسفه انديشدني نیز هست و تنها خواندنی نيست، او می‌داند که مارکس هم مي‌دانسته که فلسفه را نيز مي‌اندیشند، به همین سبب نگارنده در کتابش فقط اشاره کرده است که مارکس همان فلسفه‌ی انديشيدني را از چپ خوانده است. نگارنده آنگاه در کتابش به بحث در مورد زبان فلسفه و زبان ایدئولوژی و تفاوت آن با زبان دین پرداخته است.
راستی مگر تغییر دادن جهان وظیفه‌ی فیلسوفان است؟
در مورد ورثه‌ی فروید و نیچه و یونگ و لو سالومه و ریلکه و الیزابت و سابینا اشپیلراین و دیگران، که آقای استعدادی شاد (به طعنه) اظهار داشته‌اند (که شانس آورده‌ای که این وراث زنده نیستند تا اعلام جرم کنند) باید پاسخ داد:
نخست آنکه پارسیان زرتشتی هند به عنوان ورثه ی زرتشت پاک، بیهوده سپاسگزار نیچه شدند که پیامبرشان را رذل و گاو خوانده بود (البته در شعر و داستان مجاز است!) دیگر آنکه ایرانیان هر چه "چنين گفت زرتشت" را خواندند، هیچ پیامبر ایراني در آن نيافتند. همانطور که در کتاب "نیچه ی زرتشت" آمده است، اصولاً این فیلسوفان و بویژه کانت و هگل ومارکس و نیچه نبودند که تیغ بر روی آخرین مفهوم مقدس در غرب "مسیح خدا" کشیدند، بلکه این روان‌کاوان و روان شناسان به رهبری زیگموند فروید و کارل گوستاو یونگ بودند که با کارد نیچه خون خدا را ریختند. آیا نابجاست که نيچه پيکر مسیح بر صلیب را آخرین مسیحی تاریخ خوانده است؟
آيا آن خدایی که يک بار بر صلیب و در خون خويش جان داده است، خدای غیر مسیحی‌ست؟ مگر شرط اول «خدائی»، آن نيست که ازلي و ابدي باشد و همه بمیرند جز«خدا»؟
نیچه شیزوئید که سرانجام مزوئید و فروزنده خاموش گشت و لو سالومه که پس از طرد نیچه، در مناژی (فمینیستی!) با فروید و یونگ سال‌ها مناقشه داشت و فرصت ورثه‌ی سازی نداشت که روزی گریبان اسکندري جو را بگيرند!
سالومه این تارانتل فمینیسم، به فروید میراث نیچه را هدیه داد تا او ضمیر ناآگاه (ناخودآگاهی) را سرانجام کشف کند و یونگ را نیز سال‌ها در کوه‌های سوئیس برهنه و آواره و ديوانه ساخت!
نامبردگان نیز از شوق مناژ سالومه چندان پايبند ورثه سازی نبودند.
آقای شاد در مقاله‌اشان به نکته غریبی اشاره کرده‌اند که نگارنده ترتیب زماني فيلسوفان را به هم ريخته و با انتخاب عنوان "نیچه‌ی زرتشت"یکي را بر ديگری بلحاظ زمانی پیشتر آورده است و نام کتاب را جعلی پنداشته‌اند. ‌شگفتا چه کشف عظیمی! باز هم بی انصافی و بازهم کم لطفی ایشان که به دیباچه‌ی کتاب اشاره نمی‌کنند که نگارنده به این پارادکس "ادبی" و فلسفی پرداخته‌ است، دقیقاً مانند آنکه نیچه را متهم کنیم که با ياوه سرائی و دروغ پردازی 130 سال پيش کتابي نوشته است به نام "چنین گفت زرتشت" حال آنکه ما مثلاً می‌دانیم که زرتشت پاک هرگز چنین شعری را نسروده و بهتر است که نیچه نام کتاب را بنویسد، چنین گفت نیچه!
آیا در دیار آقای شاد، نویسنده برای گزینش عنوان کتاب (حتی جعلی) از کدام ممیزی باید جواز بگیرد تا ایشان را خوش‌ آید؟
آیا باید اکنون در فضای مجازی به جنجال و آشوب برخیزیم که نيچه باعث هرج و مرج فرهنگی ایران و آلمان شده است و در "نثر منظوم" و "نظم منثور" خویش، پیامبر پیشین ایران را پست تر از گاو و حتي رذل خطاب کرده است؟! چگونه است که درمورد زرتشت بین باستان شناسان "مناقشه" است اما در مورد نیچه و آژند تعابير متهورانه و خطرناک او که من در مورد آنها بحث کرده‌ام، بین منتقدان و نيچه دوستان و نيچه ترسان مناقشه نباید باشد به آن دلیل که آقای شاد نمی پسندند؟
در مورد اشاره آقای شاد به احمد فردید، باید افزود که هیچ بیان وادعایی که نشانه‌ی طرفداری من از نگرش فردید باشد، نیافته‌اند، اگر جز این است آقای شاد در نوشته بعدی خویش، بایستی با مراجعه به متن به آن استناد کنند. شاه شعار احمد فردید، «صدر تاریخ ما،‌ ذیل تاریخ غرب است»[[5]] که من به اینگونه به چالش کشیده و به‌صورت «صدر تاریخ ما،‌ ذیل تاریخ روس است» آورده‌ام. راستی شما در کنار فردید، سید حسن نصر (منتورفرح پهلوی) که با پیروی از رودلف اشتاینر و الیزابت نیچه گه گاه به دیدار علیاحضرت می‌شتابند، چرا در کتاب نادیده گرفته‌اید؟
در مورد صادق هدایت که مرگ را اروتیزه کرد و نیچه که حیات را اروتیزه و ریلکه که هردو را، آیا استعدادی شاد در سراسر کتاب به‌زبان عبارت و اشارت این ادعای نگارنده را نخوانده‌اند؟
اکنون که مجالی برای نویسنده پس از نیچه‌ی زرتشت به دست‌آمده، در همان روند آسیب شناسی شکست فرایند فرهنگی، اثری دیگر با نام «از ماوراء تاریخ تا ماوراء سیاست» با زیر عنوان «جستارهایی در فرهنگ تاریخ معاصر» توسط همان انتشارات آلفابت ماکزیما به «زیور طبع» آراسته می‌شود! باشد که این بار آقای شاد شکیبا باشند و پس از دریافت کتاب از طریق دوستانش، این بار نقد همه‌جانبه‌ همانگونه که سزاوار است در باره‌ی ماوراء تاریخ تا ماوراء‌ سیاست بنویسند. درهمین راستا، من نیز نقدی و مروری برای چاپ در شماره آینده فصل‌نامه باران در مورد کتابی از استاد ایرانی فلسفه نگاشته‌ام که به عنوان نمونه جهت مطالعه بیشتر به آقای شاد در آینده معرفی می‌شود.
در ص
۴۱۸ کتاب نیچه‌ی زرتشت، در بخش «مفاهیم و اصطلاحات»‌ آیا تبار شناسی را در پرانتز ندیده‌اید؟ پس نگاهی‌ به ویکی پدیای مشهور بیافکنید و بخوانید تا دریابید که گستره‌ی مناقشه در باره‌ی این مفهوم از کجا تا به‌‌کجاست؟ به هر‌روی من تبار شناسی را آورده‌ام و شما بر طبل تبار شناسی بکوبید.
در مورد عارضه‌ی اپاتییسم (
apatism) که ایشان به اشتباه «بیزاری» نوشته‌اند، بهتر آنکه به کتاب مراجعه نموده و از معنای بی‌تفاوتی، استفاده گنند، چرا که بیزاری در کنار تنفر و انزجار می‌‌نشیند. از این دست معانی من‌در آوردی در نوشته‌ی آقای شاد کم دیده نمی‌شود. لغزش‌ها و کاستی‌های جدی در نوشته‌شما حتی با یاری گرفتن از دوستان‌اتان، این همه است، ‌در کتابی به اعتراف خودتان به‌آن قطوری آیا طبیعی نیست که دارای کاستی و لغزش باشد؟
باید به واژه تبار شناسی و پدیدار شناسی، باید اشاره کرد که ایشان به صفحه
۴۱۸ کتاب نیچه‌ی زرتشت، مراجعه کنند و تبار شناسی را بیابند تا نویسنده را به سهل‌انگاری در انتخاب واژه متهم نکنند. در ویکی پدیای معروف نیز سر زنند تا هردو را بیابند.
در پایان با قطعه‌ای از سهراب کاشان که در کتاب آمده به ایشان پیشنهاد می‌شود که در حوزه ادب و شعر (که به آن بسی علاقمندند) بیشتر سهراب بخوانند تا شاید روزی کاشانی شوند!
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم»
استکهلم، سپتامبر
۲۰۱۰

علی محمد اسکندری‌جو
Nicheye_zartosht@yahoo.com

[1] تنها اثر به نسبت منسجم و روش‌مند نیچه، کتاب فلسفه در عصر تراژیک یونان ترجمه دکتر مجید شریف.
[2] براي مشخصات این زبان به کتاب نيچه زرتشت اثر نگارنده، صفحه 199مراجعه شود.
[3] - صفحه‌های 289 و 288 ،
۳۳۷، ۳۳۹«چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری،‌ تهران،‌ نشر آگه، ۱۳۸۵ پاییز، چاپ بیست و چهارم.
[4] - براي توضیح بيشتر به همان کتاب از نگارنده مراجعه شود.
[5] درکتاب «هویت اندیشان و میراث فکری احمد فردید» نوشته محمد منصور هاشمی، ص
۲۰۶، تهران،‌نشر کویر، سال ۱۳۸۶.

 

 

 

 


۱۴۰۳ مهر ۲۱, شنبه

کیمیاگران محفل ارانوس و انجمن شاهنشاهی فلسفه

اشاره: جلال آل احمد نویسنده جنجالی و سرگردان بین "امت" و ملت که دین نخست وی اسلام و دین دوم او سوسیالیسم بود، در سوگ آیت الله شیخ فضل الله نوری مویه می کند و قلم در قلیا می زند تا در "خدمت و خیانت روشنفکران" پیکر آن شیخ را بر بالای دار نشانه استیلای غرب بر ایران بنویسد. شگفتا که جلال می داند شیخ می خواهد روح مشروطه را "تبعید" کند. تقدیر چنان گشت که پیکر و روح مشروطه همراه با شاه جوان قاجار هر سه تبعید شدند. لویی ماسینیون فرانسوی هم که مذهب اولش کاتولیک و مذهب دومش "حلاج" است، آنگاه که در برهوت سوزان مراکش در برزخ بین سنت و مدرنیته گرفتار شد، در سوگ عارف ایرانی حسین منصور نوحه خوانی می کند و در حسرت دیدار اناالحق، قلم بر "آمه" نقد می نهد و پیکر بر دار شده حلاج را نشانه استیلای "شرق" می نویسد. اینک چه تلخ است "تقارن" استبداد شرق و استیلای غرب آنهم بر بالای دار.

در این نوشتار بلند که نام دوم آن " جاودان خرد یا جنگ جاودان" است، پس از شرحی گذرا از سنت گرایی، نگاهی سطحی دارم به دو کیمیاگر حلقه ارانوس؛ محفلی قدیمی و آشنا در غرب اما ناآشنا برای ما ایرانیان؛ انجمنی پر نفوذ، سنت گرا و باطنی (Esoteric) که اعضای آن بهار هر سال در منطقه ییلاقی در کوهپایه آسکونا واقع در جنوب سوئیس گرد هم آمده و کوشیدند به روش یونانی بین حواریون استبداد شرقی و شارحان استیلای غربی نوعی "دیالوگ" سقراطی برقرار کنند که البته در دو دهه قرن بیستم موفق به انجام این رسالت نیز شدند.

نام انجمن اِرانوس هیچ شباهت استعاری با سیاره اورانوس در منظومه شمسی ندارد. این نوشتار که به بهانه پنجاه سالگی تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه در تهران است هرگز ادعای تبارشناسی در سنت گرایی را ندارد. پس از بستن "حسینیه ارشاد" توسط ساواک، انجمن شاهنشاهی فلسفه در سال 1353 با نظر مثبت "فرح پهلوی" توسط دکتر سیدحسین نصر در سال 1353 تاسیس شد؛ محفلی فرقه ای (Occultism) از سنت گرایان آن روز تا امروز. این انجمن از آغاز پنداری می پنداشت که "نیهیلیسم" در ایران می تازد و گویی دیوار آهنین یا سد "ذوالقرنین" شکاف برداشته و نیروی مهاجم غرب مانند قوم یأجوج و ماجوج به سرزمین ما هجوم آورده است.

در دهه پنجاه خورشیدی انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه به پیروی از حلقه ارانوس کوشید بین سید جلال آل احمد نویسنده ایرانی "نون والقلم" و لویی ماسینیون شارح فرانسوی "عرفان اسلامی" نوعی هم اندیشی برقرار کند. به بیانی دیگر، دو انجمن ایرانی و سوئیسی بر عصاره "وحدانیت" مشترک در ادیان متمرکز شدند و نام این جوهر اشتراکی بین عقاید گوناگون را جاویدان (Perennial) گذاشتند. در کشوری که "گارد جاویدان" شاهنشاهی برای حفظ تاج و تخت دارد پس چرا خرد جاویدان شاهنشاهی نداشته باشد؟

اعضای انجمن در واقع ضمن تبری از مظاهر ماتریالیسم تلاش کردند بین آن دو به دار کشیده (حلاج و شیخ) پلی بسازند تا سنت گرایان را به هم نزدیک کنند. از همان آغاز تاسیس بجای برقراری دیالوگ با غرب اما علیه آن، تیغ از رو بستند و حکمت یا خرد جاودان را تبدیل به "جنگ جاودان" کردند. البته سنت گرایان وطنی از آن روز تا هنوز زیباترین میراث سقراط "دیالوگ" را همچنان محاوره تعریف و تفسیر می کنند! آیا بی دلیل نیست آنها هرگز به محفل ارانوس دعوت نمی شدند؟

نخست پذیرای این "واقعیت" باشیم که سنت گرایی به این معنا نیست که می خواهیم به گذشته های دور و نزدیک بازگردیم و همانند پدران و اجدادمان زندگی کنیم و همانند آنان نیز بمیریم تا پس از مرگ نیز از طریق انجام مراسمی همچنان پیوندمان با زندگان برقرار باشد. سنت گرایی نباید چنین برداشت شود که گرایش به بنیادگرایی (داعشی، طالبانی، تکفیری، القاعده) داریم یا مطالبات پوپولیستی و وُلگاری (بازاری) را خواهانیم، بلکه سنت گرایی به این معناست که با درک دوران مدرن و مدرنیته و فهم درست شرایط پست مدرن، ناچاریم دریابیم که در ایران سالهاست آدرس را اشتباه رفته ایم. این خطا رفتن به این معناست که حیات ما هر چه از مواهب مادی برخوردار شده به همان میزان هم از نعمت "معنویت" تهی گشته است. بنابراین تاسیس "حسینیه ارشاد" و سپس انجمن شاهنشاهی به این سبب بود و نه صرفا توجیه نظام هیرارشیک سلطنتی.

نکته دیگر اینکه سنت گرایی، یک ایدئولوژی یا یک حزب سیاسی "معطوف" به قدرت و زیبنده "ابَرمرد" نیچه ای یا همان انسان کامل نیست. سنت گرایی به مثابه یک روش زندگی با وجودی که دارای "الگوریتم" و سیستماتیک نیست اما در همه عرصه های هنری، اخلاقی، علمی، فلسفی و دینی نفوذ کرده است. در خاورمیانه دهه 1960 میلادی ناکامی جنبش های شوونیستی بویژه "پان عربیسم" و نیز احزاب سوسیال فاشیست بعثی در لیبی و سوریه و عراق و از همه مهم تر شکست نکبت بار اعراب از اسرائیل؛ ناچار برای جبران این حقارت جمعی، سنت گرایان وارد آلیانس با اخوان المسلمین شدند تا "پتانسیل" نهفته در دین را آزاد کنند. بی دلیل نیست که انجمن ها و محفل ها اینجا و آنجا اندک اندک از راه می رسند تا بیرق "نیم افراشته" ضد غرب را از دل غرب دوباره به اهتزاز در آورند.

مفهوم پیچیده و بعضا تعریف گریز سنت گرایی در عین حال، بسیار باردار و احساسی نیز هست چرا که گرایش به سنت، پیوندی سینوسی با دین و با ایدئولوژی و حتی با فلسفه دارد. با وجودی که سنت گرایان در جغرافیای این عالم می دانند که شرق و غرب آن کجاست اما پنداری آنها شرق و غرب مدرنیسم، تجدد و مدرنیته را یا نمی دانند یا نمی خواهند بدانند کجاست و اینکه این پدیده ها در کدام مرز از یکدیگر جدا می شوند. شاید برای شناخت این مرزها بوده (و نه توجیه نظام شاهنشاهی) که در دهه پنجاه خورشیدی شعبه فرعی یا بومی شده حلقه ارانوس سوئیسی موسوم به انجمن شاهنشاهی در تهران و کنار سفارت واتیکان بوسیله دکتر سید حسین نصر تاسیس می گردد. شایسته ذکر است که در شهر قاهره نیز توسط دکتر "عبدالرحمن البداوی" شارح مشهور فریدریش نیچه چنین انجمنی تشکیل می شود. حلقه نیچه پرستان ایرانی هم البته همچنان ارادتی به عبدالرحمن بداوی دارند و در دیباچه ترجمه آثار نیچه از این سنت گرای مصری به نیکی یاد می کنند.

انجمن شاهنشاهی در زیر چتر "فلسفه" البته از همان آغاز فعالیت، چندان در پی فیلوسوفیا نیست بلکه از نشریات و آثاری منتشر شده پیداست که به دنبال فیلودوکسیا (Philodoxia روایات، عقاید گوناگون) است. برای درک ساده تفاوت این دو واژه کافیست که فیلوسفیا را به علم ستاره شناسی فرض کنیم و فیلودکسیا هم به فال بینی برداشت شود؛ با وجودی که هر دو ناظر بر ستارگان هستند اما این کجا و آنجا.

انجمن شاهنشاهی از هژمونی فرهنگ غرب برائت می جوید؛ اعضای آن با حساب و هندسه قدسی موسوم به حکمت خالده "Philosophia Perennis" به زعم خویش می کوشند از تابش لائیسیته هم در امان باشند. این هندسه خالده یا جاویدان (Perennial) و منطق حاکم بر آن، پیداست که با هندسه مسطحه اقلیدوسی تفاوت دارد. به این سیاق، می توان نام دیگر سنت گرایی را حکمت جاودان

دانست؛ حکمتی که در نظام هندسی آن، عقل و خرد به زعم سنت گرایان انجمن در مدار شهود متعالیه (Transcendental Intuition) می چرخند. به بیانی، حال که هندسه اقلیدوسی معطوف به "ناسوت" است اما هندسه جاودان خرد (یا جاودان جنگ) همواره معطوف به جبروت و ملکوت و لاهوت است. بااین حال در شگفتم که چرا امروز یکی از کشفیات دوره جوانی مدیر کنونی انجمن حکمت و فلسفه که از مدرسه علمیه قم به تهران آمده، این است که در علم منطق توانسته مغلطه ای به نام "کاترین اشتون" بیابد آنهم در مذاکرات هسته ای ظریف و روحانی با غرب! به راستی سنت دنیوی "Mundane" ناسوت کجا و سنت معنوی لاهوت کجا!

شاگردان و شارحان انجمن شاهنشاهی فلسفه به یاری ژرژ گورویچ، هانری کربن، میرچا الیاده، لویی ماسینیون و توشی هیکو ایزوتسو در چالش با الگوی مکانیکی نیهیلیسم غربی، می خواهند ذهن و ضمیر خویش را نسبت به مضرات این آفت به نوعی "واکسینه" کنند. دراین میان اعضای انجمن ایرانی نیز از پنجاه سال پیش تا کنون همواره "رنه گنون" عارف مسلمان شده فرانسوی و مشهور به "عبدالواحد یحیی" ساکن قاهره را به مثابه قطب و شیخ سنت گرایان قرن بیستم می شناسند. البته در ایران هم سنت گرایی چندان بار "مثبت" ندارد.

آنگاه که آلیانس ناخواسته میلیشیای "فمینیسم" بورژوایی و لشکر جوانان چپ افراطی به جنگ با "آسمان" می روند، در ایران سیدحسین نصر با الهام از انستیتو بین المللی فلسفه در پاریس به ریاست ریموند کلیبانسکی، به فکر تشکیل انجمن شاهنشاهی می افتد که امروز برخی آنجا را "خانه فیلسوفان" می نامند؛ خانه ای که البته با "متراژ" فلسفه ایرانی بنا شده است و نه مقیاس حکمت و فلسفه آتنی که لوگوس و دیالوگ است. انجمنی که اعضای آن قرار است به پیکار با تاریخ سازان برجسته (هگل، داروین، نیچه، فروید) برخیزند و ایده های این آلیانس "اربعه" را به چالش کشند.

جالب است پس از تبعید "خودخواسته" بنیانگذار انجمن شاهنشاهی از ایران، سنت گرای جنجالی روس "الکساندر دوگین" در ایران ظهور می کند؛ همان فیلسوف فیلسوفان(!) که هنگام جوانی در تپه های مشرف بر شهر "سارایوو" پشت تیربار نشسته و زن و کودک و پیر و جوان مسلمان بوسنی را با رمز یا "مریم مقدس" به رگبار می بندد و عکس یادگاری هم می اندازد! این تئوری پرداز روس سپس در دانشگاه تهران مفتخر به دریافت مدال و پلاک طلایی از رئیس دانشگاه "فرهادی" می گردد. این فیلسوف که در جبهه جنگ حق علیه باطل یا به عبارتی هنگام تجاوز هولناک روسیه به اوکراین، یا آر پی جی بر دوش دارد و یا درون تانک نشسته است اصولا به لحاظ ژئوپولیتیکی، دولت و ملت و کلا تاریخ و جغرافیای کشور "اوکراین" را جعلی می شناسد! دوگین شهرآشوب در نشست با اعضای سنت گرای انجمن شاهنشاهی (سابق) به زعم خویش با آنان رایزنی و بعضا در حوزه علمیه و برخی محافل هم خودنمایی می کند.

این روس غرب ستیز با ترّهاتی که می بافد، در قالب یک لشکر "تک نفره" طی چند سال گذشته چنان ذهن و ضمیر ایران را شخم زده است که به باورم کشور مدتی گرفتار خواهد ماند. من حیرت زده و حیران افتاده از کردار و گفتار و پندار دوگین، ناچارم این فرمانده روسی لشکر تک نفره را به چنگیز مغول و فریاد رنجیده "شیخ عطار" از فجایع او تشبیه کنم: "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند." اکساندر دوگین در راهپیمایی کربلا شرکت داشته و از "کربلا تا کرملین" از غرب آلوده، برائت جسته است؛ پس از ترور فرزندش "داریا دوگینوا" او دیگر به ایران سفر نمی کند و بطریق تله کنفرانس با برخی در تماس است.

تاریخ دروازه بازگشت به "گذشته" را برای همیشه به روی انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه بسته است، آنگونه که خدای ابراهیم هم دروازه بازگشت به بهشت را بر روی آدم و حوا بسته است. از سوی دیگر "هگل" فیلسوف تاریخ گرای آلمان سیر زمان را همواره پیشرفت خطی ترسیم می کند. حال چاره چیست که اعضای انجمن در برزخ "پارادوکسال" زمانه از هگل به "کانت" پناه آورند که دو هستی و دو سنت و دو فرهنگ را از هم متمایز می سازد: آن هستی و سنت و فرهنگی که از غرب و عقل معطوف به "آتن" سقراطی می آیند و آن هستی، سنت و فرهنگی که از شرق و شریعت و وحی می آیند که بر مدار "اورشلیم" می چرخند.

نیچه در "حکمت شادان" می نویسد که بدون هگل پس داروین هم نیست چرا که یکی "فلسفه" را تاریخی می کند و دیگری هم طبیعت را تاریخی. فریدریش نیچه در واقع همانند دستگاه زلزله سنج (Seismograph) انجام وظیفه می کند و نه آنکه این دستگاه می تواند زلزله ایجاد کند. بنابراین منظور نیچه از خدا مرده است همانا ارسال موج هشدار زلزله است و نه اینکه او خدا را کشته و میخ بر تابوت او زده و اعلامیه درگذشت او را بر دیوار کلیسا چسبانده و سپس فانوس به دست در روز روشن به میدان شهر آمده تا آن خدای مرده را بجوید. بااین حال به نظر می رسد که سنت گرایان عموما فیلسوفان را چندان دشمن خدا نمی شناسند بلکه "زیگموند فروید" و لشکر روانکاوان را در پیکار با خدا می بینند. به بیانی، بیشترین "آسیب" به خدا را فیلسوفان نزدند بلکه روانکاوان زدند.

چالش مهم سنت گرایان محفل حکمت خالده که به سیر دَوَرانی تاریخ باور دارند این است که آنها چرا باید پذیرای اصل هگلی پیشرفت خطی در تارخ باشند؟ آیا نابودی نهادها و ارزش های اخلاقی به بهای توسعه یافتگی را می توان کنشی قابل توجیه دانست؟ نابودی سنت تشکیل خانواده آیا سزاست؟ به باور شارحان و پیروان "رنه گنون" آخرین حلقه تاریخ موسوم به "کالی یوگا" آغاز شده است؛ دوره ای که در باور شیعیان به آخرالزمان "Apocalyptic" و ظهور دجّال پلید تعبیر می شود.

در این میان، یک پرسش جدی همچنان بی پاسخ مانده است: مالک و پوشش تن و روان ( و روح) انسان کیست تا شهرآشوب نشود؟ آیا دین مالک آنهاست یا دولت چنین حقی دارد یا اینکه هیچ کدام؟ از سوی دیگر تربیت و پرورش کودک به عهده کدام نهاد است: به عهده خانواده که در حال فروپاشی ست یا به عهده دولت (مدرسه) که همواره کوچک و کوچکتر می شود؟ راستی مگر کودکان توپ فوتبال اند که بین دو دو نهاد به بازی گرفته شوند؟ حال که به زعم اعضای پر نفوذ انجمن شاهنشاهی فلسفه، اسلام هم دین است و هم دولت (تصور یکی بدون دیگری نیز جایز نیست) پس چگونه می توان از این برزخ فیزیک و متافیزیک رها گشت؟ آیا به تعبیر "آیت الله مدرس" دین ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ما نیست؟ پس آیا دغدغه سنت گرایان محلی از اِعراب ندارد؟ آنها زنگ خطر ارزشی و اخلاقی را آیا بیهوده به صدا در آوردند؟ در حالی که هر محافظه کار را می توان سنت گرا هم دانست لزوما اما هر سنت گرایی، محافطه کار نیست.

زِن بودیست برجسته ژاپنی در تهران و ارانوس

به باورم، گذشته از فریدریش نیچه و مارتین هایدگر کمتر فیلولوگی به فرزانگی و فرهیختگی "توشی هیکو ایزوتسو" پیدا می شود؛ کیمیاگری نابغه که گوهر زمان و زبان را در "نیروانا" می جوید تا سرانجام با "بودا" محشور شود؛ عارفی که بیش از سی زبان را آشناست؛ ادیبی که از حافظ، سیسرو، گوته و شیخ سرخ (سهروردی) تا هومر، هوگو، نیچه و تولستوی را به زبان مادری آنها خوانده است

تا فهم عمیقی از فرهنگ این نام آوران تاریخ داشته باشد. این اعجوبه "بودیست" تنها عضو برجسته محفل ارانوس است که از قاره آسیا انتخاب شده. ایزوتسو همانند هانری کربن البته به عرفان شاخه ایرانی (اشراق شیخ سرخ) در همان انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه نیز نظر دارد؛ او سالها همکار دکتر حسین نصر و هانری کربن و سیدجلال الدین آشتیانی مشهور به ملا صدرای ثانی بود.

ایزوتسو گرچه کتاب مقدس مسلمانان را به ژاپنی ترجمه کرده است اما خروجی او از ترجمه این کتاب آسمانی آن شد که برخلاف ادعای برخی از سنت گرایان ایرانی مبنی بر اینکه ایزوتسو مسلمان گشته است، او اما "تقیه" نکرده و تا پایان عمر همچنان بودیست باقی ماند. این نخبه سنت گرای ژاپنی را اصطلاحا انسان رنسانسی یا به عبارتی بحرالعلوم یا ذوالفنون می نامند؛ بی اغراق، این فرزانه ژاپنی بیشترین سهم در برقراری دیالوگ (هم اندیشی) بین دو فرهنگ شرق و غرب را داراست. او نخستین کیمیاگر ارانوس است.

محفل ارانوس مدت زمانی با حضور شارحان و شاگردان رنه گنون از شمار ارنست کاسیرر، رودولف اتو، کارل گوستاو یونگ، لویی ماسینیون، توشیهیکو ایزوتسو، هانری کربن، و ژرژ گورویچ تشکیل می شد. پیداست ارانوس یک آکادمی نیست که معلم و شاگرد در آن مشق علم کنند. این محفل یک حلقه پر نفوذ همانند "بیلدربرگ" هم نیست که هر سال برای این جهان بیمار ما نسخه بپیچد. انجمن ارانوس، خانگاه و زاویه هم نیست که مریدان و صوفیان تا سحر به "سماع" برخیزند تا دمی در انفاس مسیحایی مولای روم غوطه ور شوند.

ارانوس حلقه کوچکی ست از فرهیختگان سنت گرا که تهدید "نیهیلیسم" مهم ترین مخرج مشترک فکری اعضای آن است. آنان بیزار از "لائیسیته" و جلوه های ناخوشایند برآمده از گلوبالیسم نیز هستند. این عارفان هوادار جنبش معنوی قرن نوزدهم موسوم به "عصر جدید" می کوشند در ضمیر پیروان بازمانده (یا جا مانده؟) در ادیان گوناگون بذر دیالوگ (و نه محاوره ایرانی و عربی) بپاشند. جهانی پریشان حال که به باور این کیمیاگران در زمانه سیاه هندویی "کالی یوگا" به عارضه مالیخولیا هم دچار گشته است.

واژه یونانی ارانوس به معنای ایرانی "ولیمه" دادن اما به معنای افلاطونی سمپوزیوم (هم نشینی) است. بنابراین دیالوگ ارانوسی یعنی هم نشینی و هم اندیشی نخبگانی که هم سنگ و هم تراز هستند. در سال 1933 میلادی که آدولف هیتلر مشهور به عالی جناب "گروفاس" بنیانگذار امپراتوری هزارساله آریایی صدر اعظم رایش سوم شد، آنگاه "رودولف اتو" عارف آلمانی و شیخ "عصر جدید" این واژه ارانوس را برای آن محفل کوچک در کوهپایه آسکونا پیشنهاد داد. از آن پس، هر بهار فرهیختگان (Phronimos) و نخبگان "غرب گریز" و بعضا هم ضد ماتریالیسم از چهار سوی جهان در ارانوس جمع شده و بضاعت خویش در علم و عرفان و دین و سنت و فرهنگ را آنجا محک می زدند.

نام آوران آشنا در بین ایرانیان از جمله هانری کربن (همکار مارتین هایدگر و شاگرد لویی ماسینیون)، میرچا الیاده عارف و متکلم رومانیایی، اسوالد اشپنگلر معلم و نویسنده محافظه کار آلمانی، رودولف اتو، لویی ماسینیون، توشی هیکو ایزوتسو، ژرژ گورویچ مهاجر کلیمی و معلم جامعه شناسی علی شریعتی، از همه مهم تر "کارل گوستاو یونگ" روانکاو پرآوازه سوئیسی و دوست و همکار سابق زیگموند فروید اتریشی و نیز راینر ماریا ریلکه (شاعر جوانی که خدای نیچه را نبش قبر کرد) از جمله اعضای حلقه ارانوس بودند. جالب است در حالی که در دهه پنجاه

خورشیدی آثار این کیمیاگران ارانوسی در ایران بسیار خوش می درخشیدند، در واتیکان اما پاپ اعظم اقامتگاه "ارانوس" را لانه کافران و ملحدان و زندیقان خوانده و فتوا داده است که پیروانش از آثار و افکار این منحرفین از علم و هنر و فلسفه تبری جویند!

ره آورد اعضای محفل ارانوس در میان مذاهب

تقریب مذاهب گوناگون شاید نخستین "تحفه" اعضای انجمن باشد که در اینجا به اختصار می خوانیم اما پیش از آن یادآور شوم آنچه امروز در پوپولیسم افشار گسیخته در اروپا و امریکا شاهدیم پیوند مستقیم دارد به نتایج تعامل این کیمیاگران هجرت اندیش:

یکم- مکاتبه بین مرجع مشهور شیعه "آیت الله سید حسین بروجردی" رئیس مدرسه علمیه الازهر (شیخ محمود شلتوک) باعث گشت که سرانجام در پاییز سال 1337 شمسی البته با وساطت لویی ماسینیون و شاگردش هانری کربن و بویژه ارادتی که شیخ شلتوک به آیت الله برجردی داشت، فرقه و فقه جعفری شیعه امامیه در کنار چهار مذهب دیگر اهل سنت (شافعی، حنبلی، حنفی، مالکی) در جهان اسلام به رسمیت شناخته شود. شیخ محمود شلتوک مفتی اعظم مصر علی رغم خشم وهابی ها و تکفیری ها اما فتوا صادر کرد که از آن پس، آزار و اذیت و بی احترامی به پیروان فرقه های گوناگون تشیع بویژه در ایام حج های تمتع و عمره، دیگر مباح نیست بلکه حکم "حرام" دارد.

دوم- در سال 1341 خورشیدی به کوشش لویی ماسینیون و ژرژ گورویچ روسی سرانجام پاپ اعظم رهبر کاتولیک های جهان به دیدار پاتریارک فرقه ارتدوکسی در اورشلیم رفته و لعن و نفرین پانصد ساله نسبت به پیروان مذاهب گوناگون ارتدوکسی (ارامنه، قبطی، آشوری) را "ملغی" اعلام می کند. از آن پس پاپ اعظم داد و ستد با پیروان این فرقه ارتدکسی را مباح می شناسد.

سوم- دین و دولت واتیکان تا سال 1341 خورشیدی اصولا "اسلام" را به رسمیت نمی شناخت و این دیانت را برابر کفر و زندقه و الحاد (heresy) می دانست اما باز به یاری هانری کربن، ژرژ گورویچ و لویی ماسینیون سرانجام پاپ اعظم برای همزیستی مسالمت آمیز، دیانت اسلام را نیز "مشروع" و به رسمیت شناخت؛ از آن پس دولت واتیکان با کشورهای اسلامی هم روابط دیپلماتیک برقرار کرد.

در دو دهه چهل و پنجاه خورشیدی سیدجلال الدین آشتیانی و دکتر سید حسین نصر از اعضای مهم انجمن شاهنشاهی هیچ پیوند مستقیم با حلقه ارانوس در سوئیس ندارند و به جلسلت سالانه آن دعوت نمی شوند، حال آنکه حضور و انتشار مقالات هانری کربن (اشراق) و توشی هیکو ایزوتسو (ذن بودیسم) و لویی ماسینیون (عرفان حلاج) به مدت پانزده سال در انجمن ارانوس ادامه داشت. روشن است اعضای معمم و مکلای انجمن حکمت و فلسفه زیر سایه سنگین ماسینیون، گورویچ، هانری کربن و ایزوتسو امکان حضور در آنجا را ندارند.

البته اعضای انجمن شاهنشاهی تمایل ندارند که سنت گرا شناخته شوند چرا که به زعم آنان اصولا گوهر دین و دولت اسلامی دارای حقیقت مطلق و جهان شمول است. دین و دولتی که در هر برهه از تاریخ توسط "حجت حق" و اولیای دین ابلاغ می شود. آنان این اصل مهم از "دکترین" سنتی را خرد جاودان یا حکمت خالده می نامند و نشریه ای نیز به همین نام منتشر می کردند.

بنا به نظر ایزوتسو اسلام شناس، در دهه 1350 سید حسین نصر یک دانشجوی جوان امریکایی به نام "ویلیام چیتیک" را از دانشگاه "مک گیل" در مونترال کانادا به ایران می آورد تا پژوهش و مقالات عرفانی که دکتر حسین نصر به انگلیسی می نویسد را این جوان ویراستاری کند. آن گونه که از نامه های بجا مانده از ایزوتسو بر می آید، علت پیدا شدن هانری کربن در انجمن شاهنشاهی هم آن است که این سنت گرای کاتولیک به واسطه مواضع راست افراطی (نزدیک به هیتلر و هایدگر) که در دانشگاه سوربن پاریس داشته، ناچار از کرسی استادی معزول گشته سپس به دعوت سید حسین نصر به ایران می آید و عضو انجمن شاهنشاهی می شود.

امروز ویلیام چیتیک از مطرح ترین سنت گرایان امریکا و از منتقدان "گلوبالیسم" است. به باورم پس از سید حسین نصر این عارف امریکایی به مقام شیخی خواهد رسید و جانشین نصر در فرقه "مریمیه" خواهد گشت. با گذشت نیم قرن شاگردان و پژوهشگران رشته اسلام شناسی در داخل و خارج از ایران با نظر ویلیام چیتیک همچنان به دانشگاه "مک گیل" هدایت می شوند تا پس از فارغ التحصیلی به ایران بازگردند. این حلقه از فارغ التحصیلان پیر و جوان دانشگاه مک گیل همچنان در داخل و خارج از ایران فعال اند.

ماسینیون و ایزوتسو در فراسوی زبان و زمان

اگر "حلاج" عارف مُثله شده ایرانی در صحرای مراکش بر لویی ماسینیون بانگ اناالحق می زند که حجاب از رخ "منصور" بردار پس چرا "بودا" در کوهپایه برفی ارانوس بر ایزوتسو نهیب نزند که حجاب نیروانا از رخ بودا بر کشد؟ بی گمان لویی ماسینیون بنیانگذار و شیخ فرقه صوفیان "بدَلیه" در شمال افریقا به درستی دریافت که او نیست که حسین منصور حلاج را در برهوت تاریخ عرفانی پیدا می کند بلکه این حلاج خونین بر دار شده است که او را در کویر سوزان مراکش می یابد.

دکتر علی شریعتی نیز که تا واپسین شب های حیات لویی ماسینیون از محضر این عارف حلاجی فیض می گرفت، از سبک سترگ شاهکار ماسینیون (حیات حلاج) چنان الهام گرفت که رنج نامه "کویر" را بر همان طول موج نوشت. شریعتی شیدای شیعه سرخ و منزجر از تشیع ترکان قزلباش، در رنج نامه "کویر" می نویسد که "عُمر" خلیفه دوم مسلمین هرگاه به خطا رود "ابوذر" با استخوان پوسیده شتر بر سر او خواهد کوبید تا خلیفه امپراطوری اسلامی به صراط مستقیم هدایت شود. حال هرگاه به کویر و شتر و شریعت می اندیشم به یاد شریعتی این ایدئولوگ شوریده سر ایرانی می افتم که قصور از کیست؛ از او یا از من(؟) که در نوجوانی رجزهای نغز و رتوریک او در رنج نامه کویر را بسیار بدیعی و بدیهی (literally) می یافتم، غافل از اینکه این ترشحات ذوقی صرفا جنبه بلاغی و شیوه شعاری داشته که شریعتی از "زجرنامه حلاج" ماسینیون الهام گرفته است تا شاید در "حسینیه ارشاد" و دانشگاه بتواند شاخه ای از جوانان چپ شهرآشوب که به جنگ آسمان رفته اند را به اردوی ابوذر و سلمان پاک هدایت کند.

اصولا اینکه امروز بخواهیم خطای امیر یا خلیفه را با استخوان شتر پاسخ دهیم (به شرط آنکه وی را در مسجد بیابیم!) البته بلحاظ تاریخی و منطقی ناممکن است. بنابراین آیا برآمد یا خروجی رجزخوانی ایدئولوژیک همانا "اتوپیا" نخواهد شد؟ امروز در سراسر خاورمیانه که همواره آن را "خاور خون" می شناسم علیه نظام و دولت که هیچ، حتی با استخوان شتر علیه مدیر یک مدرسه هم نمی شود "بی بها" سخن گفت، چه رسد آنکه شریعتی شویم و در فراق سلمان و ابوذر راستین بخواهیم قلم در قلیا زنیم و بی مهابا تیری هم از فلاخن "بلاغت" در کویر اندازیم که چه شود؟ که انقلاب شود.

گاهی "درنگ" می کنم آنهم درنگی بی درنگ که سید جلال آل احمد، این نویسنده آیت الله زاده چرا در "افسون" شرع آن شیخ بر دار شده، شناور شد یا آنکه چرا شریعتی هم در افسون خون حلاج بالای دار شناور گشت. به راستی راز این افسون چیست؟ آنگاه به یاد "سهراب کاشان" می افتم؛ سپهری که نه جلال بود و نه شیخ، نه علی بود و نه سلمان؛ نه لویی بود و نه حلاج، دیگر اینکه نه کیمیاگر بود و نه آشوبگر، بلکه شاعری بود که در خلوت خویش در افسون و به افسوس سرود:

"کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم."

خوشا او که نویسنده اش "صادق" است و شاعرش سهراب؛ خوشا "نصر" و جاودان جنگ در پوشش جاودان خرد. راستی این میان، مبادا خدا مرده باشد که نیچه هنوز زنده است.

علی محمد اسکندری جو، نویسنده "نیچه زرتشت"

2024استکهلم؛ پاییز


۱۴۰۳ شهریور ۱۶, جمعه

حاجی بولارد و اخراج نکبت بار رضا شاه





علی محمد اسکندری جو 
این زمانه که آگاهی تاریخی ما به "مغاک" افتاده و حافظه جمعی نیز در برهوت بی اعتنایی سرگردان شده، بااین حال چگونه می توان تجاوز شرم آور شهریور "بیست" را از راست نوشت تا مبادا برخی این تحقیر شوم را از چپ بخوانند. به راستی فاجعه اشغال سرزمین ما از شمال و جنوب آیا هیچ ارزش یادآوری دارد؟ اینکه "چرچیل" برای ستیز با غول فاشیسم که نیمی از غرب اروپا را بلعیده بود به یاری هیولای بلشویسم شتافت که نیمی از شرق اروپا را بلعید، به کدام منطق سیاسی استوار است؟ رضا شاه بجای صف راستین آیا در صف اشتباهی تاریخ ایستاده بود؟ او به کدام گناه مستوجب چنین عقوبتی گشت؟ 
 آیا "عمو یوسف" همان گرجی بد طینت، از آغاز اشغال کشورمان در پی بلعیدن نیمی از ایران نبود؟ بی جهت نیست تاکید دارم که ذوب شدگان در این یوسف بد هیبت، همواره آنچه می نویسم را از چپ می خوانند تا شاید اجر آنها از این چپ خوانی حوادث تلخ تاریخ ایران، آن باشد که در عالم هپروت بلشویسم با عموجان محشور شوند!  
گرچه شوربختانه بدلیل کم خوانی و به تبع آن کم اندیشی، امروز عضلات حافظه جمعی بسیاری از ما ایرانیان تحلیل (atrophy) رفته است اما با این حال یک پژوهشگر باید آنقدر هشیار باشد که به سوی آن روایتی برود که در پستوی تاریک تاریخ همچنان پنهان مانده و آن را آشکار کند. 
یکی از این روایات معطوف به نقش رضا ستیز و ایران ستیز "سر ریدر بولارد" وزیر مختار انگلیس در تهران است که در حلقه یاران آکسفورد به جناب حاجی بولارد مشهور بود. البته بولارد مفتخر به دریافت چندین مدال افتخار و بخصوص لقب عالی جناب "sir" از سوی پادشاه انگیس گشته و پس از آنکه فرقه "وهابیون" عربستان شهرهای مدینه و جدّه را تسخیر کردند او به عنوان نخستین کنسول انگلیس به شهر جده اعزام شده سپس با نظر "ابن سعود" به زیارت کعبه مکرمه مشرف می شود. از آن پس او فقط در حلقه دوستان صمیمی آکسفورد "حاج آقا" خطاب می گشت؛ همان دوستان که در چاپ اعلامیه درگذشت سفیر او را حاجی نامیده و تاکید دارند که آن مرحوم(!) به شرف زیارت کعبه نائل شده است. سفیری که شکایت داشت چرا دانشگاه آکسفورد کرسی مستقل اسلام شناسی برای آموزش کادر دیپلماتیک ندارد. 
از کردار و پندار جناب حاجی بولارد در کتاب خاطراتش "شترها باید بروند" چنین بر می آید که او نه تنها منافع ملی بریتانیا را بسیار برتر از منافع اسلام و مسلمین می دانسته بلکه افتخار خدمت به اعلی حضرت امپراتور را نیز مهم تر از اجرای احکام و شرایع اسلام تلقی می کرده. افزون بر کتاب شترها باید بروند (توصیه می کنم در این روزگار کم خوانی و کم اندیشی شما نیز آن را بخوانید) اخیرا خاطرات یک حاجی روسی را هم خواندم و حال بدرستی نمی دانم "خاطرات حاجی مراد" تولستوی نویسنده روسی چرا مرا یاد مسعود پزشکیان می اندازد! 
البته از این نوع حاجی های روسی و انگلیسی که ضربات مهلکی به حیثیت و حاکمیت ایران زدند کم و بیش در تاریخ معاصر ما دیده می شوند. اینجا تنها به حاجی مراد روسی و حاجی بولارد انگلیسی اکتفا کردم.  
هنوز رضا شاه در جزیره موریس چندان جا نیافتاده بود که سر ریدر بولارد دوباره به فکر طرح محاصره و اشغال تهران افتاد و احیانا می خواست شاه مشروطه را نیز که بر تاج و تخت مسلط نگشته تهدید به اخراج از ایران و تبعید به آنجا کند که چند ماه پیش پدر بی تاج و تخت او را فرستاده بود. 
گرچه رضا شاه در جنگ جهانی دوم به ظاهر اعلان بی طرفی ایران در جنگ کرده بود اما به یقین او به زعم خویش بر "اسب برنده" شرط بسته و سرنوشت کشور را در افق تابناک هزاره رایش سوم می دید. البته قمار خطرناک رضا شاه معطوف به فتوحات پی در پی ارتش آلمان "رایشتاک" به فرماندهی بزرگ ارتشتاران اعلی حضرت فرمانده جاودان کل نیروهای مسلح رایش سوم مشهور به "عالیجناب گروفاس" بود که در مقالات پیشین به آنها اشاره داشتم. این ریسک رضا شاه را بعدها برپایه سه خطای سهمگین او تلقی شد که سرنوشت ایران را دگرگون کرد. خطاهایی که از چشم حاجی بولارد و خبرچینان و جاسوسان و وطن فروش پنهان نگشته بود. 
سفیر انگلیس که از استقرار نکبت بار رضا شاه در جزیره موریس آسوده خاطر شده بود، بلافاصله پس از حمله ژاپن به "پرل هاربر" در جزایر هاوایی که "روزولت" را واداشت رسما به ژاپن اعلان جنگ دهد، از علی سهیلی نخست وزیر ایران می خواهد که دولت با ژاپن قطع رابطه کرده و سفیر و دیپلمات های این کشور را اخراج کند. نخست وزیر به نیت اتلاف وقت پاسخ می دهد که ایران دولت و دربار مشروطه دارد و بنابراین مجلس شورای ملی باید در این خصوص تصمیم بگیرد.  
حاجی بولارد که وزیر مختار نظام مشروطه بریتانیا در ایران است با وجودی که پروپاگاند بی بی سی بی وقفه بر طبل جنگ حق علیه باطل می کوبید تا اشغال بخشی از خاک ایران را توجیه کند، بااین حال ناچار می شود چند روزی انتظار بکشد. در اسناد "فوق سرّی" انگلیس که سالهاست از طبقه بندی خارج شده به وضوح آمده است که بولارد این بار تقاضای دیدار با شاه "مشروطه" می کند تا شاید با دخالت دربار بتواند مجلس شورای ملی را ملزم به اخراج دیپلمات های ژاپن کند که شاه جوان هم همان پاسخ مشروطه سلطنتی را به رخ حاجی می کشد. از سوی دیگر، بولارد فراموش نکرده است که نخست وزیر عراق پس از شکست کودتا از بغداد به تهران گریخته و در اقامتگاه "رزیدانس" سفیر ژاپن در نزدیکی دربار پنهان شده داشت.  
حاجی بولارد همچنین می داند که مفتی اعظم اورشلیم "شیخ امین الحسینی" نیز که عراق را علیه نیروهای انگلیس به آشوب کشانده بود در همان رزیدانس سفارت ژاپن پنهان گشته سپس به دستور رضا شاه توسط "تیمسار فضل الله زاهدی" مخفیانه به مرز ترکیه رفته و از آنجا به ایتالیا و دیدار "موسولینی" شتافته است. حاج امین الحسینی (بنیان گذار شاخه نظامی اخوان المسلمین در مصر و عراق و لبنان و سوریه) سرانجام به زیارت آدولف هیتلر نائل آمد. 
حاجی بولارد می داند که رضا شاه برپایه اصول "پیمان سعدآباد" که امضا کرده است نمی تواند فرمانده کودتای نظامی و نیز نخست وزیر عراق را تحویل سفارت انگلیس بدهد، پس تاوان سخت این اقدام اخلاقی را باید با تبعید خویش و خانواده پرداخت کند. شرم آور اینکه به درخواست و رضایت حاج آقا، حتی رضا شاه خلع لباس و خلع سلاح گشته و به همین جهت پس از بیست سال یونیفورم نظامی به تن داشتن، ملت ایران شاهد تصویر قامت شکسته او در لباس سیویل (شخصی) در تبعید موریس هستند. 
ریدر بولارد بدون مشورت با سفیر شوروی (مهندس صنایع در نقش سفیر شوروی!) خودسرانه به فکر طرح محاصره و اشغال دوباره تهران توسط دو تیپ مستقر در دزفول و کنگاور (بین همدان و کرمانشاه) می افتد. به عبارتی، بولارد در دو تلگراف رمز که به فرماندهان انگلیسی این دو تیپ می فرستد خواهان آماده باش آنها می شود؛ او همان حیله و شایعه درباره حرکت نیروهای روسی از قزوین به تهران را که با آن رضا شاه را فریب داده و مجبور به خروج شبانه از تهران در خاموشی کامل برق کرده بود، همان شگرد را درباره فریب و وحشت دولت و دربار و مجلس ایران نیز بکار برد تا توانست خروج دیپلمات های ژاپنی از ایران را قطعی سازد. 
جالب است که سفیر ژاپن و هیئت همراه، نخست خواهان خروج از مرز ترکیه بودند که حاجی بولارد بخاطر سمپاتی دولت ترکیه با محور رم، برلین، توکیو با چنین تصمیمی موافقت نکرد (گرچه این تصمیم خودسرانه وزیر مختار انگلیس در واقع نادیده انگاشتن حق حاکمیت سیاسی دولت مشروطه ایران است حتی در حالی که اشغال شده است) و سفیر ژاپن ناچار از سفارت شوروی تقاضای ویزای ترانزیت می کند.  
علت تصمیم سفیر ژاپن آن بود که چند ماه پیش هر دو کشور "معاهده" عدم تجاوز به خاک یکدیگر را امضا کرده بودند. برخلاف انگلستان، دولت شوروی تا پایان جنگ همچنان به این پیمان عدم تجاوز وفادار ماند و با ژاپن قطع رابطه نکرد. دولت ایران نیز دو ماه پیش از تشکیل کنفرانس تهران با حضور استالین، روزولت و چرچیل به دولت آلمان "اعلان جنگ!" داد تا در ردیف نیروهای متفقین قرار گرفته که شاید پس از پایان جنگ از مزایای "طرح مارشال" برای بازسازی کشور برخوردار شود. 
با وجودی که ایران "پل پیروزی" نامیده شده و در اولویت دریافت غرامت و کمک مالی و تسلیحاتی قرار داشت اما دولت چند سال انتظار بیهوده کشید و خبری از اهدای وام طرح مارشال و حتی وام اصل "چهار ترومن" بابت خسارت جنگ و قحطی نرسید.  
زنده یاد دکتر محمد مصدق نخست وزیر پاکدست ایران پس از ملی شدن صنعت نفت برای "دریافت" وام بر مبنای همان اصل چهار ترومن به امریکا رفت و بی نتیجه بازگشت. سرانجام اینکه مشروطه پس از مصدق به حاشیه رفت و دربار اوج گرفت و شاه و اشرف به زیارت ملکه شتافتند. حاجی بولارد هم در صلح و صفای اکسفورد زیر سایه ملکه فخیمه دعاگوی او بود تا در 91 سالگی درگذشت.  
استکهلم، سپتامبر 2024  
پی نویس: 
1- مقام و لقب نظامی پر طمطراق درباره محمدرضا شاه موسوم به "بزرگ ارتشتاران فرمانده جاودان کل نیروی های مسلح" در واقع کپی برداری از همان لقب آلمانی با همان محتوای اغراق گونه از مقام رهبر رایش سوم "آدولف هیتلر" است که جمع حروف اول این اصطلاح به زبان آلمانی "گروفاس" می شود که در کتاب "نیچه زرتشت" به آن اشاره دارم. می گویند فرماندهان نظامی آلمان در جمع خصوصی خویش "هیتلر" را به تمسخر "عالی جناب گروفاس" می خواندند. 
2- خانه ویلایی و موروثی دکتر محمد مصدق در اجاره سفارت ژاپن و رزیدانس سفیر این کشور بود. پس از اخراج دیپلماتها دکتر مصدق به این خانه ویلایی که در نزدیکی دربار قرار داشت باز می گردد. تهدید مجدد محاصره تهران (بدون هماهنگی و مشورت با  سفیر شوروی) نشان می دهد که دربار و دولت و مجلس ایران همان گرایش ژرمانوفیلی را که رضا شاه داشته همچنان ادامه می دهند. 
 اینکه حتی پس از خروج رضا شاه از کشور این سه نهاد همچنان با ریسک بالا بر اسب برنده آلمان شرط بندی کرده و انتظار داشتند عنقریب نیروی رایش سوم پالایشگاه باکو را اشغال کرده به ایران وارد شود و پالایشگاه آبادان را هم در اختیار گرفته و روس و انگلیس را از ایران براند، آیا توجیه پذیر است؟  
3- دوستان سر ریدر بولارد با نگارش یک یادبود هفت صفحه ای، بسیار از مزایای سفیر انگلیس یاد می کنند بدون آنکه یادی هم از "مضرات" او کنند؛ از جمله اینکه رابطه او با خاندان "ابن سعود" بسیار نزدیک بوده اما از ایرانیان به نیکی یاد نمی شود. بولارد به زبان عربی و ترکی تسلط داشت و نزد زبان شناس و جاسوس انگلیسی "میس لمپتون" که به عنوان منشی سفارت کار می کرد زبان فارسی آموخت. به نطر می رسد رفتار خارج از نزاکت و خشم رضا شاه از مقامات کشوری و لشکری از دلایل فرعی خصومت شخصی میس لمپتون و ریدر بولارد در توهین به او و خلع سلاح وی و حتی ارسال با یک کشتی باربری به هندوستان و غیره باشد. 
4- در اسناد محرمانه وزارت خارجه بریتانیا به نقل از افسر انگلیسی محافظ رضا شاه آمده است که شاهپور علی رضا برادر کوچک محمد رضا شاه در پیامی که از روی کشتی در ساحل هندوستان به دربار ایران می فرستد یک اشاره تشبیهی به تبعید ناپلئون ایران (رضا شاه) به جزیره موریس 

می کند؛ این نامه بعدها بهانه شد بین دیپلماتهای انگلیسی که رضا شاه را به کنایه، ناپلئون خطاب می کردند. به همین علت هم سر ریدر بولارد در "شترها باید بروند" به ناپلئون ایران اشاره دارد. 

۱۴۰۳ شهریور ۶, سه‌شنبه

مرام ملی مصدق و نسیان تراژیک ما


 


   

علی‌محمد اسکندری‌جو

 

حافظه تاریخی قدرت سهمگینی دارد که «گذشته» را زنده می‌کند و به آسانی هم اجازه فراموشی یک حادثه تلخ یا فاجعه را نمی‌دهد. به بیانی، حافظه جمعی یک رابطه «بی‌واسطه» بین گذشته و امروزهر نسل از انسان است؛ حال آنکه آگاهی تاریخی پیوند باواسطه بین گذشته و حال همان نسل است.

به درستی نمی دانم در تاریخ معاصر ایران کدام فاجعه را اهمیت دهیم و کدام حادثه را فراموش کنیم؟ یادآوری یک واقع دلخراش آیا باعث ترس و نگرانی نسل ما نمی‌شود که ممکن است در آینده نیز اتفاق افتد؟ به عبارتی آیا سهوی یا عمدی نباید دچار نوعی "نسیان" شویم؟ بااین حال به خاطر بسپاریم که تاریخ شکل ماهرانه‌ای از «حافظه» است، نوستالژی است، رنج و حرمان و واپس‌زدگی است. تاریخ که بازی کودکانه نیست که من شاهی شوم و تو مصدقی و یکی نیز پیدا کنیم که «کاشانی» شود! علاوه بر این، حافظه تاریخی نیز یک «استعاره» بی‌معنی و بی‌ارزش نیست که در مصادره این جبهه یا آن حزب و حلقه باشد بلکه برعکس، حافظه جمعی هرچه هم تلخ و هولناک باشد اما معنابخش هویت ملی و آرامبخش آحاد یک ملت است و نه یک گرایش سیاسی.

روایت ۲۸ مرداد (علیرغم برخی تفسیرهای مخدوش و عامدانه از آن) به معنای بازآوری یا فراخواندن شخص مصدق از دیروز ایران به ایران امروز نیست بلکه به معنای «بازیافتن» خویش است؛ بازیابی پاره‌ای از هویت تاریخی ملتی که از آن واقعه تراژیک آسیب دیده است. ما اگر مصدق و همبستگی و کودتای مرداد را نداشته باشیم پس حافظه تاریخی دیگر چه ارزشی دارد؟ با این حال من مصدق را تقدیس نمی‌کنم و او را در جمع قدیسان تاریخ نیز نمی‌بینم؛ نخست‌وزیر ایران «مصونیت» تاریخی هم ندارد و کردار و پندار او باید نقد و ارزیابی شود؛ او اما مصونیت اخلاقی که دارد و شایسته نیست نخست‌وزیر پاکدست و مشروطه خواه ایران را با صفات ناپسند خطاب کنیم یا اینجا و آنجا مقاله‌ای بازاری و عامه‌پسند علیه وی بنویسیم. نخست‌وزیر نه "ظل‌الل" است و نه"ظل‌السلطان" بلکه او تنها مصدق ایران است.

به دلایلی روایت ۲۸ مرداد باعث پیدایش تضاد و تناقض در رویکرد و موضع سیاسی ما شده به گونه‌ای که حتی برخی در بیان آن روایت به دام "طامات" و ترهات نیز افتاده‌اند. حال دو راه بیشتر نداریم: (یا) تاریخ معاصر ایران مضر و زیان‌آور است پس آن را نخوانیم و بکوشیم از حافظه جمعی پاک کنیم یا اینکه تاریخ معاصر ما مفید و سودآور است پس بخوانیم تا شاید از آن درس بگیریم. گرچه به باور کنایه دار «هگل» فیلسوف آلمانی: «تاریخ می‌خوانیم تا از تاریخ هیچ نیاموزیم.»

باید تاریخ دینامیک را به میان نسل Z آورد تا حافظه ملی نسل جوان ما ضعیف نشود؛ تاریخ مکانیکی سال‌هاست به عنوان یک دیسیپلین به مدرسه و دانشگاه آمده و جوانان در کلاس، این رشته را می‌آموزند تا نمره‌ای بگیرند. حال آنکه حافظه تاریخی چنین نیست و سیستم‌گریز است؛ این حافظه اصولاً آموختنی نیست که نیاز به مکتب و مدرسه باشد. حافظه جمعی می‌خواهد به هویت ایرانی ما ارزش و معنا بدهد؛ این حافظه می‌خواهد هویت مشترک ایرانی را به گونه‌ای ترسیم و تنظیم کند که در یک شرایط بحرانی، این حافظه بتواند وارد کارزار سیاسی شود. بنابراین از یک حافظه «شکسته» یا عقیم چگونه می‌توان انتظار داشت که وارد این کارزار شود؟ آیا نسل z نیز همانند ما به تدریج دچار نسیان تراژیک نخواهد شد؟ 

روایت ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی به باور من بیش از آنکه برآیند یک بحران سیاسی یا اقتصادی در سرزمین ما باشد، نتیجه یک بحران اخلاقی در آن دوره است؛ خواه آن فاجعه تلخ را «کودتا» بخوانیم یا آن را یک «قیام ملی» بنامیم. با این حال، پروای من اینجا تاریخ دیالکتیکی نیست بلکه تاریخ دیالوگی است. این نوع تاریخ برازنده آحاد ملت ایران است چرا که «دیالوگ» اصولا محاوره نیست و پیش از آنکه یک گفت‌‌وگو باشد یک هم‌اندیشی است.ارزش و جایگاه یک نظام مردم‌سالار همانا برقراری دیالوگ آشکار و شفاف و اعتمادساز است. اعتبار و حیثیت یک دیالوگ هم تنها و تنها کشف "حقیقت" است و بس. دیالوگ هرگر در صدد پوززنی یا اهانت و بی احترامی به مخاطب نیست بلکه حفظ حریم و حرمت اوست. 

اینک ضرورت دارد به پاس همبستگی و میهن‌دوستی، گهگاه و بویژه به بهانه  مرداد به جای دیالوگ با تاریخ، اما با یکدیگر هم اندیشی کنیم. زمانی که من با تو درباره ۲۸ مرداد وارد یک دیالوگ یا به عبارتی وارد یک «دیالکتیک» سقراطی می‌شوم نباید «مصدق» یا شاه را از پیش "انتخاب" یا فرض کرده باشم بلکه هدف من و تو فقط باید یافتن حقیقت از میان انبوهی روایت‌های موافق و مخالف باشد. اگر حق با من است اما «حقیقت» نزد توست، پس دیگر چه نیازی به دیالوگ است؟ در دیالکتیک یا همان دیالوگ‌ آتنی، نه من داور تو هستم و نه تو قاضی من، البته به این شرط که هر دو (در اشراف بر موضوع دیالوگ) هم‌سنگ و هم‌تراز نیز باشیم.

در گفت‌وگوست که تفاوت آشکار می‌شود، در «گفتمان» است که تفاهم پیدا می‌شود و سرانجام در یک گفتمان «پارالوژیک» است که ایده‌ای نو زاده می‌شود. طرفه اینکه راه درازی در پیش داریم به این دلیل ساده که ما با مولفه‌ها، اهداف و ضوابط یک دیالوگ چندان آشنایی نداریم؛ البته کم‌آشنایی با این میراث یونان نشانه بی‌اعتنایی تاریخ به ما نیست بلکه نشانه کم‌توجهی ما به چالش بین آگاهی تاریخی با حافظه تاریخی در ایران است. پنداری طعم شیرین دیالوگ در «ضیافت» سبز شب‌های آتن به کام ما ایرانیان «تلخ» آمده است، چه رسد آنکه بخواهیم از سقراط عبور کنیم و در دیار میشل فوکو (گفتمان) ایده‌ای نو نیز به ارمغان آوری!.با نگاهی گذرا به آثار این فیلسوف فرانسوی می‌دانیم که «گفتمان غالب» چیست، کجاست و چه هدفی دارد؛ گفتمانی که به شدت به سوی «قدرت» کمانه کرده تا «غالب» شود. دیالوگ اما آزاد و رها از بندها و ملاحظات فرهنگی و سیاسی است. به این سبب می‌توان روایت ۲۸ مرداد را نیز در چارچوب یک تاریخ دیالوگی بیان کرد. به عبارتی، ما گفتمان غالب فوکویی داریم اما دیالوگ غالب سقراطی نداریم. 

دکتر مصدق از دولت کارگری انگلیس الهام گرفت

ایده ملی شدن صنایع بزرگ مانند نفت یا معادن اصولاً یک ایده ایرانی نبود چرا که در دوره رکود پس از جنگ بین‌الملل دوم در کشور انگلستان، نخست‌وزیر «کلمنت اَتلی» برای حمایت از صد هزار کارگر انگلیسی توانست تمام معادن ذغال‌سنگ دارای ۸۰۰ شرکت خصوصی ریز و درشت را با پرداخت ۲۰۰ میلیون پوند غرامت به مالکان این شرکت‌ها آن صنعت را ملی اعلام کند. دکتر مصدق هم به یقین با علم به این اقدام دولت انگلیس بود که حاضر شد با پرداخت غرامت به دولت انگلیس صنعت نفت ایران را ملی اعلام کند در حالی که پرسنل انگلیسی همچنان پالایشگاه آبادان را اداره می‌کنند. مصدق ابتدا می‌پنداشت دولت اَتلی (از حزب کارگر انگیس) لااقل با توجه به ملاحظات ایدئولوژیک و به نشانه همبستگی با ملت فقیر ایران به این اقدام او اعتراضی نخواهد کرد؛ اما با بازگشت دشمن ایران (وینستون چرچیل) به پست نخست‌وزیری، دکتر مصدق ناچار به اصل ۴۴ ترومن (کمک مستشاران آمریکایی در زیرساخت کشور) و نیز اعطای وام بانک جهانی امیدوار گشت.

لوی هندرسون سفیر ایالات متحده در کتاب خاطرات و نیز در مصاحبه با انستیتو تاریخ شفاهی آمریکا در نیویورک اشاره دارد که چندین بار جداگانه با شاه و مصدق دیدار داشته است. در بهمن سال ۱۳۳۱ که مصادف با آغاز ریاست‌جمهوری ژنرال آیزنهاور بود، هندرسون پیشنهاد آمریکا و انگلیس برای حل مشکل نفت را به نزد دکتر مصدق برده و ساعت‌ها با او گفت‌وگو می‌کند.

نخست‌وزیر ایران پیشنهاد آمریکا را پذیرفت اما در این دیدار کوشید (با ارجاع به همان قانون ملی شدن معادن انگلیس) که ایران هم بر همان پایه عمل کند. لوی هندرسون اما بنا به پیشنهاد چرچیل خواهان پرداخت کل غرامت برای ۳۲ سال باقی‌مانده از امتیازنامه ۶۰ ساله نفت با امضای رضاشاه بود! مصدق از سفیر می‌پرسد چرا چرچیل بر مبنای صنعت ذغال‌سنگ در انگستان یک رقم کلی (Lump Sum) بابت غرامت نفت را به دولت ایران پیشنهاد نمی‌دهد تا مذاکره آغاز گشته و توافق احتمالی حاصل شود. حال آیا مصدق، کینه‌توز، یک‌دنده و لجوج است یا نخست‌وزیر انگلیس؟ چرچیل در مصاحبه‌های گوناگون هیچگاه پروای دیپلماتیک نداشت و سخیف‌ترین تهمت و اهانت را به نخست‌وزیر ایران زد و همزمان طرح پیشنهادی کودتا علیه او را امضا کرد.

تئوری جورج کنان امریکایی و چپ‌هراسی دربار ایران

لوی هندرسون پیش از اعزام به ایران مدتی در روسیه فعالیت داشت؛ او و دستیارش «جورج کنان» به علت انزجار شدیدی که از استالین و شوروی داشتند طرح «جنگ سرد» با رمز عملیاتی مهار یگانه (Containment) علیه شوروی را تئوریزه کردند؛ همان طرح هنگام جنگ ایران و عراق با اندکی تغییر به مهار دوگانه تبدیل گشته و تسلیم وزارت خارجه آمریکا شد. موافقت هندرسون با طرح کودتا علیه دولت مصدق هم به بهانه هراس شدید دربار (و نه دولت) از کودتای احتمالی توسط افسران نفوذی حزب توده بود که هندرسون به ذهن شاه و آیزنهاور القا کرده بود در حالی که دولت ائتلافی مصدق حتی وزیر توده‌ای داشت.

چند ماه پیش از کودتا، سفیر آمریکا هنگام اعتراض مصدق به او که چرا علیرغم تمایل شاه به خروج از کشور (به بهانه سفر تفریحی) وی را از این اقدام منصرف ساخته است پاسخ بی‌راهه می‌دهد که من به رئیس کشور پاسخگو هستم و نه به رئیس دولت (!) و از سوی دیگر چنانچه شاه از کشور خارج شود افسران حزب توده اقدام به کودتا می‌کنند. در روز ۲۵ مرداد لوی هندرسون در دیدار با مصدق ضمن اشاره به تظاهرات هزاران توده‌ای با برافراشتن پرچم‌های قرمز در مقابل کنسولگری آمریکا در اصفهان، به گونه تلویحی دوباره خطر کودتای حزب توده را بزرگنمایی می‌کند!

چنانچه آن تلگرام بلند «جورج کنان» را که از مسکو به واشنگتن فرستاد و این دیدار لوی هندرسون با دکتر مصدق در تهران را کنار هم قرار دهیم آنگاه درمی‌یابیم که انزجار این دو آمریکایی از نظام چپ روسی چه عواقبی برای دو کشور داشته است. حال که به هر دلیلی روس‌ها فراموشی جمعی را انتخاب کرده‌اند آیا شایسته است ما ایرانیان هم روایت تراژیک مرداد را به نسیان ملی بسپاریم؟