۱۴۰۱ مرداد ۲۲, شنبه

ضمیر مرگ در ضمیر صادق هدایت

 


علی محمد اسکندری جو

به باورم، صادق بیش از آنکه نویسنده باشد منتقد "فرهنگ" ایران است گرچه نقد ویرانگر او از سنت و تجدد ایرانی هیچگاه برجسته نشد و مجالی نیافت تا از سایه سنگین "بوف کور" درآید. این یادداشت کوتاه هم که به نام و به یاد صادق نگاشته شده بجای حیات وی اما به "انتحار" کایروتیک (Kairotic) و سوبلیمه (Sublime) او اشاره دارد. مرگی معطوف به آفت و محنت فرهنگی؛ شاید هم درد و رنجی که آنرا جز مرگ دوا نباشد.

تنهاترین نویسنده این سرزمین در تهران چشم به "ایران" گشود و در پاریس نیز چشم از ایران بست. به راستی ایرانی تر از صادق کیست؟ هدایت دیر زمانی در "پرلاشز" آرمیده است؛ آرامگاهی که روزی سنگر ستیز جنگاوران اهریمن و اهورای فرانسه بود. پرلاشز که صادق ایران را در سینه دارد، هزاران جان باخته حماسه کمون پاریس در خاکش خفته اند تا همه نسل ها و همه ملت های آرزومند یک "دولت رفاه" بدانند که همه از دولت آن "هفته خون" پاریس است که بیست هزار کمونار در آن جان باختند. دیریست آفریننده "بوف کور" هم کنار آن حماسه سازان جنبش سکولار سوسیال در خاک است.

مردن و چشم از ایران (جهان!) بستن گرچه عمومی ست اما برای هدایت منحصر به فرد می شود چرا که به زعم صادق، مرگ به سراغ هدایت نمی آید و حتی گاهی نیز او را پس می زند. فرشته هولناک قبض روح به سراغ بسیاری در پشت درهای بسته می رود اما برای هدایت این درگاه همواره باز است. اگر نخواهیم مرگ تدریجی این منتقد فرهنگی را همانند مرگ شوکرانی حکیم یونان "سقراط" دراماتیزه کنیم، پس نباید که این "انتحار" تلخ صادق را نیز بی اهمیت و سطحی ببینیم. به این سیاق، چرا نباید تصویر صادق را در صبوی شوکران سقراط دیدن؟ مگر نه اینکه صادق و سقراط می میرند تا شاید مرگشان مرهمی باشد بر زخم دو فرهنگ شکسته. به عبارتی، در یک فرهنگ منحط این زندگی ست که "بیمار" می شود و مرگ است مرهم و درمان آن درد زیستن.

فرهنگی که بیمار می شود متولیانش برای درمان، سقراط می کشند تا خدایان آرام گیرند. آیا تنها "صادق" ایران نیز نباید جان دهد تا متولیان فرهنگ بیمار و منحط آرام شوند؟ افزون بر این، نباید مرگ این دو منتقد فرهنگی را تنها در بوف کور و صبوی شوکران جست بلکه باید نیز در ضمیر ناآگاه جمعی آن

فرهنگ "وُلگار" و زبان ویرانی جست که با "لوگوس" همان اندازه بیگانه است که با اروس. در ایران صادق، ولگاریزه شدن فرهنگ باعث شد هدایت (در سه قطره خون و حاجی آقا) نشان دهد که سیاسی ساختن فرهنگ مانند "دین" و پیوند آن با اهرم ایدئولوژی (اقتدار) نتیجه شومی در پی دارد که هم "قدرت" نظام را غیر عقلانی و هم فرهنگ را ویران و هم سیاست را بی اعتبار می کند.

صادق هدایت، به باورم، نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ آوردن، بیشتر به کار "هنر" می آید تا فرهنگ. بی سبب نیست که این نویسنده بویژه در "حاجی آقا" با قلمی قلیایی به ستیز با فرهنگ فرومایگان برخاسته؛ او می داند در شوره زار زبان است که فرهنگ رجاله ها و لکاته ها بارور می شود؛ او می داند زیستن در این فرهنگ منحط آنقدر دشوار است و توانفرساست که وی ناچار به پاریس می گریزد تا سرانجام در "پرلاشز" خاموش شود.

دکترین صادق هدایت به مثابه یک روشنگر (intelligentsia و نه یک روشنفکر یا انتلکتوئل) بر این بُردار است که حافظه تاریخی این ملت سرشار از "دین" شده به گونه ای که در این سرزمین سنتی و دین محور دیگر فضای لازم برای رشد و بالندگی و آگاهی تاریخی و گذار آرام از دین به "فرهنگ" یا به عبارتی از سنت به مدرن، لااقل در حیات و زمانه او چندان آسان نیست. با این حال، رسالت او به مثابه یک روشنگر (نویسنده، منتقد، پژوهشگر) آن است که به سوی تاریخ و بویژه فراسوی اسلام برود و با نقب به اشکان و هخامنش از دوران باشکوه باستان بنویسد تا به زعم خویش این فرهنگ فربه از "حافظه" تاریخی را فربه از "آگاهی" تاریخی کند.

مرگ در کمین نویسنده خانه بدوش

در اندیشه و آثار صادق هدایت مرگ اغلب حضور سنگین دارد؛ اشارات او به مرگ کم نیستند. برای نمونه "زنده به گور" که همین نزدیکی اوست و به حیات وی خیره شده، همان مرگ نشسته بر بام "بوف کور" است، بوفی که گویی سوغات سفر هند اوست. آیا صادق در هند هدایت می شود؟ حکمت هندو چنان نفوذی دارد که حس مرگ در طبیعت را بر ضمیر او بازتاب می دهد. هزاران ایرانی به هند رفتند و شاید هیچ نیاوردند اما هدایت در بازگشت، حس درونی یا یا به بیانی، ضمیر مرگ را پیچیده در حکمت هندو سوغات می آورد.

صادق در "زنده به گور" همواره مرگ را قلم فرساست:

"بی اختیار رفتم در قبرستان…اسم برخی از مرده ها را می خوانم. با خود فکر می کردم اینها چقدر خوشبختند. به نظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند…مثل این بود که مردگان به من نزدیکتر از زندگان هستند…چقدر هولناک است وقتی مرگ انسان را نمی خواهد و پس می زند!...نه کسی تصمیم به خودکشی نمی گیرد، خودکشی با بعضی هاست، در خمیره و سرشت آنهاست و نمی توانند از آن بگریزند…"

آیا هیچ نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت درباره ضمیر رمزآمیز و هولناک مرگ چنین جذاب و سیال نوشته است؟ در این وانفسای فرهنگی شاید صادق از مرگ آن سان می نویسد تا تلنگری باشد بر ذهن خواننده که چرا در زمینه و زمانه او متولیان فرهنگ، قربانی می طلبیدند تا خدای ایران آرام شود. پنداری صادق می میرد تا پس از خاموشی او مرگ یک "استعاره" شود؛ مرگی که در لایه زیرین ذهن ما لانه کرده است و در تلاطم فرهنگی از دهلیز ضمیر جمعی ایرانیان بیرون می زند تا فرجام تراژیک این فرهنگ منحط را "صادقانه" هشدار دهد.

هدایت هنگام بازگشت از هند در نخستین گام می کوشد تکلیف خویش با دین، فرهنگ و طبیعت را روشن سازد. به عبارتی، او افشاگر یک جابجایی یا خطای برداشت نسبت به این سه مفهوم (دین، طبیعت، فرهنگ) است. زمانی گستره فرهنگ چنان "فراخ" می شود که دین را به سایه می کشد، گاهی نیز اشتهای دین چنان تیز می شود که فرهنگ و "طبیعت" را در خویش می بلعد. صادق هدایت به مثابه منتقد فرهنگ ایرانی کوشیده است این خلط مفهومی و دامنه نفوذ و تداخل این سه مفهوم (دین، طبیعت، فرهنگ) با یکدیگر را نشان دهد.

مرگ میراث هدایت است؛ با هنر صادق و قلم اوست که می توان پرسشی پرسید یا احساسی را بیان کرد؛ با مرگ اوست که استعاره مرگ در ادبیات معاصر نقاب از روی می گشاید. بنابراین، در نقد و آسیب شناسی فرهنگ ایران، ناآشنایی با آثار روشنگران اربعه (هدایت، نیچه، کامو و کافکا) یعنی به سوی تعریف و تفسیر سنتی و ساسانی از "فرهنگ" شتافتن که در آن صورت هرگز وارد "گفتمان" فرهنگی نخواهیم شد، چه رسد آنکه بخواهیم فرهنگ سرزمین زنده یاد "مسکوب" را روزی زنده نام "زرین کوب" کنیم.

در پایان اینکه صادق هدایت نه تنها با مرگ هم آغوش می شود بلکه از هیبت سنگین و سترگ آن در حیرت است؛ من هم این لحظه بهت آور و استتیک و

"کایروتیک" رویارویی او با مَلک مرگ را اصطلاحا سوبلیم (Sublime) نامیدم تا انتحار وی را برجسته سازم تا باز تاکید کنم مرگ صادق صرفا یک انتحار کرونیک (تقویمی) نیست. چاره چیست جز اینکه برای فهم درست انتحار سوبلیمه صادق علاوه بر "زنده به گور" می توان به سراغ بوف کور او هم رفت؛ بوفی که دانا و خردمند است اما تا بر بام ایران می نشیند ناگهان منحوس و منفور می شود! پیداست عظمت کمون پاریس و قتل عام "پرلاشز" در 1871 میلادی چنان تراژیک است که این قلم می پرسد: هر آنکه در این گورستان خفته است بدون اینکه از حماسه کمونارها خبر داشته باشد پس آیا بیهوده نمرده است حتی اگر "صادق" ایران باشد؟

استکهلم، تابستان 2022