۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

علیه روشنفکری روسی شده

   

    مصاحبه با علي محمد اسكندري جو درباره نيچه و نيچويان در ايران

   نویسنده: جواد لگزیان

   با ديدن كتاب ابتدا اين پرسش به ذهن مي رسد كه آيا نيچه بحث امروز ماست؟
 
معمولانيچه را پارادايم فرهنگ مدرن مي شناسند. اين فيلولوگ آلماني در واقع فيلسوف فرهنگ است. نمي توان نيچه را ناديده گرفت يا بدون نقد آراي وي از او عبور كرد. همان طور كه مي دانيد در گفت وگو تفاوت ها آشكار مي شود و در گفتمان تفاهم پديدار مي شود و سرانجام آنكه در يك گفتمان پارالوژيك است كه ايده اي جديد زاده مي شود بنابراين پيشنهاد مي كنم كه به جاي پاسخ به اين پرسش كه آيا نيچه «بحث» امروزه است، مفهوم «گفتمان» نيچه را جايگزين كنيم.
به باورم از نيچه به اندازه نيچه بايد نوشت و بيش از آن سخن بايد گفت. پس از دو جنگ عالم سوز، پنداري او بيش از همه متفكران بار گناه بر دوش مي كشد. «اراده معطوف به قدرت» او اكنون، در هزاره سوم، همچون ققنوسي از خاكستر سربر افراشته و عصاره آثارش اين بار در كام و ذهن خاوران هم رسوب كرده است. او كه فرياد برآورد: «خدا مرده است»؛ پنداري كه خود هنوز زنده است و در سفر است؛ سفري بي پايان. پس به نيچه بگوييد كه نيچه بيايد. فيلسوفي كه نه تنها جان خويش بلكه فلسفه را نيز به خطر افكند و به گفته خودش برخي پس از مرگ، ميلاد دوباره دارند. پنداري او نيز يك صد سال پس از مرگ دوباره زاده شده و طيلسان بر دوش، در سوداي جام جاودان، همچون پارسيفال بر دامنه تپه اوي يان هم دل و هم راز زرتشت مي شود؛ پيامبري كه همان قدر با ما بيگانه است با او آشناست؛ فيلسوفي كه مانند روس ها پنداشته است كه فرهنگ غرب دچار ماليخولياست و غرب مدرن نيز بر اين باور است كه اين شاعر شوريده خود به عارضه ماليخوليا دچار شده است و حتي «گئورگ براندس» دانماركي، نخستين بار او را «فيلسوف ديوانه» به جهان معرفي مي كند. نيچه خود را حكيمي مي داند كه وظيفه دارد فرهنگ غرب را از فرسودگي و تباهي نجات دهد. وي اكنون در شرق و غرب يك فنومن نيست بلكه نمادي است كه به جايگاه اسطوره و «آركه تيپ» عروج كرده است.

نيچه در ايران چه جايگاهي دارد؟
در ايران گفتمان نيچه بيش و پيش از آنكه يك گفتمان فلسفي باشد، يك گفتمان فرهنگي است. ورود ديرهنگام نيچه به ايران - مانند ايده مشروطيت- همان طور كه در كتاب آمده از راه روسيه ممكن شده است. شاهراه تجدد و مدرنيته به ايران، روسيه است. دليجان منزجر از مدرنيته نيچه هم هنگام عبور از روسيه و پيش از رسيدن به مرز پرگهر، به روحيه شرف و شهادت ارتدوكسي آميخته مي شود و عدالت و وجدان را در جنوا جا مي گذارد. شرف اندوزي و شهادت طلبي روسي، همانند فكر مشروطيت، در گذر از ذهن تاريخي ايراني- روسي به آثار نيچه افزوده مي شود. او در فرهنگي كه هم نمادساز است و هم ابزارساز، همچنان مي درخشد. بي گمان اين شخصيت كاريزماتيك اكنون يك نام تاريخي نيست كه در كتاب هاي درسي خوانده شود تا نمره اي به كف آيد. شگفت تر آنكه برخي از نيچه شناسان وي را آن كبوتر سفيدي در آسمان ايران مي بينند كه هم «سمبل» است و هم ابزار!

چرا روايت نيچه در ايران را روسي مي خوانيد؟
به باورم نه تنها نيچه بلكه هگل و ماركس نيز از روسيه به ايران آمده اند. برخي مي پندارند كه اين انديشمندان از غرب به ويژه از آلمان و فرانسه به اين سرزمين آمده اند. با توجه به زمينه اشتراك فرهنگي ايران و روسيه، دليجان انديشه و آثار اين فيلسوفان ابتدا از اروپا وارد روسيه مي شود و پس از عبور از لايه هاي اعتقادي و فرهنگي اين كشور از آنجا به ايران مي رسد. به نظرم به لحاظ فرهنگي اروپا، روسيه نيست و روسيه هم اروپا نيست بلكه اروپاي دوم است همان گونه كه ژاپن نيز در آسياست ولي آسيايي نيست.

علت روآوري روس ها به نيچه چه بود؟
زرتشت نيچه (در كتاب چنين گفت زرتشت) زماني كه به روسيه مي رسد، آنارشيست ها، پوپوليست ها، سنت مداران تزاري، ماركسيست ها و حتي ارتدوكس ها نيز به استقبالش شتافتند. اين جنبش ها آرمان هاي خود را در او مي جستند، هويت خويش را در نيچه بازشناسي مي كردند و خلافكري و ايدئولوژيك روسي را از آثار آفريننده زرتشت پر كردند. اين چه نيچه اي است كه زرتشتش گستره هاي ادبي و فكري و هنري روسيه را پاسخگوست؟ شوق ديدار فارقليط فرهنگ غرب همچنان در دل چپ روسي باقي است. پيش و پس از انقلاب اكتبر، پارادايم نيچه در فرهنگ روسيه هويداست. واژگان و مفاهيم نيچوي به تناوب در رمان هاي روسي به چشم مي خورد. در اواخر سده نوزدهم ميلادي، محيط روشنفكري (اينتلي گنسيا) روسيه كه به سوي پوپوليسم دهقاني خم شده است، چشم به راه اين فيلسوف ديوانه است كه از راه برسد و خون فرهنگي در رگ هاي شاعران و نويسندگان تزريق كند. اين سرزمين پهناور با بافت نيمه شهري و نيمه روستايي اش، روشنگراني همانند چرنيشفسكي (نويسنده اثر سترگ چه بايد كرد؟)، گريبايدف، پوشكين، گوگول، هرتسن، تولستوي، چخوف، سولووي يف، گوركي، مرژكوفسكي، داستايفسكي، پلخانوف، شاعر و اديب مي شوند اما در آلمان اديبان و شاعران (اشپنگلر، هايدگر، نيچه، توماس مان، هرمان هسه) فيلسوف مي شوند! به بيان ديگر در روسيه شاعران و نويسندگان عموما فيلسوف (اخلاق) هستند و در آلمان فيلسوفان، نويسنده مي شوند. روسيه در تاريخ فرهنگي اش به سبب ساختار نيمه اروپايي – نيمه آسيايي، دوران رنسانس، اصلاحات، روشنگري (تز) و رمانتيسم (آنتي تز) و در نتيجه، مدرنيته (سنتز) و حتي اينك «پست مدرنيته» غرب را نگذرانده است. حال بگذريم از آنكه تئوريسين هاي اقتدارگراي جنبش «اروآسياييسم» در اتاق فكر كرملين به رهبري آن مرد شوريده سر (الكساندر دوگين)، اساسا پست مدرنيته را ياوه مي پندارند! من به اين نتيجه رسيدم كه روسيه عاري از فلسفه و فيلسوف است. آنجا كه مي گويم نويسندگان روسي فيلسوفند در واقع فيلسوف متعارف نيستند بلكه نويسنده اي با گرايش اخلاقي اند.

نقطه آغاز پيدايش انديشه روسي شده در ايران كجاست و تبلور انديشه روسي در ايران به عقيده شما چيست؟
اجازه دهيد كه پاسخ اين پرسش را اين گونه آغاز كنيم كه آنجا كه عقل از انديشيدن باز مي ماند، روزنه شهود در هنر (استتيك) به روي شاعر و نويسنده روسي گشوده مي شود. تعيين نقطه آغاز انديشه روسي شده با توجه به اين عبارت، كار چندان آساني به نظر نمي رسد، به آن سبب كه انديشه و انديشمند و روشنفكر به معناي متعارف غربي در تاريخ و فرهنگ روسيه يافت نمي شوند. به عبارت ديگر روس ها ايده ها و انديشه هاي گوناگون را پس از ورود به اين سرزمين روسي مي كنند. در نتيجه بومي سازي مفاهيم و نهادهاي غربي در روسيه، بدون آماده سازي زيرساخت فكري، چندان كاركردي ندارند. مثالي بزنم. 200 سال پيش هگل، فيلسوف سياسي آلمان، دولت ناپلئون را تجسم تكوين عقل در تاريخ مي داند و اين سردار فرانسوي را كه با نيروي نيم ميليوني به روسيه حمله كرده است، پرچم دار «اتاتيسم» مي بيند. پس از شكست ناپلئون و تلفات بسيار نيروهايش، مفهوم اتاتيسم در مسكو به گونه اي قلب مي شود تا منطبق بر تزاريسم روسي شود. دولت هگلي آن دولتي است كه همه مردم و آحاد جامعه را سوژه يا رعيت آن دولت مقتدر به شمار مي آورد. به باور او اسكندر، چنگيز، تيمور و ناپلئون در طول تاريخ، رسالتي بر عهده دارند تا روح تاريخ (عقل) را بر دوش كشند و ناپلئون در پايان تاريخ (به زعم هگل) آخرين سرداري ا ست كه اين روح را در قالب دولت امپراتوري فرانسه تزريق مي كند. روس ها اما اين اتاتيسم را طي فرآيندي فرهنگي، گالوانيزه مي كنند و تزاريسم آن لعاب استوار و محكمي مي شود كه نه تنها اتاتيسم هگلي را درون خود قلب كرده است بلكه بر پايه آموزه هاي فرهنگ ارتدوكسي، دولت و قدرت را مقدس و مشروع جلوه مي دهد. اصولادر روسيه قدرت و اعمال قدرت هويت استتيك دارد. به بيان بهتر آنچه در فرهنگ سياسي روسيه شاهديم در واقع «سياست» به معناي متعارف نيست بلكه فراسياست يا ماوراي سياست است. يعني هر آنچه سياست و سياسي نيست بلكه فراسياسي يا به قولي سياست سياست است، يعني اعمال سياست لزوما بدون داشتن يك حزب و تشكيلات ارگانيك سياسي. به همين سياق است تاريخ روسيه كه در واقع تاريخ نيست بلكه ماوراي تاريخ است. اصولاروس ها مانند هنديان، آگاهي تاريخي ندارند بلكه در هزار سال گذشته هرآنچه روس ها به نام تاريخ مي شناختند درواقع آگاهي تاريخي نبوده بلكه سراسر «حافظه تاريخ» است. اين حافظه بر پايه فرقه ارتدوكسي استوار است كه هويت روسي به آن آميخته شده است. روسي يعني ارتدوكسي و ارتدوكسي يعني روسي؛ روسيه منهاي اين فرقه و نيز ارتدوكسي منهاي روسيه ممكن نيست. روسيه نخست «دولت» روسيه است و سپس «ملت» روسيه.
حال فكر كنم كه با توجه به اين اشاره كوتاه بتوانيم آن نقطه كور انديشه روسي را در ايران بيابيم. تصادفي ا ست كه يورش روسيه به ايران (عهدنامه گلستان) و حمله ناپلئون به روسيه تقريبا هم زمان صورت مي گيرد؛ جالب تر آنكه يك صد سال پس از اين دو حادثه، به فاصله چند ماه دو جنبش مشروطه در ايران و روسيه شكل مي گيرد كه هر دو انقلاب شكست خورده و سرانجام به رضاييسم و تزاريسم ختم مي شوند و عصر پدرهاي كبير سر مي رسد. تزار كبير، پدر روسيه نوين مي شود، آتاترك كبير پدر تركيه جوان مي شود و رضاشاه هم پدر ايران نوين مي شود تا نه از مشروطه خبري باشد و نه از مشروعه و در نتيجه فرآيند «تخمير فرهنگي» در اين سرزمين ها شكسته مي شوند. شايد چندان بيهوده نباشد كه آغاز فرآيند روسي شدن را در حوزه فرهنگ و سياست، از عهدنامه تركمن چاي به حساب آورد گرچه در تاريخ معاصر (اگر آغاز آن را دوره مشروطيت فرض كنيم) سير فرآيند روشنگري قرينه همان تحول اينتلي گنسياي روسيه است.

با توجه به مطالعات تخصصي شما در زمينه فيلولوژي نقش زبان روسي در اين فرآيند را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
در مورد زبان روسي هم تنها به اشاره اي بسنده كنم كه اين زبان در واقع زباني بيزانسي است كه در خدمت علم و فلسفه و منطق نيست بلكه يكپارچه در دامن فرقه ارتدوكسي نشسته است و روح اين زبان نيز همواره در سوداي سوبورنوست (اتحاد)، در خدمت تزاريسم و كلان روايت (كيش و ايدئولوژي) است. نبايد نقش زبان را در كنار عقلانيت ناديده گرفت. زبان اسلاوي/ارتدوكسي، هم خالي از ميراث تمدن روم و هم تهي از ميراث فرهنگ عقلاني آتن است. از آن گذشته، اين فرهنگ در چشم اندازي قرار دارد كه درون چارچوب مفهومي آن، از رابطه علت/ معلولي خبري نيست.

روشنفكران ايراني چقدر در فرآيند روسي شدن نقش دارند؟
من با مفاهيم «روشنفكر» و «روشنفكري» در ايران و روسيه مخالفم و اين واژه ها را نوعي شعبده بازي با زبان و بندبازي با مفاهيم مي دانم كه ما را متوهم كرده و با ترجمه نابه جاي مفاهيم انديشه غرب (بدون آنكه فرآيندي را گذرانده باشيم) هم در بازشناسي فرهنگ خويش ناتوانيم و هم ساختار فرهنگ غرب را واژگون مي بينيم.

در مورد خاص نيچه رويكرد روشنفكران ايراني را چه مي دانيد؟
در ايران نيز همانند روسيه، شارحان نيچه، بر قامت او خرقه صوفي انداخته و بر ميان او زنار محمود مي بندند. شگفتا كه نيچه شناسان به اصطلاح برجسته ايراني او را سايه نشين طوبي و هم نشين شيخ سرخ و شيخ شبستر مي بينند. در زادگاه زرتشت – پير ايران – شارحان با شوپنهاور، هگل، شلينگ و شيلر نيز همين حكايت نيچه را تكرار مي كنند. به جرات مي توان ادعا كرد كه داريوش آشوري (مترجم برجسته ايراني مقيم فرانسه) و احمد فرديد از نخستين كساني هستند كه نيچه آلماني را در ايران زاهد و عارف اشراقي ترسيم مي كنند، يعني همان كاري كه ارتدوكس هاي روسي با هگل و نيچه كردند. مدتي است كه در ايران نيچه دوستان بر طبل صوفيان مي كوبند و نيچه ترسان نيز با همان ضرباهنگ از او مي گريزند! داريوش آشوري در ديباچه نسبتا بلندي كه بر ترجمه كتاب «چنين گفت زرتشت» نوشته است، خود را روشنفكر جهان سومي مي شناسد كه از درك مضامين و مفاهيم غامض كه در آثار نيچه آمده، عاجز است. حال آنكه به باورم، نه آشوري اصطلاحا روشنفكر است و نه نيچه اصطلاحا انديشمند محض به شمار مي رود. اصولافرديد و آشوري و آل احمد و شريعتي ادامه همان «اينتلي گنسيا» يا طبقه روشنگر روسي اند. به بيان ديگر همه مدعيان روشنفكري در واقع روشنگرند و نه روشنفكر. اين قشر روشنگر مختصاتي دارد كه منطبق و قرينه طبقه اينتلي گنسياي روسيه است. به نظر من فرديد، آل احمد و آشوري، كلاپيروان و شارحان نيچه در ايران روي هم رفته قرينه اينتلي گنسياي روسي به شمار مي آيند كه از خوان «فيلُدوكسيا» لقمه اي برگرفتند و پنداشتند كه از بوستان فلسفه نيز ميوه اي چيده اند. فرديد را درنهايت مي توان يك فيلُدوكس و فيلولوگ ناميد و نه يك فيلسوف. از فيلُسوفيا و فيلسوف در روسيه خبري نيست بلكه هرچه هست همان فيلُدوكسيا و فيلُدوكس است؛ كساني كه به نگرش ها و باورهاي گوناگون عنايتي دارند و آنها را به اشتباه انديشه و فلسفه مي پندارند، فيلُدوكس مي نامند. جنبش روشنگري كه پيش از برهه رمانتيسم در انگلستان و فرانسه آغاز مي شود (و روسيه خارج از اين جنبش ايستاده است) به اضافه آنكه انتلكتوئل هايي كه در پيوند با اين جنبش روشنگري و در يك فرآيند «تخمير فرهنگي» ظهور مي كنند، هيچ سنخيتي با روشنگران ايراني و روسي كه اشتباها روشنفكر يا انتلكتوئل خوانده مي شوند، ندارند. طرفه آنكه «انتلكتواليسم» كالايي آماده نيست كه همانند «دموكراسي» از غرب به سوي شرق سرازير شود! به همين سياق نقد جنبش روشنفكري پس از مشروطيت بيهوده است به آن سبب كه ما نه زمينه و نه جنبش روشنفكري همانند فرانسه نداشته ايم و اين به نوبه خود به زيرساخت فكري در فرآيند فرهنگي بازمي گردد كه ما فاقد آن هستيم.

آيا روش برخورد روس ها با همه پديده هاي غربي همين گونه است كه در روسي سازي نيچه ديديم؟
در فرهنگ روسيه آنچه مقدس نيست، هرآنچه است كه از اروپا وارد مي شود، چه خواهيم ليبراليسم و اته ايسم باشد و چه خواهيم سكولاريسم. اگر چنانچه اين پديده هاي ناميمون به روسيه آيد، اينتلي گنسيا اين مفاهيم را با شتاب بومي مي كند، مردمسالاري، پلوراليسم، پارلمان (دوما)، بورژوازي و حتي قيصر را نيز تزار (شبان) روسي مي كند و آنگاه همان نهاد هاي غربي را نقد و نفي مي كنند. روسيه تزاري يعني روسيه شباني. در نگرش تولستوي روسيه يعني «جنگ و صلح» و ديگر هيچ. به نظر من روسيه يعني مسكو، سن پترزبورگ و ديگر هيچ. سن پترزيان آرمان گرا (كه شب ها به سوي غرب مي خوابند) همواره ايده ها و مفاهيم مدرن را وارد مي كنند و مسكونشينان عافيت طلب آنها را به درون همان صندوق جادويي فرهنگي «چشم انداز زباني» مي ريزند و يكي يكي آنها را بومي مي كنند تا همه با هم از روسي سازي ايده ها حظي برند.
در فرهنك آنتاگونيستي روسيه، تفاوت سهمگين بين حقيقت و واقعيت را شايد بتوان اين گونه خواند:
در روسيه اين«حقيقت» نيست كه مقدس است بلكه آنچه مقدس شد حقيقت است. بنابراين هر آنچه ارتدوكسي است و در سمفوني (بيعت) بين نهاد قدرت (كرملين) و اسقف اعظم (پاتريارك مسكو) نوشته شود، مشروع است. در نتيجه، فدراسيون جمهوري روسيه همان قدر فدراتيو است كه جمهوري هاي آفريقايي، دموكراتيك هستند! آنان كه هزار سال پيش در بيزانس، فرقه ارتدوكسي را با كوله باري از صدها صليب و شمايل و بيرق و تمثال به دوش كشيدند و از قسطنطنيه به روسيه آوردند، آيا فراموش كردند يا آنكه نخواستند ديالوگ، لوگوس، ايدوس و ديالكتيك را نيز بر همان دوش كشند و اين ميراث يوناني را نيز از بيزانس به سوي مسكو آورند؟ در اينجا بايد هشدار داد كه در ايدئولوژي اروآسيايي روسيه، سياست در واقع يك رفتار «استتيك» به شمار مي رود و قدرت نيز در اين رويكرد ضدغربي، سرشت متافيزيكي دارد. روسيه نخست «دولت» روسيه است و سپس «ملت» روسيه. در يك صد سال گذشته، به راستي كه در سراسر گيتي هيچ ملتي به اندازه روسيه، ستم و رنج و شكست را تجربه نكرده است. براي من كه سال هاست روسيه را مطالعه مي كنم اين نكته روشن نيست كه چرا روشنگران اين سرزمين به جاي نگاه به درون و نقد جنبش افراطي اروآسيانيسم، نگاه به بيرون دارند و با كاپيتاليسم اليگارشيك روسي مي خواهند به پيكار با كاپيتاليسم غربي بپردازند.
     
    

روزنامه شرق ، شماره 1421 به تاريخ 29/9/90، صفحه 14 (كتاب)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر